📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود ماما
#هوالعشــق 💌
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_نهم
.
.
.
( حــلمــا )
_مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢
مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست
حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟
مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕
حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁
ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من
نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂
از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من
حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما
سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون
علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم
اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه
مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم
از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش
از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد
ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔
مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه
اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه
این شده تمام دغدغم
ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره
جنگ بین دل و عقلم
و حفظ ایمان و امیدم
_حلما خانومم یاالله😁
حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍
زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕
حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁
زینب_😂😂اوووه چشم چشم
چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟
حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم
تو چخبر خونواده خوبن؟
زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔
حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁
زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂
حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هشتاد_نهم
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم.
_نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟
_اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو مینویسم میثم!
لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم.
_از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقدههای دخترونه توشه که نیست؟
_نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو مینویسم.
_از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟
_میثم!
خوب است که دستانش نمیگذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه میکنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند.
تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را میفهمه.
لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست...
بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همهاش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت میآورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمیفروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا...
_گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا...
برای آریا تولد گرفتهایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمیگردیم و کنار قبر مینشینیم. همه زفتهاند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه میکنیم. کمی عقب تر لب قبری مینشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمیدارد و روی قبر میکشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانهای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول دادهام که در کارها کنارش باشم.
وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله میگیرد و میرود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟
_ورودمون که قطعیه.
فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچههای شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضیشان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_نهم
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین.
- ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران.
من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند:
- میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام.
لبخند می زنم:
- چه عجب...
مامان سوزن دیگری می زند :
- به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش.
فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم .
- اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه.
لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض:
- اِ مامان جان!
- خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما.
سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم:
- آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن.
مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام:
- الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟
بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست.
- جدی حرف بزن دختر.
- چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_نهم
با عجله گفتم : مهم نيست من و شما با هم واحد برداشتيم اگر كدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچي جاش برداشتيد برا ي من هم برداريد.
منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجي راه افتادم. حسين از دور مرا ديد و سر تكان داد بيرون در منتظرش شدم تا مرا ديد با خنده گفت :
- ثبت نامت تموم شد.
بي حوصله گفتم : نه بيا بريم.
بي حرف دنبالم راه افتاد . اواسط كوچه خودش را به كنارم رسان و گفت :
- اگه ثبت نام نكردي پس چرا از دانشگاه اومدي بيرون.
نگاهش كردم وگفتم : يعني تو نمي دوني؟
متعجب نگاهم كرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم ليلا كارهاي منو انجام ميده .
پياده با هم تا سر خيابان رفتيم . كمي جلوتر يك رستوران و كافي شاپ بود كه پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب مي شد. آهسته به حسين گفتم :
- بيا بريم اينجا بشينيم.
حسين مطيع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستيم . وقتي گارسون با ليست خوراكيها آمد حسين خنده اش گرفت . پرسيدم :
- چرا مي خندي ؟
با دست به ليست اشاره كرد و گفت : اينا ديگه چيه ؟ .. سان شاين ... ميلك شيك ... اصلا چي هست ؟
با خنده گفتم : خودتو لوس نكن يعني واقعا نمي دوني چيه ؟
سر تكان داد . به چشمانش نگاه كردم هيچ رنگي از دروغ به چشم نمي خورد. خدايا چقدر اين پسر يك رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسين هم به من نگاه مي كرد . نجوا كنان گفتم : ديگه از گناه نمي ترسي زل زدي به من ؟
گفت : هدف من فقط ازدواج با توست و اين هم گناه نيست.
شكلكي برايش در آوردم و براي هردومان ميلك شيك شكلاتي سفارش دادم. وقتي ليوانهاي بلند و زيبا مملو از شير و شكلات از راه رسيد حسين آهسته گفت :
- حالا اين چي هست ؟
برايش توضيح دادم جرعه اي با ني نوشيد و فوري گفت :
- هووم خيلي خوشمزه است.
دوباره نگاهش كردم با خنده پرسيد : چيه خيلي دهاتي و امل هستم!؟
از ته دلم جواب دادم : نه خيلي خواستني و عزيز هستي !
مثل هميشه از شرم سرخ شد
مشغول خوردن نوشيدني هايمان بوديم كه صداي بلندي از جا پراندمان.
- به به ببين كي اينجاست . خانم از خود راضي با چه كساني نشست و برخاست مي كنه !
فوري به طرف صدا برگشتم . شروين همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقير آميزي پوشانده بود. حسين آهسته گفت :
- مهتاب توجه نكن .
سرم را برگرداندم . ولي انگار شروين دست بردار نبود . پشت ميزي كنار ميز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن كردند.
- بعضي ها واقعا لياقت ندارن ... رفته با اين جاسوس دوست شده !
بعد صداي رضا بلند شد :
- خلايق هر چه لايق خوب آدم وقتي پولدار باشه و هر چي بخواد زود براش فراهم كنن دلشو مي زند ديگه مي ره با اين پا برهنه ها كه تقي به توقي خورده و سهميه و هزار تا پارتي دارن دوست مي شه . خوب تنوع لازمه ديگه .
هر چي سعي كردم نشنوم نمي توانستم صدايشان در گوشم مي پيچيد . حسين خونسرد و بي تفاوت داشت كيكش را مي خورد با غيظ گفتم :
- حسين نميشنوي پاشو بريم .
همانطور كه خرده هاي شيريني را از روي لباسش پاك مي كرد گفت :
- براش كم محلي تيزتر از شمشير است. اينا همش حرفه خودتو ناراحت نكن .
دوباره صداي شروين بلند شد :
- واقعا مي گن بعضي ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه كن رفته با كي رفيق شده حتما پل ميز رو هم خودش بايد حساب كنه .
بعد رضا با پوزخندي گفت :
- بسه شروين الان دور دست اين آدماست . يهو به تريج قباش بر مي خوره و مي ره زير آبتو مي زنه ها !
شروين هم با نفرت گفت :
- راست مي گي از اينا هر چي بگي بر مياد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمي كنن چه رسد به ما ! خود همين يارو آنتن حراسته بايد مواظب بود.
از شدت عصبانيت در حال انفجار بودم. طوري حرف مي زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هيچ به ياد نمي آوردند كه روزگاري همين ها جلوي كشته شدن و ويران شدن خانه هاي ميليوني اين تازه به دوران رسيده ها را گرفته بودند. وجود امثال همين پا برهنه ها بود كه سرمايه اين زالوها و پسران عياششان را حفظ كرده بود. كه حالا زبان در آورده بودند و حرف مفت مي زدند. چه كسي فراموش مي كند آن روزها كه پسران اين پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم كردند پدران اين جوجه عياشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا مي خريدند و نور چشمي هايشان را با هزار ضرب و زور روانه كشورهاي خارجي مي كردند كه مبادا به جنگ فرستاده شوند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_نهم
سری تکون دادم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
تقه ای به درزدم که جوابی نشنیدم،دوباره ضربه ای به درزدم که باصدای بلندی گفت:
مهتاب:بروامیر،حوصله نصیحتات وندارم.
خندم گرفت،معلوم نیست این امیرعلی چقدراین بدبخت ونصیحت کرده که الان مهتاب اینجوری میگه.
دوباره ضربه ای به درزدم وقبل ازاینکه چیزی بگه،گفتم:
+منم مهتاب،میشه بیام تو؟
چندثانیه سکوت کردوبعدگفت:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم وسرکی تواتاقش کشیدم،روزانوش
خم شده بودوسرش وگرفته بودتودستش.
وارداتاقش شدم ودروبستم.آروم آروم به سمتش رفتم.
+مهتاب جونم
سری به نشونه ی بله؟تکون داد.
کنارش نشستم وگفتم:
+بخاطراینکه پسرخالت ودوست داری الان انقدر قاطی کردی؟
سرش وآوردبالاوباکلافگی دستش وروی صورتش
کشیدوباناراحتی گفت:
مهتاب:آره،هالین دارم دیوونه میشم،حتی فکر اینکه باکسی غیرازحسین ازدواج کنم دیوونم میکنه.
کمی فکرکردم وجمله بندیمو درست کردم وگفتم:
+ببین مهتاب من نه قصدنصیحت دارم نه ترحم،
ناراحت نشیاولی...
نمیدونستم بگم یانه؟می ترسیدم ناراحت بشه.
مهتاب سرش وخم کردوزل زدبهم وگفت:
مهتاب:ولی چی؟
لبم وباززبونم ترکردم وگفتم:
+ولی توبایدمطمئن بشی که اونم دوستت داره،ببین مهتاب شایداون اصلادوستت نداشته باشه،توکه نبایدبه بختت پشت پابزنی.
اشکش روگونش چکید،بلندشروع کردبه هق هق
کردن،سریع دستش وجلوی دهنش گذاشت که صداش بیرون نره.
خاک برسرم گندزدم،خیر سرم می خواستم طوری
بگم که ناراحت نشه بعد گریش ودرآوردم.
چسبیدم بهش ومحکم بغلش کردم وگفتم:
+مهتاب جونم،چرااینجوری میکنی؟بابامن که
نگفتم حتمادوستت نداره ولی چه بخوای چه نخوای بایدفرضیات ودرنظربگیریم تواول باید مطمئن می شدی دوستت داره بعدانقدرعلاقت
وبیشترمی کردی. مهتاب من وازخودش جدا
کردوگفت:
مهتاب:بروبیرون.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
+هوم؟
باحرص ازجاش بلندشدو گفت:
مهتاب:پاشوبروبیرون،مثلا اومدی حالم وخوب کنی بیشتربهم ریختی روانمو ،پاشوبرومن نیازی
به دلداری توندارم. هنگ کردم،این چرابامن
اینجوری حرف می زنه؟
یهوحرف مهین خانم یادم اومدکه گفت:
مهین:اگه مهتاب چیزی بهت گفت ناراحت نشوکلامدلشه توعصبانیت نمی فهمه چی
میگه.ناخودآگاه خندم گرفت،نیشم بازشد. باجیغ مهتاب نیشم به طورکل بسته شد.
مهتاب:به من میخندی؟من به تومیگم بروبیرون نیشت وبازمی کنی ودندونات و بیرون میریزی برای من؟
ازجام بلندشدم،خواستم چیزی بگم که ازدلش در
بیارم ولی بلندترازقبل جیغ کشید:
مهتاب:بیررروووون!
دستام وبه نشونه ی تسلیم بالاآوردم وگفتم:
+باشه باشه آروم باش.
پوف کلافه ای کشید،دوباره خواست جیغ بکشه
که سریع گفتم:
+باشه باشه الان میرم.
ازاتاق بیرون رفتم و دروبستم.
همچنان که سرم پایین بودداشتم به مهتاب فکر می کردم،واقعاعشق باآدم چیکاراکه نمی کنه..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_نهم
تمام ذهنش درگیر محمدحسین و اتفاقات پیش رو بود نمی دانست چه پیش خواهد آمد و این حد از بی اطلاعی او را نگران میکرد .
بعد از ماجرایی که در طلافروشی اتفاق افتاده بود هر چه محمدحسین خواست صحبت کند مهدا مخالفت کرد ، هر گونه راهی برای دیدار را مسدود کرده بود و از دور وظیفه اش را انجام میداد ، احتیاج داشت ذهنش را آرام کند ...
از سجاد و سر زدن های روزانه اش هم خبری نبود کم کم خانواده اش را مشکوک کرده بود و مرصاد سعی داشت هر طور شده علت غیبت طولانی عاشق دل خسته را بداند !
مهدا تصمیم داشت اگر سجاد برای عذر خواهی بیاید یا تماسی داشته باشند او را ببخشد ولی از ازدواج برای همیشه ناامیدش میکند ...
با تمام سختی که شغلش داشت حرف ها و رفتار سجاد عذابی بر روح نا آرامش بود بدتر از همه سکوتی بود که مجبور بود پیشه کند ...!
آخرین جلسه فیزیوتراپی را با مرصاد رفت و دکتر توصیه کرد بهتر است فعلا از عصا استفاده کند ، اما بدون عصا هم میتوانست راه برود هر چند سخت ...
به مرصاد از سفر پیش رو گفت اما اینبار از طرف دانشگاه نامه داشت تا به خانواده اش توضیح بدهد و آنها مخالفتی نکردند ...
در اداره به کشفیات قابل توجهی دست یافته بودند و چند تماس از مروارید داشتند که همه را مرهون مهدا و هک به موقعش بودند آنها نمی دانستند با یک گروه امنیتی طرف هستند و فکر میکردند با یک گروه هکر و ابر گروه اقتصادی مبارزه میکنند و این تصور بخاطر هوش بی بدیل هادی بود و مقاومت بی چون و چرای یاسین و گروهش
شبی که قرار بود روز بعدش را در راه شیراز بگذراند به مرصاد گفت :
مرصاد میای بریم قدم بزنیم ؟
ـ باشه حتما .
ـ لازمه صحبت کنیم .
با مادرش هماهنگ کرد و با مرصاد بیرون زدند ، هوا ابری بود و آسمان دلتنگ باریدن ...
از پیش چتر آورده بودند و لباس مناسب بر تن کرده بودند .
ابتدای مسیر به سکوت گذشت ، تماشای غروب لذت بخش ترین حس فردی است که قدم زدن میان برگ های پاییزی را انتخاب کرده است ...
مرصاد : نمی خوای چیزی بگی؟
مهدا : دلم میخواد یه دل سیر سکوت کنم ولی باید یه سری حرفا بزنم
ـ یه دل سیرو خوب اومدی ! بگو آبجی دو تا گوش من تماما در اختیار شماست .
ـ مرصاد این اولین ماموریتمه ، حس عجیبی دارم حس یه آدم که میخواد یه امتحان بزرگ بده ... نمیدونم چرا هیچ اضطرابی ندارم ... ینی استرس داشتم ولی امروز که با خانم مظفری رفتم دیدن سلیم ( سرباز بی گناهی که زبانش را بریده بودند و بخاطر ضرباتی که به سرش زدند حافظه اش را از دست داد ) دلم آروم شد ، حس انتقام درونم شعله ور شد .... این کمترین کاری بود که این گروه انجام میده .... میدونی چند تا دختر رو فریب دادن و با فرار یا دزدین از خانواده هاشون باعث بی آبرویی و بدبختیشون شدن ؟!
ـ خدا کمکتون کنه ... سلیم پسر گلی بود
ـ خیلی ... باورت میشه دختر عموش منتظره حافظه اش برگرده ؟ این حد از وفاداری قابل ستایشه .
ـ متوجهم ..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هشتاد_نهم
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_هشتم ا
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_نهم
نازنین بیشتر از من تعجب میکند . کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند
_شهروز اصلا به من اینو نگفته بود که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم
+ادامه بده
نازنین با دو دلی میگوید
_میخوای....
با اطمینان میگویم
+نازنین گفتم ادامه بده من حالم خوبه
بی میل ، ادامه میدهد
_یه مدت که از آشناییم با تو گذشت شهروز گفت حالا وقتشه که تو رو بترسونم تا دیگه دور و بر شهروز پیدات نشه .
شهروز فکری که تو سرش داشت رو بهم گفت من اولش اصلا حاضر نبودم این کار رو انجام بدم ولی شهروز بهم گفت اگه این کار رو انجام ندم برای همیشه باید باهم خداحافظی کنیم . بهش گفتم اگه این کارو بکنم ممکنه پلیس گیرم بندازه ، بهم گفت وقتی کارم تموم شد با یه پرواز میریم خارج تا بعدا برای ازدواج توی خارج اقدام کنیم .
اون خانمی که اول اومد دم در مادربزرگم بود ، شهروز بهم گفت برای مادرم بزرگمم یه پرستار و یه خونه میخره تا راحت زندگی کنه .
نگاه پرسشگرم را به چشم هایش میدوزم
+میتونم بپرسم چرا با مادربزرگت زندگی میکنی ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده .
لبخند محزونی میزند و به دست هایش خیره میشود
_وقتی ۵ سالم بود تو یه تصادف خیلی ناجور کردیم ، پدرم در جا فوت کرد مادرمم بعد چند روز توی بیمارستان فوت کرد . منم ۲ ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد مرخص شدم .
سر به زیر می اندازم
+خدا رحمتشون کنه ، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
_مهم نیست
بعد از یه مدت کلنجار رفتن با خودم بلاخره قبول کردم .
راستش اولش فکر نمیکردم نقشه سهروز بگیره ، آخه چرا باید تو وقتی از من هیچ شناختی نداری بهم کمک کنی ؟
ولی شهروز گفت تو آدم ساده ای هستی و حتما برای کمک میای ، یه جورایی شهروز از حس انسان دوستی تو سو استفاده کرد .
نازنین با خجالت سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان میگوید
_نورا من بابت اون اتفاق واقعا متاسفم ، خیلی پشیمونم ، یه جورایی شهروز مجبورم کرد .
همونطور که خودت داری میبینی من اصلا آدم ترسناک و خود خواهی نیستم ولی اون روز نقش بازی کردم تا تو رو بترسونم .
جدی و محکم میگویم
+فعلا بقیه ی ماجرا رو تعریف کن بعدش راجب این موضوع هم صحبت میکنیم
سر تکان میدهد و بحث را از سر میگیرد
_همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز ، شهریار میفرسته برای کمک
_تو شهریار میشناسی ؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
چند ساعتی بود که سر و صدای مردم خوابیده بود .
پلیس همه را متوقف کرده بود.
نجلاء کنار حمید به خواب رفته بود.
از دست دادن جوان برای هرکسی سخت است ولی برای خانواده محمد سختتر!
اصولا وقتی کسی جوانی را از دست میدهد، همه دلشان میسوزد و به صاحب عزا دلداری میدهند ولی حالا فقط ناسزا و توهین سهم خانواده عزادار آقای محمد شده بود.
دلنگران صنم خانم بودم ، باید به دیدنش میرفتم .
وارد اتاق شدم و کنار حمید روی تخت نشستم و آرام صدایش زدم .
_حمیدجان .
با اینکه صدایم آهسته بود ولی از خواب بیدار شد و با چشمان زیبایش به من زل زد
_جانم
_جانت سلامت فدات شم .اجازه هست من یک لحظه برم یه صنم خانوم سر بزنم نگرانش هستم.
_باشه عزیزم برو.
_ممنون ،ببخشید بیدارت کردم .بخواب عزیزم.
حمید که دوباره به خواب افتاد ،من هم آماده شدم و به طبقه بالا رفتم.
صدای گریه های دلخراش صنم خانم و ثمر به گوش میرسید.
با دستانی لرزان، انگشتم را به سمت زنگ در بردم .
میترسیدم فکر کنند قصد دخلالت در زندگیشان را دارم و برای فضولی به دیدنشان رفته ام.
زنگ را فشاردادم.
چند لحظه بعد در باز شد و ثمر با چشمانی به خون نشسته و لباسی مشکی جلو چشمانانم نمایان شد
_سلام
با صدایی که نشان میداد ساعت ها گریه کرده و خش برداشته جوابم را داد.
از جلو در کنار رفت تا وارد شوم.
وارد خانه که شدم در وهله اول، خانه بهم ریخته توجهم را جلب کرد.
انگار پلیس همه زندگیشان را بهم ریخته بود.
گوشه سالن صنم خانم با موهایی پریشان و صورتی زخمی نشسته بود و قاب عکسی را به آغوش کشیده بود و با زبانی عربی برای خودش مرثیه میخواند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_نهم
جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !!
« هدف خلقت! »
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی !
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ،
همه تلاشهات کشکه !!
تو آفریده شدی که لذت ببری !
ببینید !
حس پرستیدن خیلی حس خاصیه !
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی !
بزن بغل ، برگرد از اول جاده !!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو !
این قبول کردنه ، اول جادست !
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی !
کفر نمیگی !
قاطی نمیکنی یهو !
قبول کنی ، عاشق میشی ...
آروم میشی ...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! "
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، امامن چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟
" البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! 😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو !
رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! "
وای ! 😕
باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم !
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه !
چه هدفی؟؟
چه لذتی؟؟
کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود !
" خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! "
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه !
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا
ببین هرچی میخوایم بریم جلو ، برمیگردیم سر پله ی اولمون !
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! "
ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود !
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
- عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
- خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم 😊
من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما .
- عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.😊 تقریباً به موقع رسیدم .
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد .طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم !
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! 😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد .
فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !!
" رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! "
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ،
صداش کردم .
- شب بخیر بابا !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay