eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هفتم . . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم
. . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم فاطمہ رو کلی بغل کردم قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون براشون دست تکون دادم یه بغضی نشست تو گلوم اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود اما از اومدنم خوش حال نبودم بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه پدرجون و مادر جون رو عمو برد تو ماشین ساکت نشسته بودم بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر _دلم تنگ شد به همین زودی اینجا احساس غریبی میکنم😔 مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن _حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره _به حلما میگفتیم بیا برو خرید نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂 حلما_خو حالا 😂 بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂 حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒 مامان_قربون دخترم برم😍 . . تسبیح زینب هنوز دور دستمه دلم نمیاد بازش کنم همه جا همراهم بود شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍 مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده قراره امشب همه جمع بشن خونمون طرفای 1ظهر رسیدیم خونه حسین و بابا چمدونامون رو اوردن از خستگی رو پا بند نبودم مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم رفتم سری وضو گرفتم نمازم رو خوندم خیالم راحت شد سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هشتم . . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نی
. . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود حلما_سلام عزیزدلم😍😍 سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی اومدیی؟ حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟ سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟ سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه بهتره 😔 _حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت نگین و سمانه هم میخواد بیان حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️ سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟ حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️ سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘 . گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅 رفتم پایین ببینم چخبره حسین و بابا و مامان نشسته بودن حلما_سلااااااااااام😁 حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂 حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜 بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده حلما_چشمممم اومدم☺️☺️ شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘 _همه هستن امشب؟ مامان_اره مادر هستن حلما_زینب اینام میان؟ مامان_اره میان 😊 پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه . . وای خدا هیچی لباس ندارم روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه یا تنگ بودن یا کوتاه چیکار کنم الان اینارو تنم کنم معذب میشم اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄 همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم جلو آینه به خودم نگاهی کردم خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁 مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما از پایین صدای مهمونا اومد اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن 😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️ اصلانم هول نکردما سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_نهم . . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود
. . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم زینب محکم بغلم کردم فکر نمی‌کردم انقدر دلم براش تنگ بشه اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین برای این که از اون حال و هوا دربیاد گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️ علی_سلام از ماست زیارت قبول😅 _ ممنون بفرمائید بنشیند علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم چرا تا حالا دقت نکرده خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود ساده اما شیک با صدای مامان به خودم اومدم وقت پذیرایی بود خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم کم کم همه مهمون ها اومدن خونه حسابی شلوغ شده بود اکثرا با تعجب نگام میکردن خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم دیگه داشتن خجالت زدم میکردن از بین همه نگاه ها فقط نگاه نازنین اذیتم کرد یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا سعی کردم بهش بی توجه باشم بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂 البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁 خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️ . تو آشپزخونه مشغول بودم زینب اومد داخل زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️ زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍 حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️ نازنین هم اومد پیشمون نازنین_معرفی نمیکنی حلما حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍 دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد نازنین_ خوشبختم زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد _منم همینطور عزیزم ☺️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد . . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن 😂معلومه حسابی جو گیرشدی زینب_این چه حرفیه عزیزم جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉 حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁 بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش . . مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️ مامان اینام کلی کیف میکردن . . بعد شام کنار زینب نشستم گرم صحبت شدیم حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍 مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود _نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍 نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊 حلما_باشه هر طور راحتی دیگه صبر نکردم حرفی بزنه واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش. . . تفریبا همه رفته بودن پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون با خانواده زینب اینا حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن _زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️ زینب_بح بح بریم بريم 😍 انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم _بفرماا اینم امانتی شما بانوو تسبیحو از دستم گرفت حلما_اینم هست جعبه انگشترو گرفتم سمش زینب_ وایی این چه کاری بود حلما همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍 حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘 راستی اینارم تبرک کردم بغلم کردو بازکلی تشکر کرد یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_یکم نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخ
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه روز بچه ها اومدن یه سری از فامیلا هم اومدن این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت دلتنگ حرم میشدم تا حدی که گریم میگرفت چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه . . از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁 کلی ذوق کردم حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂 گوشیم زنگ خورد سمیرا بود _سلام سمیرا جوون سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄 سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا حلما_😑😑باشه عزیزم میام فقط کجا سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو حلما_باشه میبینمت😘 حلما_مامااااان ماماااان کوشی مامان_جانم حلما تو اشپزخونم حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون فقط عصر زودبیا 😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳 حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم یکم استین مانتوم کوتاه بود اینجوری که نمیشه ساقامم زدم روسری بلند سرمه اییم سر کردم یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ چادرمم سرکردم 😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن خودمم کم عجیب نیست برام😄 ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_دوم یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه
. . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایاشکرت😍 چقدر خانوم شدی نه برو خدابه همرات❤️ حلما_عشق منی خدافظ😘 سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود زدم به شیشه ماشینش اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅 حلما_سلام خانوم ☺️ سمیرا_وااااای نگاهش کننننن سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍 _گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب حلما_مرسیی عشقم سمیرا_بشین بریم بانو😘 حلما_برویم سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔 حلما_تاثیرات کربلاست😍😁 اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم سمیرا_بنظره من که میتونی 😍 وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚 حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️ سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂 نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍 حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂 حلما_اخ اخ اره بدو بدو سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست نسبت به نگین و سپیده معتقدتره چون خونوادش تقریبا مذهبین مانتویی ولی اصلا جلف نیست بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐 رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂 حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬 مریمو سپیده باهم گفتن چاادر حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐 نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂 سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟ حلما_ان شاالله با یاری خدا مریم_وای حرف زدنشوووو سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁 یکم مسخره بازی در اوردن هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂 بعد از ناهار گرم صحبت بودن من کلافه شدم یکم موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_سوم . . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایا
. . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره تو این مدت اکثرا خونه بودم هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت... از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده و همه چی مثل گذشتست اما یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم میترسم اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه . . یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد... . . . نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم مامان_حلماجان _جونم مامان😘 مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین _کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟ نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه مامان_ان شاالله که خیره هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون حلما_اخ جووون عروسیی😋😋 مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌 حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂 مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂 حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌 مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕 حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_چهارم . . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون می
. . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم قراره یه سر بیان تهران سمانه وقت دکتر داره _عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده _کی میان دقیق ؟ مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده... ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه... دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍 منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت امیر علی هم بازی بچگی های من بود 4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز خوب یادمه اون موقع من 8 سالم بود خیلی به امیر علی وابسته بودم خیلی بیشتر از حسین بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد من عوض شدم امیر علی هم عوض شد دیگه هیچی مثل سابق نبود حالا که میبینیمشون نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️ از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه 😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست شاید عشق باشه😶 مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه همینطوربرای خودم😔 بعد اون تحول اساسی حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢 خدایا کمک کن هر چی خیره همون بشه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_پنجم . . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف م
. . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_ششم . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر و
. . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔 _خیلی شرمندتونم _‌شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭 _چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢 _فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍 بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅 زینب_قبول باشه خانوم😍 حلما_چی😐 زینب_زیارت شهدا دیگه😂 حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘 زینب_بریم حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔 زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔 حلما_جدیی وای چه سخت😔😢 زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه علی هم فعلا بیخیال شده . دلم هری ریخت چی میگه بره جنگ وایی نهه 😢 اصلا حواسم نبود یهو گفتم _خداروشکر زینب_چرا🤔 حلما_هاان هیچی همینطوری😐 _عه دیدمشون اونجان بیا از این ور زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄 زینب_منم دیدمشون بریم یکم نزدیک تر شدیم دیدم علی رو زانو نشسته با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید معلومه داره گریه میکنه اینجوری دیدمش دلم گرفت😔 حتما خیلی بی تابه حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید علی رو صدا کرد اونم سری خودشو جمع و جور کرد اومدن سمت ما حسین_قبول باشه _بریم دیگه علی_اره بریم داداش رفتیم سمت ماشینا باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه فکرم درگیر حرفای زینب بود و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم اگه واقعا بخواد بره چی 😢 اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش شخصیتش و پاکیش نجابتش.. تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑 خدایا کمکم کن هوایت می‌زند بر سر؛دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست ؛نمی‌دانم نمی‌دانم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_هفتم . . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم
. . . حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕 حلما_هان خوبم خوبم. همینجام😐 حسین_نیستیااا☹️ حلما_چقدر خوب بود گلزار ممنون😅 حسین_😂چقدر قشنگ پیچوندی. _خواهش خواهری هر وقت دلت خواست بگو میایم 😊 حلما_مرسی😘 رسیدیم خونه بابا و مامان نشسته بودن صحبت میکردن حلما_سلاااااام ما اومدیم☺️ بابا_سلام دختر گلم خوش اومدین حسین کو حلما_ماشینو داره پارک میکنه میاد الان مامان_برو لباساتو عوض کن بیا اینجا پیش ما حلما_چشممم میام زود☺️ حالم از ظهر خیلی بهتر بود یه کوچولو از دلتنگیم رفع شد ولی علی... هربار که هجوم فکرای مختلف میاد سراغم یه صدای درونم داد میزنه تو بسپار به خدا نکران چیزی نباش مثل آب رو آتیشه نگران نیستم خدا صلاح منو بهتر از همه میدونه بهش اطمینان دارم همون جوری که دستمو گرفت و نزاشت مسیر اشتباهو برم الانم کمکم میکنه☺️ لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان و بابا حسین هم اومده بود حسین_ابجی خانوم یه چای برای ما میریزی ☺️ مامان_توبیا بشین من میریزم حسین_نه مامان جان بزار خودش بریزه یاد بگیره بابا😂انقدر لوسش نکن حلما_اییییش لوس خودتی بعدشم بلدم☹️☹️چای ریختن مگه یاد گرفتن میخواد _باباجون براس شماهم بریزم؟ بابا_دستت درد نکنه دخترم چایی که تو بریزی حسابی خوردن داره😊 یه سری چای ریختم برای همه اوردم نشستم کنار بابا و مامان مامان_راستی امروز زنگ زدم خانوم موسوی حسین_من برم تو اتاقم یادم افتاد کار دارم😅😅😅 بابا_بشین پسر اصل کار تویی حلما_خووووو چی گفتین چی گفتننن😁😁😁 مامان_گفتم نظر زینبو بپرسه اگه موافق بودن اخره هفته دیگه بریم خواستگاری☺️ حلما_خوووو اون که نظرش مثبته اخ جون عروسی داریم😝😝 حسین_نظر زینب خانومو از کجا میدونی تو🙄🙄خودشون گفتن!!؟ حلما_اخییی داداشم چه خجالتی شدی یهو نههه خودش که نمیاد یهو بگه نظر من مثبته ها😂😂 از رفتاراش متوجه شدم اونم از تو خوشش میاد😁😁 بابا_ای شیطون😂😂کاراگاه بازی درمیاری حلما_بعله دیگهههه کاریه که از دستمون برمیاد😬😬 _راستی مامان دایی اینا میان؟ مامان_والا اخرین بار که حرف زدم با زندایت گفت معلوم نیست شاید نتونن به این زودیا بیان حالا گفت بخوان بیان خبر میده حلما_اهان . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_هشت . . . حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕 حلما_هان خوبم خوبم. همی
. . . . همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝 قراره آخره هفته بریم خواستگاری دایی ایناهم اومدنشون یه مدت عقب افتاده نمیدونم چرا ☹️ کلی ذوق اومدن همبازیمو کردم حالا نمیان🙁 . . . دورا دور از حال حسن و هدیه و مامانشم باخبرم خداروشکر حالشون خوبه زندگیشون بهتر از قبله حتما باید یه روز برم بهشون سربزنم . . . امروزم مثل روزای گذشته برنامه خاصی برای بیرون رفتن ندارم این روزا سعی میکنم بیشتر وقتمو تو خونه بگذرونم برای خودم باشم بيشتر وقتمو برای کتاب خوندن میزارم کتابای مذهبی یه سریاشو حسین بهم داده چندتاشم خودم خریدم باخوندن این کتابا هر روز از انتخاب راهم خوش حال تر میشم و افسوس برای گذشته از دست رفتم . . بابا و حسین رفتن سرکار مامانم رفته جلسه و من تنهای تنهاااااا😄 یه چرخی تو آشپزخونه زدم بیینم چی برای خوردن پیدا میشه زیر کتری رو روشن کردم اب جوش اومد یه شکلات داغ برای خودم درست کردم😋😋😋با کیک شکلاتی😅 گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره قبلا خیلی اینترنت میخریدم و همش آنلاین بودم 😂😂 الان خیلی بهتر شدم تلگراممو باز کردم اووووه چقدر چت تو گروه دوستام کلی پیام اومده بوود یه سری هم پیامای کانالایی که عضوشون بودم فاطمه هم بهم پیام داده 😍 یکم با فاطمه چت کردم چقدر دلتنگش شدم وای فسقلیه نازش . . چند تا پیامم تو گروه برای بچه ها گذاشتم😄😄😄 حسابی ازم شاکین که نیستم هییی دوست دارم همراهیشون کنم آ ولی بحثاشون دیگه جذبم نمیکنه که هیچ کلافمم میکنه😐 بخاطر همین صحبتی پیدا نمیکنم بزنم باهاشون . . فقط با سپیده اونم درحد حالو احوال انگار اونم متوجه شده نباید درباره موضوعات دیگه بامن صبحت کنه وعلایقم تغییر کرده فقط حال همه میپرسیم😄😄 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_نهم . . . . همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝 قرار
. . . . همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم یه پیام اومد برام با شماره ناشناس یهو استرس گرفتم باز کردم چند تا پیام پشت سرهم فرستاده بود _سلام _خوبیییی😎 _حلییییی _بابا با ما به از این باش که با خلق جهانی این کیه انقدر پروعه😐 موندم جوابشو بدم یا نه از طرفی کنجکاو شدم ببینم کیه شاید یکی از دوستامه داره سربه سر میزاره حلما_بله؟ خیلی زود سند شد شروع کرد به تایپ کردن _سلامتو خوردی بچه حلما_بفرماید؟عرضتون _اوه چه معدب طرز حرف زدنش شبیه اون پسرست چی بود اسمش احسان اره دیدم داره تایپ میکنه _از دوستات شنیدم حاج خانوم شدی 😂😂 یه سفر رفتیا حالا این قدر جو گیر شدی بابا بیخیال دو روز دنیاست عشق و حالتو بکن این رفتارا برای50سال به بالاست واییییی خدا این بشر چقدر احمقه اخه حرصم گرفت از این حرفاش حلما_این طرز فکر شماست فقط برای خودتون محترمه 😂 تا بآشه از این جو گرفتگیا من که راضیم فکرنمیکنم به کسی هم ربط داشته باشه یاعلی بلاکش کردم پسره پرورعه بیکار هر بار که کسی این حرفارو بهم میزنه یه بجای این که ناراحت بشم خوش حال میشم ومطمعن تر که راهم رو درست انتخاب کردم☺️ . . صدای زنگ در اومد رفتم ببینم کیه مامان بود درو باز کردم _سلام مامان چه عجب اومدی خونه😁😁 مامان_من که تازه رفته بودم 😕 _ناهار چیزی درست کردی حلما_نهههه مگه گفته بودی درست کنم😐 مامان_😂😂من نگفتم خودت نباید یه چیزی درست کنی خب حلما_نه نه من خودسرکاری انجام نمیدم 😁😁 مامان_بچه پرو رو ببینا 😂 من چجوری تو رو شوهر بدم اخه حلما_اون موقه قول میدم خانوم بشم غذام درست میکنم 😅😅 مامان_عجب🤔 یکی از دوستای جلسم برای پسرش تو رو خواستگاری کرد حلما_🙄🙄شما چی گفتی مامان_والا بعد پسر حاج کاظم آدم میترسه حرفشو بزنه بهت بهش گفتم قصد ازدواج نداری کلی اصرار کرد گفتم بگم ببینم نظرت چیه حلما_اوممم چیزه 🙄🙄 میدونی مامان دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ازش خوشم بیاد یه حسی داشته باشم 😐😐 مامان_خب🤔همچین کسی هست که تو ازش خوشت بیاد😕😕 والا تاجایی که من یادمه رو هر کدوم از خواستگارات یه عیب گذاشتی😕😂 حلما_نمیدونم. عهه خوو به دلم نشسته بودن اومم من برم خجالت بکشم بعدشم نماز بخونم.. بوس بوسس ماکارانی درست کردی صدام کن خوشگلم😅😋😍 مامان_از دست تووو باشه برو 😂 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد . . . . همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم یه پیام اومد برا
. . . واییی سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا نکنه این موضوع نمیتونم یهو به مامان بگم من از علی خوشم اومده هنوز خودمم مطمعن نیستم تازه میترسم این حس یه طرفه باشه و غرورم بشکنه😢 هی خدا این چه حسیه اخهه یهو از کجا پیداش شد من که اصلا ازش خوشم نمیومد 😭😭 رفتم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم نمازمو خوندم سرنماز از خدا خواستم هر چی به صلاحمه پیش بیاره من راضی به رضای خدام بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم کلی آرامش میده بهم از وقتی که اومدم هر شب میخونم یه وقتایی میشه تو یه روز دو بارم بخونم☺️😍 . . . از روزه گلزار با زینب حرف نزدم اونم ازش خبری نشد بچم داره خجالت میکشه حتما😂😂 امشب قراره بریم خواستگاری کلی ذوق دارم قراره زینب عروسمون بشه😍😍 دارم لباس انتخاب میکنم خندم میگیره یاده اون وقتایی میوفتم که ازش بدم میومد اصلا جایی که بود من نمیرفتم 😂😂 یهو انقدر باهم صمیمی شدیم شخصیتشو که شناختم عاشقش شدم همینجوری که داشتم فکر میکردم آماده. شدم تقریباً 😬😬☺️☺️ مامان_حلماااا آماده شدییی دیره ها حلما_ارررره مامان پنج دقیقه دیگه میام مانتو کتیه آبیی کاربنیمو تنم کردم روسری ستشم لبنانی سر کردم به صورتم یه کوچولو کرم زده بودم با یه رژ خیلی یواش😂 بیش از این جایز نیست دیگه چادر عربی خوشگلمم سرکردم دیگه آماده آمادم همین جور که داشتم میرفتم پایین زیر لب باخودم حرف میزدم هی هول نشو عادی باش خودتو لو نده اگه قسمت باشه همه چی درست میشه اگه نه نباید خودتو ببازی یهو خوردم به یه چیز سفت _آیییی دماغم😢 یکم اومدم عقب دیدم حسین به یه لبخند وایساده جلوم کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنشه موهای مشکیشم به یه طرف شونه کرده خیلی خوش حالت شده😍😍 حسین_چیه خواهری ضربه انقد شدید بود اینجوری هنگ کردی😂 حلما_هاان نه داشتم نگاهت میکردم چه خوب شدی 😍😍 حسین_قربون شما. حالا چی میگفتی باخودت که من به این گندگی رو ندیدی😂😂بر من داریم میریم خواستگاریا تو چرا هول شدی حلما_اییییش حواسم یه جا دیگه بود ندیدمت خب 😂کیی من هول بشم سخت در اشتباهیی برادر بابا_نمیخواین راه بیوفتین دیر شداااا بعدام وقت هست شما دوتا باهم بحث کنید😂 مامان_اره بریم دیگه سر راه باید گلی روکه سفارش دادیم هم بگیریما _بریم بریم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_یکم . . . واییی سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا
. . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍 خیلی خوشگه رسیدیم خونه زینب اینا وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂 حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم بعد علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم حلما_سلام ممنون 😅 نشستیم تو پذیرایی زینب نبود اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍 بزرگترا مشغول صحبت بودن حسین و علی هم ساکت نشسته بودن نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️ خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور حلما_چشم😄 آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد ای جوونم قشنگ معلومه داره خجالت میکشه گونه هاش سرخ شده یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده با یه کت نباتی یه چادر خوشگلم سرشه زیر لب سلام ارومی کرد چای رو اول برد سمت پدر جان بنده بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد چای برداشت گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍 رسید به حسین زینب_بفرمایید حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت دوباره سرشو انداخت پایین😂 اخی عروس دوماد خجالتی بعد اومد نشست کنار من . . اروم دم گوشش گفتم _خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍 زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂 عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂 زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️ صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم من رفتم تو فکر حرف زینب قند تو دلم آب شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_دوم . . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍
. . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن همه چی خیلی سری پیش میره انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد یا شاید از این وصلت ناراحته اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم . . . عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما . . مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳 چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐 مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️ قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم 😍😍😍 بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐 حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد و قرار عقد هم گذاشته شد سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐 خیلی زیاده کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂 بعد خانوم موسوی گفت 128 پرسیدم چرااحالا این عدد گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه اسمه اقا دامادم که هست☺️ و اینگونه شد که تصویب شد جالب بود خیلی 😅😅 ... موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری از خجالت سرخ شدم به یه لبخند اکتفا کردم . . . توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست که دلمو خیلی میلرزونه... ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش من اگه دلم براش لرزیده بخاطره خدایی بودنشه بخاطر پاک بودنشه باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من خواست خدا اینطور بوده وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم... یاد این جمله آرامش بخش میوفتم خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ دلم قرص تر از قبل میشه و سعی میکنم به خودم بیام . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_سوم . . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون
♥️ . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم مستقیم رفتم سمت اتاقم حسین_حلمایییییی☺️ حلما_جونم حسین_بیام یکم باهم حرف بزنیم حلما_🤔بیا داداشی چیزی شده؟ حسین_نه میخوام حرف بزنم باهات حلما_باشه خو بیا حسین_من برم لباسامو عوض کنم مزاحمتون میشم بانو😄 حلما_مراحمی آقو😂😂 اتاقم مثل همیشه بهم ریخته بود😐😂 البته این نظر بقیست از نظر خودم هما چی سرجاشه لباسامو عوض کردم یه کوچولو رو تختمو جمع کردم که جا برای نشستن باشد😁😁 اینجوری نگاه نکنید خب بیرون رفتی هی لباس درمیارم از کمد تا یکیشو انتخاب کنم بعد رو تختم پر میشه از لباس😅😅😅😅 صدای در اتاقم اومد بیا تو دوماد جانم😘 حسین_یاالله حلما_اوووه شرمنده کردی مارو از کجا میدونستی دلم شیرکاکائو میخواد 😍😍 حسین_دیگه دیگه سینی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز حسین_ خببب من کجا بشینم خدارو خوش بیاد😕😂😐 بیابشین رو صندلی خو اصن این همه جا☹️☹️ لوس حسین_خب خب 😂شما قاطی نکن میگما حلما حس کردم امشب خیلی خوش حال نبودی ناراحت که نیستی از این اتفاق؟؟ حلما_😳😳نه دیوووونه چراااا همچین فکری کردییی حسین_داشتیم صحبت میکردیم زینب خانومم گفتن نکنه حلما ناراحت باشه از این وصلت حلما_اونم از تو دیونه ترررررر اییشش ببینمش گیساشو میکنم 😂😂 حسین_عه بی ادب شدیا😂😂 حلما_اخه این فکره شما دوتا کردین بجای این که برن بشینن بگن من ابی دوس دارم شما چی من قرمه سبزی دوس دارم شما جی رفتن نشستن میگن نکنه حلما ناراحت باشه همینجوری داشتم تند تند حرف میزدم برخودم دیدم حسین بلند بلند داره میخنده😐 _جک میگم مگه داداش من حسین_وای حلما تو خیلی خوبی حلما_میدونم حرف جدید بزن😬 حسین_😐پرو حلما_نه جدی اگه یه نفر باشه به اندازه شما دوتا خوش حال باشه اون منم چی از این بهتر که دوست صمیمیم بشه زندادشم داداشمم خوشبخت بشه حالا من زینبو ببینم خدمتش میرسم حسین_پس برگشتنی تو ماشین چراانقدر تو فکر بودی چرا ناراحتی خواهری اونجا هم ساکت بودی حلما_خستمم خستههه ناراحت چی اخه بعد نکنه انتظار داشتی اونجا پاشم مجلس گرم کنم خب به من نمیاد خانوم باشم😐 😐 حسین_خستگیه فقط؟ حلما_یس😁 حسین_خیالم راحت باشه؟ حلما_اوهوم☺️ حسین_برای خرید باید بیایاااا همه جا حلما_پس چی فکرکردی شمارو تنها میزارم. میام خواهرشوهربازی درمیارم😂😂😆 حسین_قربونت برم من همیشه همینجوری باش😍 حلما_خدانکنه برو قربونه خانومت برو سعیمو میکنم ولی قول نمیدم 😂😂😝😝😘 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم
. . . نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن اونم منی که بیشتر از خودشون ذوق کردم 😂 حالا اون علی رو بگن یه چیزی که اخم کرده نشسته بود یه گوشه هوووف خلاصه سعی کردم از اشتباه درشون بیارم خوش حالم که باعشق بهم رسیدن یاد خودم افتادم 😢 هر وقت بهش فکرمیکنم یه حال بدی بهم دست میده حس دلشوره استرس که نکنه ایندفه هم اشتباهیی دل دادم کلی امید دارم به این که این حس خواست خدا بوده ودرست میشه همه چی ولی از طرفی میترسم اگه به هر دلیلی یوقت نشه چی من هنوز ایمانم خیلی قوی نیست نکنه ناامید بشم درست مثل همون وقتا که حس میکردم عاشق شدم و فهمیدم اشتباه کردم یعدش دوران بدی رو گذروندم به زمینو زمان بدبین شدم همش میگفتم خدا منو نمیبینه چراباید اینجوری دلم بشکنه پربودم از ناامیدی... البته اون موقه ایمان قوی نداشتم تلاشی هم برای داشتنش نمیکردم اما حالا این فکر که شاید خدا میخواد امتحانم کنه دلمو میلرزه . مامان همیشه میگه شاید تو چیزی روبخوای که از نظرت بهترین باشه ولی خدا بهت نده مطمعن باش یه بهترشو سر راحت قرار میده این حرفش حرف قشنگیه ولی نمیتونم درکش کنم😣😣 امروز روز عقده حسین و زینب بود تو این یه هفته مدام مشغول خرید بودیم بدون منم نمیرفتن😕دیگه حسابی خستم کردن😂😁 تا باشه از این خستگیا مراسم ساده و مختصری گرفتیم خداروشکر همه چی خوب بود. بعد از محضر پدرزینب همه مهمونا رو به صرف شام دعوت کرد آخره شب بود برگشتیم خونه از خستگی رو پا بند نبودم رفتم سمت اتاقم مامان_حلماجان حلما_جونم مامان مامان_دستت درد نکنه مادر تو این چند روز کلی زحمت کشیدی حلما_نبابا کاری نکردم که یه داداش بیشتر نداریم که😍😍 مامان_ایشالا عروسی خودت😍 لبخند ریزی زدمو حلما_من برم لالا خیلی خوابم میاد بابا و حسین تو آشپزخونه نشسته بودن صحبت میکردن یه شب بخیر بلند بهشون گفتم رفتم سمت اتاقم . . . تو این مدت هی میخوام برم مسجد برای فعالیت های فرهنگی و بسیج ثبت نام کنم که بخاطرمراسم و اینا وقت نمیشد فردا حتما باید برم حال و هوام الان خیلی به این چیزا نزدیک تره تا گشت و گذار با دوستام 😄که البته بجز سپیده و یکی دونفر دیگه که گاهی چت میکنیم باهم از بقیه شون خبر ندارم... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_پنجم . . . نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن اونم من
. . . < علی >‌ _مادرمن بخدا دیر نمیشه تازه الانم درگیر جهاز خریدن زینبید حالا اونو بفرسین خونه بخت یکی دو سال استراحت کنید چشم بعد منم زن میگیرم مامان_اره جون خودت من بیخیال بشم که راحت بری به ماموریتات برسی زینب میگفت بازم رفتی تو فکر سوریه🙁🙁 علی_زینب از کجااین حرفو میزنه😕😕😕 مامان_میدونه دیگه تو مگه قول ندادی بیخیال بشی اصلا اگه من راضی نباشم تو هر کاری ام بکنی قبول نمیشه علی_علی فدای شما بشه عصبانی میشی جذاب تر میشیآ😍😄 مامان_ خدا نکنهه برو بچه سر به سرمن نزار😏 حالا انقدر دست دست کن دختر به اون خانومی و یکی دیگه صاحب شه علی_کیو😐 مامان_حلما رو ماشاءالله هزارماشالا هر روز خانوم تر میشه علی_خداحفظشون کنه 😅 مامان_همین؟ 😕 علی_بله دیگه😐😐 مادرجان من باید بریم الانم کلی دیرم شده شب زودترمیام ساکمو جمع و جور کنم یه چند روزی برای ماموریت باید بریم طرفای مرز مامان_باشه مادر برو خودم وسیله هاتو جمعو جور میکنم شب میای خسته یی علی_دورت بگردم من اخه مهربونترینم😘 من رفتم یاعلی😘 مامان_خدابه همراهت . . . از خونه زدم بیرون حرفای مامان فکرمو درگیر کرد حتما حسین به زینب گفته قضیه سوریه رو بیا یه رفیق قابل اعتماد داشتیما از وقتی مزدوج شده نمیشه چیزی بهش گفت😕 به گفته ی مامان حلما خانوم دختر خیلی خوبیه از وقتی هم که محجبه شده واقعا قابل تحسینه شاید نظر ایشون نسبت به من مثبت نباشه همین باعث میشه کمتر بهش فکر کنم اخه کی حاظر میشه بایه مردی که مدام تو خطره ازدواج کنه نمیخوام باعث آزارش بشم😔 خدایا خودت یه راهی پیش روم بزار.... اگه قرار باشه مسئولیت یکی رو قبول کنم قرار باشه یه زندگی تشکیل بدم باید خیلی بیشتر تو کارم احتایط کنم و این سخت ترین کاره من عاشق کارم هستم نمیدونم این شرایط رو قبول میکنن😔 بنظرم که همچین کاری نمیکنن پس بهتره بیخیال بشم جنگ بین دل و عقل بس سخت و دشوار است... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #نویــسنده_رز_ســرڂ #قسمت_هشتاد_ششم . . . < علی >‌ _مادرمن بخ
. . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی مااومدیم😉 مامان_سلام پسرم خسته نباشی زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁 علی_علیک سلام ابجی خانوم بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر علی_چشم بابا نیومده هنوز؟ زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁 علی_برای من😳😳😐 مامان سینی به دست اومد پاشدم سینی رو ازش بگیرم _اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری علی_😂چشم چشم امر امرشماست تو فقط ناراحت نباش زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂 زینب_بلهههه😒 علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂 زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁 مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍 زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️ مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری صدای زنگ در اومد علی_من میرم باز میکنم بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو بالبخند جواب زینب روددادم و با بابا سلام احوال پرسی کردم رفتم سمت اتاقم . . . مشغول جمع کردن وسیله هام بودم دراتاقم زده شد علی_جانم زینب_بیام تو علی_بیاخواهری زینب_یاالله😁😁 علی_ازاینورا چیزی شده😅 زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊 علی_خیره ان شاالله زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑 علی_درباره چی زینب_حلما😬 حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی زینب_اوهوم امروز خونشون بودم علی_خب😐 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_هفتم . . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی م
💌 ♥️ . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود مامانش به مــن میگفت بــاهاش صحبت ڪنم اجازه بده بیان حلما از قبل هـم ڪلی خواستگار داشت ولی از وقتی باحجاب شده خیلی بیشترم شدن. باحلما هم که صحبت کردم همش میپیچوند😕😕اخرم گفت دلش میخواد با عشق ازدواج کنه علے_خواهری اینارو ڇرا بہ من میگی😐😐 زینب_علــــــییییییییی چرا سعی میکنی بی تفاوت باشی اینارو میگم ڪہ یه تکونی بدی بہ خودت تا دیر نشده... علی_ای بابا این حرفارو مامان گفته بیای به من بگی😕 زینب_نخیرررم دلم برات میسوزه نمیخوام بااین سکوتت زندگیتو خراب ڪنی من تواین مدت حس کردم دوسش داری ولی این ڪہ دست دست میڪنی رو نمیفہمم علی‌_الله اکبر ببین زینب جان من الان شرایط ازدواج ندارم از طرفی نمیخوام اون بنده خدا رو اذیت کنم من شرایطم فرق داره ممکنه بامن خوشبخت نشه شماهم که میگی ماشاءالله کلی خواستگار داره که حتما همشون از من خیلی بهترن پس چرا باید منی که نمیتونم خوشبختش کنم برم جلو زینب_😳😳😳😳😳ببینننننن بلاخره اعتراف کرررردی پس دلت لرزیدهه داداشی ببخشیدا چیزی بگم ناراحت نشی خب؟ علی_چی زینب_بازم ببخشیدا شرمنده😂 روم به دیوار ولی خیلییییییی خلییی😂😂 علی_😐😐مرسی خواهر جان تو و از این حرفا😂😂 زینب_خب اخه این چه دلیلیه برای خودت طرح کردی و خودتو باهاش قانع میکنی دخترا فقط با عشق خوشبخت میشن فقط وقتی بادلشون ازدواج کنن میتونن خوشبخت باشن نه این دلیلای مسخره یی که شما میاری علی_حالا شما ازکجا میدونی حلما خانوم دلش بامنه😕😕😕 زینب_این دیگه از تخصصه ما دختراست و شماها هیچ ازش سر درنمیارید حس تو رو مگه اشتباه فهمیدم؟ علی_😅😐😄 زینب_خب دیگه پس حس حلما رو هم درست فهمیدم حالا خود دانی میخوای زودتر دست به کار شو میخوای همینجوری دست رو دست بزار تا از دستت بره😒😒😒من رفتم 🙁 . . ای خدا چه شرایط سختیه حرفای مامان حرفای زینب از اون طرف شرایط کار و دل..... کاملا بهم ریختم بااین وضیعت چطور میخوام برم ماموریت خدا بخیر کنه پاشدم رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم تا کمی آروم تر بشم بتونم درست تصمیم بگیرم صبح زود باید حرکت کنیم وسیله هامو جمع کردم قرآن کوچیکی که همیشه تو ماموریت ها همراهم هست رو گذاشتم تو جیب پیراهنم . . زینب تااخره شب هی سوال میکرد که تصمیمت چیه میخوای چیکار کنی یهش گفتم بعد این ماموریت یه فکری میکنیم خواهری😅 توکل به خدا ان شاالله هرچی خیره همون بشه.... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود ماما
💌 . . . ( حــلمــا ) _مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢 مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟ مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕 حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁 ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂 از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔 مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه این شده تمام دغدغم ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره جنگ بین دل و عقلم و حفظ ایمان و امیدم _حلما خانومم یاالله😁 حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍 زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕 حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁 زینب_😂😂اوووه چشم چشم چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟ حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم تو چخبر خونواده خوبن؟ زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔 حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁 زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂 حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_نهم . . . ( حــلمــا ) _مامان جان بخدا چیزی نیست فقط د
. . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست ازش از یه طرف به خودم میگفتم اخه به تو چه دختر تو حتی از احساس اون نسبت به خودت خبر نداری حالا دلت شورشو میزنه باز جواب خودمو میدم دل که این چیزا سرش نمیشه خدا کنه سالم باشه😢 سرو وضعمو مرتب کردم رفتم پایین _سلام حسین_سلام خواهری مامان_یخ کرد غذا پس چراانقدر دیر اومدی حلما_ببخشید کار داشتم کنار زینب نشستم تو سکوت مشغول خوردن غذام شدم زینب_مامان جون دستتون درد نکنه خیلی عالی بود😍 مامان_نوش جان دخترم حسین_دستتون درد نکنه مامان 😘 _زینب جان علی هنوز زنگ نزده بهتون؟ زینب_نه😔 شده که اینجوری دو سه روز ازش خبری نشه ولی الان طولانی شده پنج روزه ماهم هیچ شماره یی ازش نداریم مبایلشم که اکثرا خاموشه مامان_ان شاالله هرجاهست سلامت باشه مامانت بنده خدا هرسری که علی میره ماموریت دونه دونه موهاش سفید میشه حلما_خب حسین نمیشه یجوری ازشون خبر بگیرین همکاراشو مگه نمیشناسی ازشون بپرس حسین_خودش که گفت پنج شش روزه برمیگره پنج روزه که رفته و احتمالا پاک یادش رفته خونواده نگرانشن علیه دیگه عاشق کارشه اینجوروقتام همه چیز و فراموش میکنه جای نگرانی نیست ان شاالله حالش خوبه زینب جان توام خونه رفتی به مامان همینارد بگو بنده خدا داره خودشو از بیین میبره زینب_ان شاالله باشه منو بابا که بهش میگیم هر سری علی میره مامانو دلداری میدیم ولی براش عادت نمیشه 😢 مامان_مادره دیگه عزیزم هیچ چیزی برای مادر عادی نمیشه الان من دوتا بچه هام کنارمن ولی باز نگرانی های خودمو دارم ایشالا خودتون مادر میشین میفهمین چی میکشیم ما😌 . . میز و جمع کردیم و با زینب مشغول ظرف شستن بودیم داشتم فکر میکردم چقدر باید سخت باشه زندگی باهمیچین مردی که همش ترس از دست دادنش رو داری من میتونم این سختی رو تحمل کنم... اره حاظرم... بنظرم ارزششو داره زینب_حلماااااا کجای دختر حلما_جانم چیزی گفتی😄 زینب_اره کلی صدات کردم اصلا حواست نبود همه ظرفای تمیزو دوباره کف زدی😐😐 حلما_ای وااای😐😐😐 زینب_حلما یه چیزی ازت بپرسم بدون خجالت جوابمو بدیاا باشههه؟ حلما_چی🙁🙁 زینب_اول قول بده میخوام از یچیزی مطمعن بشم حلما_خب قول😄بپرس شب قبل رفتن علی داشتم باهاش صحبت میکردم یچیزایی فهمیدم☺️☺️ حلما_چی🙄🙄 زینب_خب اول سوالمو میپرسم بعد😝😬 حلما_شیطون شدیااا بگو دیگه دختر😒😂 زینب_خووو قهر نکن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود . . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست از
. . حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود حالا فهمیدم این حس دو طرفست دروغ چرا خیلی خوش حال شدم وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅 قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁 تقریبا همه در جریان قرار گرفتن جز خودمون😄 نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم من علی رو با همه سختیاش قبول دارم باهمه دلواپسی هاش انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم خواست خدا بوده یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم . الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅 چند روز از حرفای زینب میگذره و از علی همچنان خبری نیست دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود این نگرانی به منم منتقل شده داشتم زیارت عاشورا میخوندم مامان صدام کرد . . . مامان_حلما مادر کجای حلما_جونم مامان تو اتاقم مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐 مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔 بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده چیشده که بیمارستان بوده مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود_یکم . . حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود حالا فهمیدم
🌹 ( قسمت آخر ) بغضم گرفته بود از این همه لطف خدا این همه اتفاق جورواجور برام افتاد همشون دست به دست هم دادن تا الان من با پای دلم اینجا باشم میتونست همه چی برعکس باشه اونوقت الان من اینجا نبودم الان این حال خوب رو نداشتم من از وقتی دل دادم به خدا زندگیم پربرکت شد پرشد از اتفاقای خووب حدود دو ماه دیگه میشه یکسال که از سفر کربلام میگذره تمام اتفاقات قبل و بعدش مثل فیلم از جلو چشمم میگذره آدمایی که هر کدوم به یه نحوی اومده بودن تو زندگیم مشهدی که به اصرار خانواده رفتم و هیچی نفهمیدم دوستایی که سعی داشتن منو از خود واقعی ایم دور کنن داشتن موفق میشدن لجبازی هام با خانواده الان اصلا نمیتونم باور کنم که قبلا نسب به نماز خوندم به حجابم بی توجه بودم نمیدونم چی شد... که خدا بهم نگاه کرد که نگاهمو به دنیا عوض کرد من هر چی که دارم رو مدیون ڪـــرب بلای ڪہ رفتمم روزی هزار بار هم شکر خدارو کنم کمه... . . علی_خانومم نمیخوای پیاده شی رسیدیما☺️ انقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم حلما_عهه کی رسیدیم که من نفهمیدم 😅 علی_یه نیم ساعتی میشه دیدم چشمات بستس گفتم حتما خوابی دلم نیومد صدات کنم😊 حلما_قربون شما برم که انقدر مراعات میکنی خواب نبودم داشتم فکر میکردم😁😝 علی_فکردیگه چرا من که کنارتم بانو جان 😁😂 حلما_😂بله بله دیگه انقدر دلمان رو بردی کنارمم که هستی بهت فکر میکنم😍 علی_من فدای تو بشم که فرشته ی من جدی به چی فکر میکردی حلما_به اتفاقاتی که تو این یکسال برام افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض شه به این که چقدر خوبه که الان تو کنارمی به این که چقدر خوبه الان اینجایم 😍😭 خدایاشکرت 😍 علی_خداروشکر که حالت خوبه همینه که همیشه میگن باخدا باش و پادشاهی کن خدا خیلی بزرگتر و مهربون تر اونچیزی که مابنده ها فکرمیکنیمه... من اصلا فکر نمیکردم قبول کنی بامن ازدواج کنی 😔 اونم بین اینهمه خواستگار خوب😅 قبل ماموریت آخر به زینبم گفتم اینارو حلما_ بعله میدونم😁ببین دیگه عشق چه کارها که نمیکنه اون شبی که شما اومدین خواستگاری بعد رفتنتون مامان اومد تو اتاقم گفت حلما زندگی باعلی سخته تو نمیتونی ولی خب منم نمیدونستم قبول کنم باکسی جز تو ازدواج کنم.. گفتم که برات از وقتی رفتم کربلا مهرت عجیب افتاد به دلم ☺️☺️ علی_خواست خدابوددیگه😍همونجوری که مهر منو به دل تو انداخت مهر توام به دل من انداخت 😊 حلما_اوهوم. بریم دیگه دل تو دلم نیست😭😍 علی_چشم بزار گوشیمو جواب بدم میریم الان خانومم😘 علی_سلام برادرزن جان حسین_سلام برادرزن جان😂خوبین رسیدید به سلامتی حلما خوبه؟ علی_اره داداش تازه رسیدیم تقریبا حلماهم خوبه شما خوبین زینب خوبه حسین_الحمدالله ماهمه خوبیم خب مزاحم نشم برید مارو هم دعاکنید به حلما هم سلام برسون علی_مراحمی چشم نایب زیاره هستیم توان سلام برسون یاعلی.. خب بریم خانومم حلما_بریم☺️ دست در دست هم کنار هم قدم برداشتیم به سمت حرم روبه رومون تصویر زیبای گنبد طلایی تو چشم میزد اینسری میدونستم کجا اومدم کجا اومدیم☺️ باعشق اومدم انگار برای اولین باره که اومدم زیارت امام رضا اره اولین باره که باپای دلم اومدم اولین باره که با همراهه همیشگی زندگیم اومدم اومدیم پابوس اقا برای شروع زندگی مشترکمون... دوباره نوای آشنا دلم لرزید کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم. . ‌. اشک بی وقفه از چشمام جاری میشد ا‌شک شوق سرم رو بالاگرفتم به علی نگاه کردم بانگاه ارومش و لبخند دلبرانش کلی حس خوب بهم تزریق کرد نفس عمیقی کشیدم علی_بریم؟ حلما_بریم☺️ آروم باهم رفتیم به سمت حرم ضامن آهو ..... ♥️♥️♥️ وقت ورود در حرم تو هوایی ام وقت خروج تازه زمین گیر می شوم . . . بسم الله الرحمن الرحیم همراهان عزیز ممنون که وقتتون رو پای رمان گذاشتین و پای قلم بنده نشستین قسمت آخر هم تقدیم حضورتون شد امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کنم ان شاء الله با این رمان و این زندگی عاشقانه دعاگوی من باشید. خداوند بزرگترو بخشنده تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیمِ زندگی را بسپار به خدا که تو لایق بهترین ها هستی جاده زندگیتون نورانی🌹🌹 قابل توجه تمامی عزیزان ۵۰% این رمان برگرفته از واقعیت است درپناه اهلبیت باشید یاعلی🌸 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️