eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدازشهادت‌داداش‌مصطفےازمادرشهیدپرسیدند: "حالاكه‌بچه‌ات‌شهیدشده‌میخواےچیكارکنے؟" ایشونم‌دست‌گذاشتن‌روےشونه‌ی‌نوه‌شون‌وگفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻" ◞ •• ◜ ◞ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای‌من 🍂بی تو تمام قافیه ها لنگ میزند دنیا به شیشه ‌ی دل من سنگ میزند... 🍂ساعت به وقت غربتتان گشته است کوک حالا مدام در دل من زنگ میزند... العجل‌مولای‌غریبم تعجیل در فرج مولایمان صلوات عج
👈ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره 🔻شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن 🔻وقتی‌که پیش همسرتان هستید، ملایم صحبت کنید. تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبت‌کردن شما آرامش بگیرد. 🔻 از کلمات وزین و عبارات محبت‌آمیز استفاده کنید وگاهی با صدای کودکانه با همسرتان صحبت کنید اما نه خیلی زیاد و نه در زمان رابطه جنسی 🔻لحن آرام و استفاده از واژه های محبت آمیز مثل عزیزم . عشقم و ... معجزه خواهد کرد ❤️در یک کلام: همه چیز به لحن شما بستگی دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
https://eitaa.com/romankademazhabi/31646 ☝️پارت قبل 👇ادامه 🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ... رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢 آروم سلامی دادم و رفتم تو زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. - سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. - ممنون گلم. لطف داری! ☺ - قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم - چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕 سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم . راست میگفت . اصلاً حوصله نداشتم زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. - ببینمت! بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست! - ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. - زهرا؟ - جان زهرا؟ - چرا همه از من میگذرن؟! - همه؟! کی گفته؟! - زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و.. و تو دلم گفتم سعید، سجاد...! - اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟ - نه. فقط یه گوشه از قلبم رو! - مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟! اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه! - یکیشون نااهل نبود! اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔 - کی؟! - چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! - عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم. ادامه داد - عاشقت بود؟ رفتم تو فکر ! "عاشقم بود؟؟؟" - نمیدونم! - شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟ - نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد. یعنی نمیتونست. نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم. فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟! - نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! - پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. - کار کی؟! - خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! 😳 - یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه! یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری فکر نمیکنی این ظلمه؟! - اگر جز این باشه، ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. - ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم! - نمیدونم. شاید اشتباه کردی شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! - یعنی خودش میخواسته؟ - شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! - پس ازدواج چی؟ - اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست! اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... - ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم - تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. - سخته ها! مطمئنی مردشی نگاهش کردم. - یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش.. میدونی زهرا ! من اهل این چیزا نبودم ! اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم ! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم میخوام بمونم . میخوام به پای این عشق بمونم . سخته ! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! می‌مونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. - بندگیت مبارک! ☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام حضرت بهار،مهدی جان سلامی از عطش به چشمه سار... سلامی از درخت به بهار... سلامی از بیقراری به آرامش... سلامی ناامیدی به امید... سلامی از بی کسی به پناهگاه... سلامی از انتظار به خورشید... سلامی از من که در نهایت فقرم به شما که در اوج عنایتید... السلام علیک یا بقیه الله✋❤️ عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم جلو رفتم . رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم تا رسیدم به بنر عهدنامه ! دوباره جملاتش رو خوندم ! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش ...! فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد ! " من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم می‌فهمیدم. کم کم می‌فهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب! و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد 😨 انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! 😯 سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ... جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم... خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش - به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! 😤😒 - سـ....سـ...سلام بـ...بابا! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
.🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ابروهاش رو انداخت بالا - اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 - بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. - گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! 😠 در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد ! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. - این چیه ترنم!؟ بابا غرید - این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! 😒😠 و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم ! چادر رو از سرم کشید و داد زد 😞 - این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ 😡 و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید - لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ 😢 - خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد ! - بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ 😡 هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین 😔 اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی می‌کردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!! کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم.. با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... 😭 به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! - خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! 😒 چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ 😡 اشک هام رو کنار زدم و گفتم - چه ربطی به آخوندا داره؟؟ 😖 - عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay