eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سال ها دریا می طلبیدم. همیشه هم می دانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزو هایم بود که همراه دائمی دریا باشم. پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیشتر بی تاب میشوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافهٔ کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمیکنیم. اخبار سوریه را که میگویند، تمام سور و ساتمان بهم میریزد. به علی میگویم: - این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همهٔ ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس.. علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتار زن و بچه ها کاملا به هم ریخته، میگوید: - لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آنقدر بهم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی میکند. از شب قبل هم کلافه بود. نمیتوانم هیچ جوره تصویری از یکی به‌دو کردن علی و ریحانه را در ذهنم درست کنم. ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد. چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم: - عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم: - امشب على ظرف ها رو می شوره. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. پایان فصل 25 فصل بیست و ششم به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند. از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم. - الو؟ صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي. بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!... لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟ اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج... صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت: - کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد. ناراحت گفتم:همين؟... حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟ با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم! وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند. دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم. سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:وا،به چی میخندی؟ شونه ای بالاانداختم در صورتی که ته خنده ای توصورتم بودگفتم: +هیچی بیخیال. آهی کشیدوگفت: مهتاب:باشه،ولش کن بیابشین کارت دارم. باطعنه گفتم: +بازمی خوای جیغ بکشی؟ سرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم. زیرچشمی نگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مهتاب:معذرت میخوام. کرم درونم فعال شد که یکم اذیتش کنم. +چی؟بلندترحرف بزن نشنیدم. مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:معذرت میخوام. یکم مکث کردم وگفتم: +چی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:عجبامیگم ببخشید. لبم وکج کردم وگفتم: +هوم؟ باحرص گفت: مهتاب:کوفت مرض اه. بلندزدم زیرخنده وگفتم: +باشه باشه جیگر ،، البته جیگرکلاه قرمزی! لبخندی زدوگفت: مهتاب:بی ادب. جدی شدم وگفتم: +خب حالاشوخی بسه بگوببینم چیکار میخوای کنی؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:میخوام بگم بیان. باتعجب گفتم: +جدی؟پس حسین چی؟ مهتاب:نگفتم که حسین وفراموش می کنم اصلا من که نگفتم این یارو رو قبول می کنم. باحالت گیجی گفتم: +پس مریضی میخوای بگی بیان؟ شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:میگی چیکارکنم؟ عقلانیش اینه که بگم بیان، نمیتونم بخاطرحسین همه خواستگارام و ردکنم که. لبخندی زدم وگفتم: +خوبه که به این نتیجه رسیدی عزیزم نمیخوام ناراحتت کنم ولی نبایدعمرت وبخاطرکسی که نمیدونی دوستت داره یانه تلف کنی. پوزخندی زدوگفت: مهتاب:آره،دیگه خودمم خسته شدم الان نزدیک دوساله که این حرفا رو تودلم دارم دیگه تحملم تموم شده.نمیدونستم چی بایدبگم فقط با ناراحتی نگاهش کردم. برای عوض کردن جوو شکوندن سکوت گفتم: +راستی مهتاب،یه سوال؟ مهتاب:چی؟ +ازمامانت پرسیدی که نیازمندمیشناسه یانه؟ ضربه ای به پیشونیش زدوگفت: مهتاب:وای نه،پاک یادم رفته بود. +خسته نباشی دلاور. خنده ی خجلی کردوگفت: مهتاب:ببخشید،حتماامروزازش می پرسم.لبخندی زدم وگفتم: +باشه. باصدای امیرعلی به سمتش برگشتم: امیر:ببخشید،ناهارحاضره؟ ضربه ای به گونم زدم وگفتم: +خاک برسرم،نه روبه مهتاب کردم وگفتم: +چیکارکنم حالا؟ مهتاب روکردبه امیروگفت: مهتاب:همش تقصیرمن بود،من هالین وبه حرف گرفتم زمان ازدستمون دررفت.شونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:پس زنگ بزنم غذاسفارش بدم. ته دلم خوشحال شدم،خوبه که مجبورنیستم غذابپزم. مهتاب:پس منم باقالی پلوباگوشت میخورم. امیرعلی سری تکون دادوروبه من گفت: امیر:شماچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +زرشک پلو. سری تکون دادورفت.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +پاشومیزوآماده کنیم. مهتاب:باشه. ازجامون بلندشدیم و مشغول آماده کردن میزشدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قبل از تماس محسن کتاب هایی که برای کنکور میخواند را کف اتاقش پهن کرده بود و بی حوصله آنها را ورق میزد اما بعد از تماس چنان انرژی گرفته بود که جاریش ( مادر سجاد ) همان طور که با فاطمه بازی میکرد گفت : ببین انیس این پسر عموت زنگ میزنه چطور با انگیزه میشی ، کاش بهش میگفتی چرا برادرش به من یه زنگ نمیزنه ، دلم براش تنگ شده ، باورت نمیشه سجاد چقدر بهونه میگیره ! انیس آنچنان غرق مکالمه خاتمه یافته دو نفره شان بود که متوجه صحبت های جاریش نشد . ـ هی انیس با تو هستما .... ـ چیه ‌؟ ـ هیچی بابا تو هم دیوونه شدی رفته ! ـ میگما ؟ امروز مطهره خانم میخواد بره بیمارستان ؟ ـ نه فکر نکنم ، چطور ‌؟ ـ هیچی پاشو با هم بریم خرید . ـ وا ، ما که چیزی نمی خوایم ! اون سری که رسول اومد همه چی برامون خرید ـ اِ پاشو لوس نشو ، میخوام امشب با آب جوش کیک درست کنم ... بلدی ؟ باید اتاقو تزیین کنم ... میخوام به محسن بگم ، ناراحت نباش دیگه وقتی محسن اومد ازش میپرسیم آقا رسول کجا هستن . ـ آخه مرد اینقدر بی فکر ؟ نمیگه من دلم هزار راه میره !؟ ـ حتما نتونسته ، پاشو بریم ... سجاد که داره با محمدرضا و محمدحسین بازی میکنه .... فاطمه هم بذارش پیش مطهره خانم با حسنا مشغول بشه ـ وا خب بچه هامم میارم ـ نه آخه خیلی چیزا قراره دست بگیری نمیشه بچه ببریم ـ چشم اوامر دیگه ؟ حالا خوبه من جاری بزرگتم این جوری دستور میدی ـ من که نمی تونم ! بچم یه چیزیش میشه ـ خیلی ناز داری انیس .... با همسر رسول به بازاری که متشکل از حداکثر ۱۰ مغازه بود رفتند . اغلب چیز هایی که در رویا هایش بود را قطعا نمی توانست پیدا کند اما با کمک مادر فاطمه توانست مشابهش را تهیه کند . همه چیز را آماده کرده بود ، لباسی صورتی رنگی را پوشید و مطهره خانم موهای بلند و خرماییش را گوجه ای بست که زیباییش را چند برابر میکرد . منتظر محسن نشسته بود و به ساعتی که با کمترین سرعت پیش میرفت زل زده بود ، اغلب محسن برای ناهار خودش را می رساند اما اینبار .... ساعت ۴ شده بود و انیس استرس تمام وجودش را پر کرده بود ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد مامان اینا با عجله رفتن کنارش خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟ پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش... مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ... پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍 تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان همه برای استقبال اومده بودن اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ... احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن.. زینب کنارم نشست هردو به بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس برای من هستن اره درسته فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟ اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس .. که یادش همیشه برامون زنده بمونه اسم دخترمم میزارم فاطمه تا تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه... راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!! نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ... یه خرده ناراحت شدم فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده ان شاالله😔😔😔 فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم جانم بگوو؟؟ تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟. 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی بی خیال روی تخت دراز میکشم +اولاش کلاسا تَقُ لَقِ _آره راس میگی با من و من میگوید _میشه ..... منم برای تولد شهریار کمکت کنم ؟ لبخند شیرینی تحویلش میدهم +کی گفته نمیشه ؟ لبخندی از سر شادی میزند _ممنونم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ مجددا همه چیز را بررسی میکنم . وقتی خیالم از آماده بودن همه چیز راحت میشود رو به مادرم میگویم +من میرم لباسمو عوض کنم و بعد به سمت اتاقم میروم . نزدیک به یک هفته من و سوگل دنبال کار های تولد شهریار بودیم تا و حالا به خواست مادرم چند روز زودتر از تاریخ تولد شهریار به بهانه ی دورهمی عمو ها و خانواده هایشان را دعوت کردیم تا شهریار را غاقلگیر کنیم . جز خانواده من و سوگل کس دیگری از این ماجرا با خبر نیست . به خواست سوگل کیکی ساده با طرح لوازم پزشکی بخاطر پرستار بودن شهریار سفارش دادیم و با سلیقه ی سوگل ساعت مچی زیبایی برای شهریار خریداری کردیم . بعد از تعوض لباس هایم از اتاق خارج میشوم . به محض رسیدن به حال صدای صدای زنگ آیفون بلند میشود . سریع چادرم را روی سرم می اندازم ؛ چادر ساده فیروزه رنگی با طرح گل های کاربنی . با دیدن خانواده عمو محمود در آیفون 《بفرماییدی》میگویم و در را باز میکنم . همگی برای استقبال آنها جلوی در می ایستیم . با دیدن چهره ی اخموی پدرم کمی نزدیکش میشوم . مطمئنن بخاطر اینکه نگذاشتم ماجرای نازنین را پیگیری کند از دستم دلخور است . ناراحت بودم پدرم من را هم دلگیر میکند . لبخند تصنعی میزنم و با مهربانی میگویم +دلتون میاد از دست دختر گلیتون ناراحت باشین ؟ یه دونه دختر که تو دنیا بیشتر ندارین از دست همون یه دونه هم ناراحتید ؟ مگه شما همیشه نمیگفتید دوست ندارید دختر گلیتون غصه بخوره ؟ زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و اخمش را باز میگند . زیر لب 《لا اله الا اللهی 》میگوید و سکوت میکند . میدانستم نمیتواند از دست من ناراحت باشد ، فقط این کار هارا میکند تا من سرکش و خودسر نشوم . با ورود مهمان ها لبخندم را پر رنگ تر میکنم . بعد از سلام و احوالپرسی با عمو محمود و خاله شیرین سر بر میگردانم تا به سوگل سلام کنم ؛ اما با دیدن سوگل متعجب و ذوق زده ابرو بالا می اندازم . برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم . سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشمانم را که باز کردم نور شدیدی چشمانم را اذیت کرد.چندبار پلک زدم تا به نور عادت کردم. حمید نگران کنارم ایستاده بود _خوبی عزیزم؟ سرم را بالا و پایین کردم. دستم را گرفت و بوسید _بخاطر حرف هام منو ببخش خانومی تا دهان بازکردم جوابش را بدهم پرستار سر رسید. با لبخند به ما نگاه کرد _تبریک میگم هردو گنگ به پرستار چشم دوختیم برگه ای را به سمت حمید گرفت _جواب آزمایش بارداری خانمتون. شوکه نگاهم بین پرستار و چشمان چلچراغ شده حمید درگردش بود. من گیج بودم .دقیق نمیدانستم چه حسی دارم؟ خوشحال بودم یا ناراحت ؟ ولی نگاه براق و لبخند عمیق روی لبهای حمید نشان می داد او بسیار خوشحال شده است. به سمتم آمد و بوسه ای طولانی بر پیشانی‌ام زد _شاید باورت نشه ولی انگار رو ابرام . انگارتازه چهره سردرگم مرادیده بود. _خوشحال نشدی عزیزم؟مگه شما نمیگفتی دلت بچه میخواد؟ &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی !! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما !!؟ غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم ! با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم. مرجان بود ! با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. - دیشب واقعاً حالت بد بودا! داشتی چرت و پرت میگفتی!! - چرا؟! زد زیر خنده - همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و... - چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم . خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه ، اما هرچی که هست حرفای خوبیه ! آرومم میکنه ! - چه خوب! از کجا اومدن این حرفا؟ از کی شنیدی؟ - خب اونش مهم نیست! مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم ! - اوهوم ... به هرحال باید با یه چیز سرگرم بشی دیگه ! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره ، عااااااالی! حیفه از دست بره ، بیا باهم بریم . - فرهاد؟!! فرهاد کیه - ترنم!؟؟ دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! - آهان! ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب ! - خب حالا! میای؟؟ - نه بابا! کجا بیام؟ - خوش میگذره دیوونه! یه نگاه به قیافت بنداز ! بیا بریم یکم سرحال بشی. خوش میگذره ها ! - قیافم چشه مگه؟ اتفاقاً تازگیا خیلی بهترم ! - کلاً مشکوک میزنی تو تازگی ! آسه میری ، آسه میای. ما رو هم که غریبه میدونی بلند شدم و رفتم طرفش. - عهههه! این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد. دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق . چشم هاش از تعجب گرد شده بود ! - اینا چیه چسبوندی در و دیوار !!؟؟ - چیزای خوب! بیخیال ! منم میخوام برم جایی. صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم . - کجا میخوای بری!؟ - جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم ! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره ! - اییییینا چیهههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ - چرا. ولی برای جایی که میخوام برم ، همینا خوبه! - وای ترنم داری منو دیوونه میکنی! میشه کلا بگی قضیه چیه !؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی «لذت سطحی» روی آینه ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم ! - دارم یه زندگی جدید میسازم. همین! پاشو بریم . بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد ، کشیدم و رفتیم بیرون 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay