🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هشتم
هول کردم و نتونستم اب شیرین دهنمو قورت بدم. به سرفه افتادم،مهتاب همچنان که محکم می کوبیدپشتم ،گفت:
مهتاب:ارام باش پسرم،خودت راکنترل نما!
با تهدید گفتم: قشنگ حرف بزن واسه من نصیحت نکن ابجی کوچیکه، قشنگ حرف بزن ببینم.واسه هالین خانوم خاستگار اومده؟
دیدم چند وقته خودش و ازم دور میکنه..
اره؟ بنال دیگه مهتاب..
مهتاب: اوووه. امون بده داداش من،همینطور واسه خودت بریدی و دوختی.
میگم هالینِ خنگ عاشقِ توی دیوونه شده ♡ افتاد؟؟!
گیج نگاهش کردم،این چی میگه؟درست میشنوم؟
مهتاب گفت: اره درست شنیدی
با تعجب گفتم ذهن خوانی میکنی؟
خندید و گفت:
مهتاب: نخیر، جنابعالی بلند بلند باخودت فکر میکنی.
برای اطمینان پرسیدم:
+تو مطمئنی، خودش اینو گفته؟
مهتاب: اره بابا،بقول خودش دچاراحساس علاقه ی یکطرفه شده.
خندم گرفت این دختر نفهمیده ینی؟ اول من دل دادم بهش که!!کجاش یکطرفه س اخه؟
مهتاب رو به مامان کرد و برای اطمینان گفت
مهتاب: مامان شما بگو چند وقته هالین غذا نمیخوره، میره گوشه اتاق مداحی میزاره و گریه میکنه و هرروز بیشتر تو خودش میره. تازه بهش گفتم زودترمیای، ذوق کرده بود، ازم پرسید چرا یک هفته زودتر... دقیق امار روز برگشتت و داشت مشخصه که روزشماری میکرده.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم،حداقل خیالم راحت شد که یکطرفه نبوده، رو کردم به مامان و گفتم:
+مامان فکر می کنی شرایط کی جور میشه؟ اصلا میشه کاری کرد؟
مامان لبخندی مهربون و از سر ذوق زدوگفت:
اره که میشه چرا که نه؟بزار باباش بیاد،بسلامتی ان شالله دعوتشون کنیم خونمون، باهاشون اشنا بشیم بعد..
صدای مهتاب اومدکه اومده بود سمت در ماشین :
مهتاب: عالیجناب نزول اجلال نمی فرمایند، به کلبه محقرمان رسیدیم تصدقتان گردم.
وارد خونه شدیم مهتاب شروع کرد جو دادن:
مهتاب: هالین ..هالین خانوم،هالین جون،نمیای استقبال، علاقه ی یکطرفه تو آور..د..
سریع دستموجلوی دهن مهتاب گرفتم، هیسس ،چی میگی ابجی؟!
من رفتم سمت اشپزخونه با اینکه بوی غذا پیچیده بودولی کسی نبود.
مهتاب از بالا به سرعت اومد پایین وگفت
مهتاب: بالاهم نبود
مامان درحالی ک سمت اتاقش میرفت با ارامش گفت
مامان: لابد رفته دوش بگیره. تاشما چای بریزین، میاد. وبلافاصله رفت داخل اتاقش.
مهتاب نگران رو به من کرد:
داداش هالین داخل حمام و سرویس هم نبود، چادرو کیفشم که همیشه سر جالباسی میذاشت نیست.
باتعجب به مهتاب نگاه کردم ینی رفته بیرون؟ یا نکنه پشیمون شده اومده فرودگاه اره؟یه زنگ بزن ببین کجاست.
مهتاب شماره رو گرفت نگاهش نگران ترشد: امیر، خاموشه..
دیگه داشتم نگران میشدم..فکری کردم و گفتم،
بزار زنگ بزنم به شایان ، شاید رفته اونجا،
بدون اینکه فکر کنم شماره رو گرفتم و منتظر شدم: صدای اب و خنده و شلوغی و جیغ.. گوشم و پر کرد
شایان در صورتی که داد میزد گفت
شایان: سلام داداش، خوبی، چه خبرا؟هالین خوبه؟
زیرلب لا اله الا اللهی گفتم،فکرمی کردم بهش زنگ زدن باهاشون رفته جایی، ولی باجمله ی اخرش درباره ی هالین شونه هام شدوعرق سرد نشست روی تنم..
اروم جواب دادم و گفتم:
+سلام داداش، قربونت، تو خوبی؟ همه سلام میرسونن، کجا هستی انقدر سر و صداست
با فریاد گفت: باخانومم اومدیم مجتمع تفریحی خرید، رستورانش ابشار و.. داره،جات خالی داداش. ان شالله یه روز بیاین باهم..
لبخند تلخی زدم و گفتم؛
اها،خوش بگذره .ان شالله،وقتتو نگیرم،فعلا یاعلی..
گوشی رو قط کردم وپوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی میز تلفن نشستم، باانگشتم روی تلفن خونه ضرب میزدم باخودم گفتم: کجا دنبالت بگردم اخه؟حالا که من اومدم تورفتی؟
هم زمان با دکمه های گوشی تلفن بازی میکردم. یهویی دستم خورد روی شماره تماسهای خروجی، با کمال تعجب دیدم شماره اژانس محله ماست، به مهتاب گفتم: تو اژانس زنگ زدی؟مگه ماشین خراب بود؟
مهتاب روبه من کردوگفت:
مهتاب:حالت خوبه؟اژانس برا چی؟
برام سوال شده بود،به ساعت وتاریخ تماس دقیق شدم تا به مهتاب بگم.
برقی تو ذهنم روشن شد
+ مهتاب ببین،ساعت ۶ وخورده ای عصرامروز آژانس زنگ زده..خب ..شمام که تو راه بودین،درسته؟ پس هالین خانوم ماشین گرفته..
دیگه معطل نکردم و زنگ زدم اژانس، ساعت و اشتراک روگفتم ومقصدسرویس رو پرسیدم مسول اژانس که من و میشناخت از راننده پرسید وگفت:مسافر یه خانوم بوده ورفته گلزارشهدا..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay