eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
وپدر بزرگ من که می گوید : - اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است . دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید : - سرما می خوری. حالت خوبه؟ علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل. - لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟ ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند . ○ بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم : - اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم. مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید: - اتاق ما به هم ریخته است . مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ، می گوید: - ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا. پدر می گوید : - اتاقتون که تمیز بود. علی می گوید : - بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری . مسعود می گوید : - ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری ؟ - حتما جوراب و زیر شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟ خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم . در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل، او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند . پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما ؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم : - خوبم . الحمدلله . نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید: - می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید. حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه و زندگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ... صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دائم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ... با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!! بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم. پايان فصل 36 فصل سي و هفتم خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،... ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟ قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت: - والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى... حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد... آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد: - جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟ حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه! دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم. - وكيلم؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشم ازاون مرد مشکوک برداشتم. رمزگوشیم وبازکردم، پیامی ازدنیا داشتم: دنیا:هالین بیداری زنگ بزنم؟ سریع براش نوشتم: +آره بزنگ. هنوزیک دقیقه نگذشته بودکه زنگ زد،همچنان که به اون مردچشم دوخته بودم جواب دادم: +سلام دنیا. دنیا:سلام هالین،وای اگه بدونی چی شد؟ خندم گرفت،صداش خیلی شادبود،باخنده گفتم: +میتونم حدس بزنم چته. دنیا:نه نه تونگو؛خودم میگم. +خب بگو. دنیا:شایان ازم خواستگاری کرد. بعدازاین حرف بلند جیغ کشید. +خب باباچته؟آبروی هرچی دختره روبردی هَوَل بازیاچیه؟ دنیا:کوفت..تو اصلا عاشق نشدی ..تاحالاکسی که عاشقشی ازت خواستگاری نکرده برای همین الان حال من ودرک نمی کنی. خندیدم وگفتم: +خب بابا،فلسفه بافی نکن،خب چی شد؟کی ازدواج می کنید؟ دنیا:فعلامنتظریم خانم جون مرخص بشه حالش یکم بهترکه شد،میان خواستگاری. +آخ آخ گفتی خانم جون انقدردرگیرم یادم رفته بود،ازحالش خبرداری؟ دنیا:شایان گفت بهوش اومده ولی حالش بهتره فردامرخص میشه. +خسته نباشی اینوکه خودمم میدونم. مردی که دوروبرماشین می پلکیدازجاش بلند شدوازپله هابالارفت. باتعجب ازجام بلندشدم ولی دوباره باخودم فکرکردم که حتمابا یکی کارداره. همچنان که آروم آروم به سمت ورودی بیمارستان قدم میزدم گفتم: +دنیافردابرای مرخص شدن خانم جون میری؟ دنیا:احتمالابرم،چطور؟ +میشه بهم ساعتی که مرخص میشه روبگی؟ دنیا:میخوای بیای؟ +آره دیگه. دنیا:اگه ببیننت چی؟ +حواسم هست،ازدور خانم جون ومیبینم‌. آهی کشیدوگفت: دنیا:باش عزیزم. ازپله هابالارفتم وگفتم: +من برم،کاری نداری؟ دنیا:نه عزیزم،مراقب خودت باش. ازدررفتم تو،جواب دادم: +توهم همینطور،خدافس‌. دنیا:بای. گوشی وقطع کردم،به سمت آسانسورراه افتادم. _ببخشیداتاق خانم آریا کدومه؟مهتاب آریا؟ باتعجب برگشتم وبه عقب نگاه کردم،اِ این که همون مردس الان ازپرستارداره‌آماراتاق مهتاب ومیگیره.‌نکنه واقعامیخوادبلایی‌سرش بیاره.‌سریع به سمتش رفتم،‌قبل ازاینکه پرستارجواب‌بده بااخمی گفتم: +شنیدم دنبال اتاق مهتاب‌بودید.‌باتعجب نگاهم کرد،نگاهش‌یهورنگ نگرانی گرفت و رنگ ازرخش پرید.‌هیچی نگفت،طلبکارانه‌گفتم: +هوم؟ آب دهنش وقورت داد‌وگفت: _نسبتی باهاش دارید؟ باعصبانیت گفتم: +اینومن بایدازشمابپرسم‌دیدم که دوروبرماشین داداشش می پلکیدی. باکلافگی دستش ورو‌صورتش کشیدوسریع‌به سمت درخروجی راه‌افتاد. باعصبانیت گفتم: +کجا؟وایساجواب من‌وبده. به قدماش سرعت بخشید‌وازدرخارج شد. سریع به سمتش دویدم،‌صدای قدم هام وکه‌شنیدشروع کردبه دویدن، سرعتم وبیشترکردم وهمه سعیم وکردم که‌بهش‌برسم.‌عین اسب توحیاط ‌می دویدیم شانس‌آوردیم کسی‌نبود نفس کم آورده بودم ولی صبرنکردم وسرعتم‌وبیشترکردم و... بالاخره بهش رسیدم،‌سریع گوشه ی پیراهنش ومحکم گرفت.‌بالاخره ایستاد،برگشت سمتم وبااخم نگاهم کرد،‌لبخندپیروزمندانه ای زدم وفقط نگاهش کردم.‌باعصبانیت گفت: _چی ازجونم میخوای دخترجون؟ پوزخندی زدم وگفتم: +روتوبرم،بایدبه من توضیح بدی که چرا دنبال مهتابی. هیچی نگفت وفقط بهم نگاه کرد،بعداز چنددقیقه سکوت دستش وباکلافگی کشیدروصورتش و باصدای آرومی گفت: _باشه میگم. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین،بریم یک جا بشینیم بهم توضیح بده. به دستم که محکم پیراهنش وگرفتهبودم نگاه کردوگفت: _باشه ول کن لباسمو. ابروهام وبالاانداختم ونچی گفتم. +بریم بشینیم بعد. سری تکون داد؛به سمت نیمکت کشیدمش ونشستیم رونیمکت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم ـ خب ببینش بعد بهم بگو ـ باشه + فاطمه ؟ ـ هانا یه لحظه گوشی ؟ جانم ؟ + دایره المعارف مشکات کجاست ؟ ـ توی هاله عزیزم روی مبل + ممنون خانمی ـ خواهش میکنم الو هانا پشت خطی ؟ ـ آره ـ راجب چی هست ؟ ـ خودت ببینی بهتره ـ باشه ـ آقا سید خونه ست ؟ ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ... ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون ! ـ خدا بخیر بگذرونه ـ آره واقعا مزاحمت نباشم فاطمه جان ـ نه خانم مراحمی ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه سلام برسون خدانگهدارت ـ قربان تو یاعلی این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد . نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد . ــ مهدااااا ‌‌؟ مهداااا ؟‌ کی اومدی ؟‌ کجا بودی تا الان بی معرفت ! ـ من همین جام تو کجایی ؟‌ تو نیستی ! ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟ تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟ ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت ـ مگه من چیکار کردم ؟ به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید : نمی تونی بخوری !!! ـ چرا ؟ ـ چون تشنه نیستی ! ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چقدر شب سختیست . چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》 حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته . از دَر و دیوار غصه میریزد . سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند _ بغض که میکنی میسوزم . با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه . هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبنرم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود . _نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی . به سختی لب هایم را باز میکنم +تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی . همه چی هستی . ولی الان وقت گریه کردن نیست . نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نیبندد. . وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم . رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده . این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد . نگاهم میکند _بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونع تا رفتم اونجا حسرت نخورم لبخند میزنم _بیشتر بخند لبخندم را عمیق تر میکنم . سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد بی اختیار قهقهه میزنم . از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم . نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که پرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم . چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم . سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ _آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟ با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم . خاله شیرین وارد اتاق میشود _ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم لبخند میزنم +این چه حرفیه بفرمایید . سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد . مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم #
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 نه خواب به چشم خاله شیرین آمده نه عمو محمود . آنها هم تصمیم گرفتند تا صبح بیدار باشند . برای اینکه دور هم باشیم همگی به حال میرویم و سجاد مدام سر به سر همه میزارد تا بخندیم . کمی بعد صدای زنگ در بلند میشود . همه تعجب میکنیم اما با دیدن چهره شهریار در آیفون تعجب هایمان به خنده تبدیل میشود . از شهریار بیش از این نمیشود توقع داشت . نه به ساعت توجه دارد نه به شرایط ، هر وقت بخواهد کاری بکند و دلش هوای چیزی را کند ، تمام منطق ها و استدلال ها را زیر پا میگذازد و کارش را میکند . با آمدن شهریار جمعمان صمیمی تر و شوخی خندیمان بیشتر میشود . مگر میشود در محفلی شهریار باشد و از آن جمع صدای خنده بلند نشود . ، همه می خندیدیم ، از ته دل می خندیدیم اما با غم میخندیدیم . خنده هایمان مثل شکلات تلخ بود . اسم شکلات آدم را یاد چیز های شیرین می اندازد اما شکلات تلخ با دیگر شکلات ها متفاوت است . ظاهرش مثل شکلات معمولیست ، اسمش هم شکلات است ، اما تا آن را نچشی تلخی اش را درک نمیکنی . خنده های ما هم درست همینطور است . اسمش خنده است ، ظاهرش هم مثل خنده های از سر شادیست ، اما فقط کسانی تلخی این خنده ها را درک میکنند که آن را چشیده باشند . کسانی که مثل ما مدافع حرم دارند . کسانی که مثل ما عزیزانشان را به جایی میفرستند که بازگشتشان با خداست . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سجاد از آغوش خاله شیرین بیرون میاید و رو به روی من می استد . سر تا پایش را بر انداز میکنم . چقدر خوب لباس سبز رنگ نظامی در تنش نشسته . ابهتش را بیشتر کرده . مرد تز شده است . دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و لبخند بی جانی میزنم . سجاد با نگاهش تک تک اجزای صورتم را میکاود . نگاهش آغوش طلب میکند اما خودش را بخاطر بزرگتر ها کنترل میکند . تنها خم میشود و پر چادرم را میبوسد و بعد لبخند شیرینش را میهمان چشم های خسته ام میکند . چشم هایش برق شادی میزنند . من هم اگر جای او بودم ذوق میکردم ، بعد این همه سال به آرزوی پنهانت برسی زوق کردن ندارد ؟ با خودم میگویم کاش بتوانم یک دل سیر نگاهش کنم ، اما هر چقدر هم نگاهش کنم دلم سیر نمیشود . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 نگاهم را از سجاد میگیرم . سجاد تنها خم میشود و گوشه چادرم را میبوسد . بعد از من به سمت شهریار میرود و محکم در آغوش میکشدش . دریای چشم های شهریار طوفانی میشود . اشک در چشم هایش حلقه میزند اما باز هم لبخندش را خفظ میکند . آرام به کمر سجاد میکوبد _دلم میخواهد برات دعای خیر کنم بگم ایشالا شهید بشی ولی دلم نمیزاره بگم . روی شانه سجاد را میبوسد و از آغوشش بیرون می آید . سجاد چیزی در گوش شهریار زنده میکند که لبخند شهریار را عمیق تر میکند . دوست سجاد به در تکیه داده و دست به سینه به زنین خیره شده است . معلوم است که خیلی معذب شده . به اصراره خاله شیرین به داخل خانه آمد . خاله شیرین ریز ریز گریه میکند و مادرم دلداری اش میدهد . همگی به حیاط میرویم . خاله شیرین قرآن برای سجاد میگیرد و سجاد چند بار از زیر آن رد میشود و در نهایت آن را میبوسد . همراه دوستش از در خارج میشود و چمدانش را پشت ماشین قرار میدهد . نگاه اشک آلودم را که میبیند به لبخند میزند و اشاره میکند کا من هم بخندم . لبخند میزنم تا دلش نگیرد . بعد از خداحافظی مجذ سوار ماشین میشود و ماشین شروع به حرکت میکند . نگاهی به کاسه آب در دستم می اندازم . گلبرگ های گل رز ردی آب شناور هستند و آرام حرکت میکنند . آب را پشت ماشین میریزم و تا لحظه ای که ماشین از دیدم پنهان شود به آن چشم میدوزم . سجاد هم تا آخرین لحظه از آینه بغل من را نگاه میکند و لبخند میزند . همگی دوباره به داخل خانه برمیگردیم . انگار با رفتن سجاد همه جا سوت و کور شده . انگار با رفتن سجاد روح از بدن ما هم خارج شده . در چشم همه غم است اما برای حفظ ظاهر لبخند تصنعی به لب دارند . مادر قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند و لبخند میزند _بریم خونه نورا جان ؟ نگاهم را به خابه شیرین میدوزم +اگه خاله شیرین و عمو محمود اجازه بدن میخوام تا ظهر اینجا باشم ، تو اتاق سجاد . قبل از اینکه مادرم فرصت پیدا کند چیزی بگوید خاله شیرین میگوید _آره دورت بگردم بمون ، خوب کاری میکنی ، اتفاقا منم میخواستم بکم بمونی گفتم شاید دلت نخواد تو رو در وایسی قبول کنی . تو واسم مثل سجاد عزیزی ، بوی سجادو میدی . قبل از اینکه عروسم بشی بچم بودی . عین آتشفشان درحال فوران بودم ، حالا محبت های خاله شیرین باعث شد نتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم . خودم را در آغوشش می اتدازم و میرنم زیر گریه . مگر یک انسان چقدر توانایی دارد ؟ چقدر میتواند صبر کند ؟ چقدر میتداند جلوی بغض و گریه اش را بگیرد ؟ به قول خود سجاد اگر غم را در دلت نگه داری آسیب میبینی باید گریه کنی تا تخلیه شوی . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند . نگاهم در این میان به مادرم میافتد . چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده . مادر بودن سخت است ...... اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است . همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید . بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است . پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست . مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است . از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم +قربونت برم مامان چقدر صبوری . برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر بر میگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم . مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد . _بمون ولی زیاد غصه نخور ، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده . لبخند میزنم . بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست . اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود . از فکر شهریار بیرون نی آیم و سر بلند میکنم . نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود . بی اختیار لبخند محوی میزنم . به سراغ دفترچه میروم . دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم . گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم . بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم . پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش 《عشق را باید که》 لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم +عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay