eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند. یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند. می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت میکشیم. رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛ -یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه. یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود. می گوید: -ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟ ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه. کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید: -یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده. نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم. -همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد: -خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن. رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن مي چسبد. -فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد. بي محابا مي پرسم: -از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست. لبخند صداداري مي زند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شركت از اين بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: - مهتاب، یک خونۀ خوب پيدا كردم. تقريبا ً اكازيونه! با هيجان گفتم: كجا؟... چند مترى است؟ حسين شمرده شمرده گفت: فاز شش شهركه، صاحبش احتياج فورى به پول داره، مثل اينكه چكش برگشت خورده و در حال ورشكستگى است، براى همين زير قيمت داره مى ده. خونه اش تقريبا ً هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتياج به یک كمى تعمير داره، ولى نقشه اش خيلى خوبه، كل آپارتمان سه طبقه است، اين طبقه دومه، پاركينگ و انبارى هم داره، تقريبا مترى بيست هزار تومن زير قيمت منطقه مى ده... فورى گفتم: خوب معطلش نكن. - گفتم اول تو هم بياى ببينى، اگه دوست داشتى قول نامه كنيم. - من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بيام ببينم. حسين آهى كشيد: خدا كنه خوشت بياد. خونه پيدا كردن كار سختى است. خنديدم: حق دارى، سهيل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خريد. البته شصت متری است. حسين پرسيد: پس عروسی نزديكه؟ - آره، تقريبا سه هفته ديگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت كنه، خيلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقای ايزدی اینطور، آقای ایزدی آنطور! حسين خنديد: خدا كنه نظرش بر نگرده! اميدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، ديگه بهانه ای نداره. راستی اگه این خونه رو بخری، چيزی از پولت باقی می مونه؟ حسین فكری كرد و گفت: تقريبا ً سه ميليون باقی می مونه. - خوب، پس عروسی هم مى تونى بگيرى، فقط مى مونه... ماشين! اون هم مهم نيست. هر دو با هم كار مى كنيم و مى خريم. حسين ناراحت گفت: اون ماشينى كه زير پاى توست، تقريبا هم قيمت خونه است، با دو، سه ماه كار جور نمى شه!... تازه با اين حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا ًَمثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره. دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده. حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رو دوست داشته باشه، اون وقت پیاده روی لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخوای ماشین آنچنانی بخری، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه. حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم... مهتاب. حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا. با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهای حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رک و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلا ً حواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه ای در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دور لنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزی به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرک غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: - حسین، نکنه پشیمون شدی؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدی بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاری کنم که به نظرت درست نیست. چند لحظه ای گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!... اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم: - حیف از تو حسین که مجبوری کنار ما آدمهای پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست، باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس رو به امتیازات مسخره ای که شمردی، نمی فروشم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت خیاروخرد کردم، باکی بود؟به من گفت بی حیا؟ نفهم ،بی شعور، فکرکرده فقط خودش حیاداره؟ فکر کرده فقط خودش آدمه؟ ضربه ی دیگه ای به خیار زدم ،باحرص چشمام و ریزکردم وچاقوروتودستم گرفتم،سری تکون دادم وگفتم: +یک حالی من ازتوبگیرم، یک حالی من ازتوبگیرم نفهمی ازکجاخوردی،من حال تورونگیرم هالین نیستم. _حال کیومی خوای بگیری؟ باصدای مهتاب ازجام پریدم،باترس دستم و روقلبم گذاشتم وگفتم: +وای مهتاب دهنت، ترسیدم،اه! خنده آرومی کردوگفت: مهتاب:ببخشیدنمی خواستم بترسونمت. لبم وکج کردم وگفتم: +ولی ترسوندی. به سمت گازرفت وزیر کتری رو روشن کردو گفت: مهتاب:خب حالابیخیال، نگفتی حال کیو میخوای بگیری؟ چی می گفتم؟می گفتم میخوام حال داداشت و بگیرم؟ به جای اینکه جواب سوالش وبدم،گفتم: +مهتاب،به نظرت من بی حیام؟ مهتاب پشت میزروبه روم نشست وباتعجب گفت: مهتاب:وا، چی شدبه این نتیجه رسیدی؟ باکلافگی گفتم: +این ونمی تونم بهت بگم ،فقط بگوبه نظرت من بی حیام؟ متفکرنگاهم کردوگفت: مهتاب:والاشناخت آنچنانی ازدرونت ندارم چیزی که تواین چندروزفهمیدم دخترخوبی هستی. لبخندی زدم وگفتم: +پس حجابم... پریدوسط حرفم وگفت: مهتاب:هربی حجابی آدم بدی نیست هرباحجابیم آدم خوب و عالی نیست،ولی حجاب چیزمهمیه نه اینکه آدم فقط خوب باشه کفایت کنه ،نه جونم، حجابم خیلی مهمه. خیلی به ادم ارزش میده. باچندشی صورتم وجمع کردم وگفتم: +ایی،یعنی بایدخودم و بقچه پیچ کنم؟ خندیدوگفت: مهتاب:من که نگفتم حتما چادربزاراصلا من که نگفتم حجاب بگیر،جهت اطلاعت میگم با مانتوی بلندوشیک و رنگ‌مناسب هم میشه حجاب گرفت ولی خب چادر حجاب برتره و کاملتره و البته ادم بخواد عقلانی نگا کنه هرچیزی که کاملتره رو انتخاب میکنه. من که خودم چادر دارم خیلی حس خوب و ارام بخشی دارم، حس میکنم بهم امنیت میده، کمتر توچشمم که کسی بخواد بهم نگاه چپ بکنه.. زیرلب داست زمزمه میکرد کلمه "مادر"روفهمیدم. [[مهتاب زیرلب میگفت: چادر ارثیه مادرمان زهراست]] چیزی نپرسیدم وبه خیارخرد کردنم ادامه دادم. مهتاب:به دنیاگفتی که امشب بیاد؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره. سری تکون دادوگفت: مهتاب:باش،من برم چای بریزم،می خوری؟ +آره اگه میشه بریز. مهتاب:باشه. ازجاش بلندشدودوتا چای ریخت. تیکه آخرخیاروخردکردم وازجام بلندشدم وبه سمت سینک رفتم و دستم وشستم. ظرف سالادو تو یخچال گذاشتم ودوباره پشت میزنشستم مشغول خوردن چای شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! مهدا رو به امیر ادامه داد : ما الان برای بازدید و گردش اینجا هستیم ، باید حواستونو خیلی جمع کنید همقدم شدند که امیر انگار چیزی به یادش آمده باشد با نگرانی گفت : ناهار نخوردید که شما ، چقدر وقت داریم ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : کار های مهم تری پیش اومد که ... ـ هیچی مهم تر از سلامتیتون نیست ، فک کنم هنوز وقتش نرسیده به رستوران اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیاین بریم یه چیزی بخورین اینجا ـ نه ممکنه زمان از دستم در بره ـ من حواسم هست ، خواهشا لجبازی نکنید ـ ما الان در ماموریتیم آق.... با دیدن سجاد و ثمین آستین امیر را گرفت و به گوشه ای کشاند . امیر متعجب از رفتار مهدا به نقطه ای که خیره بود نگاه کرد و گفت : سجاد دیگه چرا اومده ؟ ـ میفهمیم تماسی به یاسینی که در گروه سرگرد ... دیده و از حضورش متعجب شده بود گرفت . بعد از اتصال تماس گفت : سلام ، کجایید ؟ باشه منو اقا مهرداد داریم می بینمشون حواسم هست موافقم فعلا یاعلی امیر : کی بود ؟ ـ جریان داره میگم براتون ـ مهدا خا... ـ مینا ـ ببخشید حواسم نبود ... اینا دارن میرن لازم نیست ما هم پشتشون بریم ؟ ـ نه الان ، قطعا کسانی منتظرن که ما بریم دنبالشون ـ خب پس الان باید چیکار کنیم ؟ ـ میریم من ناهار بخورم !!!!!! وقتی تعجب امیر را دید گفت : خودتون گفتین !! کسایی داخل رستوارن انتظار ما رو میکشن که مهم ترن &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند . زمانی که بیمارستان نشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم . وقتی سوگل به بیرستان رسید خیلی دیر شده بود . سوگل رفت ، برای همیشه رفت . رفت پیش معبود دوست داشتنی اش . رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت . بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم . نماز میت تازه تمام شده ، باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل . سوگلی که دیروز با او حرف زدم . عذاب وجدان دارد روحم را میخورد . اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد . جسد را کنار قبر میگذارند . خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد . عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند . سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند . با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است . از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد . بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند ‌و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند . نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟ یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟ یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟ با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم . شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم . فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش ....... &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده های نجلا و فریادهای از سر ذوقش ، خوابم را پراند. نگاهی به ساعت روی میز انداختم، ساعت ۸ صبح بود. دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق خارج شدم . صدای فریادهای نجلاء نگاهم را به سمتش کشاند. کمیل مشغول غلغلک دادنش بود _دیگه نمیگم دیگه نمیگم ، قول میدم _دیگه فایده نداره باید مجازاتت کنم. _ن.........ه ، کم.........ک! به سمتشان قدم برداشتم .اول از همه کمیل متوجهم شد. صاف ایستاد و نجلاء را رها کرد _سلام صبح بخیر _سلام . صبح شما هم بخیر نجلا که نجات پیدا کرده بود سریع به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد.گاهی سرک میکشید و برای کمیل ادا در می‌آورد _ببین پدرسوخته چه شجاع شده!نجلا خانوم من و شما باز همو میبینیم! نجلا قیافه مظلومی به خود گرفت که صدای خنده من و کمیل را بلند کرد. _مادر جان بیدار شدی؟بیا صبحونه بخور . _چشم الان میام . خاله نگاهش را به کمیل داد _مادرجان برو واسم دیگ ها رو از انباری دربیار دیگه،دیرشد! _چشم حاج خانوم الساعه! کمیل از خانه خارج شد _خاله جون خیر باشه دیگ میخواین چیکار؟ دست پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت آشپزخانه هدایت کرد. _مادرجان تو بار شیشه داری نباید این همه سرپا بمونی .بریم صبحونه ات رو بخور، میگم بهت قضیه چیه. پشت میز نشستم و خاله برایم یک استکان چای خوش رنگ گذاشت. _بخور مادرجان روبه رویم پشت میز نشست با دستش روی میز خط های فرضی میکشید و نگاهش به آنها بود _دیشب خواب کیانم رو دیدم. با شنیدن نام کیان دلم زیر و رو شد _بهم گفت مامان خیلی هوس آش رشته کردم.واسم آش رشته بپز. چشمان بارانی اش را به من دوخت _تو خواب مشغول ریختن آش تو کاسه بودم. نجلا و کیان تو حیاط مشغول آب بازی بودن.کیان دست نجلا رو گرفت گفت بیا باهم بریم آش ها رو پخش کنیم یکی از دوستام خیلی دوست داره تو رو ببینه بریم بهش آش بدیم.یه سینی آش بهش دادم اوناهم رفتن. اشکهایش را پاک کرد _حاجی رو فرستادم بره وسایل بخره آش بپزم . چاییت سرد شد بزار عوضش کنم. _سرد نشده خاله جون، خوبه ممنون _بخور نوش جان ،من برم ببینم کمیل چیکار کرد. خاله از آشپزخانه خارج شد. با اولین قطره چای بغضی که بیخ گلویم چنبره زده بود را پایین فرستادم . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay