💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_هـفتـم
✍ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد
_اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
+خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ می کشم:
+دروغ میگه،نحسی پسرش باز...
_تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم:
+قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
_خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته...
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم...
_یا حضرت عباس...صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود...
گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم...
نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام.
اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم.
بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد:
_خانوم اگه حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد .
چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_ششم . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر و
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_هفتم
.
.
.
گلارو گذاشتم
یدونه مونده بود
کنار آخری نشستم
ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔
_خیلی شرمندتونم
_شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭
_چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢
_فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍
بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من
اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅
زینب_قبول باشه خانوم😍
حلما_چی😐
زینب_زیارت شهدا دیگه😂
حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘
زینب_بریم
حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔
زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم
یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔
حلما_جدیی وای چه سخت😔😢
زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه
علی هم فعلا بیخیال شده
.
دلم هری ریخت
چی میگه
بره جنگ وایی نهه 😢
اصلا حواسم نبود یهو گفتم
_خداروشکر
زینب_چرا🤔
حلما_هاان هیچی همینطوری😐
_عه دیدمشون اونجان بیا از این ور
زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄
زینب_منم دیدمشون بریم
یکم نزدیک تر شدیم دیدم
علی رو زانو نشسته
با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید
معلومه داره گریه میکنه
اینجوری دیدمش دلم گرفت😔
حتما خیلی بی تابه
حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید
علی رو صدا کرد
اونم سری خودشو جمع و جور کرد
اومدن سمت ما
حسین_قبول باشه
_بریم دیگه
علی_اره بریم داداش
رفتیم سمت ماشینا
باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه
فکرم درگیر حرفای زینب بود
و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم
اگه واقعا بخواد بره چی 😢
اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم
از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه
هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش
شخصیتش و پاکیش نجابتش..
تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑
خدایا کمکم کن
هوایت میزند بر سر؛دلم دیوانه میگردد
چه عطری در هوایت هست ؛نمیدانم نمیدانم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هفتاد_هفتم
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟
_نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟
با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کندهام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینیام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمیآورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آنکس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختیهای خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا!
_میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند!
حاج علی که میآید وحید میپرد وسط سبزیها و چنان باسرعت دستهدسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم.
مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعدههایش را گم کردهام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد!
زلزلههای زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگیها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بیپول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد!
میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره مینشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...قیمت داشته باشد. مارک.
من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بینهایت.
هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشستهام و هرکسی که میوهاش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا میآورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمیآورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را میبلعد.
_سلام. خداقوت!
_سلام. ببخشید حواسم نبود!
_سرتون هم شلوغهها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟
سیبها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بلهبرون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه.
سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین میاندازم.
_خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب.
معادله دو طرفهاش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_هفتم
پدر ك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست.
عاقبت پدر گفت:
-ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم.
و علي ك ذوق مي كند و مي گويد:
-آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم.
وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم:
- من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش.
بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم.
چند ثانيه نشده مي گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن.
مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز
خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی.
ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم.
این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید:
- بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_هفتم
دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خاك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردم هنوز جبهه ام .
همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بوده و در چه شرايطي زنده مانده است.
اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم.
به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد.
- مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم.
با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟
علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ...
تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خودت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟
علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري.
سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت:
- براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .
چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم...
فوري متوجه منظورش شدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شده بود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س!
علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه....
با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه !
علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن در دل خنديدم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم وبه اطراف
نگاه کردم.
مهتاب:رسیدیم.
فکرکنم توحیاط خونشون بودیم، باکنجکاوی دروباز کردم ودرحالی که دامن لباسم وجمع کرده بودم ازماشین پیاده شدم.
حیاطشون بزرگ بودولی نه درحدحیاط ما،یک
حوض خیلی خوشگل سمت چپ بودویک آلاچیق
سمت راست .
مهتاب به سمتم اومدو گفت:
مهتاب:بریم تو؟
+بریم.
لبخندی زدودستم و گرفت ومن وبه سمت خونه کشید.
دروبازکرد وواردشدیم. باکنجکاوی دوروبرم و کنکاش کردم،یک سالن بزرگ بود، سمت چپش پله داشت ومی خوردبه طبقه بالا، سه تادرهم تو سالن بود.
مهتاب وقتی دیدکه باکنجکاوی زل زدم به اون سه تادرگفت:
مهتاب:دری که سمت راسته کتابخونه واتاق
کارمامانمه،دروسطی اتاق مامانه وضعیت
مامان وکه میدونی مجبوره پایین بمونه.
سری تکون دادم که مهتاب ادامه داد:
مهتاب:دری که سمت چپه دستشویی وحمومه،
باهم نیستا!دروکه باز کنی دوتادرتوشه که
یکیش دستشوییه یکیش حموم.
آهانی گفتم که مهتاب گفت:
مهتاب:بریم بالا.
+باش.
ازپله هابالارفتیم، یک سالن کوچیک بودکه چیدمان معمولی داشت، سمت راست سالن یک
راهروبودکه اونجاپنج تادربود.
مهتاب:دری که رنگ صورتیه اتاق منه اخه من رنگ صورتی روخیلی دوست دارم.
لبخندی زدم وگفتم:
+منم خوشم میادازاین رنگ.
مهتاب لبخندی زدوبا دست به درسفیداشاره
کردوگفت:
مهتاب:اونم اتاق داداشمه. تواتاق من وامیرعلی
سرویس بهداشتی جم و جوری هستش البته به جزاتاق من وامیر یک اتاق دیگه هم دست شویی وحموم داره که اون و برای تودرنظرگرفتیم البته اگه خوشت بیاد.
باتعجب نگاهش کردم، که ادامه داد:
یه زمانی که ما بچه بودیم این طبقه در اختیار دانشجوهای شهرستانی که احتیاج داشتن قرار میگرفت برای همین داخل هر اتاق سرویس مجزا ساختن...
اهومی گفتم و سرم وبه سمت اتاقهای دیگه چرخوندم. دربقیه اتاق هانسکافه ای بود،مهتاب من وبه سمت یکی درها هل دادوگفت:
مهتاب:خب اینم ازاتاق شما،ببین خوشت میاد.
دروبازکردم وبادقت به اتاق نگاه کردم،قشنگ
بود،دیزاینش سفیدوبنفش ویاسی بود.
+خیلی قشنگه مهتاب، ممنون.
مهتاب:فدات عزیزم، راستی دیروز امیر علی یک ساک کوچیک دستش بوداجازه نداد من بازش کنم گذاشت توکمدت.
کمی فکرکردم وگفتم:
+آهان،تواون ساک دودست ازلباسام وکتاب درسیامه چون من نمی تونستم با این وضع ساک بگیرم دستم دوروزپیش شایان دادبه داداشت که بیاره اینجا.
خندیدوگفت:
مهتاب:خداخیرت بده خیلی ذهنم درگیربود.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب نگاهی به
اتاق انداخت وگفت:
مهتاب:خب دیگه من برم تواستراحت کن،چیزی نیاز داشتی صدام کن.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنون.
ازاتاق رفت بیرون ودرو بست،کمی اطراف روچک
کردم وبعدبه سمت کمد رفتم،درکمدوبازکردم،
ساک صورتیم همینطور دست نخورده اونجابود،
سریع بازش کردم ولباسام وبرداشتم ورفتم دوش بگیرم....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_هفتم
نیمه شب در حال خواندن نماز شب به یاد ساعت قرار فردا افتاد نمی دانست چه بهانه ای بیاورد که بتواند اداره بماند باید فکر اساسی میکرد نمی توانست بیش از این شرمنده رئیس و همکارانش شود .
نمازش که تمام شد بی توجه به ساعت به اتاق مرصاد رفت که در کمال تعجب بیدار بود و جزء اش را حفظ میکرد .
مهدا : مرصاد ؟ بیداری ؟
ـ آره ، تو چرا نخوابیدی ؟!
ـ مرصاد فردا من باید اداره بمونم !
ـ چه ساعتی ؟
ـ خیلی کار ریخته سرمون فردا نمیتونم بیام خونه شاید شب هم نیومدم
ـ خیلی حیاتیه ؟
ـ خیلی ، پیشنهادت چیه ؟
ـ من فردا بسیج دانشگاه کار دارم درگیرم واسه رحلت امام قراره گروه بفرستیم تهران درگیر هماهنگی های اونجام منم نمیتونم بیام خونه میتونیم بگیم با من هستی !
ـ متنفرم از این دروغ هایی که تمومی نداره اون سری که شب اداره موندم گفتم خونه فاطمه ام ولی تا کی میتونم دروغ بگم !؟
ـ خودت خواستی خواهر من
ـ میدونم ، ممنونم .
ـ خواهش میکنم ، این دفعه رو نمیتونی بگی خونه سیدهادی هستی ؟
ـ نه اون سری هم مامان مشکوک شده بود میخواست بیاد خونه فاطمه یادت رفته مگه ؟!
ـ امان از دست مامان
بعد از نماز صبح به ساعت زل زده بود تا زمان رفتن برسد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید و سریعا بسمت لپ تاپش رفت و وارد سایتی شد که توسط خانم مظفری هک شده بود و مهدا و همکارانش بعنوان یک تاجر فرضی به سایت دسترسی داشتند .
لپ تاپ را روشن کرد و از مرورگر به سایتی که اسما برای تجارت و سرمایه گذاری بود اما اصل کاریش بر پایه ی قمار و معاملات غیر اسلامی بود .
وارد سایت شد و نام عقرب را سرچ کرد و در کمال تعجب چیزی دید که او را ترساند ...
گوشیش را بیرون آورد تا شماره سید هادی را بگیرد اما فکر کرد بهتر است از تلفن همراهش استفاده نکند تا نگرانی که از بابت شنود دارد محقق نشود .
بقدری مضطرب بود که بدون واکر بسمت میز تلفن راه افتاد همین که خواست در اتاق را باز کند زمین خورد و تازه متوجه موقعیت خودش شد .
نگاهی به تخت دو طبقه شان کرد که ببیند مائده را بیدار کرده یا نه . اما از بعد از مشکل کمرش ، تختشان را عوض کرده بودند و او به مائده ای که در ارتفاع دو متری از زمین واقع بود ، دیدنداشت .
نگران از اینکه اهل خانه را بیدار کرده باشد در اتاق را کمی باز کرد و متوجه شد اهالی خانه در خواب عمیق هستند .
با حسرت به واکر گوشه ی تخت نگاه کرد و آهی از این ضعف کشید ، هر چه تلاش کرد دوباره بلند شود و بسمت واکر برود نتوانست و این مسافت بی کمکی را که از میز به سمت در آمده بود خیلی برایش تاوان داشت ....
دعا میکرد تلفن مرصاد روی حالت بی صدا باشد ، ناچار با او تماس گرفت .
بعد از دوبار تماس صدای خواب آلود مرصاد در گوشش پیچید .
ـ آخه هر کی هستی ، الان وقت زنگ زدنه ؟ بدم بندازنت توی استخر پر تمساح ؟
این طرز جواب دادن نشان میداد مرصاد حتی نگاهی به صفحه تلفنش نکرده است
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_هفتم
منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم...
وارد یه مغازه شدیم ...
داشتیم لباسارو نگاه میکردیم
اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود
فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ...
ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم...
زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ...
اینا همشون مدله بازن ...
فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود...
زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ...
خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ...
کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه
زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ...
اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ...
چی میگی خانم برو بیرون ...
زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ...
اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن..
امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن...
از مغازه زدیم بیرون...
هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁
وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ...
خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ...
ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ...
بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ...
فروشنده خیلی خوش برخورد بود ...
چند دست لباس زینب پرو کرد...
اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ...
مثله یه تیکه ماه شده بود ...
بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود...
زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود...
اره عالی بود...
فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟
زینب از هولش بستنی رو قورت داد
چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ...
فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم..
😁😁😁😁
نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی
زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده...
باشه بریم منم همین طور😔😔
فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊
نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند ....
محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد
ماهم جواب سلامشو دادیم
زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود...
محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو
ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟
شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین
عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون
محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ...
یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار...
منم خشکم زده بود ...
زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد...
نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن....
اهاان شاید...
مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش...
منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_ششم ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_هفتم
+چی ؟
لبش را با زبان تر میکند
_گفتم عاشقتم
سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و تعجبم را به روی خودم نیاورم .
معلوم نیست دوباره چه نقشه ای برایم کشیده که این اراجیف را سرهم میکند .
از همان پوزخند های خودش تحویلش میدهم
+جای اشتباهی اومدی
عکس العملی نشان نمیدهد .
معلوم است که خودش را برای بدترین جواب ها از طرف من آماده کرده است .
با آرامش میگوید
_جدی گفتم
سر تکان میدهم و با تمسخر میگویم
+منم جدی گفتم ، من مثل دخترایی نیستم که دور و برتن
کمی به سمت میز خم میشود
_درست خانوادم حساس و اهل گیر دادن نیستن ولی هیچوقت به من و شهریار اجازه ندادن سراغ دختر و دود و دم و مواد الکلی بریم .
با اطمینان میگویم
+اگه خانوادت اجازه هم میدادن شهریار دور و بر این کار ها نمیرفت
ابرو بالا می اندازد و پوزخند میزند
_چرا همچین فکری میکنی ؟
شانه بالا می اندازم
+بلاخره شهریار شیر پاک خورده
بعد از چند لحظه از حرفی که زدم به شدت پشیمان میشوم . دعوا بین من و شهروز است نباید پای خانواده اش را وسط میکشیدم .
سکوت بدی حکم فرما شده است .
با اینکه برایم سخت است میگویم
+ببخشید ؛ نباید پای خانوادت رو وسط میکشیدم
چیزی جز سکوت عایدم نمیشود .
تازه متوجه زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش میشوم ؛ به احتمال زیاد باید از جنس طلا باشد .
سری به نشانه ی تاسف برایش تکان میدهم و بعد نگاهم را به میز میدوزم .
بعد از مدتی شهروز سکوت را میشکند .
_حتما باید مثل سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که ......
با خشم میان حرفش میپرم
+مراقب حرف زدنت باش
با قهقهه ی بلندی که میزنند همه به سمت ما بر میگردند .
این کارش درست مثل نازنین است .
چقدر از این حرکت بدم می آید
🌿🌸🌿
《میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود》
فریدون مشیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
کیان که از جلو چشمانم ناپدیدشد ،احساس کردم دوباره در خلاء معلق شدم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با تکان هایی که به دستم می امد،احساس کردم درون اتاق سفیدی فرود آمده ام.
_روژانم چشماتو باز کن عزیزم.من بهشون میگم تو دستت تکون خورده ولی باور نمیکنند.جان من چشماتو باز کن
سردرد بدی داشتم به سختی چشمانم را باز کردم.
نور سفیدی چشمانم را زد ،سریع چشمانم را بستم
_روژانم! خانومم! منو ببین عزیزم
دوباره چشمم را باز کردم ،اینبار نور کمتر اذیتم کرد.
نگاهم به چشمان نگران حمید افتاد.
اشک هایش جاری شده بود و روی گونه اش میغلتید.
محاسنش بلند شده بود.
دستم را برای پاک کردن اشکهایش بالا بردم
دستم که روی محاسنش نشست، کف دستم را بوسید
_خدایا شکرت خدایا شکرت
با آمدن چند پرستار و دکتر حمید از من فاصله گرفت .
چند دکتر معاینه ام کردند و همگی معتقد بودند جای تعجب دارد که من زنده ام و بعد از این همه مدت به هوش آمده ام.
ولی من و حمید مطمئن بودیم معجزه خداوند مرا به زندگی برگردانده بود.
به دستور پزشک به بخش منتقل شدم و میتوانستم تا دو روز دیگر مرخص شوم.
حمید پرده اتاق را کنار زد و با لبخند به کنارم آمد و دستم را گرفت
_خوبی عزیزم؟
_تو خوبی؟نجلاء خوبه؟
_من خوب نیستم .نمیدونی چه حالی داشتم وقتی برگشتم و ژاسمن گفت تو سه روزه تو کما هستی و چون شماره ای از ما نداشتن نتونستن خبر بدن.مردم و زنده شدم وقتی تو رو بین اون دستگاهها دیدم.دلم میخواد به اندازه همه روزهایی که نبودی نگات کنم.
بغض به گلویم چنگ انداخت ،چانهام لرزید
_متاسفم عزیزم.ببخش منو
_فدای سرت تو فقط زود خوب شو خانومم.
_نجلاء کجاست؟میشه بری بیاریش؟دلم براش تنگ شده
_نجلاء پیش ژاسمن هستش .نگرانش نباش .دوروز دیگه میبینیش
_ولی من تا اون موقع دق میکنم، برو بیارش !
_نمیشه عزیزم، اجازه ورود بچه ها رو نمیدن
_حداقل زنگ بزن صداش رو بشنوم.
نگاهش را از من گرفت
_باشه عزیزم ،فعلا گوشیم خاموش شده .شارژ که کردم زنگ میزنم .
روژان جان تو کمی استراحت کن من تا خونه برم و برگردم .
با اینکه قانع نشده بودم و احساس میکردم چیزی را مخفی میکند، فقط به گفتن برو به سلامت اکتفا کردم.
در این دوروز که در بیمارستان بستری بودم هربار اسم نجلاء را آوردم حمید بهم میریخت و یک بهانه ای می اورد.
امروز قراربود به خانه برگردیم
نگرانی که در نگاه حمید بود،مرا هم نگران و هراسان میکرد.
با حمید به سمت خانه به راه افتادیم .حمید به فکر فرو رفته بود و من هم با سکوت به خیابان ها نگاه میکردم.
ماشین که مقابل ساختمان ایستاد با عجله پیاده شدم و به سمت آساسانسور رفتم .
حمید هم پشت سرم آمد و هردو وارد اتاقک آسانسور شدیم.
به طبقه خودمان که رسیدیم ،حمید دستم را گرفت واز آسانسور خارج شدیم.
خانواده آقای محمد و ژاسمن جلو در به انتظار ما ایستاده بودند.
نگاهم روی دخترکم قفل شد دستانم را برای به آغوش گرفتنش باز کردم .
با گریه خودش را به آغوشم انداخت.
صورتش را غرق بوسه کردم
_الهی مامان فدات بشه ،دختر خوشگلم .دلم اندازه یک دنیا واست تنگ شده بود عزیزکم .گریه نکن قربونت بشم .خوبی عزیزدلم؟
حمید با صدایی که میلرزید روبه من کرد
_روژان جان دوستان بخاطر شما اومدنا
با خجالت سرپا ایستادم با همه انها یکی یکی احوالپرسی کردم و از ژاسمن بخاطر نگهداری نجلاء تو این مدت بسیار تشکر کردم
حمید به همه تعارف کرد داخل بیایند ولی گفتند وقتی حالم بهتر شد به ما سر میزنند برایم آرزوی سلامتی کردند و رفتند.
حمید نجلاء را به آغوش کشید و هرسه وارد خانه شدیم.
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_هفتم
صبح با آلارم گوشی از جا پریدم اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه !!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم ...
تا ساعت دو دانشگاه ،و ساعت چهار یه قرار مهم نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم !
سریع یه دوش گرفتم بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم !
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره
بیخیال به حراست دانشگاه ،مشغول به آرایش شدم .
جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم
خط چشمم رو برداشتم
و حالت خماری به چشمام دادم
و با ریمل و رژ لب جدیدم
واقعا شبیه آهو شدم !
آهو !
با این کلمه یاد سعید میفتادم... 💔
آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام
بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم
و خلاصه محشر شدم ! 👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود
بجز ..
زخم یادگاری عرشیا !
دستمو گذاشتم روش ...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام !
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما ...
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون .
طبق معمول ، خوردم به ترافیک !
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود ! 😒
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ...
آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود !
ریتمشو دوست داشتم ...
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم !
جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم .
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم !
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت !
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم .
به هرچی فکر میکردم جز درس !
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !!
سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم
با دستی که روی برگه گذاشته شد ، یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم !
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !! 😥
- به به !
میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید !!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد !
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
- به به !
چه نکته برداری دقیقی !!
مفید و مختصر !
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم !
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا !
خون خونمو میخورد !
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ..
بلند بلند خودمو دعوا میکردم !
"خاک تو سرت !
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی !
دیگه هیچ آبرویی برات نموند !
چت شده تو؟؟
احمقققق !
نکنه عاشق شدی؟
چی؟ کی؟ من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره !
پس چته؟؟
من ...
من فقط ...
نمیدونم !
نمیدونم چمه !
ولی اون یه جوریه !
یه جوری ...
اه لعنتی ...
یه ریشوی ابله منو ...
نه گناه داره !!
پسر خوبیه !
نمیدونم ...
نمیفهمم چرا همش تو فکرشم !
از بس احمقی ...
تو آدم نمیشی !
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته !
اصلاً به تو چه !
ول کن
بسه ..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !
یک ساعت مونده بود !
یک ساعت تا اومدنش ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay