📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_دوم صدای تق تق
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سوم
فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد،
_خاله هالین، میای کنار من بشینی؟
+اره عزیزم.
_خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟
+چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها
_چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین.
ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم:
+فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟!
مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت:
_فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت:
+ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی.
لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم.
وگفتم:
+گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن،
من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی.
فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت:
_خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم.
از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم:
+لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش.
لیلاخانم خندید و گفت:
لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر..
چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم.
وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم.
گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت..
تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد
تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛
+چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟
لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت:
_مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده..
خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم:
+خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_چهارم
لیلا:نه عزیزم، مگه میشه ادم ازعشقش حرف بزنه و ناراحت بشه،اشکم فقط بخاطر دلتنگیه.
مصطفی واقعا شهیدزنده بود، اخلاقش،رفتارش، منشش، اصلا من هرچی بگم،کمه،نمیتونم توضیح بدم..
به صورتش نگاه کردم اما دلم هوایی شد، اسم عشق اومد،داغ دلم تازه شد،باهیجان پرسیدم:
+میگم لیلاخانوم ،حالا که انقدرحس خوب دارین، از اشنایی تون بگین،از ازدواجتون..
لیلا همونطورکه لباسا ووسایلای بچه هارو گوشه دیگه ی اتاق مرتب می کرد، شروع به تعریف کرد؛
+ مصطفی پسرخاله م و هم بازی گرمابه و گلستان داداشم عباس بود، همین داداشم که امروزمارو باخودش اورده مسافرت.. ازکوچیکی باهم بزرگ شدن تااارسیدن به کنکور؛عباس مون دانشگاه تهران هوافضا قبول شد ومصطفی ورفت سپاه.
اسم سپاه اوگد یاد امیرعلی برام پررنگ ترشد،من دقیق ترچشم دوختم به لباش،که نفس اسوده ای کشیدوادامه داد:
لیلا:روزی که مصطفی اومدخواستگاری بهم گفت رفته استخدام سپاه شده برای اینکه مدافع حرم بشه و ..خلاصه نمیخواد دل ببنده به دنیا، خانوادش به زور اوردنش خاستگاری و مادرش گفته درصورتی رضایت میدم بری سوریه که ازدواج کنی اونم با دخترخواهرم.
بعدم ازم خواست برم بیرون وبگم من جوابم منفیه،خلاصه جونم برات بگه، منم که یک دل نه صد دل میخواستمش، وقتی از اتاق رفتیم بیرون به همه گفتم هرچی بزرگترا بگن، خب این ینی (بله) ♡
خلاصه مصطفی که دیگه تو عمل انجام شده بود،بهم گفت عقدمی کنیم ولی هودت خواستی انتطار نداشته باش که من بشینم تو خونه و تو اتاق بایگانی اداره پشت میز وایسم، من بازم میرم....
_روزای اول که سعی می کردباهام جدی باشه غصه میخوردم که نکنه اشتباه کردم .. بعد تو دلممیگفتم،این که انقدر بداخلاقه، اصلا شهید نمیشه، تا اینکه هفته اول بعد عقدمون، خاله برامون بلیط مشهد گرفت، خلاصه اونجا از امام رضا خواستم که دلشو به دست بیارم.. تو اونچند روز مصطفی بهم گفت که از اولم دوستم داشته ولی برای اینکه دلبسته نشم ومانع شها تش نشم،باهام خشک برخورد میکرده..
۶سالی گذشت، اون رفت به عشقش رسیدو منم قول دادم دوتا یادگاری شو، مدافع حرم تربیت کنم.
نفسی کشیدوگفت:
_خب هالین جون فیلم هندی تموم شد،اشکاتو پاک کن وحسابی بخواب که صبح دخترم میاد سراغت.
خندیدم و اشکایی که نفهمیدم کی ریخته پاک کردم وزیرلب گفتم:
+خوش بحالت که به عشقت رسیدی.
اره عشق چیز خوبیه ،انسان رو زنده میکنه، عاقل میکنه، اتیش میزنه،اصلا هرچی فکرشو کنی سرت میاره ولی تهش شیرینه چون عشقه..
لبخندی از روی تایید زدم چون میفهمیدم چی میگه. اروم گفتم:
+عشق سوزان است بسم الله الرحمان رحیم...
صدامو شنید و بالبخندشیطنت امیزی گفت: خواهرمون اهل حاله که؛تتو تعریف کن خانوم عاشق.
زبونم بنداومد:
+کی؟ من؟ عاشق؟
خندید و گفت: اره،چشمات غم عشق داره، صدات بوی فراق میده.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+عشق نیست، یک علاقه خام بک طرفه ست . اومدم اینجا که عهد بببندم،که تمومش کنم..
نخواستم ببشتر ازاین توضیح بدم بحث رو عوض کردم، سرمو روی بالشت جابه جا کردم وگفتم:
خب.. شمام بیابخواب بقیه کارا باشه فردا.
چند دیقه بعد که چراغ اتاق وخاموش کردو مطمئن شدم خوابش برده، دوباره گوشی رو روشن کردم
زنگ ، پیام، پی ام...یاخدا..چه خبره؟!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_پنجم
همون لحظه گوشی زنگ خورد شماره مهین جون بود؛چیکارکنم جواب بدم، ندم؟ بالای ده بار زنگ زده بود، چهره مهربونش اومد جلوی چشمم و اینکه چقدربهم خوبی کرده.خب اینجا که خوابن، بعدم نمیخوام فکر کنن من فراری ام، تاچادرم وبرداشتم قط شد واروم ازاتاق زدم بیرون. وداشتم کفشامو ازپشت بالا میکشیدم که دوباره ویبره گوشی روشن شد، بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم، دکمه رو زدم؛ صدای گرفته ی مهین جون تو گوشی پیچید؛
_الوو هالین جان دخترم توکجایی؟!
و زد زیر گریه
خیلی دلم سوخت براش، اروم گفتم:
+سلاام مهین جوون
مهین: هالین دخترم حالت خوبه؟ کجایی گلم؟
بابغض گفتم:
+مهین جون من..
بغضم گرفته بود، نمیتونستم حرف بزنم
صدای گریه مهین بیشترشد، به زور و بریده بریده گفت:
مهین:هالین ،مه..تااب .. مهتاااب.
با نگرانی پرسیدم:
+مهتاب چی شده مهین جون؟!
صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.تماس قط شده بود.خیلی نگران شدم. خدایا مهتاب چی شده؟نکنه حالش بد شده،هرچی زنگ زدم خط اشغال بود، شماره مهتاب و گرفتم جواب نداد.
پیاما رو نگاه کردم: مهتاب چندبار پیام داده بود که هالین کجایی؟ ...
داریم از نگرانی دق میکنیم...
چرا خطتت خاموشه..
هالین بیا خونه،دلم برات تنگ شده..
دختر تو امانتی،الان جواب خانوادتو چی بدیم؟
.....
دوساعتی هست هیچ پیامی از مهتاب نیومده، حتما حالش بدشده، یا فاطمه زهرا به داد برس، گوشیم زنگ خورد. شماره ی.. امیرعلی.. به صفحه گوشی خیره شدم.
خدایا چیکارکنم؟ من میخوام ازش دل بکنم، الان ولی مهین و مهتاب حالشون بده..
اگه جواب بدم به قولی که به خودم دادم عمل نکردم اگه جواب ندم یک مادر و دختر از نگرانی دق میکنن و حقشون بعداونهمه لطف ومحبتی که بهم کردن و پناهم دادن، اینجوری غم وغصه خوردن و گریه کردن نیست.. توهمین تردیدهای بی جواب بودم که تماس قط شد.
نفس کلافه ای کشیدم ورفتم داخل امامزاده.
دوباره تماس..امیرعلی بود:
دیگه معطل نکردم و دکمه ی پاسخ رو زدم:
صدای نگران ومردونه ی امیرعلی توی گوشم پیچید:
امیرعلی: الوو سلام هالین خانم؟!!
تمام وجودم بهم ریخت، نشستم سرجام و سعی کردم با نفس عمیق بغضم و قورت بدم.
دوباره پرسید:
امیرعلی:هالین خانوم؟!صدامو میشنوین؟
میشه جواب بدین؟ لطفا!همگی نگرانتون شدیم.
حق داشت باعث نگرانی شدم خدامیدونه خونشون چه خبره،با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
+سلاام.
صدای نفس راحت امیرعلی انقدر بلند بود که از پشت گوشی هم شنیدم، نفس گرفتم تا شروع کنم توضیح دادن که مانع شد:
امیرعلی: فقط بگین کجا هستین.
با شرمندگی ازاینکه میتونست بگه باعث دردسر شدی و.. سکوت کردم،نمیدونستم چی جواب بدم فقط تویک کلمه گفتم:
+امامزاده
_باشه همونجا بمونید،دارم میام
جای هیچ حرفی نذاشت. گوشی رو قط کردم و زل زدم به شبکه های ضریح و گفتم:
+ دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟من میگم فرار کنم شما میفرستین دنبالم؟ خودم جواب دادم: خب کارشون منطقیه،توروسپردن به این خانواده توهم بی خبرزدی بیرون،نگرانت شدن دیگه.
ینی الان مهتاب در چه حاله؟ مهین جون چقدر گریه میکرد..
امیرعلی.. تازه از راه اومده،ازعمل، دستش..واای خدایابااون دستش رانندگی میکنه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_پنجم همون لحظه
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_ششم
ای خدا،کاملا هنگ شدم،ازجام بلندشدم و کتونیام و پوشیدم .اومدم توحیاط امامزاده،شروع کردم به قدم زدن.خدایاتا یک ساعت پیش فکر کردم بهترین تصمیم وگرفتم. ولی الان حس میکنم خیلی تصمیمم عجولانه بوده.شایدم فقط به فکر خودم بودم.نمی دونم چقدرگذشت که صدای اشنایی به گوشم رسید؛
_:هالین خانم،هالین جون.چرا نخوابیدی دختر؟
برگشتم سمت صدالیلابود،باارامش گفتم:
+تلفن داشتماومدم بیرون،اذیت نشین، الان دیگه خوابم پریده.
لبخندی ازروی رضایت زدوگفت:
لیلا:خیره ان شالله
سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم وگفتم:
اومدن دنبالم.
لیلاهمچنان لبخند به لب داشت، اروم گفت:
لیلا:پس رفتنی شدی!حالا جواب دخترم وچی میدی؟
باخنده گفتم:
+یه بسته اینترنت هدیه میدم خوبه؟
لیلا درحالی که شونه هاشوبالامینداخت گفت: نمیدونم،خودت میدونی باوروجک ما..راستی،بی خداحافظی نری..
دراتاق رو بست و رفت داخل،منم لبخندی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم ممکنه دوباره زنگ بخوره.
_سلام
صدای امیرعلی رو توگوشممی شنیدم،خندم گرفت،به خودم گفتم: نصف شبی توهم زدی هالین،پاک ازدست رفتی.
صداتکرارشد:
_هالین خانوم
چه نزدیکه صداش، برگشتم پشت سرم، نههه واقعیه،امیرعلی اینجاست،دست چپش باند پیچی بود،یه باندم از گردنش به سمت چپ،آویزون بود که معلوم بود برای نگهداشتن دستش بوده، حتما بخاطر رانندگی بازش کرده.
سرجام میخکوب شده بودم وسرتاپاشو نگاه میکردم،تو تاریکی هم میشدخستگیش وحس کرد.
سرم و انداختم وپایین وخجالت زده گفتم:
+سلام
امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و پرسید
امیرعلی:حالتون خوبه؟
از روی شرمندگی جواب دادم:
+اقا امیرعلی،باورکنین نمیخواستم اینطوری بشه.
امیرعلی: من چی پرسیدم؟
تندتند گفتم:
+خب من.. مهین جون،مهتاب.. شما.. همه رو به دردسر انداختم.راستی حالشون خوبه؟
دوباره تکرار کرد
امیرعلی:هالین خانوم منچی پرسیدم؟ شماچی میگین؟
الان دیروقته خونه منتظرن، بیاین بریم بعد صحبت میکنیم.
با عجله گفتم:خونه،من نمیام.
سرشو اورد بالاوباتعجب پرسید:
امیرعلی:یعنی چی نمیاین؟میخواین کجابرین؟
بی مقدمه گفتم:
+هیچ جامیخوام بمونم اینجا..
به زحمت دستشو از توی باندی که دور گردنش وصل بود، ردکردو همون جاکناردیوار یکی از اتاقهای امامزاده نشست، هنگ نگاهش کردم این چه حرکتیه؟! که خودش متوجه شدوجواب داد:
امیرعلی:منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن.
پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی...
*****
امیرعلی*
از هواپیما که پیاده شدم،تو فرودگاه دل تو دلم نبود که میبینمش، دوس داشتم ببینم واکنشش چیه وقتی دستم و اینطوری میبینه، از طرفی هم چون بارها دیده بودم به ظاهر و.. اهمیت میده، احتمال زیادی می دادم که دیگه بهم اهمیت نده.
..
رسیدم سالن انتظار، مهتاب با مامان بودن وبایک دسته گل، احوالپرسی کردم و بعد از اینکه مامان رو مطمین کروم حالم خوبه و فقط دستم کمی خراش برداشته، از مهتاب پرسیدم.
+ پس هالین کجاست؟
مهتاب لبخندی زد وبا کنایه گفت:
مهتاب:درست صحبت کنا، هالین خانوووم
سریع گفتم: بله بله، هالین خانوم تشریف نیاوردن؟
مهتاب سرشو با حالت مغروری بالا گرفت و گفت:
وا،ایشون چه کاری دارن اینجا اقای محترم؟
خییر گفتن من بیام اونجا چیکار؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هفتم
به خودم گفتم راست میگه امیرعلی،خب بیاد چیکار ،تحفه ای بیاد دیدنت؟
ذوقم کورشد، ولی به خودم امید دادم نیم ساعت دیگه میریم خونه ..
مهتاب، کیفم و ازدستم گرفت و برد سمت صندوق عقب، با حالت مردونه گفت:
بفرمایبدقربان، الان حرکت میکنیم. فهمیدم یه بوهایی برده و حال داغون من و درک کرده داره فضا رو عوض میکنه لبخندی زدم و سوارشدم..
داخل ماشین نشسته بودیم ،مامان همش از دستم سوال میپرسید ومنم برای اینکه خیالش راحت بشه از داخل باند گردنم درش اوردم و گفتم:
+ ببین مامان دستم خوبه،این دکترا بزرگش کردن،باند و کش و...
بالاخره مامان خیالش راحت شد، با خوشحالی گفت:
مامان:نمیخوای بپرسی چه خبر؟
بالبخند پرسیدم:
چرا،خب، چه خبر؟
مامان لبخند بزرگی زد و گفت:
بابای هالین فردا،پس فردا ازاد میشه ان شالله.
مهتاب زد روی ترمز..
هممون با شدت به سمت جلو کشیده شدیم
مامان داد زد؛
مامان: چیکار میکنی دختر، یواشتر.
مهتاب برگشت به سمت مامان و نگاهی هم به من انداخت .پرسید:
مهتاب: شما ازکجا میدونین بابای مهتاب کجاست و کی ازاد میشه؟
مامان با ارامش گفت:
اروم باش دخترم، من خیلی وقته خبر دارم، همون موقع که خانواده ی طلبکارش،اومدن خاستگاری از امیر پرسیدم جریان چیه تا بتونم اگر بشه کمکی کنم، خب الحمدلله بدم نشد موسسه خیریه پیگیری کرد و رد مال شد، دیروز دادگاهش بود، ان شالله تاحکم برسه به شعبه اجرای احکام و بعدم به زندان، دوروزی طول میکشه..
مهتاب: خب الحمدلله،داداش ازمنم بپرس چه خبرا؟
با تعجب سمتش برگشتم وسوالی نگاهش کردم
+ هاا؟تو چه خبری داری؟ که مامان نداره؟
مهتاب لباش و با ربونش تر کردوگفت: خب ، چیزه، اصلا زیر لفظی چیزی اول بده، ببینم واسه ابجیت چی سوغات اوردی!
راستی واسه هالینم سوغات اوردی؟
به خنده به چهره مارموزش نگاه کردم و گفتم:
مگه من ابجی کوچیکمو یادم میره، حالا برسیم خونه درخدمتم.. حالا بگو چی توی دلته که خودتم سر ذوق اومدی؟
مهتاب مکثی ورد و گفت:
راستی دستت چطوره؟ الان این دست مصنوعیه پیوند زدن دیگه اره؟
با کلافگی گفتم:
+وااای مهتاب بس کن،خبرونخواستم بگی، فقط تو دل مامان اشوب به پا نکن دیگه، بااشه؟
مهتاب لبخندی زد ودستشوروی چشمش گذاشت وگفت:
مهتاب:به روی چشم،حالا بفرمایین شکلات کاکاویی مغزدار بخورجون بگیری
مامان داشت ذکر می گفت و بخاطر قندش نمی خورد،من هم شکلاتی گوشه ی لپم گذاشته بودم،خیره شدم به مغازه ها و مهتاب هم همونجور که شکلات تو دهنش بود،رانندگی می کرد. یهویی گفت:
مهتاب: خبرمنم درمورد هالین جونه،خبر اینه که دخترمون عاشق شده.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هشتم
هول کردم و نتونستم اب شیرین دهنمو قورت بدم. به سرفه افتادم،مهتاب همچنان که محکم می کوبیدپشتم ،گفت:
مهتاب:ارام باش پسرم،خودت راکنترل نما!
با تهدید گفتم: قشنگ حرف بزن واسه من نصیحت نکن ابجی کوچیکه، قشنگ حرف بزن ببینم.واسه هالین خانوم خاستگار اومده؟
دیدم چند وقته خودش و ازم دور میکنه..
اره؟ بنال دیگه مهتاب..
مهتاب: اوووه. امون بده داداش من،همینطور واسه خودت بریدی و دوختی.
میگم هالینِ خنگ عاشقِ توی دیوونه شده ♡ افتاد؟؟!
گیج نگاهش کردم،این چی میگه؟درست میشنوم؟
مهتاب گفت: اره درست شنیدی
با تعجب گفتم ذهن خوانی میکنی؟
خندید و گفت:
مهتاب: نخیر، جنابعالی بلند بلند باخودت فکر میکنی.
برای اطمینان پرسیدم:
+تو مطمئنی، خودش اینو گفته؟
مهتاب: اره بابا،بقول خودش دچاراحساس علاقه ی یکطرفه شده.
خندم گرفت این دختر نفهمیده ینی؟ اول من دل دادم بهش که!!کجاش یکطرفه س اخه؟
مهتاب رو به مامان کرد و برای اطمینان گفت
مهتاب: مامان شما بگو چند وقته هالین غذا نمیخوره، میره گوشه اتاق مداحی میزاره و گریه میکنه و هرروز بیشتر تو خودش میره. تازه بهش گفتم زودترمیای، ذوق کرده بود، ازم پرسید چرا یک هفته زودتر... دقیق امار روز برگشتت و داشت مشخصه که روزشماری میکرده.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم،حداقل خیالم راحت شد که یکطرفه نبوده، رو کردم به مامان و گفتم:
+مامان فکر می کنی شرایط کی جور میشه؟ اصلا میشه کاری کرد؟
مامان لبخندی مهربون و از سر ذوق زدوگفت:
اره که میشه چرا که نه؟بزار باباش بیاد،بسلامتی ان شالله دعوتشون کنیم خونمون، باهاشون اشنا بشیم بعد..
صدای مهتاب اومدکه اومده بود سمت در ماشین :
مهتاب: عالیجناب نزول اجلال نمی فرمایند، به کلبه محقرمان رسیدیم تصدقتان گردم.
وارد خونه شدیم مهتاب شروع کرد جو دادن:
مهتاب: هالین ..هالین خانوم،هالین جون،نمیای استقبال، علاقه ی یکطرفه تو آور..د..
سریع دستموجلوی دهن مهتاب گرفتم، هیسس ،چی میگی ابجی؟!
من رفتم سمت اشپزخونه با اینکه بوی غذا پیچیده بودولی کسی نبود.
مهتاب از بالا به سرعت اومد پایین وگفت
مهتاب: بالاهم نبود
مامان درحالی ک سمت اتاقش میرفت با ارامش گفت
مامان: لابد رفته دوش بگیره. تاشما چای بریزین، میاد. وبلافاصله رفت داخل اتاقش.
مهتاب نگران رو به من کرد:
داداش هالین داخل حمام و سرویس هم نبود، چادرو کیفشم که همیشه سر جالباسی میذاشت نیست.
باتعجب به مهتاب نگاه کردم ینی رفته بیرون؟ یا نکنه پشیمون شده اومده فرودگاه اره؟یه زنگ بزن ببین کجاست.
مهتاب شماره رو گرفت نگاهش نگران ترشد: امیر، خاموشه..
دیگه داشتم نگران میشدم..فکری کردم و گفتم،
بزار زنگ بزنم به شایان ، شاید رفته اونجا،
بدون اینکه فکر کنم شماره رو گرفتم و منتظر شدم: صدای اب و خنده و شلوغی و جیغ.. گوشم و پر کرد
شایان در صورتی که داد میزد گفت
شایان: سلام داداش، خوبی، چه خبرا؟هالین خوبه؟
زیرلب لا اله الا اللهی گفتم،فکرمی کردم بهش زنگ زدن باهاشون رفته جایی، ولی باجمله ی اخرش درباره ی هالین شونه هام شدوعرق سرد نشست روی تنم..
اروم جواب دادم و گفتم:
+سلام داداش، قربونت، تو خوبی؟ همه سلام میرسونن، کجا هستی انقدر سر و صداست
با فریاد گفت: باخانومم اومدیم مجتمع تفریحی خرید، رستورانش ابشار و.. داره،جات خالی داداش. ان شالله یه روز بیاین باهم..
لبخند تلخی زدم و گفتم؛
اها،خوش بگذره .ان شالله،وقتتو نگیرم،فعلا یاعلی..
گوشی رو قط کردم وپوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی میز تلفن نشستم، باانگشتم روی تلفن خونه ضرب میزدم باخودم گفتم: کجا دنبالت بگردم اخه؟حالا که من اومدم تورفتی؟
هم زمان با دکمه های گوشی تلفن بازی میکردم. یهویی دستم خورد روی شماره تماسهای خروجی، با کمال تعجب دیدم شماره اژانس محله ماست، به مهتاب گفتم: تو اژانس زنگ زدی؟مگه ماشین خراب بود؟
مهتاب روبه من کردوگفت:
مهتاب:حالت خوبه؟اژانس برا چی؟
برام سوال شده بود،به ساعت وتاریخ تماس دقیق شدم تا به مهتاب بگم.
برقی تو ذهنم روشن شد
+ مهتاب ببین،ساعت ۶ وخورده ای عصرامروز آژانس زنگ زده..خب ..شمام که تو راه بودین،درسته؟ پس هالین خانوم ماشین گرفته..
دیگه معطل نکردم و زنگ زدم اژانس، ساعت و اشتراک روگفتم ومقصدسرویس رو پرسیدم مسول اژانس که من و میشناخت از راننده پرسید وگفت:مسافر یه خانوم بوده ورفته گلزارشهدا..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هشتم هول کردم و
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_نهم
گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم:
+منمیرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟
مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم
باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی.
با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام.
نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین..
چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود
حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟
مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟
کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم
+نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟
اوهم ناامیدگفت:
مهتاب :نه همچنان خاموشه.
باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدممی زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود.
کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده..
نگران شدم مهتاب وصدا زدم:
ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟
بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا.
سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره.
دیدمنمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره،
اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند..
دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله.
شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو.
مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد..
بوق اول، دوم، سوم...برنداشت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دهم
به ساعت نگاه کردم حدود دوازده شده این دختر کجا مونده اخه؟ نکنه اتفا.. نهههه. خدا نکنه. خدایا به خودت سپردمش، خدایا صحیح و سالم میخوام ازت،هم امانته مردمه، هم قراره دل من...
رحم کن بهش..
مادر داشت گریه می کرد ودوباره شماره می گرفت:
الوو هالین، دخترم کجایی دخترم؟؟
هالین.. حالت خوبه دخترم؟
هالین.... مهتاب....
مامان دیگه طاقت نیاورد.. گوشی رو گذاشت وبلند بلند گریه میکرد. بلندشدم و دست مامان رو گرفتم و گفتم: عزیز دلم اروم باش مادر من.
به صحنه روبه رومنگاه میکردم،انگارخونواده ما همه دوستش دارن ،همه بی تاب شدن..
گوشیم وبرداشتم.شمارش وگرفتم، بوق اول.. وبوق دوم... گوشی روبرداشت، فوراگفتم؛
+ سلام. هالین خانوم.
+الو....هالین خانوم...صدامودارین؟
فقط صدای نفس هاش میومد،ینی اتفاقی افتاده که نمی تونه حرف بزنه،بانگرانی گفتم:
+ لطفاجواب بدین همگی نگران شدیم. صدای ضعیفی توی گوشم پیچید:
هالین: سلاام
جواب سلامم وکه داد،انگاردنیا روبهم دادن
+سلام.حالتون خوبه؟
+فقط بگین کجایین همین!
یک کلمه جواب داد:
هالین: امامزاده..
با شنیدن کلمه امامزاده، نفهمیدم چجوری سویچ رو برداشتم و راه افتادم. همزمان به مامان گفتم. امامزاده ست میرم دنبالش..
مامان اشکشو پاک کرد و از ذوق گفت:
مامان:برو پسرم تو روخدا دخترمو نیاوردی نیای خونه..
چشمی گفتم و به سرعت سوار ماشین شدم..
هالین*
امیرعلی:پس،منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن.
پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی...
دقیق نمیدونستم چیکار میکنم برای فرار از این صحنه به اتاق پناه بردم، برای پرت کردن حواسم، شروع کردم تند تند جمع کردن چادر نماز و .. کوله مو بستم گذاشتم کنارم..
کنار دیوار نشستم،هندزفریمو دراوردم و گذاشتم تو گوشم و زانوهامو بغل کردم وسعی کردم گوشم وبسپرم به مداحی ارام بخش
(مناجات،حاج حسن خلج)
لب ما وقصه ی زلف تو
چه توهمی چه حکایتی
...
زد اگر کسی در خانه ات آقاااا
دل ماست کرده بهانه ات
که به جستجوی نشانه ات
ز سحرشنیده اشارتی..
توحال خودم بودم که لیلاباجعبه دستمال کاغذی اومدکنارم نشست، جعبه رو سمتم گرفت و اروم گفت:
لیلا:مگه نگفتی اومدن دنبالت؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_یازدهم
سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم:
+میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟
لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت:
لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدممعنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه.
دوباره پرسید؛
لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟
بی مقدمه درجوابش گفتم:
+من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟
ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدملج کرده تامنونبره،خودشمنمیره.
لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟
براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست..
لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟
لیلا:میرم ببینمش.
با چشای گردشده پرسیدم:
+ببینیش؟! مگه دیدن داره؟
لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت:
لیلا:نداره؟
درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون.
پرسیدم: کجاخب؟
لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده.
هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن.
لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت:
لیلا:افرین،حالادرست شد.
دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت:
لیلا:یکی خودت،یکی عشقت.
ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون.
دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم:
+اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟
جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد:
امیرعلی:بله؟
هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم:
+ سلام....شام اوردم براتون.
تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش.
انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت:
امیرعلی:سلام.ممنون.
+خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ...
دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین..
چی گفتم من...
امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت:
امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم.
.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_یازدهم سرم و ب
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دوازدهم
بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت.
ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت:
امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون ..
بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت:
میشه لطفا بمونیدکارتون دارم.
سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت:
امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم.
تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم.
کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد،
امیرعلی:بریم اون جا بشینیم
بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم.
همچنان هنگ بودم، که صدام زد:
امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه.
به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت:
امیرعلی:حالا بشینین.
نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورمنمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش.
خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن.
امیرعلی:چرانمیخورین پس؟
به خودم اومدم وگفتم
+من.. میل ندارم،شما راحت باشین.
باحالت شوخی گفت:
_من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت...
از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم
+بایدچی؟
کمنیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد:
_ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه
ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت:
امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه.
گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟
جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد:
امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست..
یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم:
پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟
بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت:
امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام.
ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر..
ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته..
برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡
نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم:
+ مهین جون ومهتاب درچه حالن؟
همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت:
امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم میمونم، خیالشون راحت بشه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سیزدهم
نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!!
پرسیدم:
+من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من..
امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت
امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم،
بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت:
امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه.
ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه..
بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت:
امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین.
اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم.
پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت:
امیرعلی:دمپاییا رو میگم
ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش..
در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت:
لیلا:بی خداحافظی؟!
برگشتم سمتش؛
+ گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم.
لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت :
لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت...
+باکمال میل.
شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید:
_بریم؟
+بله.
به سمت در امامزاده راه افتادیم.
برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم.
امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منمپشت سرش.
_شما رانندگی بلد نیستین؟
+نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه.
باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون.
همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت:
امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست..
زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم
چند لحظه توسکوت رانندگی میکرد طاقت نیاوردم و گفتم:
+ببخشید اسباب زحمت شدم امشب
جواب داد
امیرعلی: نخیر، بخشیدن همینجوری نمیشه که، باید شیرینی بدین، اونم دست پخت خودتون، البته بی مناسبتم نیستا..
نمیدونستم چی بگم. ادامه داد:
_ نمیپرسین به چه مناسبته؟
گفتم : نمیدونم
+خب یه مناسبتش اینه که همین یکی دوروزه، باباتون ازاد میشه..
داشتم حلاجی میکردم چی گفت که ادامه داد:
امیرعلی:.. مناسبت بعدیش اینه که قراره باباو مامانتون ودعوت کنیم خونمون...
و مناسبت اخر اینکه...
اینکه..
بنده شیرینی کوکی شما رو خیلی دوس دارم..
مندرست شنیدم؟
گفت بابا،بابام داره ازادمیشه؟ چقدردوس دارم بابا داشته باشم....حس دلتنگی تو وجودم پرشد، خانمجوون میگفت رفته زندان، خیلی پشیمونه از کاراش.تو زندان خیلی تغییر کرده...
قران جیبی م رو دراوردم و از زیر چادر گذاشتمش روی قلبم!خدایا شکرت!!خدایا خودت همه چی و درست کن!!
یهویی صدای بوق ممتد ماشینی که نوربالا می زدواز روبه رو میومد،باعث شدبه خیابون نگاه کنم، ماشین از روبه رو میان، ما داریم میریم تو لاین مخالف.. یا اون داره اشتباه میاد،،،از ترس جیغ کشیدم..
+موااظبب بااااش...
احساس کردم وارد خلأشدم، هیچی نمیشنیدم، به جز چند تا صوت درهم و گنگ..
_حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
اروم وبه سختی چشام وباز کردم،نور سفید مهتابی روی سقف چشام و زد،چهره ی مهربون زنی رو مقابل صورتم دیدم،اینجا کجاست؟ دور و برم و نگاه کردم، پاراوان سفید جلوی دیدم و گرفته بود، لبام خشک شده بود، لبمو به زور باز کردم و گفتم اینجا کجاس؟اااب..
زن لبخندزنان گفت: درمانگاه هستی،
لیوان ابی رو مقابل صورتم گرفت، خواستم کمی نیم خیز بشم اب بخورم که احساس کردم زمین دور سرم چرخید،آخی گفتم، دستم و بلند کردم بزارم روی سرم که سوزشی احساس کردم.
پرستار: اروم، تو دستت سرمه..
+سرم گیج میره
_اره یه چند تابخیه خورده.. بزار کمکت کنم تختتو بیارم بالا..
همینجور که بااهرم قسمت سرِ تخت رو بالا میاورد،پرسیدم: چی شده؟
_تصادف کردی، مثل اینکه کمربند نداشتی، پرت شدی جلو، سرت شکسته، بقیه بدنت اسیب جدی ندیده.
یاد امیر افتادم.با هول و نگرانی پرسیدم.
+یا خدا... امیرع..راننده ماشین چی؟ سالمه؟
پرستارشونه م رو گرفت به سمت تخت عقب نشوند.. همون لحطه پرستار دیگه ای با عجله اومد و گفت: خانم سلیمی، اتاق برادرا خیلی فوری ی ی..
پرستار به سمت در برگشت،وباعجله به من گفت:
پرستار:نگران نباش.. اروم باش، سعی نکن از تخت بیای پایین فعلا تعادل نداری..
همونطور که باعجله از اتاق میرفت بیرون به پرستار دم در میگفت: مسکن زدم داخل سرمش....رفتن بیرون.
تو فکر بودم امیر چی شده؟ اینجا کسی نیست بپرسم.. گوشیم ، کیفم.. هیچی دم دستم نیست.. اومدم صدا بزنم یکی بیاد ولی صدام نمیومد بیرون.. انرژی نداشتم.. احساس کردم پلکام سنگین شد..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay