📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_هشتم نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_نهم
-منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد.
از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم.
كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم.
بي اختيار مي پرسم:
-شما، شما چرا اونجا بوديد؟
مي خندد و مي گوید:
-چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم.
صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش.
يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم.
علي مي نشيند كنار من.
-چرا رنگت پريده؟
نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد.
-اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم.
لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم:
-ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس.
علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد:
-بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم.
نيم خيز مي شود كه برود.
-از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟
مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟
اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟
دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد:
-ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد.
دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند.
-خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه.
سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛
و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند.
بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم.
دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد.
در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم:
-همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر.
نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون.
خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند.
می گیرد مقابلم و می گوید:
-خواهش می کنم این سیب رو بخورید.
سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش.
دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم.
اما او می گوید:
-امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید.
سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
-اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم.
-راستش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش همبا همین محبت و حرمت نگه داشتنه.
من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هشتم مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_نهم
حسین لبخند زد.
امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست:
چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت:
- خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟
شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده.
شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم.
پایان فصل 31
فصل سی و دوم
سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید. از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم. در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند. روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد. داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند، ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند. هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود. صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود، وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت.
به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.
به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم.
شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت. آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم. به زن دایی ام نگاه کردم. ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود. به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند. عموی بزرگم هنوز نیامده بود. دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند. هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد. فوری جلو آمد و گفت: مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟
با خنده گفتم: این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.
مادرم سری تکان داد و گفت: به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه. تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!
همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت:
- وای مهتاب چقدر ناز شدی!
خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟
لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.
بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟
دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟
- آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...
در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی...
بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...
با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد. صدای ارکستر بلندتر و کرکننده شده بود. برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم. ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:
- مهتاب،اومد!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نهم
لازانیاروتوظرف ریختم وجلوی دنیاکه داشت مسخره بازی درمیاورد گذاشتم وگفتم:
+تحفه به جای اینکه انقدرچرت وپرت بگی غذا توبخور.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:اِچیکارش داری هالین؟
+خیلی بدی مهتاب دنیارو دیدی من ویادت رفته؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:چرت نگوبابا،یه امشب دنیااومده حسودی نکن دیگه.
خندیدم وگفتم:
+کوفت کن نمی خواد گندت وجمع کنی.
خندیدومشغول خوردن غذاش شد.روبه دنیاکردم وگفتم:
+بعدازشام بایدبزاری روگچ پات نقاشی بکشما.
مهتاب:منم میخوام.
دنیا:خب باباولی زیادجا نداره ها.
نچ نچی کردم وگفتم:
+چشمم روشن دوست جدیدپیداکردی اون رو پات نقاشی میکشه؟
دستش وتوهواتکون داد وگفت:
دنیا:بروبابا،دوست جدید کجابود؟
پاش وآوردبالاونقاشیای روپاش ونشون دادوگفت:
دنیا:هنرشایانه.
مهتاب باتعجب نگاه کرد، خندیدم وگفتم:
+هنرش توحلقم.
چندتاقلب وگل ودرخت کشیده بود. مهتاب با تعجب گفت:
مهتاب:نامزدید؟
دنیاخندیدوگفت:
دنیا:کی؟من وشایان؟
مهتاب:آره.
دنیادوباره خندیدوگفت:
دنیا:نه بابانامزدکجا بود؟دوستیم.
مهتاب سری تکون داد وآهانی گفت. خندیدم وگفتم:
+ولی همدیگرودوست دارن.
دنیاجبهه گرفت وبا عصبانیت گفت:
دنیا:تو غلط گفتی!!! دروغ میگه مهتاب هیچ حسی بینمون نیست.
خندیدم وروبه مهتاب کردم وگفتم:
+آره مهتاب جون حسی نداره فقط عمه ی من بود تومهمونی می گفت کرم بریزمن وبچسبون بهش واین حرفا.
دنیا:گمشو.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:بسه بابامن غلط کردم اصلاالان همدیگرو نصف می کنید. خندیدم وگفتم:
+دیگه ازاین کارانکنیا.
خندیدیم وچیزی نگفتیم وبه غذاخوردنمون ادامه دادیم.
*
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نهم
مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد .
ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! .
مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟
ـ آرامش قبل از طوفان
ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید
ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم
دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده
ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم
ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم
ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده
گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد .
ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟
ـ من ناهار خوردم
تا کی باید منتظر باشیم ؟
ـ صبر داشته باشید
خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت :
ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟
امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت :
چه خبر آقا مهرداد گل ؟
امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد .
ـ چیه داداش تعجب کردی ؟
ـ ایشون آقا یاسین هستن
با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد :
منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه
یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ...
صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ،
چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ...
با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده
مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟
ـ آره
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نهم
فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش .......
نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحنل این حجم از افکار پراکنده را ندارم .
احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صدا ها برایم گنگ میشوند .
آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چشم هایم را آرام باز میکنم .
با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده تشسته و به بیرون خیره شده است .
روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود .
لبخند نصفه نیمه ای میزند .
به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است .
بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل عضه دار است .
صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم .
خطاب به او میگویم
+مراسم چی شد ؟
_تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن .
و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند .
نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند .
بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم .
سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم .
+چرا حالم بد شد ؟
_بخاطر فشار عصبی
همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد .
کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد .
با دست پسش میزنم
+نمیخورم
سعی میکند لبخند بزند
_باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه
با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم .
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#او_را #پارت_صد_هشتم کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت... - چه کمکی؟ - کمک کنه تا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_نهم
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت
- البته بدم نیست !
حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...
- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم
تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم
- نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .
خب آدم گاهی هوس میکنه !
البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم !
موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت
- چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
- پس فردا ! ☺
- خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته
اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه !
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !!
مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
" دنبال مقصر نگرد !
دنیا با ما سازگاری نداره
دنیا محل رنجه
مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم
شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه !
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم .
تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم .
« تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی .
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی !
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی !
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره »
به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود !
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم .
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم !
اون به هیچ شخصی وابسته نبود ...
پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم
میترسیدم از این اعتراف ...
اما اون ، حال خوشش رو به خاطر خدا میدونست !
خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه !
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ...
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم !
اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم .
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد !
« تو نماز به دنبال لذت نگرد !
نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! »
" نماز...!؟ "
من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !!
درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_نهم
طولی نکشید که رفت و آمد به عمارت زیاد شد
اول از همه زهرا و محمدکیان رسیدند و بعد عمه ها رسیدند البته به جز عمه فروغ، که چشم دیدن مرا نداشت.
هرکسی گوشه ای از کار را گرفته بود و مشغول بود.
به دستور خاله من نشسته میتوانستم نظاره گر باشم.
وقت هم زدن آش نذری که شد ب خواستم و به سنت دخترها رفتم .
هرکسی یکبار آش را هم میزد و دعایی میکرد.
_اجازه هست منم دعا کنم؟
زهرا ملاقه را به دستم گرفت
_بفرما خواهرشوهر جان شما امر کن!
با لبخند ملاقه را گرفتم
_ممنونم زنداداش جونم
در دل برای سلامتی عزیزانم مخصوصا حمید و به سلامت به دنیا آمدن پسرم دعا کردم.
زیر لب صلوات میفرستادم و دیگ را هم میزدم.
زهرا باخنده گفت
_حاج خانوم واسه ما هم دعا کن
_خدایا داداشم رو برای این خانوم حفظ کن .خدایا یه هشت قلوهم نصیبش کن .
همه زدند زیر خنده.
زهرا با عجله مقاله را از دستم گرفت
_خدایا دومی رو الان کنسل کن ممنونم.
نگاه طلبکارش را به من داد
_واقعا که راست میگم خواهرشوهر فامیل نمیشه!
صدای افتراض عمه مهدخت بلند شد
_منم خواهرشوهر مامانتما
زهرا نمایشی به گونه اش زد
_وای خاک بر سرم ،نه بابا شما که تاج سری .
دوباره صدای خنده به هوا رفت.
با خنده به سمت نیمکت رفتم و نشستم.
آش با ذکر و صلوات درون ظرف ها ریخته شد و با کمک کمیل و نجلا بین همسایه ها پخش شد.
به درخواست خاله پدرو مادرم برای نهار به عمارت آمدند.
فرصت خوبی بود تا قضیه سفرم را بگویم.
بعد از صرف نهار مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.
فقط خانواده من باقی مانده بودند.
پدر مشغول حرف زدن با حاج بابا بود، روهام و کمیل ، کنار هم نشسته بودند.
خاله ثریا و مامان هم آهسته پچ پچ میکردند و میخندیدند.
با سرفه صدایم را صاف کردم و روبه جمع گفتم
_ببخشید میخواستم یه حرفی بزنم بهتون.
همه نگاهشان را به من دادند .حاج بابا با لبخند جوابم را داد
_جانم باباجان؟
_جونتون سلامت. راستش حمیدجان صبح پیام داد که اومده ایران
همه خوش حال شدند و لبخند برلب داشتند
_ولی فعلا باید یکی دوماه زاهدان بمونه.گفت من و نجلا بریم پیشش.
شب قراره یکی از همکارانش بیاد دنبالمون
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay