eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت پنجاه: آیتی بود عذاب انده 🌹ظهر سه شن
🌻زندگینامه قسمت پنجاه و دوم : غذای بهشتی... 🌹پشتش را کرد... گفتم می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت نه... این طوری هم من راحت ترم، هم تو.... دستم را گرفت . گفت دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.... 🌹کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود!!! گفتم به نظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟؟!!! گفت نه..... گفتم پس برای من هم امکان نداره بری دوباره ازدواج کنم. 🌹صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.... او هم قول داد صبر کند.....گفت از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید..... 🌹الان می بینم علی برای خودش مردی شده . خیالم از بابت تو وهدی راحت است.... نفس هاش کوتاه شده بود...کمی راهش بردم..دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم....توی آیینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید..... 🌹چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم....خوشش آمد که پر شده اند....تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست....غذا آوردند...میز را جلو کشیدم ...گفت نه آن غذا را بیاور !!!! با دست اشاره می کرد به پنجره !!!! من چیزی نمی دیدم !!!! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم "غذا این جاست . کجا را نشان می دهی ؟؟؟؟!!! 🌹چشم هاش را باز کرد.گفت " آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟؟؟؟ چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نمیزد... قسمت پنجاه و سوم: غسل شهادت 🌹دکتر شفاییان صدام زد.گفت نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. 🌹دیگر نمی توانستم تظاهر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روز شانه ام و باز می خوابید.از زور درد،نه می توانست بخوابد.نه بنشیند.همه آمده بودند. 🌹هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت نمی توانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه.....فریبا هدی را برد.... یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم...دیدم کف اتاق پر از خون است....آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت.پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 🌹منوچهر حالت احترام گرفت... دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش .....پرسیدم "منوچهر جان ،چه کار می کنی؟؟؟؟ گفت روی خون شهید وضو می گیرم.... دو رکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم...گفت " من را ببر غسل شهادت کنم " 🌹مستاصل ماندم.گفت " نمی خواهم اذیت شوی" یک لیوان آب خواست .تا جمشید لیوان آب را بیاورد ،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم...لیوان آب را گرفت...نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد...تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه و چهارم: شهادت 🌹سرم را گذاشتم روی دستش .گفت دعا بخوان... آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلناه می خواندم. خندید ....گفت " انگار تو عاشق تری ....من باید شرم حضور داشته باشم .چرا قاطی کرده ای؟؟ 🌹همدیگر را بغل کردیم....و گریه کردیم...گفت تو را به خدا ، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن...... من خودخواه شده بودم .منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد،ولی بماند....دستم را بالا آوردم و گفتم خدایا من راضیم به رضایت . دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد...... 🌹منوچهر لبخند زد و شکر کرد.....دهانش خشک شده بود... آب ریختم دهانش .نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون ، اما " یا حسین " قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین . 🌹می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم.....برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را.از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید...منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند... 🌹از در که وارد شد، منوچهر را دید.چشم هاش را بست...گفت " تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم ، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.... صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد...سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. 🌹دلش بوی خاک می خواست.... دراز کشید توی پیاده رو صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب . علی زیر بغلش را گرفت ، بلندش کرد و رفتند خانه....تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود.....احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است ...اما نبود....هدی آمد بیرون..گفت بابارفت؟؟؟؟؟؟ وسه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند. قسمت پنجاه و پنجم : راحت شدی...آرام بخواب منوچهر... 🌹دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم...دلم نمی خواست توی آن کشوهای سرد خانه بماند.....منوچهر از سرما بدش می آمد....روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. 🌹یک روز ونیم ندیده بود مش ، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش....او را هر طرف می بردند....می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد....از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس...دلم پر میزد....اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. 🌹با علی و هدی و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی قلبش که آرامش بگیرم... ولی ترکش ها مانع بود....آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود.....صورتش را باز کردم...روی چشم و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند....گفتم این رسمش نشد.....حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای ؟؟؟؟؟من هم دلم می خواهد چشم هات را ببینم.... 🌹مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.....هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم....علی و هدی هم حرف می زدند....گفتم " راحت شدی ....حالا آرام بخواب " چشم هاش را بستم و بوسیدم... مهرها را گذاشتم و کفن رابستم. 🌹دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم....سفارش کردم توی قبر را ببینند ، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد...بعد از مراسم ، خلوت که شد رفتم جلو...گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. 🌹همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت... بعد از چند روز بی خوابی ، دوساعت همان جا خوابم برد.... تا چهلم ، هر روز می رفتم سر خاک ... سنگ قبر را که انداختند ، دیگر فاصله را حس کردم... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت آخر: هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.... 🌹رفت کنار پنجره . عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود...زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه..... 🌹گفت یادت باشد تنها رفتی....ویزا آماده شده...امروز باید با هم می رفتیم......گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد...و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش.... 🌹دوید بالای پشت بام...نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد... تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده...انگار تو ی خلا بودم.....نه کسی را می دیدم...نه چیزی می شنیدم..... 🌹روزهای سخت تر بعد از آن بود..... نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد....یک شب بالای بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.... 🌹دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست .عصبانی شدم ...داد زدم " منوچهر خان ، من با تو حرف می زنم...آن وقت این کبوتر را می فرستی؟؟؟ 🌹آمدم پایین....تا چند روز نمی توانستم بروم بالا....کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت....علی آوردش پایین ..هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.... 🌹می آید پیشمان..گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود...بوی تنش می پیچد توی خانه.....بچه ها هم حس می کنند....سلام می کند و می شنویم....می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند... او آن جا تنها است و من این جا...... تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم... حالا شادی را نمی فهمم!! این همه چیز توی این دنیا اختراع شده ' اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay