📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_هـفتـاد_یـکم ✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_دوم
✍حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است...
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم...
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا...یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه...اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه...
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه...
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا...پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد...هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟...شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم ...
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و...همه جوره تحت
فشار فکری هستم.
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زنم.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:
"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_یکم نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_دوم
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت
بیشتر درگیر مهمونی بودم
یه روز بچه ها اومدن
یه سری از فامیلا هم اومدن
این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت
دلتنگ حرم میشدم
تا حدی که گریم میگرفت
چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه
.
.
از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁
کلی ذوق کردم
حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂
گوشیم زنگ خورد
سمیرا بود
_سلام سمیرا جوون
سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی
حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄
سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا
حلما_😑😑باشه عزیزم
میام فقط کجا
سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو
حلما_باشه میبینمت😘
حلما_مامااااان
ماماااان کوشی
مامان_جانم حلما
تو اشپزخونم
حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم
مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون
فقط عصر زودبیا
😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳
حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه
تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم
یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم
یکم استین مانتوم کوتاه بود
اینجوری که نمیشه
ساقامم زدم
روسری بلند سرمه اییم سر کردم
یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ
چادرمم سرکردم
😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن
خودمم کم عجیب نیست برام😄
ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هفتاد_دوم
_وابستگی شدید به خانواده دارم. آرامش زندگی که به هم میریزه همه برنامههام به هم میخوره. راستش برای کار و بار خونه ضعیف عمل میکنم. اطرافیان مجبورن تذکر بدن تا انجام بدم. یعنی از روی بدقلقی نیستها. شاید زیادی وابستهام. یا شاید چون دیدم خونه مدیر داره کلا مثل یه معاون عمل میکنم. این کمی خانومهای خونه رو زجر میده و الا توی کارهای مردانه و دانشگاه و پروژه اینطور نیستم. متاسفانه نقطه افتراق شدید هم با شما دارم که دوستم و ادبیات ضعیف. من ذهنم ریاضیه کلا.
گلی را که از اول در بین دستانش پنهان کرده بود کمی نوازش میکند و گاهی بو میکند. کی این گل را چیده بود؟اصلا مگر این بیابان گل هم دارد؟ دقت میکنم به دستش. گلهای ریز زرد رنگ که به یک شاخه باریک وصلند. موقع برگشت کمی دقت میکنم ببینم این گلها از کجا پیدایشان شد. ولی باز هم چشمم مدام سنگهای صاف را میبیند حساب میکنم که میتوانم چند مرحلهای پرتابشان کنم.
_چقدر اهل تحمل بدیهای اطرافیانتون هستین؟
بیشترین ترسش رفتار من است. چه برداشتی کرده از من که اینقدر از اخلاقم میترسد. برایم جالب است که نگرانیمان یکی است. اگر میخواست از آینده کاری و سربازی بپرسد تحمل نمیکردم. حالا من اهل تحمل بدیها هستم یا نه؟
_سوالم بد بود؟
_نه،سوال خوبیه،برای من اطرافیان چند دستهان دیگه. بعضیها مورد علاقه من هستند. هم تحملم زیاده هم تحملم کمه. چون معنی نداره که اهل بدی باشه و من از کنارش بگذرم. باید رفع کنه. به خاطر همین خیلی بیخیالش نمیشم. یعنی اعتقاد دارم بهترین همراه زندگی اونیه که کمک کنه بدترین خُلق رو کنار بذارم. البته خب چون دوستش دارم،راحتتر بدیهاشو هضم میکنم و کنار میام.
این همان است که باید برایم مثل لباس باشد و بدیهایم را بپوشاند و همانی است که باید برایش مثل لباس باشم و بدیهایش را بپوشانم. تو همین فکرها هستم که با سوال طنزش کیش و ماتم میکند:اگه یه روز بیاید خونه غذا سوخته باشه...چهکار میکنید؟
_غذای نسوخته میخوریم!
اول ساکت میشود بعد میماند که بخندد یا تعجب کند. آخرش میپرسد:نه. یعنی عکس العملتون...
بنده خدا مانده که منِ الآن همان منِ چند جلسه صحبت هستم:خونه و زندگی که نسوخته،غذا سوخته. نون و ماستی،پنیری،چای و کیکی یه چیزی میخوریم.
_اگه ده روز پشت سرهم تکرار بشه چی؟
_یه سری قابلمه قابلمه جدید میخرم.
سر برمیگرداند سمت من و با چشمان درشت شده نگاهم میکند و با مکث رو برمیگرداند. دارد میخندد. بنده خدا مرا هیولا دیده،عبد شکم دیده،مترسک دیده که اینطور جزئی سوال میپرسد.
_به همین خونسردی؟
_نه خب. دیگه نمیذارم غذا درست کنه. میفرستمش یه دور کلاس حواس جمعی،مواد غذایی رو هم قایم میکنم،از بیرون هم غذا میخرم که حداقل گرسنه نمونیم.
راحت میشود انگار. دیگر موقع سوال پرسیدن به التهاب نمیافتد. اما نگرانیش همچنان پابرجاست. تقصیر استاد است که اینقدر لطیف دختر بار آورده است. من هرچه در دانشگاه دیدم دخترها مثل پسرها شیر بازی درمیآورند و حتی مثل ماها آستین بالا میزنند و راه میروند. اینها را که میدیدم دلسرد میشدم. خب عزیزم خدا اگر میخواست پسر باشند،دختر خلقشان نمیکرد. مثل پسرها که آرایش میکنند. جای وحید خالی!
_اگه سر تصمیمی به نتیجه نرسیدید یعنی دو تا نظر بودین با همسرتون؟
دارد مصاحبه میکند انگار. قرار است که نرم و آرام باشم. پس میگذارم که هرطور میخواهد جلو ببرد. سوالش چه بود؟آهان!
_میدونم که دعوا نمیکنم.
_بالاخره چی؟
_یا کوتاه میام یا کوتاه میاد دیگه.
جوابهایم سردرگمش کرده و معلوم است که دوست ندارد.
_اگه کوتاه اومدنتون به ضررتون شد؟
_قطعا اگه من ضرر کنم همسرم هم ضرر میکنه. چون من و او نداریم. هردو یکی هستیم. همیشه توی زندگی،ضرر،دو طرف رو له میکنه. ولی خب فکر کنم بعضی جاها مجبور بشم تصمیمی بگیرم برای اینکه زندگی رو نگه دارم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_دوم
صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغییر چهره اش را ندید می گیرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. این خیلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. باید این خصوصیت شگفتی آفرین را همراه با حرف زدن تمرین کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گوید:
-نمی خوام ریحانه خانم بفهمه.
این حرفش یعنی...وای یعنی که قصه ی غصه ی خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به دیوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش در می آورد. برخوردش خیلی غیر منتظره بود. فکر می کردم حداقل یک اخمی، توبیخی، اما نه...
بدون آن که نگاهی به علی بیندازم، از اتاقش بیرون می روم. حوصله ی پشت میز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم.
مانده بود بین اصل و مقدمه. اگر می شد هر دو را ترک کرد، از این افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برایش مقدمه ای شده بود که اگر ترکس نمی کرد، گام بعدی را حتما اشتباه بر می داشت. دلش می خواست که بقیه ی ترم را نرود تا از شنیدن صحبتهای سر کلاس، پیغام و پیغام ها راحت شود. چندین بار ادامه ی زندگی را با اصلیت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسیم کرد. از شروع تا نهایتش را. اما عقلش هر بار فریادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟»بیاورد.
هر بار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهایش را به سلامت روی زمین، شب کند. اسم حالش حتما عشق نبود. محبت هم نبود. چون کورش نکرده بود و عقلش سر جایش بود.
تا این که آن روز افشین دم دانشگاه با ماشین مقابلش ترمز کرد و خواست تا جایی
با هم بروند. از همه جا بي خبر سوار شد.
نميتوانست با كسي كه عزيز دلِ صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتي بكند. رفت تا بيرون شهر. دوزاري اش افتاد، هر چند دير.
بدون حرف پياده شد و به ماشين تكيه داد. چاقويش را كه در آورد فقط نگاهش كرد.برگشت سمت او و با فرياد گفت:
-مي كشمت. همين جام چالت مي كنم.
عكس العملي نداشت كه نشان دهد. دو نفر بودند. يكي زخم خورده و ديگري فريب خورده.
-هان؟چته؟خفه شدي؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم كن، يا...
چاقو را بالا آورد. مي دانست كه نمي زند. عصبانيتش از كار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغي مي گشت. چه بايد مي گفت كه آرام شود. سكوتش بدتر بود.
گفته بود:
-من با دختري ازدواج ميكنم كه براي خودم باشه افشين. با خانم كفيلي نه سبقه اي دارم، نه شباهتي. خيالت راحت.
چاقو را پرت كرد و گفت:
-دروغ مي گي.
يقه اش را گرفت و محكم به ماشين كوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل كرد. نبايد حرفي مي زد كه ديوانه ترش كند، اما افشين نمي توانست خودش را كنترل كند. مشت هايش را كه گرفت...لگدهايش را كه خورد...صداي فريادش كه به سرفه تبديل شد، فهميد كه آب از جاي ديگر گل آلود است.
-افشين، كفيلي ديوانه چي گفته كه مثل گاو شاخ مي زني؟
تمام بدنش درد مي كرد. دلش نيامده بود بزندش. بي مروت چه مشت هاي....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_دوم
با هول و ترس پرسيد : چي شده ؟
با صدايي خفه گفتم : هيچي نشده من و رضا و علي با هم اسم نوشتيم براي جبهه پس فردا هم بايد بريم براي اموزش.
يكهو رنگش مثل گچ سفيد شد و لبانش شروع به لرزيدن كرد. همانجا روي زمين نشست . دستپاچه گفتم : مامان فعلا جايي نمي ريم . مي ريم براي آموزش. ...
مادرم با بغض گفت : بعدش چي ؟
سرم را پايين انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم غذابم مي داد. اهسته بلند شدم و از در بيرون امدم . كمي توي كوچه قدم زدم كه ديدم رضا و علي همراه هم به طرفم مي ايند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علي مي گفت مادرش وقتي فهميده حرف پسرش جدي است رضايت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.
مادر او هم شروع به گريه و زاري كرده و به پسرش التماس كرده كه نرود. چند ساعتي همراه هم قدم زديم.بعد هر كدام به طرف خانه هايمان راهي شديم. وقتي در حياط را باز كردم پدر و مادرم هردو در حياط بودند. زير لب سلام كردم . چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گريه كرده بود.با ديدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محكم در اغوشم گرفت و گفت : حسين اگه بلايي سرت بياد چه خاكي به سر كنم ؟
پدرم فوري بهش توپيد : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله مي ره و بر ميگرده آب از اب هم تكون نمي خوره.
دوباره بغض مادر در گلو شكست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زير لحاف و سعي كردم بخوابم.
پايان فصل 18
فصل نوزدهم
جایی که برای آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزی که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوی در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوی در مسجد بود. از شب قبل مقداری وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا ً کاری نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدی می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.
وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوی در با یک قرآن و سینی محتوی اسفند و کاسه ای آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پای اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوی اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهای هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده ای از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوری و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهای دورۀ آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه در مراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسری هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیر صداش می کردند. از همان روزهای اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی برای خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکری عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه ای احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_یکم _خب عزیزم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_دوم
همینکه واردباغ کوفتی شدیم دست وجیغابالا گرفت،آهنگ کرکننده ای پخش می شد،سرم درد گرفته بودولی بایدخودم وکنترل می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندزورکی ای به اطرافیانم زدم.
همه یورش آوردن سمتم وشروع کردن به بوسیدن وتبریک گفتم.
عمه شهرزادم باکلی ذوق اومدسمتم ومحکم بغلم کردوبالهجه ی انگلیسی که پیداکرده بودگفت:
_تبریک میگم هالین جانم خوشبخت بشی عزیزم.
دهنم بازنمی شدچیزی بگم،استرس نقشه وناراحتی واسه این عروسیه مسخره باعث شده بودحالت تهوع بگیرم.
ازعمه جداشدم وبه لبخندی اکتفاکردم،دخترعمم آیسان که هفت سالش بودبه سمتم دویدوبغلم کردوگفت:
_تبریک میگم آجی.
لبخندمحزونی زدم وازخودم جداش کردم.
مادر سامی اومد سمتم و باچندشی بغلم کرد، صورتش وآوردسمتم،فکرکردم می خواد بوسم کنه ولی زیرگوشم گفت:
_به نفعته گندنزنی به این عروسی چون زندگیتون و سیاه می کنم.
ازحرص لبم می لرزید،با عصبانیت هلش دادم عقب وباکینه نگاهش کردم، پوزخندی زدورفت عقب.
سمیرابااون لباسای مسخرش اومدسمتم وبغلم کردوروهوا بوسم کرد.
به خانم جون که گوشه ای ایستاده بودوبابغض نگاهم می کردنگاه کردم،آخ که چقدربه آغوش گرمش نیاز داشتم.
بیخیال اطرافیانم شدم وبه سرعت سمت خانم جون رفتم ومحکم بغلش کردم.
خانم جون بابغض دم گوشم گفت:
خانم جون:الهی بمیرم برای قلب شکستت.
اشکم چکید،بابغض گفتم:
+قربونت بشم خدانکنه.
یکم توآغوشش موندم وآخربه زورمامان ازش جدا شدم.
باباسمتم اومدوباجدیت همیشگیش من ودرآغوش گرفت،من هیچ علائم حیاتی نشون ندادم.
وقتی همه بغل کردناتموم شد،باسامی به سمت جایگاه عروس ودامادرفتیم ونستیم.
سامی کنارم ایستاده بود،باطعنه گفتم:
+ممنون میشم راه تنفس بهم بدی.
باپررویی گفت:
سامی:نه میخوام به عجقم نزدیک باشم.
مردشورحرف زدنت وببرن جلف.
باحرص وخودم وکنارکشیدم طوری که دست نجسش دیگه بهم نخوره.
باتعجب اطراف ونگاه می کردم بلکه شایان وپیداکنم،موقع ورودمونم نبوداصلاندیدمش. دنیابه سمتم اومدوآروم گفت:
دنیا:چیزی نیازنداری؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+نه،فقط یه سوال،شایان کجاست؟
دنیا:اوممم،نمیدونم فک...
اِاوناهاش!
سریع به سمتی که اشاره کردنگاه کردم، شایان اونجا بود،با یک کت وشلوارسرمه ای مرتب با یک پیراهن سفید.
شایان اومدپیشمون،اول به سمت من اومدوگفت:
شایان:تبریک میگم عزیزدلم.
خواستم بهش دستم بدم ولی اون چشمکی بهم زدومحکم بغلم کرد،الان که چی؟مثلا می خواست حرص سامی رو دربیاره؟خبرنداره اون بی بخار ترازاین چیزاست که بخواد بایک بغل حرص بخوره، از شایان جداشدم وبه سامی نگاه کردم، حدسم درست بود اصلابراش مهم نبودفقط داشت بااون چشمای هیزش دخترای مجلس ومی خورد، سیب زمینی پَشَنگ.
شایان طوری که سامی نبینه بادستش برای سامی حرکتی انجام دادیعنی اینکه خاک توسرت.
سامی به سمت شایان برگشت شایان خیلی جدی وخشک بهش دست دادوتبریک گفت.
سامی روکردبه من وگفت:
سامی:عزیزم من یه لحظه برم جایی زودبرمی گردم. بابی تفاوتی گفتم:
+برو
والامن ازخدامه تونباشی؛ ایش چندش.
سامی که رفت سریع به سمت شایان برگشتم و گفتم:
+شایان همه چیزمرتبه؟
شایان:آره ولی...
بانگرانی گفتم:
+ولی چی؟
شایان پوف کلافه ای کشید وگفت:
شایان:یکم کارمون باوجود ایناسخت شد.
با دستش به سمتی اشاره کرد،باتعجب نگاه کردم، خدای من!
اینهمه بادیگارجلوی در چیکارمی کنه؟من چرا موقع ورودمتوجه نشدم،ای بابا پس دنیاتو آرایشگاه منظورش ازمشکل اینابود،ای تف تو
این شانس.
شایان:نگران نباش من هواتودارم،گوشیت پیشته؟
+آره
شایان:خوبه یک پلان دیگه به نقشه اضافه شده، بهت اس میدم میگم الان سامی داره میاد.
سری تکون دادم وباشه ای گفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_دوم
حتی صحبت با استاد دانشگاه لندن که همیشه او را آرام میکرد ، کسی که مهدا را در مسابقه های تهران دیده بود و از طریق ایمیل با هم در ارتباط بودند نمی توانست قلب پر التهابش را قرار دهد ...
استاد ماری پی یِر معتقد بود وجود مهدا نیرویی دارد که به او در پیشبرد اهدافش کمک میکند برای همین قبل از شروع و اتمام پروژه های تحقیقاتیش چند دقیقه با مهدا صحبت میکرد ... هر دو بهم آرامش میدادند ....
ایمیلش را چک کرد و دید استاد باصفا باز هم احوالش را پرسیده و گفته میخواهد به ایران بیاید و مهدا را هم ببیند .....
ــــــــــــــــــــــــــــ ♥ ـــــــــــــــــــــــــــ
پس از آماده شدن و بیدار کردن مائده به سراغ مرصاد رفت .
ـ پاشو دیگه چقدر میخوابی ...
ـ ول...م ک...ن
ـ پاشو مرصاد دیرمه .... بعدشم خودت کلاس داری ....
ـ نمیرم ... خوابم میاد
بسمت تخت مرصاد رفت و با یک حرکت پتو را کشید و گفت :
تا پنج میشمارم ... وگرنه وارد مرحله بعد میشیم ...
مرصاد ناگهانی و با یک حرکت بلند شد که باعث شد مهدا تکانی بخورد ...
مرصاد دستش را دو طرف صندلی گذاشت و گفت :
هی خانم مارپل ! بد بازییو با من شروع کردی !
خمیازه ای کشید که مهدا گفت :
تو بپا خفمون نکنی .... خوبه چیزی نگذشته از سحر وضع معده ات اینه
ـ تو مگه معده ی منو دیدی ؟
ـ دهنتو به اندازه ی تمساح آفریقایی باز کردی ... با این دندونات ... ایش ...
ـ زهر انار مگه دندونام چشه ؟ اصلا پسر به این جیگری کجا دیدی ؟
مهدا به حالت استفراغ گفت :
بقول محدثه ما این سقفو لازم داریم
با آمدن اسم محدثه لبخند محوی روی لب های مرصاد نشست که مهدا پس گردنی نثارش کرد و گفت :
هی یو ..... ! ( هی تو ) کجایی مستر ؟ هوا برت نداره ! کسی تو این سن بهت زن نمیده ....
ـ تو کلا میذاری من فکر کنم بعدا بخونیش ؟
ـ نه چون بزرگت کردم
ـ چه جالب تو دوسالگی مادری کردی ؟ مگه من بچم که بهم زن ندن ؟
ـ آره تو دوسالگی مادری کردم مشکلیه ؟ در بچه بودن تو شکی نیس . طرفت از تو بچه تره .... منطقی باش مرصاد
ـ دل آدم که منطق نمیشناسه ....
ـ چه بی حیا شده پاشو تا نزدم فرق سرت
ـ بی حیایی کجا بود حرف دلمو زدم ... به تو نگم به کی بگم ؟
ـ به عقلت ... برای ساختن یه زندگی با عقلت بیا جلو ولی با قلبت راهو برو ... وقتی به دو نفر شدن رسیدی دیگه عقلتو بذار سر طاقچه ولی الان ۷۰ ، ۳۰ عقل جلو تره . جناب عالی ۱۹ سالته ... خیلی زوده ...
ـ اینا رو موقع خودتم میگی !؟ بابا ۲۴ سالش بوده با مامان ازدواج کرده ...
ـ تو هم ۲۴ سالت بشه اون وقت ... من هم الان تصمیم ندارم کسیو بدبخت کنم ...
ـ الحمدالله خدا تو سر کسی نزده ... !
ـ من فعلا نمیتونم به این چیزا فکر کنم ... هیچ دامادی عروس فلج نمیخواد
ـ مهدا تو فلج نیستی ! تا الان که چند جلسه فیزیوتراپی رفتی ، قشنگ تونستی انگشت پاتو تکون بدی این خیل...
ـ کافی نیست ... بسه پاشو آماده شو منو برسون بعدشم برو دانشگاه
ـ آغا این دختره عقده ایه دیوونه ام کرده ... ینی من میگم سیاه فورا میگه سفید ... میگم چپ میگه راست ... میگ...
ـ غر نزن ، غیبتم نکن ... پاشو مرصاد تا شهیدت نکردم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_دوم
چشم فرزانه خانم ...
چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟
مگه من چیکار کردم
تورو خدا دلیلشوو بهم بگین
😞😞😞
فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ...
محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ...
اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من ....
ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم ....
چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم
من که مجبورتون نکرده بودم ....
😢😢😢
فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!!
اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن ....
فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم ....
بسه دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین ..
خداحافظ...
🖐🖐🖐
محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه...
محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ...
اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم ....
گوشیمو کلا خاموش کردم ....
محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون
عمو هم خونه بود ...
محسن وارد خونه شد و سلام داد
عمو ـ علیک سلام پسرم
زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت
حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست ....
عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ...
سلام مامان...
سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم...
همین الان اومدم ...
ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی
زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ...
☕️☕️☕️
عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ...
لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه
محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟
درمورد چی پسرم؟؟
بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه ....
نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟
زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه....
پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه
بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟.
شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید...
پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه
بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد ....
درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ...
محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ...
باشه بابا هرچی شما بگین
بلند شدو رفت تو اتاق
زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟.
ممنون میل ندارم ....
حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ...
حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_دوم
با اشتیاق میگوید
_خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟
لبخند گرمی نثارش میکنم
+راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه .
در اصل پسر عمومه .
من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم .
اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم
سر تکان میدهد
_چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم .
+آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه
هستی که انگار هول کرده میگوید
_نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم
میخندم
+دیگه نمیتونی ماست مالی کنی
او هم متقابلا میخندد .
با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند .
بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود .
هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد
_خب نگفتی چیکارم داری ؟
بعد از کمی مکث میگویم
+میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی .
نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد .
اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند .
اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم .
هستی انگار از سوالم جا خورده است
_چه طور مگه ؟
سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم
+همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم !
بی تفاوت میگوید
_من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم .
حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود .
سعی میکنم بحث را منحرف کنم
+راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟
لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند
_۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد
🌿🌸🌿
《هر کجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود》
مولانا
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
یک ساعتی مشغول حرف زدن در مورد ظلمی که به زنان مسلمان درفرانسه میشد حرف زدیم .
با فرارسیدن زمان تعطیلی مدرسه نجلاء با آنها خدا حافظی کردم و به خانه برگشتم.
تجربه بسیار خوبی بود مخصوصا برای منی که مدتی بود در هیچ گروهی قرارنگرفته بودم.
حمید یک روز بود که حضور نداشت و من شدیدا بی قراربودم. نجلاء هم دست کمی از من نداشت .شب موقع خواب انقدر بهانه گرفت و غر زد و گریه کرد، که اشک مرا هم درآورد.
بهانه میگرفت که من نمیتوانم مثل حمید برایش کتاب بخوانم.
بالاخره بعد از یک ساعت کلنجار رفتن، بخواب رفت.
از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم با دیدن عکس حمید اشکم جاری شد.
دستی به روی قاب عکس کشیدم
_هیچ وقت تصور نمیکردم بتونم به این اندازه بهت علاقمند بشم که با یک روز ندیدنت مثل بچه ها گریه کنم.البته خودت مقصری ازبس لوسم کردی!
احساس میکردم داخل عکس به من میخندد.
با تصور دیوانگی ام به خنده افتادم
_آقا زودبرگرد با دیوانگی فاصله ای ندارم.
اشک هایم را پاک کردم .
روی تخت دراز کشیدم ،کم کم سرم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
**
مشغول آماده کردن میز صبحانه بودم که صدای گوشی ام بلند شد به امید اینکه حمید تماس گرفته سریع به سمت گوشی دویدم تا قبل از اینکه تماس قطع شود پاسخ بدهم.
با دیدن اسم سارا روی گوشی همه دلخوشیام ناپدید شد
_سلام سارا
_سلام خوبی
_ممنون عزیزم ،تو چطوری
_خوبم ممنون،خبر جدید رو شنیدی ؟
با تعجب جواب دادم
_خبر؟!نه!
دیروز یک خانم محجبه به همراه بچه های ۳ و ۱۲ ساله و همسرش تو خیابون بودند که یک مرد که تعادل روانی نداشته جلو بچه ها با چاقو به اون خانم حمله کرده .ما قراره واسه تظاهرات به خیابون بریم.
_وای خدای من!
از تصور اتفاقی که برای همجنس خودم افتاده بود بغضم گرفته بود،از خشم و عصبانیت رو به انفجار بودم
_روژان اگه با ما میای یک ساعت دیگه انجمن باش
_حتما میام .باشه میبینمت
_باشه عزیزم پس منتظرتم ،بای
گوشی را روی کانتر گذاشتم و خودم بی رمق روی صندلی ولو شدم .
حتی از تصورش هم لرزه به جانم می نشست.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_دوم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
- به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠
- هه هه !
خندیدم !
برو بگو بیاد جلو در !
- خونه نیست ! 😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !
- عهههه ...
خونه نیستن؟؟
یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤
- کوری؟؟
میبینی که تنهام !
شایدم کری !
نمیشنوی که میگم تنهام
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه !
- هه
به حاجیتون سلام ما رو برسون !
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا !!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش !
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن !
آخه گناه داشت !
اصلاً به قیافش نمیخورد که ..
- برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست !!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد 😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
- نه دیگه آبجی !
مزاحمتون نشیم !
خوش باشید
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم
- عجب آدم بیشعوری هستی !!
میگم اون خونه نیست !
من تنهام !
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی !
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا
- اگه تنهایی ، اینجا چیکار میکنی؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
- ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم ! 😡
زد زیر خنده
- داداشت ؟؟ 😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد ، این حاج آقاهه آبجی ، مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ، از این آبجیا نداشت !!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
- اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا !
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
- دیدی آقا حامد !
گفتم این حرفا رو نگو !
گفتم گناه مردم رو نشور !
تهمت نزن !
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم !
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود !!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد !
- آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه !
سجاد یه پراید قراضه داره !
ماشین این ، هیچی نباشه ، کم کم دویست سیصد میلیون پولشه !
دوباره توپیدم بهش
- اولا کی گفته این ماشین ، مال منه ؟
بعدم به تو چه که کی چی داره
- واااای بسه چقدر دروغ میگی ؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی !
- منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم !
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار !!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد
- بسه دیگه آقاحامد !
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا !
خود آقا سجاد اومد ...!!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay