💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_یـکم
✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم
_پناه؟؟
پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!"
بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد:
+خودتی؟
به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید:
_ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش
می کشد و می گوید:
_خدا شاهده من...
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست
متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما
_من؟!
دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری
+چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟
_منظورم این نیست اما آخه...
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب می بینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست
می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم.
برای لاله که تعریف می کنم می گوید:
بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی
+هرگزحالا می بینیم
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد . . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_یکم
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂
حلما_چطور😐
نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن
😂معلومه حسابی جو گیرشدی
زینب_این چه حرفیه عزیزم
جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست
حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉
حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁
بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش
.
.
مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️
مامان اینام کلی کیف میکردن
.
.
بعد شام کنار زینب نشستم
گرم صحبت شدیم
حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود
زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍
مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا
بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود
_نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍
نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊
حلما_باشه هر طور راحتی
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه
واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر
من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره
تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش.
.
.
تفریبا همه رفته بودن
پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون
با خانواده زینب اینا
حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن
_زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️
زینب_بح بح بریم بريم 😍
انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم
_بفرماا اینم امانتی شما بانوو
تسبیحو از دستم گرفت
حلما_اینم هست
جعبه انگشترو گرفتم سمش
زینب_ وایی این چه کاری بود حلما
همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍
حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘
راستی اینارم تبرک کردم
بغلم کردو بازکلی تشکر کرد
یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن
حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هفتاد_یکم
سوالم را میپرسم:شما چرا درستون رو از مسیر عرف جامعه جلو نبردید؟
_این رو خیلیها میپرسن. دوران دبیرستانم چندبار رفتم با بچههای دانشکده هنر صحبت کردم،رفتم موسسات مختلف و با شاگردهاشون بحث کردم. اصلا انگیزهها که هیچ،روال درسی هم که میخوندن نه تنها راضیشون نمیکرد که عمرشون رو تلف هم میکرد. دیدم خودم هدفم را جلو ببرم بهتر به نتیجه میرسم. کتابهای مورد نیازم رو گرفتم و خوب چندتا استاد هم انتخاب کردم. واقعا برام لذت بخشه. مخصوصا وقتی مباحث عقلی رو میخونم و توی فضای هنریم بهشون فکر میکنم و پرورش میدم،مزه علم و عقل رو بهتر میفهمم. فقط میمونه مشکل مدرکش،که برای من اصلا مهم نیست. شما این مسیر رو دوست ندارین؟
من چه کاره عالمم که بخواهم دوست داشته باشم یا نداشته باشم،آن هم مسیر مورد علاقه دیگری را. دوست دارم بگویم من خوش اخلاقیتان را دوست دارم،اگر همیشه همینطور بمانید. لب میگزم و میگویم:نه به من ربطی نداره. هرکس زندگی خودش رو داره. کار عاقلانه همینه که دنبال علاقه ها و استعدادها و نیازهاتون به روش درست برید. هیچکس نمیتونه قطعی بگه دانشگاه یا حوزه درستترین روش رو داره،اما من قطعی میگم که خیلی اتلاف وقت و نیرو توی این فضاها میشه!به نظر من شجاعتتون توی فضای فعلی جامعه ستودنیه!فقط اهالی هنر روحیه حساسی دارن. بالاخره لطافت و ظرافت این فضا روحیهها رو هم حساس تر میکنه.
نمیدانم چطور بقیه حرفم را بزنم. فکر میکنم منظورم را فهمید.
_من تجربی میخوندم. تیزهوشان بودم،دو سال هم زودتر دیپلم گرفتم. سر و کار زندگیم با شیمی و ریاضی و فیزیکه. همه فکر میکردند که جراح میشم. ولی خوب فعلا که دلم میخواد با دیگران حرفهای عقلی را هنرمندانه مطرح کنم. روحیه رو هم قبول دارم ولی بابا اجازه نداده که ظرافت و لطافت روحیهم تبدیل به حساسیت بشه. شما اگه دو هفته کنار بابا باشید همه حرفهای من دستتون میاد.
خبر ندارد که استاد تا به حال چندبار اجدادم را مقابل چشمانم آورده است. استاد دو چهره دارد. درسی و حسی. تنها استادی بود که نگاه نقادانه به همه چیز را منصفانه مطرح میکرد. وامدار هیچ دولتی هم نیست و دلش میخواهد که بچهها بفهمند چرا دارند درس میخوانند.
_شما جواب سوال من رو ندادین؟
_کدوم سوال؟آهان نظرم درباره استاد. چی بگم. آدم نمیتونه درباره کسی که جنسش متفاوت از دیگرانه صحبت کنه. پدرتون موجود پرستیدنیه. به شما حق میدم که اینطور شیفته ایشون باشین.
دلم میخواهد بگویم،ولی خوب حق ندارید در زندگی،پدر رو بیشتر از مردتون بخواهید. که لب میگزم.
_خب من حرف دیگهای ندارم. فقط دلم میخواد مرد آیندهم شبیه پدرم باشه.
و این یعنی تیر خلاص. خندهام میگیرد. رو برمیگردانم سمت راستم که او نیست و افق را نگاه میکنم.
_هرکسی خودشه. نه پدر شما مثل پدر من میشن و نه برعکس. من هم خودمم. شماهم خودتونید. توقع سختیه که بگم شما هم شبیه مادر من باشید. چون مادر یا پدر مسیری رو طی کردن،خامیهای جوونی رو گذروندن و به عقل امروزشون که اینطور برای من و شما ستودنیه رسیدن. من هم قطعا سی سال بعد متفاوت از الانم هستم. شما هم همینطور. اصلا قول نمیدم شبیه ایشون باشم که پر از تجربه و عقل و فکر و الهامند. ولی میتونید تحقیق کنید که چقدر با ذهنیات شما همخوانی دارم.
وزش نسیم،سکوت را شیرین کرده است. انگار که این دیدار آخر باشد. چند سوالم را قورت میدهم تا بتواند با این جواب قاطع من کنار بیاید یا نخواهد بپذیرد. مظلوم گیر نیاوردهام. دارم برای خودم پالان میدوزم. من کجا میتوانم مثل استاد باشم. جوش و خروش من را باید حالا حالاها مدیریت کند،مثل من که باید ناز و ادایش را به جان بخرم. الآن استاد کل عصبانیتش یک اخم است و کل جوشش یک لاالهالاالله گفتن اما من...
از فکر کردن به حالات مزخرف خودم کلافه میشوم. سرش همانطور که پایین است آرام میگوید:شما میتونید خودتون رو برای من تعریف کنید.
این درست است. من را من ببیند نه کس دیگر. خودم را از کدام جنبه برایش نقد کنم. حالا که پرسیده و باید جواب بدهم تازه دوزاریم میافتد که چه سخت است. راستش را میگویم از کسی که نمیترسم:اخلاقم خیلی خوب نیست،اما میدونم که بداخلاق نیستم.
تمام بداخلاقیهایم یکجا میآید مقابل چشمم. خفه میشوم. قدیم افراد حساب میشود یا حال آنها؟کدام ملاک است. الآن که اینقدر گند اخلاق نیستم. گذشته را میشود بخشید. پس با خیال راحت ادامه میدهم:مخصوصا با زنها که اصلا اهل اذیتشون نیستم.
فقط خیلی سربهسر میگذارم چون مرض دارم!جنس مرد مثل بچه است کلا بی غرض اما خرابِ اذیت است. همهاش تقصیر این محبوبه است که راحتم نمیگذارد. چرا حالا که میخواهم از خودم تعریف کنم این همه تردید میکنم؟بگذار فعلا رد شوم از این گزینه تا بعد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_یکم
شيريني هاي زندگي كوتاه است و زود فراموش مي شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخي ها فسيلي است. كنجكاوي در تلخي هاي زندگي ديگران، بيرون كشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ي ماجراي او و صحرا را بدانم. دل به دريا مي زنم و مي روم سراغش. سرش چنان روي برگه هاي مقابلش خم است كه فقط موهايش را مي بينك. استقبال از اين با شكوهتر نديده بودم. حتما بد موقع است، اما چاره اي ندارم. بالاخره كه ميخواهد بخوابد.
گوشه اتاقش مي نشينم و به در و ديوار نگاه مي كنم. يك تغيير دكوراسيون اساسي نياز دارد.هر چه سعيد خطاطي كرده، مسعود به ديوار چسبانده،در هم و نامنظم. كاغذ ديواري پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست كه بتواند دقايقي طولاني مثل الان من اين جا بماني و لذت ببري. چقدر اين اتاق ها بدون آن ها جمع و جور و ساكت است. اين يك هفته كلي با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش مي جنگد. ديروز برايش پيام دادم كه:
-اصلا چرا بايدهمه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتي خودشان از ما گرفته اند. تو بشين كتاب درسي تدوين كن تا كف آن ها ببرد.
او هم نوشت:
- «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟»
نوشتم:
- «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.»
مسعود شکلک اخم فرستاد.
رو می کنم به علی و می گويم:
- می دونی علی؟ صداقت دو جوره.
سرش را بلند می کند.
- آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن.
دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد.
چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم:
- می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه.
طاقت نمی آورد:
- ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن.
بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم:
- من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_یکم
علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟
رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره .
علي با تعجب پرسيد : حجت ؟
رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد.
آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟
در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. درباره شرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟
چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه.
پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم.
با شادي بغلش كردم و بوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم.
قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفتم . پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم.
صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت :
- پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟
اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعد گفت : عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟
با خوشحالي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم .
اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره.
منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه .
از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم.
همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حياط باهاش كار دارم. فوري زهرا را صدا كرد و قاشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_یکم
_خب عزیزم حالامی تونی چشمات وبازکنی وخودت وببینی.
چشمام وبازکردم وبه آیینه نگاه کردم،برق اشک توچشمام اذیتم می کرد،باورم نمی شد من همون دخترقویم که از گریه متنفربود؟
خدایااین چه سرنوشتیه آخه.
بابدبختی بغضم وقورت دادم وروبه آرایشگرکردم وگفتم:
+ممنونم خیلی خوب شد.
دستش وتوهواتکون دادوگفت:
_عزیزم توخودت خوشگلی.
پوزخندی زدم وازجام بلند شدم وبی توجه به دنیاکه بابغض ونگرانی نگاهم می کرد روبه روی آیینه ی قدی ایستادم وخودم وتولباس عروس نگاه کردم،همیشه آرزوداشتم عاشق بشم وازدواج کنم،همیشه دوست داشتم باذوق وشوق لباسام و بپوشم ودورخودم ازخوشحالی بچرخم ولی الان..
به لباس عروس وتوربلندم نگاه کردم وپوزخندی زدم، دستی روی شونم قرارگرفت ازآیینه نگاه کردم،دنیابود، بابغض گفت:
دنیا:خوشگل شدی آبجی، مخصوصالباست.
خنده ی تلخی کردم وگفتم:
+آره ولی این لباس اون لباس عروسی نیست که آرزوش وداشتم.
دنیا:اِنگوخوشگله که.
لبخندتلخی زدم وگفتم:
+آره ولی این لباس یه چیزکم داره.
دنیاباتعجب گفت:
دنیا:چی؟
اشکم چکید:
+عشق!
دنیااول باتعجب نگاهم کرد، بعدازچندثانیه که به خودش اومدسریع به سمت میزرفت ویک دستمال برام آوردوداد دستم.
دنیا:بدوپاک کن اشکت و،آرایشت خراب میشه.
مامان که تواتاق مخصوص ناخن بودازاتاق اومد بیرون ودرصورتی که دستش وتوهواتکون می داد گفت:
مامان:آفرین ناهیدجون من میدونستم تو انقدر کارت خوبه، فقط امیدوارم دخترمم خوشگل
عر...
بادیدنم حرف تودهنش ماسید، باتعجب گفت:
مامان:هالین!
لبخندزورکی زدم وچیزی نگفتم، مامان به سمتم اومدودورم چرخیدوگفت:
مامان:وای هالین خیلی جیگرشدی.
خندیدوادامه داد:
مامان:بیچاره سامی،پسرم و امشب دیوونه میکنی.
باتعجب نگاهش کردم،پسرم؟ پوزخندی زدم وبازچیزی نگفتم. دنیاآروم زیرگوشم گفت:
دنیا:هالین ضایع بازی درنیار.
لبم وگازگرفتم وسعی کردم خودم وکنترل کنم،راست می گفت بایدخودم وکنترل می کردم وگرنه تابلومی شدیم.
مامان باذوق گوشیش وآورد وبه زورچندتاعکس باهام گرفت. خسته وکوفته به سمت مبل رفتم و نشستم ،پسرنکبت نیومد ،بیادیگه عهه.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دنیاکه داشت توآیینه رژش و درست می کردنگاه کردم، سنگینه ی نگاهم وحس کرد، ازتوآیینه نگاهم کرد،بادستم بهش اشاره کردم که بیادوپیشم.
به مامان نگاه کردم داشت باکلی نازوکرشمه با گوشی حرف می زد،خدامیدونه الان داره به کدوم بدبختی پزمیده.
دنیاکنارم نشست،چشم از مامان برداشتم وبه دنیا نگاه کردم.
دنیا:جونم آجی؟
باصدای آرومی گفتم:
+همه چی اوکیه؟
دنیاهم مثل من باصدای آرومی گفت:
دنیا:زیردست آرایشگرکه بودی زنگ زدم به شایان، گفت همه چیزمرتبه،فقط...
اخم کردم وبانگرانی گفتم:
+فقط چی؟
باصدای مامان دنیانتونست جواب بده،سریع بهم گفت:
دنیا:خودت میفهمی،پاشو تابلونکن.
مامان:هالین جان بلندشو،سامی اومده.
فیلمبردارواردسالن بزرگ آرایشگاه شدوامرمسخره ی فیلم برداری روشروع کرد. سامی واردشد،من از پشت توری که روی صورتم انداخته بودم دیدمش، بادیدنش کم مونده بودبالابیارم،آخه این چه جورپسریه؟این چه تیپ مسخره ایه؟این چه شخصیتیه؟ من اصلارغبت نمی کنم باهاش هم قدم بشم.
کت وشلوارنارنجی پوشیده بودبایک پیراهن زرد کم رنگ ویک پاپیون نارنجی روشن ترازکت شلوارش، کفشای قهوه ای تیره،ازاون مدلای خزی که برای زمان شاه بود، موهاشم فشن کرده بود، وبا ادا اطوار دخترونه به سمتم میومد،یعنی هرکی الان جای من بودروش بالا میاورد،اه چیه آخه این؟
دستش وبه سمتم درازکرد، خانمه فیلمبردار ازاون وربهم اشاره می کردکه چجوری دستش و بگیرم، سعی کردم آروم باشم وتابلونکنم که چقدرازش متنفرم،فقط دسته گل رو محکم توی دستم نگه داشتم و با دست دیگم تور روی سرم رو تا مجبور نشم دست اونو بگیرم..
حس می کردم فشارم افتاده وهرآن ممکنه حالم بدبشه.
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم آروم باشم.
بعدازکلی ژست های احمقانه برای قدم برداشتن و.. که فیلم بردارمی گفت ازاون آرایشگاه کوفتی بیرون اومدیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_یکم
رضوان : جالبه تور پهن کردنت واسه محمدحسین و پسر عموت کم بود ... حالا دنبال مهرادی ؟!
مهدا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
این خانم ، مادر دوست مائده هستن چه ربطی به آقا مهراد داره ؟
نازنین پوزخندی زد به دختری که درکنار اشاره کرد و گفت :
ینی نمیدونی محدثه و مهراد خواهر و برادرن ؟
جالبه خودتو زدی به حماقت ...
ــــــــــــــ .... ♥ .... ــــــــــــــ
همگی خسته به منزل رفتند . مهدا بخاطر نگاه های خیره مادر محدثه از مادرش پرسید :
مامان ؟ چرا خانم آقای حسینی این جوری به من نگاه میکردن ؟
ـ چیزه ... شاید ازت خوشش اومده
ـ واا ؟ برای چی ؟
ـ اِ میدونی چیه ! ... کلا مادرای پسردار همین جوری هستن
ـ چه چیز عجیبی !
مهدا می دانست به این سادگی ها نیست و قضایای پنهانی وجود دارد .
وقتی خانه در خوابی پس از سحر فرو رفت ... با لپ تاپش برخی سرنخ های پرونده ی جدید را بررسی و از کشفیاتش یادداشت برداری میکرد تا در جلسه ای که صبح پیش رو داشت ارائه کند .
در خلوت از ضعفی که برایش پیش آمده بود اشک میریخت . گاهی این تنهایی با حضور فاطمه و مرصاد میشکست ... رفتار هادی بعد از آن حادثه تغییر کرده بود شاید به این نتیجه رسیده بود که مهدا توانایی هایی دارد که او از آنها بی خبر بوده است ...
باید دانست چنین زنانی در تاریخ کم نیستند اما فراوان هم نیستند ... خلقتی محکم دارند ... و متفاوت ترند ....
مهدا همیشه به همه یادآوری میکرد قهرمان هر زندگی فوق العاده زنی ست که قطعا نباید نظامی یا تیپ مردانه داشته باشد !
قهرمانانی در زندگیمان هستند که هیچ مرد توانمندی نمی تواند در برابر مشکلاتشان مقاومت کند ... چرا که خلقت ربوبیت این گونه است .... !
اغلب زن ها می توانند برای فرزندانشان هم پدر باشند هم مادر اما ... کمتر مردی چنین توانایی را داراست ...
همان طور که در حال بررسی پرونده ها بود به پروژه ی خودکشی رسید ... پروژه ای که سر نخ پرونده او شده بود و مهدا را به خواسته اش میرساند ... !
اما پرونده به حدی گنگ بود که یک سال پیش برای آگاهی تقریبا مختومه شده بود و در بایگانی آن را پیدا کرده بود .
نوید همکارش معتقد بود خواندن و تمرکز روی آن پرونده وقت تلف کردن است اما مهدا مصر بود مطمئن شود ... پرونده ی خودکشی مشکوک *هیوا جاوید* ربطی به م.ح و زندگی او ندارد ...
پرونده را چند بار خواند و با هر بار خواندن ، جمله ی امیر رسولی در ذهنش تداعی میشد " هیوا جرئت خودکشی نداشت ..... هیوا مخالف برنامه ی مهمانی ها بود .... با کارن خیلی مشکل داشت ... به پلیس آمار کار های غیر قانونی کارخونه کارن رو داده بود .... "
بوی قتل به مشامش خورده بود و میخواست هر طور شده به واقعیت برسد اما پاهای ناتوانش خیلی او را آزار میداد ...
با نگاه به وضع خودش در آینه لحظه غبار اشک دیدش را تار کرد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود قلبش به درد آمد ...
نگاهی به مائده غرق در خواب کرد و با یاد اشک هایی که ریخته بود حالش از خودخواهی و بی رحمی صاحبان قلب های بی رحم بهم خورد ....
.... دختره افلیجی .... افلیجی .... فلج .... فلج
این کلمات آزارش میداد ... زجر میکشید وقتی انگشت هایی در کوچه ، خیابان ، دانشگاه و حتی محل کارش او را نشان میدادند ... !
خیلی دلش می گرفت وقتی ترحم دیگران را میدید ... تمام این وقایع باعث شد تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند که انگار این معلولیت هیچ محدودیتی برایش نداشته ....
قلبش را با یاد معشوقش آرام کرد ... زیارت عاشورایی خواند تا یادش بماند سرور جوانان اهل بهشت چه مصیبت ها دیده ... زینبِ فاطمه برای زینب شدن از چه تعلقاتی گذشته ....
میتوانست آهنگی گوش کند و کتابی با مضمون مثبت اندیشی بخواند ... با قلم روانشناسانی که هر روز مقاله هایشان را میخواند ... همه آن ها با روحش در ارتباط بود اما هیچ کدام آرامش جاوید را به قلبش روان نمیکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_یکم
مامان ـ چرا مگه چی شده؟
بگو زینب چی گفت ؟؟
هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔
مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊
مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢
پس بخاطر چیه؟؟!!
فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار
درست و حسابی حرف بزن ...
نگاه کردم به صورت مامان و گفتم :
مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔
مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!!
پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد....
اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ...
از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم
اشکال نداره دخترم ناراحت نباش
اتفاقیه که افتاده جونت سلامت
مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی
الکی خودتو آزار نده...
برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان
شب با مامان رفتیم حرم
بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم...
دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم....
اقاجان میگن شما غریب الغربایی
هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭
اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما
😭😭😭😭
اقا اول امیدم به خداست بعد به شما
محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ...
مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی
شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه...
نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن...
مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ...
فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد....
جواب دادم الوو ...بفرمایید...
الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه...
بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم ....
اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید
محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتادم صدای
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_یکم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
+جدی میگم
نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد
_ولی اصلا شبه هم نیستید . راستشو بخای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره
و بعد ریز ریز میخندد
+این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره
سوت کوتاهی میزند و میگوید
_چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت
چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد
_نگفته بودی پولدارید شیطون
دوباره میخندم
+ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه
با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند
_مسخرم میکنی ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم
+نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه
ابرو بالا می اندازد
_چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی
+راستشو بخای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم
هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد .
به سمت در کافی شاپ میروم
+بیا بریم تو تا برات تعریف کنم
هستی پشت سرم وارد میشود .
به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم .
نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم .
تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است .
دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده .
بر عکس دفعه ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است .
نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم .
وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید
_خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه
لبخند گرمی نثارش میکنم
🌿🌸🌿
《چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی》
رهی معیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتادم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
حمید نجلا را روی پایش گذاشته بود و مشغول بافتن موهایش شده بود.
رابطه حمید و نجلاء آنقدر عمیق بود که ترس داشتم در نبود حمید نجلاء بیتابی کند.
نجلاء عادت داشت حمید برای شب ها قصه بخواند روزها موهایش را شانه بزند و ببافد.
هربار که من موهایش را میبافتم غر میزد که من نمیتوانم به خوبی باباجانش موببافم .
_حمیدجان وسایلت آماده است
_ممنون عزیزم.روژان جان بیا بشین یه چیزی باید بگم.
روی مبل مقابلش نشستم
_جانم
_دوستم خبر داد که اون انجمن مشکلی نداره و میتونی به جمعشون اضافه بشی
با خوشحالی گفتم
_چقدر عالی خیلی دلم میخواست باهاشون دوست بشم
_ولی یه نکته ای رو باید دقت کنی.خیلی ها برای اعضای اون انجمن مزاحمت ایجاد کردند.دولت هم قطعا مخالف انجمنیه که با دستورهای ضد حجاب آنها مبارزه میکنه.
نمیتونم منعت کنم که به انها ملحق نشی ولی دلم میخواد اولین بار که رفتی و با جو اونجا آشنا شدی ببینی آیا ملحق شدن به آنها میتونه بهت در دفوع از حجاب کمک کنه یا نه؟
و اگه دیدی ممکنه خطر داشته باشه کنار بکشی و دیگه سمتشون نری.
عزیزم یادت نره جون تو از هرچیزی برای من و دخترمون با ارزشتره.پس لطفا مواظب خودت باش و درست تصمیم بگیر
_چشم آقا ،چشم!
بوسه ای روی سر نجلاء کاشت
_پاشو بابایی من دیگه باید برم .مواطب مامانی باش اذیتش هم نکن عزیزم، باشه دخترگلم؟
_چشم بابایی، قوله قوله قول،تو هم مواطب بابایی نجلاء باش
_چشم پرنسس بابا، من فدای تو و این شیرین زبونیات.
با بلند شدن صدای گوشی اش وسایلش را برداشت ، خداحافظی کرد و رفت.
روز بعد از رفتن حمید نجلاء را به مدرسه رساندم و خودم به انجمن زنان رفتم .دلم میخواست بیشتر آنها را بشناسم.
با سمیه هماهنگ کرده بودم که ساعت ۹ در ساختمانی که متعلق به انجمن بود ،حضور پیدا کنم.
حس عجیبی داشتم .
یک نوع شعف همراه با ترس و نگرانی!
حال عجیبی بود که از وصف دقیق آن عاجز بودم.
جلو ساختمان رسیدم زنگ در را فشردم
چنددقیقه بعد دختری سفید پوست که بسیارزیبا بود وحجاب زیبایی داشت در را به رویم باز کرد
_سلام
_سلام من روژان هستم با سمیه قرارداشتم
با شنیدن اسم سمیه گل از گلش شکفت
_بفرمایید داخل من سارا هستم
دستی را که به سمتم گرفته بود را به دست گرفتم و کمی آن را فشردم.
_خوشبختم
_همینطور.
در را کامل برایم باز کرد و من وارد ساختمان شدم.
فضای داخل بسیار آرامش بخش بود .
خانمی چند کودک را به دور خود جمع کرده بود و برایشان قرآن می خواند.
چند خانم مشغول حرف زدن بودند .
چند نفر هم پشت میزی نشسته بودند و مقابلشان لبتاپ باز بود
_توجه توجه
همه نگاهها به سمت من و سارا جلب شد.
از اینکه مرکز توجه قرارگرفته بودم دچار استرس شدم
_ایشون روژان خانوم هستند دوست جدید سمیه
_سلام دوستان
همگی با مهربانی جوابم را دادند و مشغول معرفی خودشان شدند.
جمع بسیار شاد و خوبی بود .دوساعتی که در جمعشان بودم اصلا احساس غریبی نکردم بلکه با رفتارهای دوستانه شان، احساس میکردم در ایران هستم.
انطور که از صحبت های دوستان متوجه شدم .مسئولین اصلی آن مجموعه سمیه و سارا بودند.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن هرچی که خورده بودم
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_یکم
یه دفترچه ی شیک و خوشگل !
بازش کردم ..
خیلی خط قشنگی داشت !
خیلی تمیز و مرتب
و با نظم خاصی نوشته بود !
جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!
ولی بعدش فهمیدم شعر نیست
یعنی تنها شعر نیست !
یه سری جملات
و نوشته ها
و لا به لاشون هم گاهی شعر
از نوشته هاش سر درنمیاوردم
نمیفهمیدم یعنی چی !
یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود
یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود
یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!
دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،
بدون از خدا دور شدی !"
"تو همیشه بدهکار خدایی !
اون میتونه ولت کنه
اما
هواتو داره !!"
دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش !!
از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود
خدا !!! 😒
کدوم خدا ؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید ؟
دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم !
به افکار پوسیدش خندم گرفته بود !
حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده ! 😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده !
مهم نبود .
سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم .
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم !
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم
خواستم سیگار روشن کنم
اما احساس کردم نیازی بهش ندارم
اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار !
این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم !
یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود !
هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد !
لبخند زدم ! 😊
این کنجکاویه نه فضولی ! 😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول !
نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم !
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن !!
خصوصا اون مدل نگاه کردنش ! 😒
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود
داخلشو نگاه کردم !
دو قسمت دوطبقه بود !
یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود
و یه قسمتش ،
طبقه ی پایین پر از کتاب بود !
انواع و اقسام کتاب ها !!
عربی و فارسی و انگلیسی !
مذهبی و علمی و روانشناسی !
و طبقه ی بالا ...!
در کمدو بیشتر باز کردم ...
خیلی قشنگ بود ! 😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده !
یه قاب عکس
چند تا انگشتر
چندتا تسبیح خوشگل
و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم !
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم !
خودش بود ...
با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن
ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن
رو چهرش دقیق شدم .
چیز خاصی تو صورتش نبود
کاملا شبیه آدمای معمولی بود !
فقط با این فرق که آخوند بود !! 😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید !
چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود
و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه !
البته مشکی تر ...
سه تاشون لبخند رو لب داشتن ...
خیلی حس خوبی توی عکس بود ! ❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد !! 😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد !!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد
آب دهنم رو قورت دادم
و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو ! 😰
دلم میخواست گریه کنم !
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟ 😩
سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم
که دوباره صدای در بلند شد !
جوری درو میکوبید که انگار سر آورده !
- آقا سجاد !
آقا سجااااد
وای ...
بدتر از این امکان نداشت !
پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد !
نمیدونستم چیکار کنم
رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود
تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم !
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو !
دلم نمیخواست برم جلوی در
اما همسایه ها منو دیده بودن
و میدونستن کسی تو خونه هست
با ناچاری رفتم سمت در
اینقدر بد در میزد
که میترسیدم بعد باز کردن در
کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم !!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم !
یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay