eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 که صدلش زوم وبا تردیدازش پرسیدم: + اقا امیر! از بابام خبر دارین؟ سرجاش وایسادو صورتشو برگردوند: امیرعلی: کاراشون تموم شده رفتن خونه... خیالتون راحت باشه ای گفتم ورفتم داخل اتاق. دراتاقم نیمه باز بودومن روبه قبله اذان و اقامه خوندم، صدای امیرعلی میومد که داره از پله ها میره پایین وبه مهین جون میگفت که داره میره نماز مسجد محل .. چقدر خوبه که حواسش به همه چی هست... نمازم تموم شده بود.کمی قران خوندم. صدای خنده ی مهتاب هر لحظه نزدیکتر میشد، نزدیک در اتاقم صدای مردونه ای ازخودش دراورد: مهتاب؛یالله، یالله ،ابجی بیدار تشریف دارین!! خندم گرفته بود، با شوخی گفتم: اِوا برادر، وایسین حجاب کنم، میام خدمتتون.. موهامو از گوشه ی روسری ریختم بیرون روی بخیه هامو بپوشونه، چادرمم عقب تر گرفتم عمدا که موهام دیده بشه رفتم جلو دراتاقم. مهتاب کت امیرعلی رو انداخته بود روشونش، ودسته ای از موهاشو ازپشت اورده بود جلو به شکل سیبیل گرفته بود، جلو دراتاق بهم نگاه کردیم و هردو نتونستیم خودمونو نگه داریم و زدیم زیرخنده .. خیلی صحنه بامزه ای شده بود.. امیرعلی از پایین صدازد، آبجی رفتی که باهم بیاین ناهار یا رفتی خنده بازار مهتاب دستش و گرفت جلو دهنش و و صداشو صاف کرد و گفت: مهتاب: چشم داداش ، الان میایم، تقصیر من چیه؟ به هالین خانوم بگو که سجده طولانی میره نمیاد بیرون... من با چشای گرد شده نگاش کردم تا اومدم بگم چاخان میکنه،انگشتش و به علامت هیس گرفت جلوم. بعدم دستم وگرفت که باهم بریم ناهار.. ازپله ها پایین اومدم،فضای خونه رو ورانداز کردم، دکور پذیرایی رو تغییر داده بودن، رو به مهتاب گفتم: + واای چقدر دلباز شُده،به به ، مهتاب چرا تاحالا نگفتی اینجوری بچینیم،مهتاب رو به مهین جون و امیرعلی رفت و پشت میز نشست و گفت: مهتاب: والا هالین جون، سلیقه من که نیست، سلیقه ایشونه. با دست به امیرعلی اشاره کرد. خب دیگه من حرفی نداشتم، سکوت کردم وکنار مهتاب نشستم پشت میز،غذای مورد علاقه من بود،زرشک پلو با مرغ، چندقاشق خوردم که مهین جون گفت: میگم بااقای محتشم که صحبت کردم، یادم رفت بپرسم چند نفر میان؟ امیرعلی جواب داد:خب بستگی داره شما چطوری دعوت کردین! مهتاب پرید وسط حرفشون: میگم زشت نیست ادم‌خانواده دخترودعوت کنه خونه دومادواونجا خاست... امیرعلی لقمه پریدتوگلوش.. و به سرفه افتاد.. مهتاب حرفشو قطع کردو زد پشت امیرعلی و گفت: مهتاب: چی شد؟.. امیرعلی همچنان که سرفه میکرد گفت: لا اله الا الله، ابجی میزاری ناهاربخوریم؟ اخه سر سفره حرف زدنت چیه؟؟ مهین جون: راس میگه منم اشتباه کردم سر سفره بحث وباز کردم رو به مهین جون گفتم: معمولا مامان و بابا و خانم جون میان دیگه میشن ۳نفر. مهین جون لبخندی زد و گفت: الهی قربونت برم. باید از اول از خودت میپرسیدم.. مهتاب باخنده گفت:توروخدا ببین چه دلی بردی از مامانم که قربون صدقه ت میره. امیرعلی که میخواست بحث و عوض کنه رو به نهتاب گفت: امیرعلی: مهتاب ناهارتو نمیخوری بریز واسه من. مهتاب با تعجب نگاش کردوگفت:تو که تا دیروز زرشک پلو خور نبودی،حالادوتا دوتا... متعجب به کارای خواهر و برادر نگاه می کردم،که مهتاب رو به من ادامه داد: مهتاب: ببین،اینم از هنرای جنابعالیه. با چشمای گردشده پرسیدم:چی؟ اینکه غذای مورد علاقه تو آنقدر درست کردی که ماهم عاشقش شدیم. خندیدم وگفتم: باشه.دیگه درست نمی کنم. ذهنم درگیر مهمونی امشب بود. امیرعلی رفت تو خودش،با لحن ارومی گفت: الحمدلله من سیر شدم. ممنون.. بلندشدو از سرمیز رفت.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay