📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هشتم هول کردم و
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_نهم
گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم:
+منمیرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟
مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم
باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی.
با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام.
نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین..
چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود
حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟
مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟
کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم
+نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟
اوهم ناامیدگفت:
مهتاب :نه همچنان خاموشه.
باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدممی زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود.
کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده..
نگران شدم مهتاب وصدا زدم:
ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟
بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا.
سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره.
دیدمنمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره،
اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند..
دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله.
شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو.
مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد..
بوق اول، دوم، سوم...برنداشت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay