eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 قسمت سیصد و سی و سوم از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می‌کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم. حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیه‌السلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیه‌السلام) کرده‌ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می‌کنم و روی ماهش را می‌بوسم و می‌بویم که مجید وارد اتاق می‌شود و با صورتی که همچون گل به رویم می‌خندد، سلام می‌کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام! که حالا می‌دانم عشق حسین (علیه‌السلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده‌ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیه‌السلام) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم برکت کربلاست... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید: _نیکا با افخم همدست بوده؟! _متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم. _خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟ _همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره... _باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟ _باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن! _مگه من چه شکلیم؟ _مهربون و بخشنده لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت: _حالا چی میشه ارشیا؟ _چی؟ _قضیه ی کلاهبرداری و پولا و... _بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر. _خداروشکر _البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه _خیره ایشالا _حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم _با من؟! _بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟ به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد: _دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟ _بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین! _قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم. از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت. _بلیطه؟! _بله _خب؟ _رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟! با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: _اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه _ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟ _معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی ارشیا با لحنی شوخ گفت: _پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟! خندید و دست ارشیا را گرفت: _ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه _از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود. _عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه _اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم _بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه. _پس بلیط ها رو سه تاش می کنم _ممنونم _من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد: _من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم... ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا... به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه" بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود... ⏪ ⇦نویسنده:الهام تیموری eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_بیـسـتـم ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت آخر: هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.... 🌹رفت کنار پنجره . عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود...زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه..... 🌹گفت یادت باشد تنها رفتی....ویزا آماده شده...امروز باید با هم می رفتیم......گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد...و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش.... 🌹دوید بالای پشت بام...نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد... تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده...انگار تو ی خلا بودم.....نه کسی را می دیدم...نه چیزی می شنیدم..... 🌹روزهای سخت تر بعد از آن بود..... نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد....یک شب بالای بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.... 🌹دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست .عصبانی شدم ...داد زدم " منوچهر خان ، من با تو حرف می زنم...آن وقت این کبوتر را می فرستی؟؟؟ 🌹آمدم پایین....تا چند روز نمی توانستم بروم بالا....کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت....علی آوردش پایین ..هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.... 🌹می آید پیشمان..گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود...بوی تنش می پیچد توی خانه.....بچه ها هم حس می کنند....سلام می کند و می شنویم....می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند... او آن جا تنها است و من این جا...... تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم... حالا شادی را نمی فهمم!! این همه چیز توی این دنیا اختراع شده ' اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود.... هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟ لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات! اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟ اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟ بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی علیه السلام... آخرشم حرف تو شد!علی! لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی! راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را! از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقهه زدن میافتد... دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین عکس میگیرم... امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم... عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود. عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک.... امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند. بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟ نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟ متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟ تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم... نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا... چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود... چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان.... گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی... شکرت عزیزم شکرت.... یاعلی.... ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️توجه_توجه❤️ رمان جدید به زودی (در کانال رمانکده مذهبی _ کاملا مذهبی_ عاشقانه )جا نمانید رمانهای زیبایی در راهن👇👇👇 انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!! نگاهی به ساعت می اندازم... ساعت حدود یک و نیم شب است... صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند تعجب میکنم... یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟! چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم... هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!! لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید... یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!! دستان یک زن نمیتوانست باشد... قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد... چشمانم را باز میکنم.. دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد... او دیگر که بود؟! چه از جانم میخواست؟؟! تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!! از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود... خوش @ROMANKADEMAZHABI
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه -دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلابی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه س! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... +++ توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم... ❤️❤️ 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ ڪناره تختش نشسته ام و مدام براے او و مهدیارمان حرف مےزنم...اخر دڪتر ڱفته ڪہ تمام شرایط را براے رشد جنین محیا ڪنیم... باید ڪسے باشد تا با او مادرانه حرف بزند،اما نیست و این وسط تنها حرفهاے پدر پسرے است ڪہ رد و بدل مےشود...از تو میگویم،از زیبایے ات،از مهربانے ات،از بهترین همسرعالم بودنت...از فرشته اے مےگویم ڪہ قرار است تنهایمان بگذارد... دست ميبرم و دستش را به داخل دستم هدایت مےڪنم و ارام مےفشارم و لب مےزنم:میشه دوباره این دستا جون بگیرن و این انگشتا بیان بین انگشتامو دستمو فشار بدن...میشه؟ چشم از دستانت مےگیرم و دانه به دانه نفسهایت را مےشمارم... ڪلافه مےشوم،مانند دیوانه ها... اینبار مےگویم:‌من اینقدر حرف زدم،چرا تو چیزے نمےگے؟چرا جوابمو نمیدے؟منو عادت نده به حرف زدن و جواب نشنیدن،من وقتے حرف مےزنم و چشات تو چشام نیس،همه چیز از یادم میره،من وقتے حرف میزنم و چشات بسته اس و سڪوت ڪردے،دیوونه مےشم،ببین این بچه دلش براے صداے مامانش تنگ میشه ها؟همش که نمیشه باباش حرف بزنه،پس تو ڪے قرار باهاش حرف بزنے؟ صداے نفسهایش حواسم را بهم مےریزد،قلبش مدام پشت هم بر سینه مےڪوبد...هول ميڪنم و خیره مےشوم به دستڱاه و تجهیزاتے ڪہ بالاے سرت قرار گرفته،هراسان از اتاق خارج مےشوم،دڪترے به همراه چند پرستار به سمت اتاق مےایند،چهره اشفته ام را ڪہ مےبینند سرعتشان را بیشتر مےڪنند... صداے بلند دڪتر مرا به خود مےاورد مرا با شدت تمام ڪنار مےزنند و پرده را مےڪشند... +مادر باید احیا شه... روح داشت از تنم جدا مےشد،دیگر صداے قلبم را نمےشنیدم،خیره شده بودم به نقطه اے ڪور...نه صدایم در مےامد،نه اشڪے مےریختم... یڪ نیست مرا احیا ڪند؟ ایهالناس مادرش ماندنے نیست... در اتاق باز مےشود و او را به بخش دیگرے منتقل ميڪنند... دڪتر به سمتم مےاید و ارام لب مےزند:اقای امینے،ما تمام تلاشمونو براے موندن هردوشون مےڪنیم،نگران بچه نباشین،فقط براے زنده موندن مادر دعا ڪنید... انگار ڪہ اب داغ روے سرم ریخته باشند،سوختم... چقدر زود مدت باهم بودنمان به پایان رسید،چقدر زود تنهایم گذاشتے! این بود به پاے هم پیرشدنمان؟ خیلے خودخواه بودے ڪہ رفتے و نماندے تا رفتنم را ببینے! باشد،محبوب من... زیباترینم تو را به دست مادرمان زهرا مےسپارم... خودمانیم،به ارزویت رسیدے! فقط دعا ڪن من هم به ارزویم برسم،هم دوباره به تو... اینجا ڪسے جز علے(ع) نمےفهمد مرا... غم فاطمه اش ڪمرش را شڪست... محنا جانم،قرار بود من علے وار زندگے ڪنم و تو فاطمے وار... تو رفتے و مادر گونه پر ڪشیدے و حالا من هم علے وار با نبود محنایم مےسازم... سر بلند مےڪنم،صداے گریه ڪودڪے تمام فضا را پر مےڪند... تو مےروے و او مےاید.. چشمانم اشڪ مےشوند و لبانم مےخندند... جانه دلم مادر شدنت مبارڪ! صداے اشنایے مرا مےخواند... برمےگردم... چادرے سفید بر تن ڪرده اے و صورت همچون قرص ماهت را با ان قاب گرفته اے و به روے ماه کودڪے ماه تر از خودت لبخند مےزنے و مےگویے:پدر شدنت مباارڪ،اقا میعاد... اے ڪاش این دل دیوانه ام هم بال و پرے داشت تا بسویت مےپریدم این اشفتگے هایم را نبینم،ارامم انقدر ارام ڪہ گاهے فراموش مےڪنم،زنده ام از تمام بودنت فاصله سهم من است بے تو بودن هم شبیه با تو بودن مشڪل است . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
-روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و... سمت مزارش حركت كرديم😢😢 خيلي دوست داشتم ببينمش😭😭 اما نه اينجا😭😭 پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود حالا قلب باكش رو به من داده... سرمزارش رسيديم... خشكم زد وهمونجا افتادم😭😭 عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد... يعني اون پسر...😭😭 وايييي😭 روي سنگ رو خوندم نوشته بود: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟؟؟! ❤️ . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت پایانی آفتاب زمستان سردتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، عاطف که روی تخت و کنار من نشسته بود گفت؛ از اتفاق بدي که افتاد متأسفم، اما فکر می کنم به هر چیزی که می خواستی رسیدی. _ اوه، نه من آرزوی مرگ کسی را نداشتم. _ نه نه، منظورم رسیدن به محبوبه بود، البته می دانم چیزی از مال و اموال آن طائفه باقی نمانده، از طرفی ور شکست شدنشان و از طرفی برخورد با راهزن ها و از بین رفتن باقی اموال دیگر چیزي برای تو نگذاشته، البته من فضول نیستم، این ها را شمیم همان غلام سلیمان به من گفت. _ عاطف، من از اول هم دنبال مال و اموال آنان نبودم. _ می دانم. _ پس چرا این حرف ها را می زنی. عاطف دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: می خواستم بگویم، نگران شروع زندگی نباش، خودم..... حرفش را قطع کردم و گفتم: _ نیازی نیست. حق داشت تعجب کند، دستش را از شانه ام انداخت و خواست چیزی بگوید که من قائله را ختم کردم و گفتم: تقدیر من در این است که در نداری زندگی کنم و من نمی توانم با آنچه خدا برایم مقدر کرده مخافت کنم، اگر قرار بود دارایی لباس تنم باشد، با همان کیسه های زر که دفعه ي قبل به من دادي می توانستم همه زندگی ام را بسازم، کمک های این چنینی را فراموش کن، هر چه که می خواستم، محبوبه بود که به او رسیدم. _ خوشا به حالت حالا دیگر آرزوي دیگري نداري. _ حالا دیگر نگرانی از سوی محبوبه ندارم، اما احساس خلا می کنم. _ یعنی خوشحال نیستی؟! _ چرا، اتفاقا خوشحالم، اما می دانی رفیق آدم ها همیشه به دنبال چیزی هستند و هر وقت به آن برسند، دنیال چیز دیگری می روند، شاید زمانی که آرزویی نباشد، آدم ها هم نباشد، حالا احساس می کنم، موجود دیگری هست که باید دنبالش بگردم، چشمم به زمین بود و به سنگ ریزه هاي کف حیاط که با پایم آن ها را جلو و عقب می کشیدم نگاه می کردم. _ هعی...... محمد آن جا را نگاه کن ، دوستت دارد می آید. چشمم را از زمین برداشتم و به انگشت اشاره عاطف که آسمان را نشانه گرفته بود نگاه کردم، خودش بود، سیمرغ، روی شانه ام نشست و با منقارش را چند بار روی گردنم کشید، من که از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم گفتم: _ این جا را چطور پیدا کردی دم بریده، تو پرواز می کنی! کم کم زمستان رفت و بهار از راه رسید. درختها شکوفه دادند و فرات بیش ا ز پیش سرسبز و تماشایی شد، براي اولین بار بهاری را تجربه می کردم، که نفس کشیدن همراه زندگی ام، چنان باد بهاری روح می دمید به قلب زمستان دیده من. یک بار به او گفتم: .می دانی گاهی شکار، خودش انتخاب می کند در دام کدام شکارچی بیفتد، و من خودم خواستم تا اسیر چشمهای تو شوم. باز هم قرار من و محبوبه همان غروب آفتاب بود اما اینبار قدم زدن در غروب فرات و محو شدن در افق، محبوبه خوب با من و زندگی ناچیزم کنار می آید، زندگی طلبگی است دیگر، گرفتاری دارد ولی شیرین است،به این زندگی راضی ام و در کنار محبوبه خوشم، اما از شما چه پنهان. هنوز هم بعضی شبها به مسجد کوفه می روم و در آن حیاط خلوت مسجد، قهوه دم می کنم. نیمی از فنجان را می خورم ونیمی از فنجان را می گذارم و می روم، نمی دانم! شاید هنوز هم آن غریبه ی آشنا قهوه دوست داشته باشد. هنوز هم به آن چهل شب و پایانش فکر می کنم. داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت داستان درهاي بسته است داستان کوچه ای بن بست، اما میدانی گاهی پشت کوچه های بن بست خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبری. من یاد گرفته ام به آن خیابان پر تردد و زیبا فکر کنم، نه دیواري که راه مرا سد کرده. ❤ نویسنده؛ عاطف گیلانی تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
❤به نام خدا❤️ رمان شماره:0⃣3⃣ نام رمان:نم نم عشق نام نویسنده: محیا موسوی تعداد قسمتها:۸۴ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ خوش
آب دهنم آویزان شد و با اعتراض گفتم: - کوفت بخوري دلم آب افتاد به منم بده. روشنک گفت: - راست می گه منم الان هوسم شد! ساناز بی مقدمه شوهرش را صدا کرد و ما را متعجب کرد. شوهرش سلامی کرد و گفت: - چی شده ساناز جان؟ - محمد جان بازم لواشک داري؟ شوهرش لبخندي زد و گفت: - آره ولی زیادشم خوب نیست ها! - بـراي خـودم نمـی خـوام، بـراي ایـن دو تـا دوسـتم مـی خـوام آخـه ایـن دو تـا هـم دارن مامـان مـیشن! مـن و روشـنک از خجالـت سـرخ شـدیم. روشـنک اخمـی بـه سـاناز کـرد و مـن چشـم غـره بـه او نگـاه کـردم. شـوهر سـاناز محجوبانـه لبخنـدي زد و چنـد بسـته لواشـک بـه سـاناز داد و بـا خـداحافظی از مـا جدا شد. - دیوونه چرا این جوري کردي؟ - راست می گه ساناز مردم از خجالت! - با این شکماتون بـه حـد کـافی تـابلو هسـتین، در ثـانی بیخـود مـی کنـین هـوس لواشـک کـردین حـالا بگیرین بخورین دیگه کار از کار گذشته!با دیدن لواشک چشمانمان برقی زد و خندیدیم و شروع کردیم به خوردن لواشک!بعــد از اینکــه کارتهــاي عروســی المیــرا را بــه بچــه هــا دادم بــرا ي همیشــه از دانشــگاه خــداحافظی کردم و بیرون آمدم. - ببخشید دیر شد! - چیکار می کردي؟ - خداحافظی! - خدا وکیلی باید توي رکوردهاي گینس خداحافظی زناي ایرانی را ثبت کنن! - چرا از این ور میري علیرضا! - می خوام به افتخار موفقیت تئاتر شما، شام مهمونت کنم! آن شــب بــه اتفــاق همســرم شــب بــه یــاد مانــدنی را در گنجینــه خــاطرات دلــم بــرا ي همیشــه ثبــت کردم. خانواده عمو فرخ بـا مـرگ رهـام کنـار آمـده بودنـد . زن عمـو خیلی عـوض شـده بـود دیگـر مثـل قبـل بـه خـودش نمـی رسـد، بـی حوصـله و کـم حـرف شـده بـود بعـد از طـلاق پـرمیس هـم بـدتر شـده و دائــم بــه دیگــران پرخــاش مـی کــرد. عمــو بــه روال عــادي برگشــت و تجــارت مـی کــرد، نمــی دانــم بـراي چـه کسـی ایــن همـه ثـروت را جمـع مــی کـرد؟ بـراي پسـري کــه مرد؟ یـا دامـاد شــارلاتان و بداخلاقی که مـدام مشـغول کتـک کـار ي همسـرش بـود؟ پـرمیس کـه بـه خـاطر هـیچ و پـوچ از همسـر اولـش کـه پسـر ي خـوب و معقـول بـود طـلاق گرفـت . بـا مـرد ي ازدواج کـرد کـه روزي چنـد بـار ز یـردستش کتک می خورد. عمــه فــروغ زنــدگی آرام و بــی دغدغــه اي دارد. تهمینــه و تــورج هــر دو یــک پســر دارنــد، عمــه و دکتر نیازي هم سرشان با نوه هایشان بند بود! فـرزین هـم بخـاطر وضـعیت اقتصـادي بـد اروپـا، بـا ورشکسـتگی از اروپـا راهـی ایـران شـد و همسـر سـومش همـان جـا طـلاق گرفـت، همسـر اولـش خوشـحال از ایـن کـه مهبد پسـرش را مـی توانسـت بیشتر ببیند هـر هفتـه به دیـدن پسـرش می رفـت در ا یـن رفـت و آمـدها فـرزین و سـالومه مـادر مهبـد، دوباره بهـم علاقمنـد شـدند و بـا هـم ازدواج کردنـد، سـالومه هـم عـلاوه بـر پسـرش سرپرسـتی دانیـال را هـم قبـول کـرد. فتانـه کـه هرچـی نشسـت تـا بلکـه خواسـتگار مـورد پسـندش پیـدا شـود، نشـد کـه نشــد. بــالاخره بــا همــان پســرعمه اش کــه ده ســال پــیش جــواب منفــی بــه او داده بــود ازدواج کــرد . عروس سی و سه و داماد چهل و دو ساله بود. فقط از نادر برادرم بـی خبـر بـودم اصـلاً نمـی دانـم کجاسـت و چـه کـارمی کنـد . خیلـی وقـت اسـت کـه او را بخشـیده ام. هـر چنـد دیگـر امیــدي بـه آمـدنش نـدارم امـا امیــدوارم هـر جـا هسـت خوشــبخت باشد! یادم می آیـد همیشـه کتابهـاي سـهراب سـپهري را دوسـت داشـتم . ولـی همیشـه ایـن قطعـه از یکـی از شعرهایش مرا مشغول خود کرده بود. "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید." ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان (قسمت آخر) ‍ امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده.... حسبنا الله و نعم الوکیل توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار العیوبی ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن. اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد. سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند. -مامان....صدای دعا می یاد -آره مادر. ...صدای دعا می یاد از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما -کجا داری میری مامان -برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد -مامان من این جوون و میشناسم پیشانی دخترش را بوسید -من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد. * ***** چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد -نیما نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد -جان نیما -اومدی بالاخره بد قول -مگه میشد نیام عشقم. چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود -چند ساعته مگه ندیدمت -چطور -خیلی دلم برات تنگ شده با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد -دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود -نیما -جانم -من داشتم خواب عجیبی می دیدم سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد -مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند .سعی کرد صدایش نلرزد -خیره ان شالله -یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد. -مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد -خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست -نیما -جان نیما -دوستت دارم -منم دوست دارم عشقم...تا ابد ❤️ :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت98🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 بلند شدم صورتمو شستم.. لحظه ی اخری که داشتم
💔 🍃 نویسنده: 📚 دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو.. جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین.. وسط صحن انقلاب حرم امام رضا... اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو.. رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت.. تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم.. چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم.. حسام متوجه میشه و پشت سر میاد.. درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم.. وقتی تسبیح رو دادم دستش... دستم رو گرفت.. -نوبت منه.. خندیدم.. و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود.. +نوبت تو.. خندید.. از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو.. دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل.. +منو چادری میخواستی؟! -تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام.. مگه میشد بهش بگی نه.. مگه میشد ناراحت شی .. مگه میشد روش رو زمین بندازی... انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم.. دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد... \°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ /°💛°/با شمــا \°✋°\یعنے ڪھ بنده /°📖°/اجــر دعاهاے \°🌸°\قنوتـــم /°😍°/را گــرفتــھ م هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم.. شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_سوم جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد، شیرین و نگین و میترا... قصه ی غریب و عجیبی نیست، خلقت آدم است و... نفس و... عقل... تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها... هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند... و کم کم فرو می رود. هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود. می جوشد و جاری می شود. برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند. انسان امام می خواهد. زندگی خوشبخت، امام می خواهد. بدون امام... می مانی که از کدام سو بروی... . . ٭٭٭٭٭--💌 ولی ادامه دارد 😉 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می شنیدم، نمی فهمیدم. تا حالا مهدوی اینقدر عجیب حرف نزده بود. در دنیای خودش بود انگار. تا حالا اینقدر سکوت نکرده بودم. اینقدر کسی برایم دو دو تا چهارتای دلی حرف نزده بود. لب می زنم به سختی: - اینطوری که شما میگی خدا عاشق منه! دستش را دراز می کند و می گذارد روی دستم و مشتم را باز می کند. گرم است و سردم: - من عمق این حرف تو رو نمی فهمم وحید! اما واقعا همینه. فقط یه عاشق می تونه اینطوری سنگ تموم بذاره. دستان گرمش را دوست دارم. دستم را نمی کشم و می گذارم فشار بدهد. سلول های یخزدۀ خونم تازه دارند گرم می شوند و می چرخند: - چی دارم من که عاشقم باشه. عقب نمی کشد و به چشمان خالی ام نگاه می کند: - از طرف دیگه ببین. چی داره خدا که اینطور حال و هوای ما رو داره؟ چی می خواد بشیم که همه چی میشه برامون؟ دوباره لب می زنم: - چی دارم من؟ من چی دارم آقا؟ حالا دوتا دستانش را جلو می آورد و دستم را فشار می دهد: - چی داره یه بچه که توی شکم مادرشه! ارزش زندگی داره، لذت محبت کردن رو داره، قدرت محبت کردن به پدر و مادر میده، عشق رو متجلیش می کنه. خدا محبت داره که ما رو داره. توی چشمای یه مادر که بارداره نگاه کن و از بچه ش حرف بزن. توی چشمای پدری که چشم به راه اومدن بچه ش هست این سؤال رو بپرس: چی داره این یه تیکه گوشت؟ چشم می بندم و می گویم: - اونا گوشت نمی بینن که آقا! وجود بچه رو می بینن. خودم را در هوا حس می کنم. خدا به من نیازی ندارد، اما به وجود من محبت دارد. خیلی بزرگ تر از دهان من است. بزرگتر از قد و قوارۀ من! بلند می شوم و می روم. از جایی که مهدوی هست می روم. می خواهم فرار کنم! این حرف ها فراتر از توان من است. نمی دانم کِی است که به خودم می آیم! اما شب است. روز نیست. تاریک است ولی روشن است. هوا خیلی تاریک است، اما برای من روشن است. تنها هستم اینجا. اینجا را نمی دانم کجاست! جایی هست که هیچکس نیست. سر می گذارم روی زمینی که چمن است. نرم است. به خدا می گویم: - رفیق! حالا که همه جا هستی، اینجا هم باش! حالا که اینقدر خواهانم هستی، بگذار در دریای محبتت کمی آرام بگیرم. حالا که دلت برایم تنگ می شود می گذارم چند ساعتی در آغوشم بکشی و برایم محبت خاص خرج کنی... و زمزمه می کنم: - اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 📣📣📣 از فردا شب رمان بعدی سرکار خانم به نام در کانال قرار خواهد گرفت📣📣📣 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به نام خالق عشق با سلام خدمت خوانندگان رمان محکمترین بهانه از خداوند بسیار ممنونم که کمک کرد تا بتوانم با شما عزیزان به وسیله قلمم در ارتباط باشم. از همه دوستانی که با انتقاداتشان مرا در این مسیر همراهی کردند بسیار سپاسگذارم. نقدهایی به رمان وارد بود که من وظیفه خودم میدانم که جوابگو باشم. من در این داستان میخواستم به مخاطب چندگفته را القا کنم : 👇 1 قرارنیست همیشه مذهبی های ما زندگی بدی داشته باشند.میتوان در رفاه کامل به سر برد ولی معتقد و متدین بود چیزی که متاسفانه در فیلم ها و کتاب های ما برعکس آن هست و اغلب یک خانم نیازمند و بی بضاعت چادری است. 2 .نشان دهم که اغلب مذهبی های ما بسیار عاشق پیشه هستند و برای زن احترام خاصی قائلند و عشقشان بسیار پاک و بی آلایش است.چیزی که شما در پویا بخاطر حرف های محبت آمیزش و احترامش به ثمین مشاهده میکردید. 3.یک انسان متدین کاملا از روی احساسات تصمیم نمیگیرد .گاهی لازم است برای رسیدن تلاش کرد ,مبارزه کرد. کاری که ثمین قصه من انجام نداد و در اخر قصه به این نتیجه رسید که باید مبارزه میکرد . من هدفم از این داستان نشان دادن زندگی یک دختر مذهبی با اعتقادات مخصوص به خود بود.کسی که اگر کشور ش عوض شد ولی اعتقاداتش تغیری نکرد. امیدوارم که از داستان لذت برده باشید.ممنونم که این مدت با ما همراه بودید. قطعا این داستان معایب خاص خودش را داشت که از دید من نویسنده مخفی مانده بود. امیدوارم شما عزیزان با راهنمایی ها و انتقادات سازنده اتون به من کمک کنید تا در داستان های بعدی این معایب را رفع کنم. آیدی بنده در فضای مجازی @ya_emamhasanam امیدوارم در زندگی با تمام سختی ها هرگز خدا را فراموش نکنید. عاشقانه زندگی کنید و یادتان نرود که خداوند هیچ گاه دست از حمایت شما بر نخواهد داشت. باتشکر ز فاطمی این ماجرا نیست @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خیلی کارها دارد در ذهنم دور میزند که‌... دختر بچه تپلی با موهای بافته شده آرام جلو می‌آید. به مزار آرش که می‌رسد می‌شناسمش. چندین بار سر مزار آرش با مادرش آمده بود. ترسیده نگاهی بین ما که خیره خیره نگاهش میکنیم می‌اندازد. چشمان درشت و سیاهش را چندبار بین ما می‌چرخاند. شهاب با صدای بچه‌گانه سلامش میکند و دختر که انگار منتظر یک نرمشی بوده آرام خم میشود و دستش را روی مزار آرش دراز میکند. تازه شاخه‌های گل محمدی را میبینم که روی قبر می‌گذارد. خجالت زده پا عقب می‌گذارد تا برود که سنگ کوچکی زیر کفشش می‌رود و تعادلش را از دست می‌دهد. نیم خیز میشوم تا بگیرمش. دستهای شهاب دخترک زیبا را در بر می‌گیرد. بغض میکند و لب برمی‌چیند. شهاب بغلش میکند و بلند میشود. نگاهم می‌گردد دنبال صدایی که شنیده‌ام. زن چادری چند متر عقب‌تر ایستاده و نگران،کودک را نگاه می‌کند. شهاب پا می‌گیرد سمت زن جوان و ذهن من می‌رود به شهید بهنام که آرش برای نجات کودکش،جانش را داد. دختر سر به شانه شهاب می‌گذارد. چشم به عکس خندان آرش که در قاب به درخت تکیه داده است می‌دوزم. بوی گل‌های محمدی آرامم می‌کند. شهاب که از پیش زن می‌آید حدس ما به یقین می‌رسد. دوست دارم دختری را که زندگیش را مدیون آرش است،دوباره ببینم،اما زن کودکش را گرفته و رفته است. صدای صحبت کردن مسعود توی سرم می‌پیچد. خیالاتی شده‌ام بس که این روزها درگیر زار و زندگیش بوده‌ام. فریده مسعود را دیوانه خودش کرده و مقاومت هم کرده سر ماندن. هیچ استدلالی هم نتوانسته راضی‌اش کند از ایران برود. گفته بود هرچقدر هم که آن‌طرف آباد باشد من دلم می‌خواهد که کشور خودم را آباد کنم. از هندی و ژاپنی که کمتر نیستم. مسعود هم باید برای ایران بماند نه برای کسانی که می‌خواهند یک ایرانی روی زمین نماند. شهاب صدایم میکند. از افکارم بیرون می‌آیم و سر بلند میکنم. صورت سرخ و چشمان متورم مسعود آخرین تصویری است که منتظر بودم ببینم. زانو میزند کنار آرش و دست میکشد روی سنگی که تمیزیش نور خورشید را منعکس میکند. دستان سحر را میگیرم و از پشت صفحه لپ‌تاپش بلند میکنم. مقابلم که می‌ایستد چشمانش دریای اشک شده است و مواج. قطره‌ای سرکشی میکند و راه می‌گیرد روی صورتش و دلم را به تلاطم می‌اندازد سرش را پایین می‌اندازد و آرام نجوا میکند:من این پایان رو دوست دارم میثم‌. قلمش را میبوسم. دستش را میبوسم. می‌رویم تا کنار پنجره اتاقم و شکوفه های تازه درآمده درخت سیب را نشانش میدهم و لب میزنم:من هم این پایان رو دوست دارم. آرش و آریای آرام و عروسی فردا شب شهاب و بابا گفتن دخترش رو دوست دارم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم. یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است. من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم. شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.» زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی. این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است. تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند: - این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟ دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم. - لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم می سازیم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 ❤️وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ❤️ این آیات با صدای محمد در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد: درخشش پرتوی نور از چشمهایش آغاز شد و صحرای پیش رویش را دربرگرفت. تن های بی سر را دید. و سرهای بی تن را! لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند، دید، دریافت در حادثه عظیم کربلا حاضر شده! هجوم غم این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد که اهل بیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید که لشکر ظلم به اسارت می بردشان. خواست دنبال آنها برود که یک سرباز جلویش را گرفت و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن. سرش را بالاگرفت و بی تردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد. یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکر های بی سر، عزیزانشان عبور دادند. جواب هر قطره اشک و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها لگد و ناسزا در پی داشت. آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند. حلما می دوید تا به دختر اربابش برسد. می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد. ناگاه صحنه مقابل چشمش تغییر کرد. کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند. زنان شامی با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا، آمده بودند برای سنگ و چوب و زخم زبان زدن به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند. حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی قوم لکافرین. به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد روزی می رسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند و برای...شنیدن زخم زبان و تهمت ها! زیر لب زمزمه کرد: در این مسیرِ نور، جلودار،زینب(س) است. 🔶 -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۸-۷تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعن، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ) من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود تونستیم مجوزش و بگیریم رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بگیریم واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد . وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم » خدایا به خاطر همه چیز شکرت 🛑 🛑 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (آخر) زهرا با ماشین اومده بود دنبال من ! - خوشحالم برات ترنم 😉 برای اینکه پا پس نکشیدی ! - راست میگفتی زهرا ... بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه! وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم سرش رو آروم تکون داد . نمیدونستم کجا میره ! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود. نمیدونستم چمه! - ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم ! - چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟ - نه. نمیدونم! زهرا؟ - جان دلم؟ - به‌نظرت عشق، لذت سطحیه؟؟ - تا عشق به چی باشه!! - چه عشقی سطحی نیست؟ - خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! - زهرا؟ اگر عشق به‌خاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟ - خب تو که بهتر میدونی، هرچی که به‌خاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! - پس باید گذشت - ترنم؟؟ مشکوک میزنیا! نمیگی چی‌شده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... 😔❤️ - دیگه خبری نیست... 😞 حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،به‌جز یه‌چیز ... میخوام حالا از "اونم" بگذرم چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... 😢 ادامه دادم -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، به‌نظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...! -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. - آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد! - آخرین شب؟؟ - مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم! میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! 😭 من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم! هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو! یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." - زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ - چرا اونجا؟؟ - مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! - خب میرم معراج - نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش می‌شدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه می‌کرد.. اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد چشمم شروع به باریدن کرد... 😭😭 از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی اومدم منم آروم کنی میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم ! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم .. "برام پدری کن .. دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" 😔 یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! 😥 سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! " همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است.. مقدمه ی او را یافتن ، او را چشیدن ، ... " 🌹مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری !!🌹 فصل اول •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay