eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت... - چه کمکی؟ - کمک کنه تا آروم بشم تا دوباره خودکشی نکنم ... تا.. یه‌چیزایی رو بفهمم ! - خب؟؟ - هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت! - حتماً همه این مسخره بازی‌ها رو هم اون گفته انجام بدی !! -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم ! - اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته - میدونی مرجان! اون یه‌جوری بود. خیلی حالش خوب بود...! آرامش داشت ، با همه فرق داشت ! با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !! من دوست دارم بفهممش... دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده ! - خب الان فهمیدی؟! - یه جورایی... تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ... ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم - با چی کنار نیومدی!؟ چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم - ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟ - دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!! - نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ... و تو زندگی تو و زندگی بقیه!؟ یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟ - ترنم ، جون مرجان بیخیال ! تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟ - خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟ اگر من با سعید می‌موندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم ! - مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏 - به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید ! و این خیلی خوبه ... یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!! - ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!! - خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !! - بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟ مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم... - مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟ یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین - خب آره ! تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده ! چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم ! بابام رو چندسالی میشه که ندیدم . هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم ! چندروز یه بار یه پارتی میرم . اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم چی از این بهتر؟؟؟ با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد - بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟ زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار ! تو چشماش نگاه کردم زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه... 😭 انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت . کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت ! میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد. وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ... ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم . بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش عالی شده بود ! 😍 با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره . از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود ! اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم ! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه ! با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم ! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن ! هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !! داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به باباکرد - راستی! غذای امشب رو ترنم پخته با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم.. - خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟ با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد ! حسابی وا رفتم 😔 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#او_را #پارت_صد_هشتم کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت... - چه کمکی؟ - کمک کنه تا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت - البته بدم نیست ! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !! مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ... - مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم . قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم - نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم . خب آدم گاهی هوس میکنه ! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم ! موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت - چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟ سعی کردم لبخند بزنم - پس فردا ! ☺ - خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه ! و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !! مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم " دنبال مقصر نگرد ! دنیا با ما سازگاری نداره دنیا محل رنجه مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه ! به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم . تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم . « تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی . نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی ! باید برای این کار یه برنامه داشته باشی ! یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره » به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم. پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود ! من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم . گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم ! اون به هیچ شخصی وابسته نبود ... پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم میترسیدم از این اعتراف ... اما اون ، حال خوشش رو به‌ خاطر خدا میدونست ! خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه ! خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...! و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ... و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم ! اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم . تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد ! « تو نماز به دنبال لذت نگرد ! نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! » " نماز...!؟ " من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !! درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم. مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم ! تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم . خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !! کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم " آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد ! پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم " همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست. اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری ، به جایی نمیرسی! " چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم . یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم. لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا .. " الله اکبر...! " برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟ نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم ... معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم . از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه! خیلیییی... و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم ، یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم! خیلیییی... ولی وقتی از رکوع بلند شدم ، گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه ! یعنی اون فرد بزرگ ، نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه !! حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم ! و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم !! بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم .. با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره ، نه گروهی که ازشون عصبانیه ! خدایی که خدای همه‌ست! نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم! خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره ، به منم نیاز نداره ، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه ! خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او ، خدایی نیست...! یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم! عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس ، همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم ! کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود ، تکمیل میشد !! حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم ! من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔 آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی! قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم ، اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد !! دلم بابت تمام این سالها پر بود نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم « هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو نری دردتو به بقیه بگیا! تو خدا داری آبروی خدات رو پیش بقیه نبر ! " بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق ، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید... 😭😭 بعد از اینکه حالم بهتر شد ، فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم. با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده . « سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟ خوبی؟ مریم بود. همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا! یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت « راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم ، هم یه زحمتی برات داشتم! بچه های رسانه ی ما نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن! سرشون شلوغ شده نمیرسن خودشون انجام بدن. میتونی یه کمکی به ما بدی؟ » فردا تقریباً بیکار بودم. از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم « آره عزیزم. چرا که نه!؟ خوشحالم میشم 😊 فایل ها رو به تلگرامم بفرست. » صبح با صدای تکراری ساعت ، چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که یادم اومد ، خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم ، بود ! با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم. خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق ، کج کرد ! طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 🌈 نمیدونستم تا کِی ... اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود . البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم . هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط . کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ... آخرهای تایپم بود 📝 قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد... « تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه! دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش ! این انصافه؟ آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه چیکار داری میکنی آخه؟ غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن . ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟😔 میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟! میفهمی تو غربته؟ میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟ میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟ میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟ نمیفهمی که اگر می‌فهمیدی حال و روزت این نبود ! » واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی! 😔 حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم . جواب داد « اجرت با امام زمان... » چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت. تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم ، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام . واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست ! تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد ، بالاخره با استاد بحثم شد - استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست !؟؟ 😕 - خانم سمیعی! نماز تماما عشق است.. همین که شما نماز رو شروع میکنی ، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه! 😌 - میشه بگید کدوم بچه نه ساله ، یا اصلا کدوم جوون ، ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش !؟؟ اونم هرروز ! استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت ، با اخم نگاهم کرد 😐 - استاد عذر میخوام ، ولی تا جایی که من فهمیدم ، نماز عشق بازی نیست ! 😐 نماز مبارزه با نفسه. نماز یعنی من انسانم. نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت ! نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست. وقتی شیرین میشه که به‌خاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی !! همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد! هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه! سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم - بهتره جای این درس ها ، اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس 😒 اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار ، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!! پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند .. - کافیه! سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده ، میتونید تشریف ببرید! وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه ، بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم ، حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم - به به سلااااااممممم ترنم خودم ! - سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟ - به خوبی شما ، ماهم خوبییییم ! آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟ - ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده! - فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم سرم یکم شلوغ بود این چندوقته ! -عههه!؟ مشغول چی؟! - مشغول خبرای خوب خوب !! 😉 - مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه ، پاشو بیا ببینمت ! - امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت. دیدن تو مهم‌تره! کلی حرف دارم باهات! - مرررسی گلی ، زود بیا که از فضولی مردم! 😀 کجا بریم حالا !؟ - نمیدونم. پارکی ، سینمایی ، جایی... استخر خوبه!؟ - استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟ 😳 - وا! دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟ 😐 خندیدم 😂 - ببخشید ، خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین! عالیه. بریم. رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم ، برداشتم ورفتم. سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی ، پیداش شد ! - وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان ، جایی نرفته بودم! - چرا؟؟ - خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! - اصلاً این کارو ادامه نده. برو بیرون ، فعالیت اجتماعی داشته باش. مشغول به کار باش... من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن ، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم . - چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید - افسرده عمه ی محترمته! 😊 من که از تو شنگول ترم والا! بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست ؛ اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم . حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم ، تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم . سرم رو که بیرون آوردم ، خبری از زهرا نبود !! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق ، نظرم جلب شد. زهرا بود! 😳 به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم . بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب ، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم ... - خب چه خبرا؟ گفتی کلی حرف باهام داری! - خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی !! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم ! با حالت مغرورانه ادامه داد 😎 - لطفاً یه لباس خوشگل برای خودت بخر! بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!! 😊️😌 یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم ! - زهراااا...جدی میگی؟؟ وای دیوونه!!! خیلی خوشحال شدم !! 😵😅 - هیسسسس! الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!خلاصه ترنم خانوم ، آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم - زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم! وای...خیلی ذوق دارم ☺ - الهی قربونت برم. ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! - من و شوهر؟ فکرکن بابام منو شوهر بده!! خب حالا تعریف کن ببینم! طرف کیه؟ چیکارست؟ - طرف پسر باباشه و بنده ی خدا! میخواستی کی باشه؟؟ - اَه لوس نشو دیگه! 😕 - خیلی خب ، یه نفس عمیق بکش!! تو بیشتر از من ذوق داری!! آروم باش تا تعریف کنم. - باشه باشه...من آرومم. خب حالا بگو. - برادر یکی از دوستامه. یه چند وقتی هست که میان و میرن - چندوقته میان و میرن ، اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟ نامرررررد! - نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم. یادته که میگفتم یکم سختگیرم - پس چجوری جدی شد؟؟ - خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم ! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه. آخه اصلا مذهبی نیست!! - ها؟؟ پس چجوریه؟؟ چرا خب الان قبولش کردی؟ - اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم ، میذاره میره! منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه! اما همچین خاستگاری نمیومد برام! هرکی بالاخره یه عیبی داشت.حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم ! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه - خب چرا به این بله دادی پس؟؟ - از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه ، با یه مشاوری صحبت کردم ، که اون بالاخره موفق شد! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 زهرا گفت : - واقعاً حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم !! - بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!! - خخخخ... باشه دیگه! خب میدونی...من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده ، یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم ، هم فکر باشیم ، اصلاً از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن! 😢 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده ، مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه . حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟ هرکی که باشه ، خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم. چون اولاً این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره ، دوماً تو چنین زندگی بی عیب و نقصی ، جای رشد و ترقی نیست ، سوماً از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم، چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم ! - یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟ - نه حالا! اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟؟ 😐 خب چون داداش دوستم بود ، میدونستم خانوادشون چجوریه. یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن! هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن ، هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه ، هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام ! بعدم ظاهرش به دلم نشست ، هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت ، اما موقر و متین بود - همین؟ سرش رو تکون داد - خب آره دیگه! دیگه چی میخوای؟؟ - خب کارش ، پولش ، سربازیش و...!؟ - خیلی از این لحاظ کامل نیست. ولی بچه ی با جربزه ایه. چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا ! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم . - حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار 😅 من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام! چیزی تا آخر سانس نمونده ، من هنوز از شنا سیر نشدم! بیا بریم... از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه، از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم . زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم ! - تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ - چه ربطی داره؟ مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ - خب این لذت سطحی نیست؟؟ - نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!! این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن! - خب نبینن ! 😐 - نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟ - نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد ! 😞 - خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! - خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟😒 - ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه... یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟ - خب...اوهوم ! از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! - بیا بشین برسونمت! - نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست. - از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟ - جان دلم؟ - تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود! همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!! - خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم - الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات... - از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم - آره، واقعاً ممنونشم ... بوسش کردم و از هم جدا شدیم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم ... یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم .. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه . نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم . تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد . تا اینکه بالاخره پیداش کردم ... یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت . با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم . وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! - چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم - نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!! - خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! - نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره رفت سمت یه گوشه ی مغازه - به نظر من این دوتا خیلی خوبه رفتم جلو راست میگفت. به‌نظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه، اما خیلی سبک بود تو آینه خودم رو نگاه کردم . اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! 😕 جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" 😏 یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد اونقدرا هم که فکرمیکردم بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم - هزار اللّه اکبر! هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر - ممنونم ازتون! لطف دارین. ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ - لبنانیه گلم. لبنانی! - خیلی قشنگه، همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده ، برگشتم - خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتماً ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! بی صدا نگاهش کردم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد - خانم لطفاً از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا - خودم چادر دارم آقا !! -خب پس لطفاً اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود! یادم رفته بود که تو حریم خدا ، لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم. احساس می‌کردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن ، اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست! هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم ، وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم! شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم ... پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن ، راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن. دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر ، صحبت میکردن دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. آخه کسی که دیگه زنده نیست ، چه کمکی میتونست بکنه؟ "من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر ! ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم ، اینم روش! شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون ! لطفاً من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد ، پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم. از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم - ببخشید...ایشون کی هستن؟؟ - ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن ، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان! بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم !دلم یه جوری شد. هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود ... از امامزاده که خارج شدم ، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم ، اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم ! خیلی معذب بودم! احساس میکردم همه نگاه ها روی منه از اینجا تا خونه فاصله ای نبود. اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم ، یکی میگفت "برش دار ،ضایس ،تو رو چه به این کارا؟"😒 اون یکی میگفت "تو میتونی! دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو! تو قراره به آرامش برسی!"👏 دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟ شبیه گونی شدی! درش بیار! زشت شدی!" 😠 اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!" 😐 تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن! 😑 سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون. باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم! هنگِ هنگ بودم! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! 😇 اما به خوبی زهرا نبودم! 😶 اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود ! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم ! آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در مامان بود! 😨 بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. - چرا اونجا وایسادی؟؟ - همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. - چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ - امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه ! معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م ! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. - الو - سلام ترنم. خوبی؟ - سلام زهراجونم. ممنون. خوبم - چی‌شدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! - وای زهرا سکته کردم!! مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم ! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ... در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که " الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! " سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم : "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره. به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !! 😰 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! 😦 یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم 😴 در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد - کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی - ببخشید، خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم 😶 از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. - فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد . فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! 😔 - نه...معذرت میخوام مامان جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ - هیچی! بیا بریم شام بخوریم. 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت ! دانشگاه! چادر! من! ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم! - مگه جن دیدی؟ - سلام بابا. نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!! - کجا میری؟ مگه کلاس نداری؟ - چرا ، یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم، از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم . چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم " من خیلی شما رو نمیشناسم، اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم من تازه دارم با خدا آشتی میکنم. خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم. مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو ، شروع میکنن به مسخره کردن ! میدونم راه سختی جلومه ... تا امروز هرجور دلم خواسته گشته، اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم، کمکم کنید. واقعاً سختمه. اما انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید امامِ...امام زمان! " چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم اللّه گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته، اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو روی خودم احساس کردم . پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا ! - اینو نگاااا - وای اینم جوگیر شد! 😏 - از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 - ترنم این چه وضعشه! - وای اینجا هم کلاغ اومد!! 😁 - قیافه رو! - دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده ! خیلی بهم برخورده بود. تو دلم گفتم "عمراً اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم ! - اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید - ترنم اون چیه روی سرت؟ 😕 - نمیدونی چیه؟ بهش میگن چادر! - میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی! - اتفاقاً من امل بودم، ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده، هر روز یه رنگ ،هر روز یه شکل ،هر روز لخت‌تر ! یکیشون با اخم بلند شد - منظورت چیه؟؟ 😒 یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟ - با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم 😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله، نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس، نه که بخاطر دیده شدن، خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس می‌کردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم، اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم، برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد. یه چیزی شبیه ترس! شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد ، یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد ؛ که اتفاقاً زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم، سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم، میباریدم... 😢 و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم 😞 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (ادامه پارت قبل) خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم ! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم. - عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن - هه! آره خیلی! 😐 ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒 - یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟ - هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش! - وای مرجان راست میگی؟ - نه یه ساعته دارم دروغ میگم! - ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم. - نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو! سرم رو انداختم پایین - اوهوم. با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق . خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد! برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن . دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا . مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏 - مامانتینا فهمیدن رد دادی؟! - من؟ برای چی؟ 😳 - ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟! بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕 -مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن! منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم! سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد - به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه. نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن. فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن. ترنم تو از جهان پرتی کلاً این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن . کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون! سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم. - یه نفس هم بگیر وسط حرفات! خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم - مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه چشم هاش رو ریز کرد - ترنم انصافا حوصله ندارم 😑 بیا بیخیال ما شو ! - من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو - من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بد سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... _سلام بی معرفت. کجایی تو - سلام مرجان جونم. چطوری؟ - خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟ - دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم! - یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐 خندم گرفت از مدل حرف زدنش . - چرا خل و چل. میخوام! 😅 - خب بکن دیگه! - مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟ - نه نمیشه! - کوفت! مسخره... -عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏 - مگه بده؟ - اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره! صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه. تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢 سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست... انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم ! - سلام خاااانوم! خوبی؟ - سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟ - خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟! - امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم! - عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد. - باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد! - پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره. - ممنون عزیزم. واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد! هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم . تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه. - بذار برسی بعد وا برو!! - وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟ - کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟ - بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته! همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد - ببین چی آوردم برااااات! - مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒 - آوردم خوش باشیم عشقم احساس کردم بدنم یخ زد ... - مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐 اخم کرد - وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒 - میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! - نچ! نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑 - ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد... - آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم - ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. - میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤 بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ... نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. - مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم - مرجان؟ قهری بازهم حرفی نزد . - خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم - مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش.. - چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده 😠 بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞 - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود بیشتر فکر کردم ... چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! 😀 رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا! فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم -خب؟! 😐 - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒 تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑 دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما . مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری! معتاد سیگار شده بودی! اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!😏 با ناباوری نگاهش کردم - مرجان درست صحبت کن! 😯 - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡 فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین... بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... 😧 هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠 تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢 باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود! رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭 تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه. یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ 😳 دوباره گلوم رو بغض گرفت - یکم 😢 - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. 😥 - چی؟ چرا؟ 😳 - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! 😥 - ای بابا...چه بد! 😯 - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
https://eitaa.com/romankademazhabi/31646 ☝️پارت قبل 👇ادامه 🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ... رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢 آروم سلامی دادم و رفتم تو زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. - سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. - ممنون گلم. لطف داری! ☺ - قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم - چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕 سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم . راست میگفت . اصلاً حوصله نداشتم زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. - ببینمت! بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست! - ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. - زهرا؟ - جان زهرا؟ - چرا همه از من میگذرن؟! - همه؟! کی گفته؟! - زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و.. و تو دلم گفتم سعید، سجاد...! - اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟ - نه. فقط یه گوشه از قلبم رو! - مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟! اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه! - یکیشون نااهل نبود! اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔 - کی؟! - چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! - عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم. ادامه داد - عاشقت بود؟ رفتم تو فکر ! "عاشقم بود؟؟؟" - نمیدونم! - شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟ - نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد. یعنی نمیتونست. نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم. فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟! - نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! - پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. - کار کی؟! - خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! 😳 - یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه! یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری فکر نمیکنی این ظلمه؟! - اگر جز این باشه، ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. - ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم! - نمیدونم. شاید اشتباه کردی شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! - یعنی خودش میخواسته؟ - شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! - پس ازدواج چی؟ - اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست! اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... - ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم - تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. - سخته ها! مطمئنی مردشی نگاهش کردم. - یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش.. میدونی زهرا ! من اهل این چیزا نبودم ! اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم ! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم میخوام بمونم . میخوام به پای این عشق بمونم . سخته ! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! می‌مونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. - بندگیت مبارک! ☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم جلو رفتم . رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم تا رسیدم به بنر عهدنامه ! دوباره جملاتش رو خوندم ! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش ...! فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد ! " من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم می‌فهمیدم. کم کم می‌فهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب! و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد 😨 انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! 😯 سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ... جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم... خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش - به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! 😤😒 - سـ....سـ...سلام بـ...بابا! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
.🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ابروهاش رو انداخت بالا - اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 - بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. - گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! 😠 در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد ! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. - این چیه ترنم!؟ بابا غرید - این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! 😒😠 و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم ! چادر رو از سرم کشید و داد زد 😞 - این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ 😡 و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید - لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ 😢 - خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد ! - بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ 😡 هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین 😔 اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی می‌کردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!! کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم.. با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... 😭 به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! - خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! 😒 چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ 😡 اشک هام رو کنار زدم و گفتم - چه ربطی به آخوندا داره؟؟ 😖 - عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده ! - من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین 😖 از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄 دوباره هلم داد - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡 تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید - عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏 بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد - احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! 😒 پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو . چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ... هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم 😭 فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن تو دوراهی سختی مونده بودم ... میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد . چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم می‌زدم از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ... میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم . قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! 😔 گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین می‌گرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرام‌بخش خوابیدم ... من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود! صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم . شماره ناشناس بود - بله؟ - سلام خانوم. وقت بخیر. - ممنونم. بفرمایید؟ - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم 😰 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - بیمارستان؟ برای چی؟ 😳 - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن - من که خواهر ندارم خانوم! - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.بدنم یخ زد - مرجان؟؟؟ 😰 - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو می‌فهمید. - بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید . از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود فکرم هزار جا رفت مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل . مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می‌رفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم . ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید . به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم . هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن . مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم . - متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود... سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم . - چرا؟ - دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم - فکرکنم پارتی... 😖 سرش رو انداخت پایین 😞 -متأسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم 😔 با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم . مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤😭 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت . دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود . اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ... به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده . هیچکس نموند تا کنارش باشه . هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش . دستم رو گذاشتم رو خاک ها "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! 😢 احساس می‌کردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ... بلند شدم که برگردم خونه نیاز به خلوت داشتم ... نیاز به آرامش داشتم .. تو ماشینم نشستم نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم . بدجور خراب کرده بودم! شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی می‌کردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟ روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم . نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم.. - خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟ بی معرفت دلم هزار راه رفت! 😕 - حالم خوب نبود زهرا. ببخشید... -فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! - اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ - دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست . تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم 😭 به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ... به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه دلم براش لک زده بود... و این آزارم میداد ! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم . کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم . بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن . سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین . بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد . استرس عجیبی گرفته بودم ... زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم - کارت های بانکی!؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ - از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی. همین و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته 😒 چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم ! دیگه هیچی نداشتم ... قلبم تو سینم وول وول می‌خورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم . زیرلب با خدا صحبت می‌کردم تا کمی آروم بشم... کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. - خوبی ترنم؟ چه خبر؟ - خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا ! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! 😑 تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! 😊😅 زهرا هم با من خندید . - نمیدونم قراره چی بشه زهرا ! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم هیچ کسو ... و یاد سجاد افتادم! ❤️ قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه . این بار همه چی برعکس شده بود . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (آخر) زهرا با ماشین اومده بود دنبال من ! - خوشحالم برات ترنم 😉 برای اینکه پا پس نکشیدی ! - راست میگفتی زهرا ... بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه! وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم سرش رو آروم تکون داد . نمیدونستم کجا میره ! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود. نمیدونستم چمه! - ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم ! - چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟ - نه. نمیدونم! زهرا؟ - جان دلم؟ - به‌نظرت عشق، لذت سطحیه؟؟ - تا عشق به چی باشه!! - چه عشقی سطحی نیست؟ - خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! - زهرا؟ اگر عشق به‌خاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟ - خب تو که بهتر میدونی، هرچی که به‌خاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! - پس باید گذشت - ترنم؟؟ مشکوک میزنیا! نمیگی چی‌شده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... 😔❤️ - دیگه خبری نیست... 😞 حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،به‌جز یه‌چیز ... میخوام حالا از "اونم" بگذرم چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... 😢 ادامه دادم -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، به‌نظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...! -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. - آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد! - آخرین شب؟؟ - مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم! میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! 😭 من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم! هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو! یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." - زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ - چرا اونجا؟؟ - مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! - خب میرم معراج - نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش می‌شدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه می‌کرد.. اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد چشمم شروع به باریدن کرد... 😭😭 از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی اومدم منم آروم کنی میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم ! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم .. "برام پدری کن .. دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" 😔 یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! 😥 سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! " همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است.. مقدمه ی او را یافتن ، او را چشیدن ، ... " 🌹مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری !!🌹 فصل اول •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay