eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه. امیرعلی ادامه داد: امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت.. من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم : +نههه من نمیتونم. امیرعلی پرسید: امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب.. تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم: +نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد. امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت: هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا. مهتاب رسید جلودر اتاق: مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟ امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه! مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟! من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم. امیرعلی هیچی نگفت و رفت. مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟ نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما.. مهتاب پرسید: مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟ گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارم‌می بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و.. مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی.. نفس ارومی کشیدم وگفتم: +مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگم‌بهم نخندی.. مهتاب لبخندی زد و گفت: مهتاب:چی؟ بگو ببینم گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم.. واای مهتاب، نههه تو روخدا مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد: مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین.. من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد .. اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین.. مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم. باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟ مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت: مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی. لباشوکج کردوادامه داد: مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی. محکم زدم به پشتش وگفتم: +پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay