eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌱هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است!
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده ! - من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین 😖 از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄 دوباره هلم داد - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡 تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید - عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏 بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد - احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! 😒 پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو . چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ... هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم 😭 فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن تو دوراهی سختی مونده بودم ... میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد . چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم می‌زدم از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ... میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم . قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! 😔 گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین می‌گرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرام‌بخش خوابیدم ... من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود! صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم . شماره ناشناس بود - بله؟ - سلام خانوم. وقت بخیر. - ممنونم. بفرمایید؟ - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم 😰 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - بیمارستان؟ برای چی؟ 😳 - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن - من که خواهر ندارم خانوم! - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.بدنم یخ زد - مرجان؟؟؟ 😰 - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو می‌فهمید. - بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید . از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود فکرم هزار جا رفت مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل . مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می‌رفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم . ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید . به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم . هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن . مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم . - متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود... سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم . - چرا؟ - دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم - فکرکنم پارتی... 😖 سرش رو انداخت پایین 😞 -متأسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم 😔 با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
⚘﷽⚘ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ دل‌مان آغوشِ امن‌ات را می‌خواهد آقـا‌جـان مردم از سیل و زلزله و بیمارے می‌ترسند من از روزهایی کہ یکی یکی در فراق‌ات شب می‌شوند از روزگار جوانی‌ام که دور از تو تباه شد. دل‌مان آغوشِ امن‌ات را میخواهد آقـاجـان ما از روزهاے بی‌کسی‌ و بی‌‌پناهی میترسیم ، از روزهایی که بی‌تو مرده‌ایم. نفس کشیدن کہ زندگی کردن نیست ما براے زنده بودن براے زندگی کردن تــو را می‌خواهیـــم آقـاجـان به‌وصلِ‌خوددوایی‌کن‌دلِ‌دیــوانہ‌ي‌مارا. 🌸 ‌ عج🌻
📚 داستان کوتاه پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِے‌أنتَ‌سَاکِنُہ و‌اما‌قلب... همینکہ‌تو‌ساکن‌آن‌هستے ‌مرابس...♥️✨ 🌿 | 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚داستان کوتاه همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
معنی‌انتظاررانمیدانیم ولی؛دل‌هایمان‌برای‌دیدنت‌پرمی‌کشد اسم‌قشنگت‌قلبمان‌را می‌لرزاند نمی‌گوییم‌عاشقیم،ولی‌بی‌تو تحمل‌زنده ماندن‌رانداریم...   مولای غریبم 🌸 عج
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸داستان حضرت سلیمان و مورچه🐜 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفت اگر این کوه راجابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من، به عشق وصال او، می خواهم این کوه را جابجا کنم حضرت سلیمان فرمود: اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی مورچه گفت: تمام سعی ام را خواهم کرد... حضرت سلیمان که از همت و پشت کار مورچه، بسیار خوشش آمده بود، آن کوه را برایش جابجا کرد مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞 (عج) پدری مهربان، همدمی دلسوز و همراهی خیرخواه است 🔺امام رضا علیه السلام: ❣امام، همدمی رفیق و پدری مهربان و برادری همانند است. امام به امت خویش مهر می‌ورزد، همانند مادری که به فرزند خردسال خود مهربان و نیکوکار است، و پناهگاه بندگان خدا در مصیبتها و دشواریهای عظیم است. 📚الکافی ج١ص٢٠٠ 🚩 علیه السلام 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا