🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_چهارم
لیلا:نه عزیزم، مگه میشه ادم ازعشقش حرف بزنه و ناراحت بشه،اشکم فقط بخاطر دلتنگیه.
مصطفی واقعا شهیدزنده بود، اخلاقش،رفتارش، منشش، اصلا من هرچی بگم،کمه،نمیتونم توضیح بدم..
به صورتش نگاه کردم اما دلم هوایی شد، اسم عشق اومد،داغ دلم تازه شد،باهیجان پرسیدم:
+میگم لیلاخانوم ،حالا که انقدرحس خوب دارین، از اشنایی تون بگین،از ازدواجتون..
لیلا همونطورکه لباسا ووسایلای بچه هارو گوشه دیگه ی اتاق مرتب می کرد، شروع به تعریف کرد؛
+ مصطفی پسرخاله م و هم بازی گرمابه و گلستان داداشم عباس بود، همین داداشم که امروزمارو باخودش اورده مسافرت.. ازکوچیکی باهم بزرگ شدن تااارسیدن به کنکور؛عباس مون دانشگاه تهران هوافضا قبول شد ومصطفی ورفت سپاه.
اسم سپاه اوگد یاد امیرعلی برام پررنگ ترشد،من دقیق ترچشم دوختم به لباش،که نفس اسوده ای کشیدوادامه داد:
لیلا:روزی که مصطفی اومدخواستگاری بهم گفت رفته استخدام سپاه شده برای اینکه مدافع حرم بشه و ..خلاصه نمیخواد دل ببنده به دنیا، خانوادش به زور اوردنش خاستگاری و مادرش گفته درصورتی رضایت میدم بری سوریه که ازدواج کنی اونم با دخترخواهرم.
بعدم ازم خواست برم بیرون وبگم من جوابم منفیه،خلاصه جونم برات بگه، منم که یک دل نه صد دل میخواستمش، وقتی از اتاق رفتیم بیرون به همه گفتم هرچی بزرگترا بگن، خب این ینی (بله) ♡
خلاصه مصطفی که دیگه تو عمل انجام شده بود،بهم گفت عقدمی کنیم ولی هودت خواستی انتطار نداشته باش که من بشینم تو خونه و تو اتاق بایگانی اداره پشت میز وایسم، من بازم میرم....
_روزای اول که سعی می کردباهام جدی باشه غصه میخوردم که نکنه اشتباه کردم .. بعد تو دلممیگفتم،این که انقدر بداخلاقه، اصلا شهید نمیشه، تا اینکه هفته اول بعد عقدمون، خاله برامون بلیط مشهد گرفت، خلاصه اونجا از امام رضا خواستم که دلشو به دست بیارم.. تو اونچند روز مصطفی بهم گفت که از اولم دوستم داشته ولی برای اینکه دلبسته نشم ومانع شها تش نشم،باهام خشک برخورد میکرده..
۶سالی گذشت، اون رفت به عشقش رسیدو منم قول دادم دوتا یادگاری شو، مدافع حرم تربیت کنم.
نفسی کشیدوگفت:
_خب هالین جون فیلم هندی تموم شد،اشکاتو پاک کن وحسابی بخواب که صبح دخترم میاد سراغت.
خندیدم و اشکایی که نفهمیدم کی ریخته پاک کردم وزیرلب گفتم:
+خوش بحالت که به عشقت رسیدی.
اره عشق چیز خوبیه ،انسان رو زنده میکنه، عاقل میکنه، اتیش میزنه،اصلا هرچی فکرشو کنی سرت میاره ولی تهش شیرینه چون عشقه..
لبخندی از روی تایید زدم چون میفهمیدم چی میگه. اروم گفتم:
+عشق سوزان است بسم الله الرحمان رحیم...
صدامو شنید و بالبخندشیطنت امیزی گفت: خواهرمون اهل حاله که؛تتو تعریف کن خانوم عاشق.
زبونم بنداومد:
+کی؟ من؟ عاشق؟
خندید و گفت: اره،چشمات غم عشق داره، صدات بوی فراق میده.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+عشق نیست، یک علاقه خام بک طرفه ست . اومدم اینجا که عهد بببندم،که تمومش کنم..
نخواستم ببشتر ازاین توضیح بدم بحث رو عوض کردم، سرمو روی بالشت جابه جا کردم وگفتم:
خب.. شمام بیابخواب بقیه کارا باشه فردا.
چند دیقه بعد که چراغ اتاق وخاموش کردو مطمئن شدم خوابش برده، دوباره گوشی رو روشن کردم
زنگ ، پیام، پی ام...یاخدا..چه خبره؟!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay