eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
750 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_پنجم همون لحظه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ای خدا،کاملا هنگ شدم،ازجام بلندشدم و کتونیام و پوشیدم .اومدم توحیاط امامزاده،شروع کردم به قدم زدن.خدایاتا یک ساعت پیش فکر کردم بهترین تصمیم وگرفتم. ولی الان حس میکنم خیلی تصمیمم عجولانه بوده.شایدم فقط به فکر خودم بودم.نمی دونم چقدرگذشت که صدای اشنایی به گوشم رسید؛ _:هالین خانم،هالین جون.چرا نخوابیدی دختر؟ برگشتم سمت صدالیلابود،باارامش گفتم: +تلفن داشتماومدم بیرون،اذیت نشین، الان دیگه خوابم پریده. لبخندی ازروی رضایت زدوگفت: لیلا:خیره ان شالله سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم وگفتم: اومدن دنبالم. لیلاهمچنان لبخند به لب داشت، اروم گفت: لیلا:پس رفتنی شدی!حالا جواب دخترم وچی میدی؟ باخنده گفتم: +یه بسته اینترنت هدیه میدم خوبه؟ لیلا درحالی که شونه هاشوبالامینداخت گفت: نمیدونم،خودت میدونی باوروجک ما..راستی،بی خداحافظی نری.. دراتاق رو بست و رفت داخل،منم لبخندی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم ممکنه دوباره زنگ بخوره. _سلام صدای امیرعلی رو تو‌گوشم‌می شنیدم،خندم گرفت،به خودم‌ گفتم: نصف شبی توهم زدی هالین،پاک ازدست رفتی. صداتکرارشد: _هالین خانوم چه نزدیکه صداش، برگشتم پشت سرم، نههه واقعیه،امیرعلی اینجاست،دست چپش باند پیچی بود،یه باندم از گردنش به سمت چپ،آویزون بود که معلوم بود برای نگهداشتن دستش بوده، حتما بخاطر رانندگی بازش کرده. سرجام میخکوب شده بودم وسرتاپاشو نگاه میکردم،تو تاریکی هم میشدخستگیش وحس کرد. سرم و انداختم وپایین وخجالت زده گفتم: +سلام امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و پرسید امیرعلی:حالتون خوبه؟ از روی شرمندگی جواب دادم: +اقا امیرعلی،باورکنین نمیخواستم اینطوری بشه. امیرعلی: من چی پرسیدم؟ تندتند گفتم: +خب من.. مهین جون،مهتاب.. شما.. همه رو به دردسر انداختم.راستی حالشون خوبه؟ دوباره تکرار کرد امیرعلی:هالین خانوم من‌چی پرسیدم؟ شماچی میگین؟ الان دیروقته خونه منتظرن، بیاین بریم بعد صحبت میکنیم. با عجله گفتم:خونه،من نمیام. سرشو اورد بالاوباتعجب پرسید: امیرعلی:یعنی چی نمیاین؟میخواین کجابرین؟ بی مقدمه گفتم: +هیچ جامیخوام بمونم اینجا.. به زحمت دستشو از توی باندی که دور گردنش وصل بود، ردکردو همون جاکناردیوار یکی از اتاقهای امامزاده نشست، هنگ نگاهش کردم این چه حرکتیه؟! که خودش متوجه شدوجواب داد: امیرعلی:منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن. پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی... ***** امیرعلی* از هواپیما که پیاده شدم،تو فرودگاه دل تو دلم نبود که میبینمش، دوس داشتم ببینم واکنشش چیه وقتی دستم و اینطوری میبینه، از طرفی هم چون بارها دیده بودم به ظاهر و.. اهمیت میده، احتمال زیادی می دادم که دیگه بهم اهمیت نده. .. رسیدم سالن انتظار، مهتاب با مامان بودن وبایک دسته گل، احوالپرسی کردم و بعد از اینکه مامان رو مطمین کروم حالم خوبه و فقط دستم کمی خراش برداشته، از مهتاب پرسیدم. + پس هالین کجاست؟ مهتاب لبخندی زد وبا کنایه گفت: مهتاب:درست صحبت کنا، هالین خانوووم سریع گفتم: بله بله، هالین خانوم تشریف نیاوردن؟ مهتاب سرشو با حالت مغروری بالا گرفت و گفت: وا،ایشون چه کاری دارن اینجا اقای محترم؟ خییر گفتن من بیام اونجا چیکار؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay