📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیستم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیستم
#بخش_چهارم
بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . حتما نمیدونی چرا .
عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه .
برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم .
پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم . اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم ، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد .
نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم . 》
پوزخند میزنم . بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم .
ادامه اش را میخوانم
《قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود .
وقتی تو رو اذیت میکردم ، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم .
سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه ، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد .
تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم .
این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخار این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی ، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه .
میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟
میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟
چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته . بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد 》
بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم .
همانطور که حدس میزدم باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن و نگفتن ماجرا به خانواده ام نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانواده ام هم مشکل به وجود آوردم .
چقدر شهروز بی رحم است ، از من به عنوان طعمه استفاده کرد .
نفس عمیقی میکشم .
بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند .
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_یکم
#بخش_چهارم
پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند .
بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد .
با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم
+ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید .
هستی ذوق زده نگاهم میکند
_ایشالا قسمت تو هم بشه .
با شیطنت نگاهش میکنم
+اتفاقا شده ، خوبشم شده
متعجب ابرو بالا می اندازد
_جدی میگی ؟
سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم
+بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود
لبخند دندان نمایی میزند
_حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم
ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد.
لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد
_خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟
حق انتخاب با خودته .
با خنده میگویم
+واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی
دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود .
بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم
+راست قراره با پسر عموم ازدواج کنم .
اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه .
۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم .
صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید
_اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟
لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم .
+خیلی وقته همدیگرو دوست داریم .
لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید
_یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟
واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم .
ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی ....
میان حرفش میپرم
+آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم .
اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است .
لبخند میزنم
+ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم .
یک تای ابرویش را بالا میدهد .
لبخندم را عمیق تر میکنم
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخن میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_دوم
#بخش_چهارم
دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد .
هیجان به سراغم می آید .
با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم .
در اتاق باز میشود ، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده .
داخل سفره مربع هایی وجاد دارد که از آنهاریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است .
فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد .
در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است .
همگی با هم وارد میشویم ، من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم .
شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند .
خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من .
خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیره شده همراه طور
نقره ای رنگی بیرون میکشد .
سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد .
قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ .
بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است .
قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد .
به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم .
《سوره نور》
نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم .
با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد .
_خوندن سوره نور خیلی سفارش شده .
تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونید .
لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند.
سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید
_چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست .
خجول سر به زیر می اندازم و عاجر میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش .
این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد .
چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند .
چقدر اشک شوق خوب است .
هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم .
عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود .
حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند .
دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم .
عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند .
_قال رسول الله ، النکاح سنتی ......
با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم .
سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید
_و زنان پاک برای مردان پاک .
شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_چهارم
سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد .
نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم .
دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد .
بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد .
_تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم .
سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .
جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .
سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود .
آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد .
از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .
حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .
گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم .
حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم .
نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_چهارم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_چهارم
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم
+خاله شیرین اجازه داده ؟
سر تکان میدهد
_هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده .
دستی به موهایم میکشم .
برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم .
مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد .
سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند
_ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟
ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه .
مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟
خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده .......
کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد .
فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم
+این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم .
تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم .
بی اختیار بغض میکنم .
سجاد با لحن ملایمی میگوید
_ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم .
حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه .
بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی .
برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن .
کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید
_ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو .
فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره .
از روی تخت بلند میشود .
حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد .
فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم .
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_چهارم
اشک تا پشت چشم هایم می آبند .
بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم
+خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید .
یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه .
مادر پسر بهش اجازه نمیده .
بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه .
تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده .
یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره .
ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره .
خاله شیرین میزند زیر گریه .
سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود .
رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد .
اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم .
خاله شیرین کمی آرام میشود
_برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم .
سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه .
این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است .
دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم .
سرم را بلند میکنم .
سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند .
ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم
+کِی اومدی ؟ نفهمیدم
_تازه اومدم
با تردید میگویم
+یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم
یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد
_چرا ؟
+عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن .
نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن
سر تکان میدهد و دوباره میخندد .
از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند .
دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد
_دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی .
هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم .
از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم .
انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است .
سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند
_سرتو بزار رو پام
سری به نشانه نفی تکان میدهم
+نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
#بخش_چهارم
خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند .
همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند .
نگاهم در این میان به مادرم میافتد .
چقدر سعی میکند گریه نکند .
تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده .
مادر بودن سخت است ......
اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است .
همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید .
بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است .
پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست .
مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است .
مادر نشان اصلی قداست است .
از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم .
گونه اش را میبوسم
+قربونت برم مامان چقدر صبوری .
برو خونه مامان خیالت راحت باشه .
تاظهر بر میگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم .
مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد .
_بمون ولی زیاد غصه نخور ، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده .
لبخند میزنم .
بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم .
روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است .
حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود .
این اصلا خوب نیست .
اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم .
انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود .
از فکر شهریار بیرون نی آیم و سر بلند میکنم .
نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود .
بی اختیار لبخند محوی میزنم .
به سراغ دفترچه میروم .
دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم .
گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم .
بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم .
پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم .
میخوانمش در دل میخوانمش
《عشق را باید که》
لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم
+عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_هفتم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_هفتم
#بخش_چهارم
+باش ، پس فعلا خدافظ
_خدافظ عزیزم .
تماس را قطع میکنم و کلافه موبایل را در کیفم می اندازم .
بی خیال چادر تازه شسته ام کنار مزار دو زا نو مینشینم .
قرآن کوچکم را از کیفم بیرون میکشم و شروع به قرآن خواندن میکنم تا قلبم آرام بگیرد .
چشم های خسته ام را از آیات میگیرم و به ساعتم میدوزم .
بیش از یک ساعت از تماس مادرم گذشته و هنوز خبری نشده است .
دلشوره ام مدام بیشتر میشود .
ترسم از این است که اتفاقی برای سجاد افتاده باید به من نگفته باشد .
دستی به مزار شهید میکشم
+این همه سجاد ازتون حاجت خواست بهش دادید ، این یه حاجت منم بخاطر سجاد بدید .
من مطمئنم سجاد سالم برمیگرده ، چون از شما خواستم ، همین یه حاجتو ازتون میخوام فقط همین یه دونه رو .
موبایل را از کیفم بیرون میکشم و با تردید به مادرم زنگ میزنم .
به محض شنید صدای مادرم دلشوره ام بیشتر میشود .
صدایش گرفته و پر از بغض است
_الو نورا ، الو ؟ چرا جواب نمیدی
تازه به خودم می آیم
+الو ، سلام
_سلام مادر
بی مقدمه میپرسم
+چرا بغض کردید ؟
سعی میکند بغضش را کنترل کند
_مادر سجاد برگشته
ضربان قلبم شدت میگیرد ، یا ابلفضلی زیر لب میگویم و به مزار شهید چشم میدوزم .
دستی روی گل پر ها میکشم ، یعنی دوست سجاد حاجت را نداده ؟
شاید سجاد هم از او شهادتش را خواسته و چون سجاد رفیق و همدمش است حاجت اورا داده ، شاید هم دلتنگ سجاد شده و او را پیش خود برده .
در دل خطاب به شهید میگویم
+اگه صلاح خدا شهادته عیب نداره ، ولی کاش بعد از ازدواجمون شهید بشه
مادرم که سکوتم را میبیند هول میکند
_نورا سجاد سالمه
بغض میکنم ، نمیتوانم باور کنم ، اگر زخمی یا شهید شده باشد مادر به من نمیگوید .
مادر ادامه میدهد
_همینجاست ، تو خونه ی ما . حالش از منو تو هم بهتره ، اتفاقی نیوفتاده مادر
با صدایی که از ته چاه بیرون می آید میگویم
+گوشی رو بدید بهش
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_هشتم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_هشتم
#بخش_چهارم
بینی ام را بالا میکشم
+لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند
_اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه
بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند
_۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری
هوا را میبلعم و سر تکان میدهم .
سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند .
مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند .
با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند .
سجاد در آخر میگوید
_۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن .
و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد
چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم .
گریه ام آرام گرفته است .
با صدای خش داری میگویم
+رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم .
فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری .
چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی .
۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی .
فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟
بغض میکنم و سر تکان میدهم .
تلخندی میزنم و ادامه میدهم
+ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم .
از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟
سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟
لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه .
خیلی داره بهت خوش میگذره ها !
شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته .
فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی .
منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی .
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
لبخند پهنی میرنم
+یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟
من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم .
مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم .
سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_چهارم
به سختی روی پا می ایستم .
پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم .
احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست .
دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست .
با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم .
شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته .
بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم .
با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد .
رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند .
صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم
+وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا
زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد .
با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد .
شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته .
بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
+چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد .
میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود .
سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند
_برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش.......
نگاهش را میگیرد
_مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم .
وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم .
بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است .
سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید
_چی میگفت ؟
معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_ام
#بخش_چهارم
لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز
+پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی
نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم .
میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم .
تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود .
یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم .
با صدای در ماشین سر بلند میکند .
سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد .
با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست .
اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم .
+آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات .
لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد .
گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .
لواشک ها را از دستش میگیرم .
منتظر نگاهم میکند
+باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون
بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم
+وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام
سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید
_فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم .
سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم .
سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم .
پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد .
نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست .
با باز شدن در وارد خانه میشویم .
نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده .
فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد .
نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .
با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_ام
#بخش_چهارم
لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز
+پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی
نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم .
میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم .
تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود .
یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم .
با صدای در ماشین سر بلند میکند .
سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد .
با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست .
اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم .
+آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات .
لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد .
گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .
لواشک ها را از دستش میگیرم .
منتظر نگاهم میکند
+باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون
بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم
+وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام
سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید
_فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم .
سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم .
سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم .
پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد .
نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست .
با باز شدن در وارد خانه میشویم .
نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده .
فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد .
نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .
با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay