eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_یازدهم سرم و ب
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت. ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت: امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون .. بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت: میشه لطفا بمونیدکارتون دارم. سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت: امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم. تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم. کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد، امیرعلی:بریم اون جا بشینیم بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم. همچنان هنگ بودم، که صدام زد: امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه. به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت: امیرعلی:حالا بشینین. نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورم‌نمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش. خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن. امیرعلی:چرانمیخورین پس؟ به خودم اومدم وگفتم +من.. میل ندارم،شما راحت باشین. باحالت شوخی گفت: _من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت... از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم +بایدچی؟ کم‌نیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد: _ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت: امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه. گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟ جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد: امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست.. یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم: پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟ بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت: امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام. ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر.. ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته.. برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡ نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم: + مهین جون ومهتاب درچه حالن؟ همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت: امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم‌ میمونم، خیالشون راحت بشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay