eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیستم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . حتما نمیدونی چرا . عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه . برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم . پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم . اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم ، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد . نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم . 》 پوزخند میزنم . بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم . ادامه اش را میخوانم 《قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود . وقتی تو رو اذیت میکردم ، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم . سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه ، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد . تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم . این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخار این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی ، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه . میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟ میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟ چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته . بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد 》 بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم . همانطور که حدس میزدم باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن و نگفتن ماجرا به خانواده ام نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانواده ام هم مشکل به وجود آوردم . چقدر شهروز بی رحم است ، از من به عنوان طعمه استفاده کرد . نفس عمیقی میکشم . بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند . نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد . با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم +ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید . هستی ذوق زده نگاهم میکند _ایشالا قسمت تو هم بشه . با شیطنت نگاهش میکنم +اتفاقا شده ، خوبشم شده متعجب ابرو بالا می اندازد _جدی میگی ؟ سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم +بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود لبخند دندان نمایی میزند _حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد _خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته . با خنده میگویم +واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم +راست‌ قراره با پسر عموم ازدواج کنم . اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه . ۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم . صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید _اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟ لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم . +خیلی وقته همدیگرو دوست داریم . لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید _یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم . ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی .... میان حرفش میپرم +آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم . اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است . لبخند میزنم +ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم . یک تای ابرویش را بالا میدهد . لبخندم را عمیق تر میکنم +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید . با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم . در اتاق باز میشود ، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده . داخل سفره مربع هایی وجاد دارد که از آنهاریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است . فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد . در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است . همگی با هم وارد میشویم ، من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم . شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند . خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من . خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیره شده همراه طور نقره ای رنگی بیرون میکشد . سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد . قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ . بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است . قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد . به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم . 《سوره نور》 نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم . با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد . _خوندن سوره نور خیلی سفارش شده . تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونید . لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند. سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید _چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست . خجول سر به زیر می اندازم و عاجر میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش . این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد . چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند . چقدر اشک شوق خوب است . هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم . عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود . حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند . دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم . عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند . _قال رسول الله ، النکاح سنتی ...... با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم . سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید _و زنان پاک برای مردان پاک . شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد . نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم . دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد . بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد . _تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند . جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم . سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است . حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر . گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_چهارم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم . مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اشک تا پشت چشم هایم می آبند . بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم +خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید . یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه . مادر پسر بهش اجازه نمیده . بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه . تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده . یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره . ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره . خاله شیرین میزند زیر گریه . سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود . رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد . اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم . خاله شیرین کمی آرام میشود _برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم . سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه . این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است . دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم . سرم را بلند میکنم . سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند . ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم +کِی اومدی ؟ نفهمیدم _تازه اومدم با تردید میگویم +یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد _چرا ؟ +عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن . نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن سر تکان میدهد و دوباره میخندد . از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند . دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد _دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی . هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم . از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم . انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است . سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند _سرتو بزار رو پام سری به نشانه نفی تکان میدهم +نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند . نگاهم در این میان به مادرم میافتد . چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده . مادر بودن سخت است ...... اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است . همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید . بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است . پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست . مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است . از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم +قربونت برم مامان چقدر صبوری . برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر بر میگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم . مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد . _بمون ولی زیاد غصه نخور ، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده . لبخند میزنم . بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست . اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود . از فکر شهریار بیرون نی آیم و سر بلند میکنم . نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود . بی اختیار لبخند محوی میزنم . به سراغ دفترچه میروم . دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم . گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم . بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم . پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش 《عشق را باید که》 لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم +عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_هفتم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +باش ، پس فعلا خدافظ _خدافظ عزیزم . تماس را قطع میکنم و کلافه موبایل را در کیفم می اندازم . بی خیال چادر تازه شسته ام کنار مزار دو زا نو مینشینم . قرآن کوچکم را از کیفم بیرون میکشم و شروع به قرآن خواندن میکنم تا قلبم آرام بگیرد . چشم های خسته ام را از آیات میگیرم و به ساعتم میدوزم . بیش از یک ساعت از تماس مادرم گذشته و هنوز خبری نشده است . دلشوره ام مدام بیشتر میشود . ترسم از این است که اتفاقی برای سجاد افتاده باید به من نگفته باشد . دستی به مزار شهید میکشم +این همه سجاد ازتون حاجت خواست بهش دادید ، این یه حاجت منم بخاطر سجاد بدید . من مطمئنم سجاد سالم برمیگرده ، چون از شما خواستم ، همین یه حاجتو ازتون میخوام فقط همین یه دونه رو . موبایل را از کیفم بیرون میکشم و با تردید به مادرم زنگ میزنم . به محض شنید صدای مادرم دلشوره ام بیشتر میشود . صدایش گرفته و پر از بغض است _الو نورا ، الو ؟ چرا جواب نمیدی تازه به خودم می آیم +الو ، سلام _سلام مادر بی مقدمه میپرسم +چرا بغض کردید ؟ سعی میکند بغضش را کنترل کند _مادر سجاد برگشته ضربان قلبم شدت میگیرد ، یا ابلفضلی زیر لب میگویم و به مزار شهید چشم میدوزم . دستی روی گل پر ها میکشم ، یعنی دوست سجاد حاجت را نداده ؟ شاید سجاد هم از او شهادتش را خواسته و چون سجاد رفیق و همدمش است حاجت اورا داده ، شاید هم دلتنگ سجاد شده و او را پیش خود برده . در دل خطاب به شهید میگویم +اگه صلاح خدا شهادته عیب نداره ، ولی کاش بعد از ازدواجمون شهید بشه مادرم که سکوتم را میبیند هول میکند _نورا سجاد سالمه بغض میکنم ، نمیتوانم باور کنم ، اگر زخمی یا شهید شده باشد مادر به من نمیگوید . مادر ادامه میدهد _همینجاست ، تو خونه ی ما . حالش از منو تو هم بهتره ، اتفاقی نیوفتاده مادر با صدایی که از ته چاه بیرون می آید میگویم +گوشی رو بدید بهش &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_هشتم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند _اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند _۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری هوا را میبلعم و سر تکان میدهم . سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند . مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند . با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند . سجاد در آخر میگوید _۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن . و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم . گریه ام آرام گرفته است . با صدای خش داری میگویم +رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم . فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری . چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی . ۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی . فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟ بغض میکنم و سر تکان میدهم . تلخندی میزنم و ادامه میدهم +ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم . از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟ سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟ لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه . خیلی داره بهت خوش میگذره ها ! شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته . فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی . منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . لبخند پهنی میرنم +یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟ من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم . مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم . سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 به سختی روی پا می ایستم . پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم . احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست . دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست . با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم . شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته . بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم . با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد . رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند . صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم +وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد . با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد . شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته . بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . +چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟ نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد . میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود . سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند _برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش....... نگاهش را میگیرد _مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم . وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم . بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است . سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید _چی میگفت ؟ معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز +پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم . میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم . تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود . یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم . با صدای در ماشین سر بلند میکند . سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد . با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست . اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم . +آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات . لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد . گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم . لواشک ها را از دستش میگیرم . منتظر نگاهم میکند +باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم +وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید _فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم . سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم . سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم . پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد . نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست . با باز شدن در وارد خانه میشویم . نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده . فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد . نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم . با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز +پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم . میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم . تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود . یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم . با صدای در ماشین سر بلند میکند . سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد . با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست . اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم . +آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات . لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد . گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم . لواشک ها را از دستش میگیرم . منتظر نگاهم میکند +باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم +وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید _فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم . سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم . سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم . پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد . نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست . با باز شدن در وارد خانه میشویم . نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده . فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد . نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم . با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay