eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید. از سؤالش خوشم می آید -چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه. دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید. سکوت می کنم. -گنگ نیستم اما فکر کنم این قدر دقیق ندیده ام؛ یعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبیعی بود. با این وسعتِ نگاه نه. اعتراف صادقانه ای کرد. -نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اینه که جایگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببینید. می خندد: -سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود باید دنده سنگین حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را. از شوخی اش خنده ام می گیرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای این که ته نگاه من را در بیاورد سؤال پیچم کرده. جریمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم. خم می شود دوباره شیرینی را بر می دارد. ظرف را مقابل من می گیرد و می گوید: - نقدا این محبت من را پس نزنید. به خاطر حفظ جان حداقل یکی بردارید. شیرینی را بر می دارم. زیرک تر از این حرف هاست. کاش نگفته بودم می گوید: -شنيدم اهل كتاب و خطاب و خياطي هستيد. اي بابا! ديگه چي شنيدي آقا مصطفي؟ اين را در دلم مي گويم. -من هم اهل اين برنامه هستم. نمي دونم علي و پدر چقدر زير و بم زندگي من رو براتوم گفتند، ولي كلي بگم اين كه من براي شما مانع هستم،نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگيمون عوض بشه. فقط تدبيري كه پشت زندگي مي شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يك ماه كه ماه نشان مي كند زندگي را ترجيح مي دهم سكوت كنم. جمله هاي آخرش جواب دو تا سؤالم بود كه شنيدم. شيريني به دستانم چسبيده. بدم مي آيد. مي گويد: -فكر كنم بيش از اندازه اذيتتون كردم. اگر امري نيست فعلا من برم تا شما كمي راحت باشيد. بلند مي شود. درگيري من و جاذبه ي زمين ادامه دارد. منتهي اين بار جفت پاهايم هوا رفته است. سيني چاي و ميوه ها را بر مي دارد و مي رود. شيريني را كاملا ميگذارم توي دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را مي مكم. وقتي مي روم پيش همه، مي بينم با علي و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند.نزديك نمي شوم.جايي نمي نشينم كه علي روبروي من است و مصطفي پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صداي چانه زنيشان هم بلند كه سكوت كوه فرار كرده است.علي مي بازد و مصطفي بي رحمانه سبيل آتشين مي كشد. ريحانه آرام مي آيد كنارم.بازي ادامه پيدا مي كند . اين بار مصطفي است كه مي بازد و فرار مي كند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذكر پدر، علي كوتاه مي آيد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ برگشتم و به طرف در نگاه کردم. حسین با کت و شلواری سربی و تیره و موهای مرتب و صورت متبسمش وارد شد. یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدی گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت. بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش آمدید،بفرمایید. اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام. حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روی یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست. از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صدای هلهله و کل وارد شدند. وای که چقدر زیبا و برازنده بودند. لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پری داستانها کرده بود. آبشاری از گل های مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود. سهیل هم زیبا و جذاب شده بود. تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد. بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارج شد. لیلا با خنده گفت: - مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره! بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم. حسین تنها در گوشه ای نشسته و خیره به فواره آب مانده بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت. با ملایمت پرسیدم:خسته شدی؟...بهت بد می گذره،نه؟ حسین سری تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم. هوا توی سالن، خفه کننده شده. چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت: - چقدر امشب خوشگل شدی.این پیراهن خیلی بهت میاد. با خنده گفتم:تو هم محشر شدی.این کت و شلوار رو تازه خریدی؟ حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که برای خودم لباس نخریده بودم. هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوز و شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟ میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد. حسین دوباره در سکوت به من خیره شد. سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود. صدای آهسته اش در گوشم نشست: - مهتاب،تو به خاطر من روسری سرت کردی،نه؟ بدون حرف سر تکان دادم. حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم. با شنیدن صدای مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم، مادرم مشکوک نگاهم می کرد. دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم. پرهام هم آمده بود و گوشه ای نشسته بود. به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید. با دیدنم،سری تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقای ایزدی کجاست؟ سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان برای شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد. مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان برای رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد. بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه ای دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند. در تعجب بودم اینهمه غذایی که روی هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روی باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد. در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد. به حرکات حسین دقیق شدم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه ای گوشت مرغ در بشقابش کشید. گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد. نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نوبت به نوشیدنی هامون رسیده بود بعد از تموم شدنش دنیا رو به ما کرد و گفت: دنیا:خب،بطری رو بچرخونید. مهتاب بطری روچرخوند که روبه من ودنیاموند. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +جرات یاحقیقت؟ ازاونجایی که من وبه خوبی میشناخت باترس آب دهنش و قورت دادوگفت: دنیا:شمربازی درنیاریا آسون بگو. دوباره لبخندی زدم و گفتم: +جرعت یاحقیقت؟ دنیاپوف کلافه ای کشیدوگفت: دنیا:جرات. ابروهام وبالاانداختم باصدای بلندخنده ی شیطانی کردم: +یوهاهاها. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:کوفته قلقلی. خندیدم وگفتم: +صبرکنیدفکرکنم. گوشی مهتاب زنگ خورد،مهتاب گفت: مهتاب:تامن گوشی رو جواب بدم توفکرکن. +باشه زودبیا. گوشیش وبرداشت از اتاق رفت بیرون. دنیا:پس تاتوفکرکنی من ببینم شایان چه پیامی داده. سری به نشونه ی تاییدتکون دادم وگفتم: +باشه. یه فکربه سرم زده بود که بعیدمیدونستم دنیا انجام بده،ولی مجبوربوداگه انجام نمی داد یه جور دیگه حالش ومی گرفتم. دنیا بانگاه کردن به گوشیش شروع به خندیدن کرد +چراانقدرمی خندی؟ الان انقدرپیام شایان خنده داره؟ دنیا:نه دارم به جوکی که فرستاده می خندم. لبم وکج کردم وگفتم: +اینم که کلادرحال جوک فرستادنه. دنیا:بخونم برات؟ +بخون. دنیا:وصیت حیف نون به پسرش. . . . . . . . هیچ وقت زن نگیر اینو به پسرتم بگو😂 پوکرفیس گفتم: +همین؟ دنیا:آره،خنده داربودکه، نبود؟ شونه ای بالاانداختم و گفتم: +نه دراون حد. دنیا:گمشو. لوس.. مهتاب بادوتاظرف وارد اتاق شد،دنیاعین گشنه ها گفت: دنیا:چیه اون؟خوردنیه؟ مهتاب باخنده گفت: مهتاب:چیپس وپفکه. دنیابه سمت مهتاب یورش بردوظرف و ازش گرفت خندیدم وگفتم: +شکمو. مهتاب بامهربونی گفت: مهتاب:عیب نداره. مهتاب کنارمون نشست وگفت: مهتاب:فکرکردی؟ دنیادرصورتی که پفک تودهنش بودبا استرس نگاهم کرد.لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +فکر کردم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ، البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده اما هنوز دارن جولان میدن ـ متوجهم ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ، ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ... خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟ ـ بله ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ... با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون ! سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شهریار در ماشین را باز میکند +کجا میری ؟ _میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم +صبر کن یکم دیگه برو _چرا ؟ +میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو . در را میبندد و منتظر نگاهم میکند . بعد از کمی مکث با تردید میگویم +تو سوگلو دوست داشتی ؟ آب دهانش را با شدت قورت میدهد ، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند . به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم . نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم +سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه . شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد . ادامه میدهم +کاش بهش گفته بودی با صدایی دورگه میگوید _میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم مورد های مناسبو به خاطر من رد کنه . اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم زیر لب آه بلندی میکشد . چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد . حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد . نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود . اگر چه که هم من اطمینان دارم و هم خودشهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد . ۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد . ۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد و عمو محمود کمرش شکست . شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم . لبخند محزونی میزنم +سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟ بغض میکنم +سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت . بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم +دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم. مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم ! تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم . خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !! کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم " آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد ! پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم " همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست. اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری ، به جایی نمیرسی! " چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم . یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم. لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا .. " الله اکبر...! " برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟ نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم ... معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم . از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه! خیلیییی... و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم ، یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم! خیلیییی... ولی وقتی از رکوع بلند شدم ، گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه ! یعنی اون فرد بزرگ ، نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه !! حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم ! و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم !! بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم .. با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره ، نه گروهی که ازشون عصبانیه ! خدایی که خدای همه‌ست! نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم! خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره ، به منم نیاز نداره ، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه ! خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او ، خدایی نیست...! یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم! عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس ، همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم ! کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود ، تکمیل میشد !! حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 . اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد.. چرا خودش نمیاد؟ چرا اینقدر یکهویی؟ تو بمون خودش بیاد تو با این وضعت کجا میخوای بری مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند. وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند. روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود. _گوشیش خاموشه! _خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم. بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند. از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است. آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است. روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت. وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم . کنار نجلا نشستم _مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل _نمیخوام _دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟ سرش را روی زانوهایش گذاشت _تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم . دستی روی سرش کشیدم _قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟ _مامانی من بمونم چی میشه مگه؟ _نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم _نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم. _دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟ _بله سی روزه _آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم. چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد _بله _سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟ با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم _بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید. _چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند. دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم. نگاه نگران را به کمیل دوختم. لبزد _نگران نباشید ،راضی شده! نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود. حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم. کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد. حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود. منتظر خانواده‌ام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند. _حاج آقا چیه! تو فکرید؟ خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید. _چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟ روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم _چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم. _بشین باباجان لازم نیست ‌.خودش الان میاد. حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت _بخور باباجان _دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay