📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_یازدهم به احترام همه سر سفره مي نشينم. كنار مادر پناه گرفته ام. راه گلويم بسته
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_دوازدهم
می گوید: باید رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرین هم یا زن می زنه یا مرد.
این هم شد جواب؟
-خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نیست چی؟
گلویش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آید.
سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش رو به آسمان گرفته. پاهایش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است.
آرام می گوید:
-صبر کنید چند جمله بگم شاید جواب تمام سوال هاتون باشه. من زندگی رو یه گرو کشی نمی دونم. اصلا من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک یعنی این قدر یکی بشیم که حتی عیب هم رو بپوشونیم. نه این که مدام بحث و جدل داشته باشیم. قرار نیست مایه ی زحمت هم بشیم و رقیب باشیم. خیالتون راحت، من اهل دعوا نیستم. همین الان پرچم سفیدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعریف نوری دارد، نه درگیر تاریکی شدن.
حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغییر موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم یا شاید هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با تردید می گویم:
-من می ترسم از آینده ای که پر از سردرگمی و درگیری و اما و ای کاش باشه!
حرفاتون قشنگه، اما...
امایم را درک می کند که از سر تردید است. لیوان آبی می ریزد و بی تعارف می خورد:
-زندگی یک فرشته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخرین که تموم می شه خیلی کوتاهه. خیلی حماقته که به هوسی یا تقلیدی یا جلوگیری و لجبازی و فشار دیگران تموم بشه و نهایتش هیچ باشه.
به هر حال شاید انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفي نمي کنم، نمي گم آدم خوبي ام و بدي ندارم. نه اتفاقا بدي هاي من فاجعه است، اما با زندگي شوخي كردن و باري به هرجهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه.
توي اين يكي دو سه باري هم كه با هم گفت و گو كرديم ، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من.
شايد با حرف آخري كه مي خوام الان بگم شما فكر كنيد كه من چه قدر...
صبر مي كند و مكث...حس مي كنم حالتش از سكوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه مي كند و كمي تأمل...
-شما شايد فكر كنيد كه من عجول هستم، اماواقعيت اينه كه من نظرم مثبت و خواهانم...
چنان ذهن و دلم به هم مي ريزد كه ناخودآگاه سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي كنم.
از تكان خوردن ناگهاني من سكوت مي كند و او هم نگاهش را بالا مي آورد. لحظه اي نگاهم مي كند. سيستم عصبي ام يادش مي رود كه عكس العمل نشان دهد.
چشمم را مي بندم و سرم را برمي گردانم.
دنبال كسي مي گردم تا به او پناه ببرم. نمي دانم چرا حس مي كنم كه بهترين كس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم
از دور دارند مي آيند. مصطفي ليوان آبي مقابلم مي گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را برمي دارم با دستي كه مي لرزد، آب را مي خورم.
عطشم برطرف نمي شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است كه ميان راه مي نشينند.
نا امید مي شوم و سرم را پايين مي اندازم.
مصطفي ضرباتش را پياپي مي زند و حالا كه بايد سكوت كند، سكوت نمي كند.
-البته من نظر خودم رو گفتم و براي اين كه شما نظرتون رو بگيد عجله اي نيست. هر چه قدر هم كه بخواهيد صبر مي كنم و اگر سؤالي هم باشه درخدمتم.
سرم را به علامت منفي تكان مي دهم. خودش مي داند كه چه كار كرده است؛ و مطمئنم كه به عمد، نه به بي تدبيري اين ضربه ي كاري را زده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_یازدهم سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_دوازدهم
حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد:
- مهتاب،بابات بیداره؟
خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟
جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.
- درمورد چی؟
- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:
- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟
حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:
- نگفت چه کار داره؟
- نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت.
پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده.
مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟
پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت:
- اگه حال داری عصری بریم سینما!
بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟
لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده...
وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود.
پایان فصل 32
فصل سی و سوم
سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت :
- بيا بشين .
روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عاقبت پدرم گفت :
- من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_دوازدهم
باآلارم زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم. خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتربخوابم آخه دیشب تادیروقت بیداربودیم ولی مجبور بودم بیدارشم چون باید صبحانه آماده می کردم.
چشمام وبستم وطاق باز خوابیدم، بعد از چند دقیقه ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. ازدستشویی بیرون اومدم وبه ساعت نگاه کردم، هشت بود،سریع ازاتاق رفتم بیرون وازپله ها پایین رفتم. واردآشپزخونه شدم و قهوه سازو روشن کردم، سریع میزصبحونه رو آماده کردم، قهوه سازو خاموش کردم وازآشپزخونه بیرون رفتم. ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاق مهتاب ایستادم ودر زدم،جوابی نشنیدم پس خوابه، دروآروم بازکردم. حدسم درست بودپتورو کشیده بود روسرش و خواب بود،وای چجوری میتونه پتو روبکشه روصورتش وبخوابه؟من حس خفگی بهم دست میده. به سمتش پنجره اتاقش رفتم و پرده روکنارکشیدم وگفتم:
+مهتاب، بیدارشو اصلامگه قرارنبودبری حوزه؟
ای وای مهتاب دیرت شده. واقعادیرش شده بود حداقل نیم ساعت ازکلاسش گذشته ،به سمتش رفتم وتکونش دادم وهمچنان گفتم:
+بیدارشودیگه مهتاب.
دنیا:چی شده؟
به سمت دنیاکه خواب آلودایستاده بودونگاهم می کردبرگشتم.
+اِبیدارشدی؟
دنیا:آره برم خونه.
سری تکون دادم ودوباره به سمت مهتاب برگشتم وباکلافگی گفتم:
+پاشودیگه آخه دخترم انقدرخوابش سنگین میشه؟
دنیابه سمتم اومدوبا خنده گفت:
دنیا:خب احمق پتورو ازسرش بکش قلقلکش بده بیدارمیشه. گیج و با هول گفتم:
+چرابه عقل خودم نرسید؟
دنیا:ازداشته هات بگو،آخه توعقل داری؟
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
+خفه بمیر.
پتوروازسرش کشیدم ولی... ولی بادیدن خونی که از گوشه لبش جاری بودجیغ خفه ای کشیدم. دنیاهینی کشیدوباصدای بلندگفت:
دنیا:یاخدا.
بانگرانی مهتاب وتکون دادم وگفتم:
+مهتاب،مهتاب جونم
چی شدی؟مهتاب بلندشو.
اشک صورتم وخیس کرده بود. نمیدونستم باید چیکارکنم، باگریه روکردم به دنیاو گفتم:
+وای دنیاچیکارکنم؟
دنیاباکلافگی دستش و روصورتش کشیدوگفت:
دنیا:زنگ بزن مامانش بدو.
هول کرده بودم، در صورتی که دور خودم می چرخیدم ودنبال گوشیم میگشتم گفتم:
+دنیاتوهم زنگ بزن اورژانش.
اونم سریع به سمت گوشیش رفت. سریع گوشیم وبرداشتم وواردمخاطبین شدم. شماره ی مامانش ونداشتم،سریع شماره ی امیرعلی روگرفتم.جواب نمی داد،باجیغ گفتم:
+ای واای... لعنتی جواب بده دیگه.
دنیا:واای نبضش خیلی ضعیفه. باکلافگی موهام وکشیدم وهق زدم.
دنیا:بسه هالین وقت گریه نیست،بدولباس بپوش.
دنیاهم سریع به سمت اتاق رفت تاحاضربشه، نگاه آخرم وبه مهتاب انداختم وسریع به سمت اتاقم رفتم درکمدوبازکردم وهرلباسی که تودستم اومد وبرداشتم باگریه پوشیدم.صدای زنگ آیفون اومد سریع ازاتاق رفتم بیرون.
دنیا:بدوبازکن فکرکنم اورژانسه.
+باشه.
خواستم پله هاروبرم پایین که یهویادچیزی افتادم سریع گفتم:
+دنیاسریع برویه لباسی تن مهتاب کن.
دستش وتوهواتکون دادوگفت:
دنیا:بیخیال الان وقت این کارانیست.
باعصبانیت گفتم:
+هرکارگفتم بکن اون حساسه پس سریع یه چیزتنش کن.
پوف کلافه ای کشیدو وارداتاق مهتاب شد.
سریع پله هاروپایین رفتم بماندکه دوسه بارنزدیک بود بامخ برم زمین.
آیفون وبرداشتم وگفتم:
+بله؟
_اورژانس.
دروبراشون بازکردم.بلنددادزدم:
+دنیابدو،اورژانسه.
درورودی روبازکردم و واردحیاط شدم.
دوتامردبابرانکارت سمتم اومدن،یکیشون گفت:
_بیمارکجاست؟
باگریه گفتم:
+داخله،طبقه بالا.
سری تکون دادن وسریع واردخونه شدم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوازدهم
مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟
ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل .
مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد
ـ بله ، قبل از هتل میام خونه
ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید
ـ مراقبم قربان نگران نباشید .
اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد .
پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد .
مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد .
خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟
ـ میخوام برم مسجد
ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟
ـ سجاد محسنی
با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت :
چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟
ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است
ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟
ـ بله
مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟
ـ بابام مرده
ـ اخی خدا رحمتش کنه
به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت :
من باید برم مردونه
ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ
ـ خدافظ
مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت :
حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟
ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟
مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛
اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟
ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ...
ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده
ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟
ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه
ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟
ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه
ـ صحیح
ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار
مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_یازدهم بغ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_دوازدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود .
عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .
علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند .
یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است .
دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد .
سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_دوازدهم 🌈
نمیدونستم تا کِی ...
اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .
کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...
آخرهای تایپم بود 📝
قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...
« تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!
دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش !
این انصافه؟
آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن .
ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟😔
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!
میفهمی تو غربته؟
میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی
که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود ! »
واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی! 😔
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم .
جواب داد « اجرت با امام زمان... »
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم ، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام .
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست !
تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد ، بالاخره با استاد بحثم شد
- استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست !؟؟ 😕
- خانم سمیعی! نماز تماما عشق است..
همین که شما نماز رو شروع میکنی ، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه! 😌
- میشه بگید کدوم بچه نه ساله ، یا اصلا کدوم جوون ، ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش !؟؟
اونم هرروز !
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت ، با اخم نگاهم کرد 😐
- استاد عذر میخوام ، ولی تا جایی که من فهمیدم ، نماز عشق بازی نیست ! 😐
نماز مبارزه با نفسه. نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت !
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست. وقتی شیرین میشه که بهخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی !!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد! هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها ، اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس 😒
اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار ، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند ..
- کافیه! سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده ، میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه ، بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم ، حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم
دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_یا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_دوازدهم
نور به اتاق تابید.
یک اتاق سه درسه خالی که هیچ پنجره ای نداشت.
مرد در چهارچوب در ایستاد.
هیکل غولپیکرش رعشه به جانم انداخت .
خودم را عقب کشیدم و با بیشترین فاصله از او ایستادم.
من من کنان و باترس، سربه زیر گفتم
_دخترم کجاست؟شما کی هستید؟
وقتی صدایی از او نیامد سرم را بالاآوردم .نگاهش روی شکم برآمده ام بود.
از خجالت و عصبانیت گونه هایم سرخ شد و عرق شرم بر تیره کمرم نشست .
سریع چادر را روی شکم قراردادم.
نگاه ترسناکش را بالا آورد.
لبخند شیطانی بر لب داشت .
در دل خدا را صدا میکردم.
او جلو می آمد و من عقب تر میرفتم.
احساس میکردم در برهوت با یک گرگ تنها مانده ام ،به همان اندازه مو به تنم سیخ شده بود و ترس به جانم رخنه کرده بود.
در یک قدمی ام ایستاد .
دستش را دراز کرد تا صورتم را لمس کند .
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم.
با بلند شدن صدای گوشی اش، دستش متوقف شد.
او دستش را عقب کشید و من از ته دل خدا را صدا کردم..
_سلام
_نزدیک مرز هستیم .منتظر رسیدن کانتینر هستیم.هرسه خوبن .به زودی میارم. نگران نباش.
_چشم حواسم هست. فهمیدم!
با امید به اینکه منظور او از هرسه خوبن ،من و کمیل و نجلا باشیم، نفس آسوده ای کشیدم.
نگاهش به من افتاد .
گوشی را درون جیبش قرارداد و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود.
_حیف دستور رسید سالم تحویلتون بدم.حیف!
تمام شجاعتم را خرج کردم
_توروخدا بزار دخترمو ببینم.
توجهی نکرد و از اتاق خارج شد.
میخواست در را ببندد که با گریه گفتم
_تو رو جان مادرت، بزار دخترمو ببینم .خواهش میکنم .
کمی مکث کرد و در را بست .
نامید روی زمین نشستم و زار زدم .
چند دقیقه بعد در دوباره با صدای قیژی باز شد و صدای گریه نجلا تمام اتاق را پر کرد
_جانم عزیزدلم
صدای گریه اش بلندتر شد
_مامانی
_جان دلم
میخواستم بغلش کنم ولی دستان بسته شده ام اجازه نداد.
_میشه دستم رو باز کنید
التماس صدایم انگار کمی رویش تاثیر گذاشت که بدون حرفی طناب دور دستم را باز کرد.
برای نجلاء آغوش باز کردم .به سمتم دوید .
در آغوش گرفتمش و آرامش به جانم نشست.
مرد بی سر و صدا از اتاق خارج شد و در را بست .
دوباره اتاق در تاریکی فرورفت.
با دستهایم صورتش را گرفتم و بوسه بارانش کردم.
دلتنگش بودم و هرچه بیشتر میبوسیدم و می بوییدمش بیشتر دلتنگ میشدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay