📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهاردهم مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پانزدهم
بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه.
در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور.
با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم.
نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم:
-《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن .
من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم.
اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید...》
آرام زمزمه می کند :
- 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》
دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی
می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است .
نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم.
شب مصطفی پیام می دهد :
- 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》
سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم :
- 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》
جوابش می آید :
- 《روح و روان محکم می طلبه ...》
صدای همراهم را می بندم و می نویسم :
- ندارم، اما طالبشم...
نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد:
- «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...»
- «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت...۔»
شکلک خنده میفرستد و جمله اش:
- خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید.
از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم!
- «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.»
باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است.
چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است.
باید خودم را بسازم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهاردهم با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طر
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پانزدهم
سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ی ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي .
تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟
پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو ، تا اون روز ببينم چي مي شه !
با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس العمل تند مادرم مي ترسد.
سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد :
- تو كه مي دوني نظر من چيه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟
نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود.
صبح پنج شبه سرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟
با خنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ...
حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟
دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه
غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟
لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد :
- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخواه كه بهشون دروغ بگم.
با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !
حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني .
با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟
حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل .
وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست.
بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟
شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنوز كوه آتشفشانه !
شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟
ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره .
با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها !
شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها !
ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن !
دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟
عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟
شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو !
از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم.
پايان فصل 33
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پانزدهم
باصدای امیرعلی،چشم ازمهین جون که داشت ذکرمی گفت برداشتم.
امیر:چی شدخاله؟ حسین اومدخونه؟
خاله بینیش وبالاکشیدووباناراحتی گفت:
_نه والا.
امیرسری تکون دادو گفت:
امیر:یعنی خبریم ازش ندارید؟
خاله سریع گفت:
_خبرکه داریم ازش، بالاخره امروزجواب گوشیش وداد.
امیر:خب خداروشکر، چی گفت حالا؟
خاله نیم نگاهی بهم انداخت که سریع سرم وانداختم پایین که مثلامن به حرفاشون گوش نمیدم.
_بهش گفتم میای خونه یانه گفت فعلامی خواد تنهاباشه.
امیر:تکلیف چیه؟می خواد بااین دخترهمسایتون ازدواج کنه؟
خاله شونه ای بالاانداخت وگفت:
_زیربارنمیره ولی امروز گفت یکی ودوست داره فقط هم بااون ازدواج می کنه،به زودیم میره خواستگاریش.
امیر:شماموافقی؟
_والااگه دخترخوبی باشه چراکه نه.
وای خدافقط همین و کم داریم،حسین بلندشه
بره زن بگیره،مهتاب به هوش بیادواین خبرو بشنوه دق می کنه که. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم. پرستاری به سمتمون اومدوباصدای تودماغیش گفت:
_بستگان مهتاب آریاشمایید؟
امیرسریع ازجاش بلند شدوگفت:
امیر:بله،چیزی شده؟
مهین جون بانگرانی ویلچرش وبه سمت پرستارکشید.پرستاردستش وتوهوا تکون دادوگفت:
_نه فقط دکترگفت که دونفرازنزدیکانشون برن اتاقشون.
پرستاربعدازاین حرف رفت. مهین جون دست امیرو گرفت وباهول گفت:
مهین:بریم،بریم دیگه امیر بریم ببینیم دخترم چشه.
خاله سریع گفت:
_منم میام،من طاقت نمیارم.
امیرعلی باشرمندگی به دوتاشون نگاه کرد وگفت:
امیر:شرمنده بااجازتون باهالین خانم میرم. باتعجب نگاهش کردم ولی اون یه نیم نگاهم بهم انداخت.
مهین جون سریع گفت:
مهین:چی میگی امیر؟
من مامانشم حقمه بیام وبدونم که دخترم چشه. امیرعلی پوف کلافه ای وکشیدوگفت:
امیر:میدونم حقتونه ولی مامان جان شماحالتون الان خوب نیست من قول میدم دکترهرچی گفت به شمابگم.
مهین جون باناراحتی نگاهش کرد،امیرلبخند غمگینی زدوخم شد دست مامانش وبوسید، باصدای آرومی گفت:
امیر:دعاکن مامان جان.
مهین جون اشکش چکید، بغض بدی گلوم وگرفته بودواقعافکراینکه مهتاب چیزیش بشه اذیتم می کرد. امیرروکردبه من وگفت:
امیر:هالین خانم همراهم میاید؟
باخودم گفتم اگه نمیخواستم بیامم توانقدرمظلوم گفتی که طاقت نمیارم جیگر.
وسط بغض ازطرزفکرم خندم گرفت،لبم وگاز گرفتم وگفتم:
+بله بریم.
سری تکون دادوراه افتاد، سریع رفتم کنارش ایستادم وباهم به سمت اتاق دکتر رفتیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پانزدهم
مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را اثبات کند اما برای تولید نظریه اش نیاز به حمایت اساسی داشت اما کشور در آستانه انتخابات دچار ناآرامی شده بود و از طرفی دستورات دولت به اجرا در نمی آمد .
حزب مقابل دولت با تمام توان برای تخریب دولت وقت و پیروزی در انتخابات تلاش میکردند تا جایی که راه را گاها برای خط فکری مخالف می بست .
محمدحسین در گیر دار پیچ و تاب های سیاسی از هدفش دور می شد .
جبهه مخالف دولت با عملکرد سازمان هسته ای که برای ارزآوری و تولید انرژی مقرون تلاش میکرد مخالفت های زیادی داشت درست هدفی که سیاست های کثیف غربی داشتند .
مهدا از طریق تیم سرگرد و همکارانش توانست امنیت محمدحسین و دیگر اعضای مسابقه را تامین کند .
اما همچنان بودن سجاد در میان خائنین برایش تعجب آور بود .
با تعقیب و گریز های بسیاری که انجام دادند توانستند زنان و دختران زیادی را از بیچارگی محضی که آن ور آبی ها با ترفند های مختلف برایشان چیده بودند نجات دهند اما هر نبردی قربانیان خودش را داشت ...
به اصفهان برگشت با اندوخته ای که از ماموریت چند روزه اش به دست آمده بود .
کمک های بی دریغ امیر و حضورش در اولین ماموریت خارج از شهر برای مهدا بهترین همراهی دنیا بود درست حسی که به مرصاد داشت متوجه امیر شده بود ...
پسری که حد خودش را می دانست به وسوسه شیطان درونش گوش نمی سپرد وچشم و گوش و زبانی که در اختیار خودش بود ، امیر آن روز ها تفاوتی چشمگیر با امیر دو سال پیش داشت .
هم ظاهر و هم باطن به اندازه ای تغییر کرده بود که کمتر کسی او را می شناخت ، وقتی هانا بعد از ۴ سال او را دید نتوانست امیر را بشناسد .
لازم می دید اول از همه به اداره برود و گزارش کار دهد اما وقتی مادرش با او تماس گرفت و از ساعت رسیدن شان پرسید نتوانست دروغ بگوید ...
برای اینکه بتواند با تیم شیراز هماهنگی های لازم را انجام دهد یک روز بعد از محمدحسین برگشت .
اتفاقاتی در آن چند روز افتاده بود که نمی توانست راحت از کنار آنها بگذرد اتفاقاتی که منجر به بازداشت چند تن از افراد گروه مروارید شد ، مرواریدی که .....
..........ــــــــــــــ ♥ـــــــــــــــ.........
خسته کتاب را بستم و روی میز کنار قاب عکس گذاشتم عکسی از من ، مهدا ، فاطمه و حسنا عکسی که در جشن محرمیت مهدا گرفته بودیم .
لحظه ای به عکس خیره میشوم و دلم برای آن زمان پر می کشد برای جمع چهار نفره مان ، برای مسخره بازی های حسنا برای خنده های شیرین فاطمه برای بی حوصلگی های خودم و برای او ... دختر مهربان زندگیم ... مهدا .
با دنیایی متفاوت در کنار هم زیباترین زمان ممکن را می ساختیم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_پانزدهم
#بخش_اول
+میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت ماجرا همینه
اگرچه دلم چیز دیگری میگوید اما به زور قلب دلتنگ را ساکت میکمم تا مبادا شهروز چیزی بفهمد .
به صندلی تکیه میدهد
_فزض میکنیم که فقط به چشم پسر عموت بهش نگاه .....
میان حرفش میپرم
+لازم نیست فرض کنیم . با اطمینان میتونیم بگیم فقط به چشم پسر عموم بهش نگاهم میکنم
با تمسخر میگوید
_باشه باشه تو راس میگی .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اینا رو گفتم که بگم حتی اگه ۱ درصد هم بهش فکر میکردی دیگه بهش فکر نکنی . اینارو گفتم که اگه بخاطر اون به من جواب رد دادی بیخیالش بشی .
اون که سرطان گرفت رفت پی کارش .
دیگه مشکلت با من چیه ؟
نکنه میخوای به اون جوجه مذهبی که از بچه های دانشگاهه بله بگی ؟
ادای آدم های متفکر را در می آورد و ادامه میدهد
_البته بدم نیست خوشگله
خودم را به صبر دعوت میکنم .
چقدر صبور بودن کار سختیست .
حالا میفهمم چرا قرآن گفته 《وَ اَلله یُحِبُ الصابِرین》چون خداوند در صورتی که بنده اش در کوره سختی ها پخته شود علاقه اش به آن بنده بیشتر میشود . کار یخت است که انسان را پخته و علاقه خدا را بیشتر میکند وگرنه کار راحت را که همه میتوانند انجام دهند .
نفس عمیقی میکشم
+اولا آدم نباید راجب دیگران اینطوری صحبت کنه . دوما من هیچوقت ظاهر جزو ملاکام نبوده . سوما من فعلا قصد ازدواج ندارم نه با شما نه با هم دانشگاهیم . من و شما به هم نمیخوریم . اردواج ما اشتباه ترین کار ممکنه من حتی یه بارم بهش فکر نکردم و حتی وقتی قصد ازدواج هم داشته باشم اصلا حاضر نیستم این کار رو انجام بدم حتی اگه پای جونم در میون باشه . پس این بحث رو برای همیشه کنار میزاریم .
دستانش را در جیب جلیقه اش فرو میبرد و با غرور نگاهم میکند
_یه بار گفتم دوباره ام میگم . من اگه چیزی رو بخوام حتی به زورم که شده بدستش میارم .
جدی نگاهش میکنم و با تحکم میگویم
+من از این حرفا نمیترسم چون پشتم به خدا گرمه .
برادرای حضرن یوسف خواستن سعادت و خوشبختی رو از حضرت یوسف بگیرن اما چون خواست و تقدیر خداوند چیز دیگه ای بود حضرت یوسف به سعادت بیشتری دست پیدا کرد .
پس اگه خواست و تقدیر خداوند خلاف خواست شما بشه حتی اگه خودتو به آب و آتیشم بزنی نمیتونی جلوی خواست خداوندو بگیری .
زور و قدرت خدا در برابر بنده خوا هیچه .
پوزخند میزند و سرتکان میدهد
_خوب منبر میری . چرا سخنران نمیشی ؟
شنیدم درآمدشم خوبه .
یه ذره از این چرت و پرتا تو مخشون فرو کنی کلی بهت پول میدن و ازت تشکر میکنن .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_پانزدهم #
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_پانزدهم
#بخش_دوم
_خوب منبر میری . چرا سخنران نمیشی ؟
شنیدم درآمدشم خوبه .
یه ذره از این چرت و پرتا تو مخشون فرو کنی کلی بهت پول میدن و ازت تشکر میکنن .
سری به نشانه تاسف برایش تکان میدهم .
اثر گذاشتن در او مثل سوراخ کردن سنگ سخت و دشوار است .
بلند میشوم
+خدافظ
فقط سر تکان میدهد و به میز خیره میشود ؛ بدون حتی کلمه ای پاسخ
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
امروز آخرین امتحانم را دادم و برای چند ماهی از دانشگاه خلاص شدم .
آشفته و بی حوصله هستم .
اتفاقات این چند روز خسته ام کرده اند .
روزی که فهمیدم سجاد سرطان دارد نیمه های شب بغض حبس شده در سینه ام را آزاد کردم و تا نماز صبح گریه کردم .
میدانم شهروز هر آدمی باشد دروغ گو نیست . حداقل دروغ به این بزرگی نمیگوید .
حرف هایش هم با توجه به اوضاع درست است .
در میان امتحاناتم ۲۹ خرداد ماه تولد سجاد بود که گذشت .
سجاد هم مثل شهروز ۲۴ ساله شد .
سجاد و شهروز با اختلاف چند ماه همسن هستند . چه خون دل ها که سجاد به خاطر این چند ماه اهتلاف سنی نخورد .
وقتی بچه بودیم شهروز مدام به سجاد زور میگفت و معتقد بود چون چند ماه از سجاد بزرگتر است ، سجاد موظف است حرف هایش را اطاعت کند .
سر تکان میدهم تا ذهنم خالی شود .
دلم نمیخواهد با این ذهن خسته ام دوباره به گذشته فکر کنم .
تازه متوجه دور و برم میشوم . به پارک نزدیک دانشگاه رسیده ام .
بی حوصلخ روی نزدیک ترین نیمکت مینشینم .
چند دقیقه قبل علیرام از من جدا شد و رفت .
از روزی که شهروز را دیده بود دیگر دور و برم نبود و از من فرار میکرد .
تا اینکه امروز در دانشگاه از من توضبح خواست و من هم سربست راجب محرم بودن به شهریار دادم تا فکر نکند با دو نامحرم سوار ماشین شده بودم .
بعد هم حرف های شهروز را راجب عاشق شدنم تکذیب کردم ؛ اگرچه دروغ گفتم اما چاره دیگری نداشتم .
با شنیدن صدایی که به من سلام میکند سر بلند میکنم .
پسر جوانی که کلاه بافت روی سرش کشیده و ماسک به صورتش زده رو به رویم ایستاده .
لا تعجب نگاهش میکنم .
نمیتوانم بشناسمش ؛ بعید میدانم از بچه های دانشگاه باشد .
کمی به چشم هایش دقت میکنم که تنها عضو معلوم از صورتش است .
نا گهان هین کوتاهی میکشم .
تازه اورا شناختم .
به کنارم اشاره میکند
_اجازه هست بشینم ؟
یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!!
از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین .
ضربان قلبم دارد شدت میگیرد .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود .
سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_پانزدهم
#بخش_سوم
یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!!
از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین .
ضربان قلبم دارد شدت میگیرد .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود .
سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم
+بفرمایید
مینشیند و به رو به رو خیره میشود
_خوب تونستید منو بشناسید
+آره ولی خیلی سخت
برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم
+چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟
سر تکان میدهد
_به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد .
_نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟
لبخندم را عمیق تر میکنم
+به وقتش خودتون میگید
مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند .
بلاخره لب به سخن باز میکند
_فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم .
به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده .
در اوج تابستان بدنم یخ کرده .
ادامه مبدهد
_یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید
_البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . نا خواسته شنیدم .
گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند . بغض میکنم . اصلا حس خوبی ندارم .
نفس عمیقی میکشد
_ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم .
ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم .
وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر .
مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند .
حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم .
ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم
+فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه .
منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم .
نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
با صدایی لرزان میگوید
_من سرطان دارم
با آرامش میگویم
+میدونم
بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم
+شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته
ابرو بالا می اندازد
_مامانم گفته ؟
+مگه خانوادتون میدونن ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_پانزدهم #
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_پانزدهم
#بخش_چهارم
+شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته
ابرو بالا می اندازد
_مامانم گفته ؟
+مگه خانوادتون میدونن ؟
سر تکان میدهد ، لبم را با زبان تر میکنم
+نه شهریار بهم گفته نه خانوادتون ، یه نفر دیگه بهم گفته که شما نمیدونید از این موضوع اطلاع داره . ولی لطفا از من نپرسید چون نمیتونم بگم .
سکوت میکند .
سرم را پایین می اندازم و تازه متوجه لرزش دست هایم میشوم . سریع آن ها را زیر چادر میبرم .
قلبم کمی آرام گرفته است و انگار نا آرامی اش را به دست هایم منتقل کرده .
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارد میگوید
_نورا خانم امیدی به زندگی من نیست ، الکی به من دل خوش نکنید . معلوم نیست چند روز یا چند ساعت دیگه زنده میمونم . دارم شیمی درمانی میکنم ولی این کارا فقط چند روز به روزای زندگیم اضاففه میکنه .
بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .
حتی کلمه ای نمیتوانم پاسخش را بدهم چون به محض گفتن اولین کلمه بغضم میترکد .
نگاهم میکند و بعد ماسک و کلاهش را بر میدارد . نمیخواهم سر بلند کنم و نگاهش کنم . از سر باز کردن بغضم میترسم .
_نورا خانم منو نگاه کنید .
نه میتوانم حرف بزنم و مخالفت کنم ، نه میتوانم نگاهش کنم .
به ناچار سربلند کنم .
صورت رنگ و رو پریده و لاغری جلوی صورتم نقش میبندد .
صورتی که نه ابرو دارد ، نه مژه و نه ریش . موهای سرش کاملا تراشیده شده و قهوه ای چشم هایش خسته اند و انگار خواب ابدی طلب میکنند .
لب های سفید شده اش را به لبخند تلخی میکشد
_این قیافه رو خودمم نمیتونم تحمل کنم . نشونتون دادم تا ببینید و بفهمید حرفام شوخی نیست ، جدی جدی قراره برم
نگاهم را از صورتش میگیرم . حرف هایش مثل تیری هستند که به قلبم فرو میروند .
اشک تا پشت چشم هایم میایند بغضم برای سر باز کردن تقلا میکند از ترس ریختن اشک هایم پلک نمیزنم . به سختی جلوی اشک هایم را میگیرم تا سجاد را بیش از این عذاب ندهم . فقط امیدوارم دور چشمم سرخ نشده باشد .
دوباره کلاه را روی سرش و ماسک را به صورتش میزند .
_از دم در دانشگاه دنبالتونم ، منتظر بودم یه جای خلوت برید تا بتونم باهاتون صحبت کنم که خدا رو شکر اومدید پارک .
ابرو بالا می اندازم . یعنی علیرام را دیده ؟
چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا این موضوع ار ذهنم خارج شود .
سجاد بلند میشود
_خب گفتنیا رو گفتم . دیگه برم
اگر حرفی نزنم قلبم میترکد . بغضم را بهدسختی قورت میدهم و سعی میکنم به خودم مسلط باشم .
با تحکم میگویم
+من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تغییر چهره ازشون دل بکنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_پانزدهم
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !
- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
- چه ربطی داره؟ مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
- خب این لذت سطحی نیست؟؟
- نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن!
آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
- خب نبینن ! 😐
- نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
- نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد ! 😞
- خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
- خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟😒
- ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟
- خب...اوهوم !
از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
- بیا بشین برسونمت!
- نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
- از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟
- جان دلم؟
- تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!
همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!!
- خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو
کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
- الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
- از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
- آره، واقعاً ممنونشم ...
بوسش کردم و از هم جدا شدیم
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay