eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد - ببین چی آوردم برااااات! - مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒 - آوردم خوش باشیم عشقم احساس کردم بدنم یخ زد ... - مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐 اخم کرد - وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒 - میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! - نچ! نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑 - ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد... - آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم - ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. - میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤 بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ... نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. - مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم - مرجان؟ قهری بازهم حرفی نزد . - خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم - مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش.. - چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده 😠 بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞 - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود بیشتر فکر کردم ... چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! 😀 رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا! فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم -خب؟! 😐 - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒 تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑 دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما . مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری! معتاد سیگار شده بودی! اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!😏 با ناباوری نگاهش کردم - مرجان درست صحبت کن! 😯 - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡 فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین... بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... 😧 هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠 تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢 باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود! رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭 تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه. یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ 😳 دوباره گلوم رو بغض گرفت - یکم 😢 - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. 😥 - چی؟ چرا؟ 😳 - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! 😥 - ای بابا...چه بد! 😯 - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
⚠️ گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم تـا پـای جــان بـرای حسیـن تلاش میڪـردم گـف یڪ حسیـن زنده داریـم نـامش است تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایی سڪـوت ڪـردم...!!! 🍃🌹🍃🌹🍃 🌸هر روز، ولو یک صلوات، ولو یک صدقه، یک قدم، یک دعا برای فرج، هر چه از دستت بر می‌آید، 🌸هر چه از عهده‌ات ساخته است و می‌توانی دیگران را به یاد امام زمان ارواحنافداه بیندازی، بیانداز. 🌸آقا شکور، قدردان و خیلی با محبّت هستند. می‌بینید همان سبب شد آقا دست شما را بگیرد. 🔰استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی 🌸اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّد 🌸وَعَجِّل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌گفت: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی‌اش کنی خمش می‌کنی، هرچه خم شود، خالی‌تر می‌شود اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود، سریع‌تر خالی می‌شود! دل آدم هم همین‌طور است گاهی وقت ‌ها پر می‌شود از غم، از غصه از حرف ‌ها و طعنه‌ها دیگران! قرآن می‌گوید: هرگاه که دلت پُر شد از غم و غصه ‌ها، خم شو و به خاک بیفت. این نسخه‌ایست که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: ما قطعــاً می‌دانیم و اطلاع داریم دلت می‌گیرد به خاطر حرفهایی که می‌زنند وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ «سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن» حجر_آیه‌ (۹۸) ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
‌ بزرگی می‌گفت: اگر کسی برای درخواست کمک برای حل مشکلی پیش تو آمد؛ هرگز نگو: فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما را می‌شناسه! 👈 بلکه بگو: الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت کرده است. ✍آقای ما امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند: "برآوردن حاجت و برطرف كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت ها را نگیرید." 📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۳۸ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ! 🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد . ( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند . 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸تو هنوز بدنت گرم است خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم. مي گفت در يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسد و او را قاطي بقيه مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و گريزتلاش مي كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند واز طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند. اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحين را به پست امداد مي برد، اما خوب كه دقت مي كند مي بيند نه، انگار همه برادرا ن شهيد شده اند و تنها اوست كه سالم است. دستپاچه مي شد و هراسان بلند مي شود و مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه :برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگه دار من طوريم نيست... راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از آينه زير چشمي نگاه مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمون برسيم. او هم دوباره شروع مي كند كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين. و راننده مي گويد: بعداً معلوم مي شود. خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يك جايي ما را مي برد، بر مي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده ي با حالي بود چون اين حرف ها را آنقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعدازشهادت‌داداش‌مصطفےازمادرشهیدپرسیدند: "حالاكه‌بچه‌ات‌شهیدشده‌میخواےچیكارکنے؟" ایشونم‌دست‌گذاشتن‌روےشونه‌ی‌نوه‌شون‌وگفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻" ◞ •• ◜ ◞ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا