🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هفتم
به خودم گفتم راست میگه امیرعلی،خب بیاد چیکار ،تحفه ای بیاد دیدنت؟
ذوقم کورشد، ولی به خودم امید دادم نیم ساعت دیگه میریم خونه ..
مهتاب، کیفم و ازدستم گرفت و برد سمت صندوق عقب، با حالت مردونه گفت:
بفرمایبدقربان، الان حرکت میکنیم. فهمیدم یه بوهایی برده و حال داغون من و درک کرده داره فضا رو عوض میکنه لبخندی زدم و سوارشدم..
داخل ماشین نشسته بودیم ،مامان همش از دستم سوال میپرسید ومنم برای اینکه خیالش راحت بشه از داخل باند گردنم درش اوردم و گفتم:
+ ببین مامان دستم خوبه،این دکترا بزرگش کردن،باند و کش و...
بالاخره مامان خیالش راحت شد، با خوشحالی گفت:
مامان:نمیخوای بپرسی چه خبر؟
بالبخند پرسیدم:
چرا،خب، چه خبر؟
مامان لبخند بزرگی زد و گفت:
بابای هالین فردا،پس فردا ازاد میشه ان شالله.
مهتاب زد روی ترمز..
هممون با شدت به سمت جلو کشیده شدیم
مامان داد زد؛
مامان: چیکار میکنی دختر، یواشتر.
مهتاب برگشت به سمت مامان و نگاهی هم به من انداخت .پرسید:
مهتاب: شما ازکجا میدونین بابای مهتاب کجاست و کی ازاد میشه؟
مامان با ارامش گفت:
اروم باش دخترم، من خیلی وقته خبر دارم، همون موقع که خانواده ی طلبکارش،اومدن خاستگاری از امیر پرسیدم جریان چیه تا بتونم اگر بشه کمکی کنم، خب الحمدلله بدم نشد موسسه خیریه پیگیری کرد و رد مال شد، دیروز دادگاهش بود، ان شالله تاحکم برسه به شعبه اجرای احکام و بعدم به زندان، دوروزی طول میکشه..
مهتاب: خب الحمدلله،داداش ازمنم بپرس چه خبرا؟
با تعجب سمتش برگشتم وسوالی نگاهش کردم
+ هاا؟تو چه خبری داری؟ که مامان نداره؟
مهتاب لباش و با ربونش تر کردوگفت: خب ، چیزه، اصلا زیر لفظی چیزی اول بده، ببینم واسه ابجیت چی سوغات اوردی!
راستی واسه هالینم سوغات اوردی؟
به خنده به چهره مارموزش نگاه کردم و گفتم:
مگه من ابجی کوچیکمو یادم میره، حالا برسیم خونه درخدمتم.. حالا بگو چی توی دلته که خودتم سر ذوق اومدی؟
مهتاب مکثی ورد و گفت:
راستی دستت چطوره؟ الان این دست مصنوعیه پیوند زدن دیگه اره؟
با کلافگی گفتم:
+وااای مهتاب بس کن،خبرونخواستم بگی، فقط تو دل مامان اشوب به پا نکن دیگه، بااشه؟
مهتاب لبخندی زد ودستشوروی چشمش گذاشت وگفت:
مهتاب:به روی چشم،حالا بفرمایین شکلات کاکاویی مغزدار بخورجون بگیری
مامان داشت ذکر می گفت و بخاطر قندش نمی خورد،من هم شکلاتی گوشه ی لپم گذاشته بودم،خیره شدم به مغازه ها و مهتاب هم همونجور که شکلات تو دهنش بود،رانندگی می کرد. یهویی گفت:
مهتاب: خبرمنم درمورد هالین جونه،خبر اینه که دخترمون عاشق شده.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay