📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_پنجاهم - حکمت می گفتند. - فکرنمی کردم این جوابشون حکیمانه باشه؛ اما ق
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_یکم
شب با افکار پریشان سربه زمین می گذارم. هیچ کس نمی داند که روزش به سلامت شب می شود یا نه و شبش چگونه به سحر می رسد.
نزدیک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسیدن صدها پیام و تصویر بلند می شود. بی هیچ ذهنیتی می خوانم و می بینمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بیشتر
می شود. یک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آینده ی آرمانی ام را نابود شده می بینم. به هم می ریزم و گوشی را می کوبم به دیوار. مادر سراسیمه در اتاقم را باز می کند.
- شیرین اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش.
این را در حالی می گویم که بغض چنگال هایش را در گلویم فروبرده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای که حالا پخش زمین شده، برمی دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم . چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به دیوار ولبم را گاز می گیرم که زار نزنم.
خانه انگار برایم زندان شده است و گنجایش این حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هرچه و هرکه می بینم فرار کنم. با دستهایی لرزان از توی کمد لباس هایم را برمی دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پراشک مادر وسؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع
می کنم به دویدن و دور شدن...
کاش می توانستم فریاد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گیرم و بی اختیار گریه می کنم. به خیابان که می رسم، می مانم که چپ بروم یا راست.
اصلا چه اهمیتی دارد؟ حالا که این طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ریزد، دیگر مقصد برایم مهم نیست.
سرم را پایین می اندازم تا رهگذران اشکهایم را نبینند. مردم شتاب زده این پیاده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با این موشی که در بساطم افتاده و فضله هایش تمام زندگی ام را نجس کرده ، بین خودم و دیگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند.
به خودم که می آیم کنار در سبزامامزاده ایستاده ام. می دانم اولین جایی که دنبالم می آیند همین جا است. دست می گذارم به دیواری که با گرمای کم آفتاب، سردیش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آیند. از کنار امامزاده می گذرم امروز این بی هدف رفتن تقدیرم شده است. نمی خواهم کسی پیدایم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شاید آرامش را پیدا کنم. آسایشم را هم باید با بستن دهان همه ی مردم به دست بیاورم.
عاصی می شوم از این همه فکر و خیال. این واقعیت های تلخ کجا و خیالهای پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و این را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ایستند. سروته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلا چقدر راه رفته ام؟
در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشینم. تکیه می دهم به دیوار خانه ای که گل های زیبایش بیرون زده است. این وقت سال، بهار نیامده، این ها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پایین می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زیباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا این قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام یا زمانه همه را گمراه می کند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاهم بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_یکم
فصل چهل و پنجم
براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:
- وای مهتاب چقدر خوشگل شدی...
در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد:
- یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟
گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟
دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت:
- بفرمائید...
با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟
سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...
گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم:
- مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دائم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی...
بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...
سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...
گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.
صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...
دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:
- خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟
موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟
دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم.
مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید...
با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟
مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
سرم کمی خلوت شده بود،بازخوب بود، دخترای فامیل ودنیااومدن کمکم وگرنه ازخستگی بیهوش می شدم. تصمیم گرفتم از آشپزخونه برم بیرون تاشایان و دنیاروصدابزنم تاباهم حرف بزنیم. داشتم می رفتم بیرون که یهو امیرعلی جلوم
دراومد،بااخم نگاهش کردم که بدترازمن
اخم غلیظی کردوبالحن دستوری گفت:
امیر:اللن کاراتون تمومه دیگه؟!
لبم وکج کردم وگفتم:
+خب که چی؟
امیرجدی تر گفت :
امیر:منطورم اینه برید به مهمونا برسید.
خنده ی تمسخر آمیزی کردم وگفتم:
+وات دِفاز؟بیابرو اونوربابا،همین مونده تویه جوجه به من دستوربدی.
صدام وبردم بالاتر وگفتم:
+بکش کنار.
سرش پایین بود و ادامه داد:
امیر:پس برای چی حقوق میگیرید؟
مهین جون باهول ویلچرش وسمت ماآورد،نازگلم با کرشمه پشت سرش میومد. از عصبانیت نفس نفس می زدم دوتاشون اومدن کنارم.
مهین جون باچشم های گردشده گفت:
مهین:چتونه؟چرادارید دعوامی کنید؟زشته بابامهمون داریم.
بخاطر مهین جون صدام و آوردم پایین ترو انگشت اشارم و گرفتم جلوش وگفتم:
+ببین بهردلیلی توحق نداری به من دستور بدی و بدترازاون حق نداری به من توهین کنی وبدتراز اون حق نداری به من بگی هرزه!
چشماش ازتعجب گردشد؛فهمیدکه هنوزم ازاون حرفش ناراحتم. مهین جون باجدیت روکرد به امیر وگفت:
مهین:امیر،هالین چی میگه؟توواقعا این حرفا رو بهش زدی؟
امیرحرفی نزد، دستاش ومشت کرده بودوباحرص نگاهم می کرد. پوزخندی زدم و ازکنارش ردشدم. قبل اینکه به دنیابرسم چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم بشم. چشم چرخوندم تادنیاروپیداکنم. کنارمهتاب وچندتا دختردیگه نشسته بودوداشت حرف می زد.
متوجه نگاهم شد،نگاهم که کردبادست بهش علامت دادم که بیادپیشم. سری تکون دادو چیزی به مهتاب گفت وازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.
دنیا:جونم؟
+شایان کجاست؟
دنیا:نمیدونم فکر کنم حیاطه،توخوبی؟
باحرص نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+بیابریم حیاط حرف بزنیم.
سرش وتکون دادو گفت:
دنیا:باشه.
خواستم جلوترازش برم که دستم وگرفت وباکلافگی گفت:
دنیا:صبرکن ببینم، حالت خوبه؟
بغض گلوم وگرفته بود،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
+نه
دوتاخانمی که روی مبل نزدیک مانشسته بودن برگشتن سمتمون وباتعجب نگاهمون کردن،دنیالبخندی بهشون زدودستم و گرفت ومن بردسمت دیگه ای وگفت:
دنیا:چت شده تو؟چرابغض کردی؟
سرم وانداختم پایین وباناراحتی گفتم:
+باامیرعلی بحثم شد.
باتعجب گفت:
دنیا:چرا؟منظورم اینه سرِچی؟
باکلافگی گفتم:
+وای دنیاچقدر سوال می پرسی؟
باناراحتی نگاهم کردکه گفتم:
+طوری که ضایع نباشه برگردعقب ببین امیرومهین جون درچه حالن؟ ضایع بازی درنیاریا.
دنیا:باشه.
دستم وگرفت وهمچنان که به سمت درمی رفتیم برگشت عقب ونگاه کرد.
سریع برگشت سمتم وگفت:
دنیا:مهین جون داره باامیرحرف می زنه امیرم باکلافگی گوش میده انگار.
سری تکون دادم و واردحیاط شدیم. روپله هانشستم وگفتم:
+بگردببین شایان کجاست،تاسرم خلوته یکم حرف بزنیم.
دنیا:باشه.
دنیادوتاپله رفت پایین وچشم چرخوند تاشایان وپیداکنه.
دنیا:آهان،اوناهاش.
به سمتی که اشاره کردنگاه کردم.
دنیا:میرم بهش بگم بیاد.
سری تکون دادم دنیاهم رفت.
به شایان نگاه کردم، کنارچندتاپسرکه کاملا مشخص بودمذهبین ایستاده بودوبگوو بخندمی کرد. باتعجب زیرلب گفتم:
+این همون آدمی نیست که می گفت می ترسم من وبخورن؟
شونه ای بالاانداختم ومنتظرموندم شایان ودنیابیان.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند .
خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟
پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ...
به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ...
قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ...
نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند .
' شهید امیر رسولی '
.
.
تولد : ۷/۸/۱۳۶۲
شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰
۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ...
مبارکت باشه ...
شهادت مبارکت باشه ...
اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند .
امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود .
آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ...
" امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟
خب بمونید اینجا ، لزومی ندار...
ـ کی گفته ؟
من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟
ـ آخه اونجا جای شما نیست !
سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین !
سرهنگ صابری :
حق با امیره
شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید
ـ اما..
امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت :
فقط به خودتون فکر نکنید !
به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟!
متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟
اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین !
ـ من دل...
ـ باید برم
بچه ها مراقب خودتون باشین
یاعلی
محمدحسین : ما که جامون امنه
تو هم مراقب خودت باش رفیق ! "
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay