eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آقای محمد روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین بود و با دستانش سرش را گرفته بود. انگار هرکدام در دنیای خود غرق بودند و متوجه حضور من نشده بودند. با دیدن آن اوضاع نا به سامان قلبم به درد آمده بود. چشمانم پر از اشک شده بود و صدایم پر از بغض _سلام اول از همه نگاه آقای محمد به من افتاد. نگاهش عجیب شرمنده و خجل بود. _سلام بفرمایید به سمت صنم خانوم رفتم و روبه رویش نشستم و با دستانی لرزان، دست روی شانه اش گذاشتم _تسلیت میگم بهتون چشمانش به خون نشسته بود _میبینی بدبخت شدم. ایکهایش جاری شد _تو اولین نفری هستی که بهم تسلیت گفتی. نگاه بارانی اش را به پنجره روبه خیابان دوخت _چند روزه فقط ناسزا میشنویم .عمران هممون رو بدبخت کرد. دوباره صدای زجه هایش بابا رفت .کنارش نشستم و به آغوش کشیدمش ،خودم نیز هم پای او اشک ریختم. کم کم صدای گریه اش آرام شد و همانطور که سرش روی شانه ام بود به خواب رفت. ثمر برای مادرش بالشت و پتویی آورد .همانجا کنار سالن ،بالشت را زیر سرش گذاشتیم و پتو را رویش کشیدیم. بخاطر نشست زیاد کمرم خشک شده بود. به آهستگی برخواستم . _چند وقتی بود که عمران تغییر کرده بود نگاهم را به مردی دوختم که کمرش شکسته بود و نگاهش میخ عکس پسر جوانش شده بود. _تیپ و قیافه اش ،اعتقاداتش!اول هممون خوش حال بودیم و فکر میکردیم سربه راه شده .خودش میگفت یک دوست عربستانی پیدا کرده که خیلی باهاش در مورد خدا و بهشت حرف میزنه.میگفت حرفهای دوستش بهش آرامش میده .ولی یک مدت که گذشت دیگه فراتر می رفت ،از حرفهاش بوی خوبی به مشاممون نمیرسید. یک روز گذاشت و رفت .مادرش خیلی نگرانش بود.کارم شده بود از صبح تا شب دنبالش گشتن. به هر کسی که میشناختم سر زدم ولی هربار نا امیدتر میشدم. تا اینکه یکی از دوستانش گفت عمران با همان دوست جدیدش که از قضا وهابی بود به عربستان رفته .ازش خواستم اگر خبری از عمران شد بهم خبر بده . چند روز قبل این حادثه خبر داد عمران برگشته و تو خیابونی نزدیک دانشگاه دیدتش. به آدرسی که داد رفتم بعد از دو روز منتظر شدن تو اون خیابون، عمران رو دیدم . باورم نمیشد اون پسر من باشه، پسری عصبانی ریش های نامرتب و بلند! وقتی میخواست وارد خونه دوستش بشه،صداش زدم. برگشت و نگام کرد.من از مادرش و بی قراری های خواهرش گفتم و اون از وظیفه ای که خدا به گردنش گذاشته گفت .اون از بهشت و پاک کردن کافران از روی زمین می‌گفت و من بیشتر ترس به جانم می‌افتاد . انگار واقعا او را شست و شوی مغزی داده بودند . از داخل جیبش یک بسته بیرون آورد که داخلش قاشق و چنگال بود. با سرخوشی گفت بهش وعده بهشت دادن و گفتن همراه خودتون قاشق و چنگال داشته باشید چون قراره رستگار بشید و با پیامبر ص سر یک سفره بهشتی بشینید. از حماقتش به خنده افتاده بودم .هرچی اونو از کارش منع کردم فایده ای نداشت .به من گفت تو برو من خودم دوروز دیگه قبل سفرم به عربستان به دیدنتون میام . میگفت اگر دوستش منو اونجا ببینه ناراحت و عصبانی میشه. منم دست از پا درازتر برگشتم. به قولش وفا کرد دو روز بعد دیدیمش البته فقط جنازه متلاشی و سرش رو با همون قاشقی که میخواست کنار پیامبر ص غذا بخورد.شوکه شده بودم . از یک طرف تصویرعمران وداعش و از طرفی لبخند های نایاب کیان قبل سفرش به سوریه در برابر دیدگانم نقش بست. احساس خفگی میکردم. با پاهایی لرزان از آنجا گریختم و به اتاقم در خانه خودم پناه بردم. . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay