eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم: +میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟ لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت: لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدم‌معنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه. دوباره پرسید؛ لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟ بی مقدمه درجوابش گفتم: +من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟ ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدم‌لج کرده تامنونبره،خودشم‌نمیره. لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟ براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست.. لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟ لیلا:میرم ببینمش. با چشای گردشده پرسیدم: +ببینیش؟! مگه دیدن داره؟ لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت: لیلا:نداره؟ درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون. پرسیدم: کجاخب؟ لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده. هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن. لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت: لیلا:افرین،حالادرست شد. دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت: لیلا:یکی خودت،یکی عشقت. ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون. دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم: +اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟ جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد: امیرعلی:بله؟ هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم: + سلام....‌شام اوردم براتون. تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش. انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت: امیرعلی:سلام.ممنون. +خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ... دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین.. چی گفتم من... امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت: امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم. . &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay