eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به خودم گفتم راست میگه امیرعلی،خب بیاد چیکار ،تحفه ای بیاد دیدنت؟ ذوقم کورشد، ولی به خودم امید دادم نیم ساعت دیگه میریم خونه .. مهتاب، کیفم و ازدستم گرفت و برد سمت صندوق عقب، با حالت مردونه گفت: بفرمایبدقربان، الان حرکت میکنیم. فهمیدم یه بوهایی برده و حال داغون من و درک کرده داره فضا رو عوض میکنه لبخندی زدم و سوارشدم.. داخل ماشین نشسته بودیم ،مامان همش از دستم سوال می‌پرسید ومنم برای اینکه خیالش راحت بشه از داخل باند گردنم درش اوردم و گفتم: + ببین مامان دستم خوبه،این دکترا بزرگش کردن،باند و کش و... بالاخره مامان خیالش راحت شد، با خوشحالی گفت: مامان:نمیخوای بپرسی چه خبر؟ بالبخند پرسیدم: چرا،خب، چه خبر؟ مامان لبخند بزرگی زد و گفت: بابای هالین فردا،پس فردا ازاد میشه ان شالله. مهتاب زد روی ترمز.. هممون با شدت به سمت جلو کشیده شدیم مامان داد زد؛ مامان: چیکار میکنی دختر، یواشتر. مهتاب برگشت به سمت مامان و نگاهی هم به من انداخت .پرسید: مهتاب: شما ازکجا میدونین بابای مهتاب کجاست و کی ازاد میشه؟ مامان با ارامش گفت: اروم باش دخترم، من خیلی وقته خبر دارم، همون موقع که خانواده ی طلبکارش،اومدن خاستگاری از امیر پرسیدم جریان چیه تا بتونم اگر بشه کمکی کنم، خب الحمدلله بدم نشد موسسه خیریه پیگیری کرد و رد مال شد، دیروز دادگاهش بود، ان شالله تاحکم برسه به شعبه اجرای احکام و بعدم به زندان، دوروزی طول میکشه.. مهتاب: خب الحمدلله،داداش ازمنم بپرس چه خبرا؟ با تعجب سمتش برگشتم وسوالی نگاهش کردم + هاا؟تو چه خبری داری؟ که مامان نداره؟ مهتاب لباش و با ربونش تر کردوگفت: خب ، چیزه، اصلا زیر لفظی چیزی اول بده، ببینم واسه ابجیت چی سوغات اوردی! راستی واسه هالینم سوغات اوردی؟ به خنده به چهره مارموزش نگاه کردم و گفتم: مگه من ابجی کوچیکمو یادم میره، حالا برسیم خونه درخدمتم.. حالا بگو چی توی دلته که خودتم سر ذوق اومدی؟ مهتاب مکثی ورد و گفت: راستی دستت چطوره؟ الان این دست مصنوعیه پیوند زدن دیگه اره؟ با کلافگی گفتم: +وااای مهتاب بس کن،خبرونخواستم بگی، فقط تو دل مامان اشوب به پا نکن دیگه، بااشه؟ مهتاب لبخندی زد ودستشوروی چشمش گذاشت وگفت: مهتاب:به روی چشم،حالا بفرمایین شکلات کاکاویی مغزدار بخورجون بگیری مامان داشت ذکر می گفت و بخاطر قندش نمی خورد،من هم شکلاتی گوشه ی لپم گذاشته بودم،خیره شدم به مغازه ها و مهتاب هم همونجور که شکلات تو دهنش بود،رانندگی می کرد. یهویی گفت: مهتاب: خبرمنم درمورد هالین جونه،خبر اینه که دخترمون عاشق شده. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay