🦋مـولایــم . . .
🍃تمام پنجره ها
رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران ♥️
که فصل اعجاز است
کجا قدم زده ای
تا ببوسم 😍آنجا را
که بوسه بر اثر پایت
عین پرواز🕊 است
🌱أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
#امام_زمان عجل الله فرجه 🌸🍃🦋
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_پنجم
علاوه بر نگرانی هایی که در خصوص محل کارش داشت دانشگاه هم به آنها اضافه شده بود .
بخاطر کلاسی که با استاد صابری در دانشگاه داشت مرخصی ساعتی گرفته بود .
آقای صابری استاد دانشگاه میانسال آپدیتی که صمیمی ترین ارتباط را با دانشجو ها داشت و هیچ کس گمان نمی برد این استاد دانشگاه ساده یک سرهنگ امنیتی باشد بعد از راهی کردن مهدا به دانشگاه آمد .
مهدا با واکری که یک روز بود جای ویلچر را برایش گرفته بود بسمت کلاس آمد .
آیدینا دوست مسیحیش کسی که ندا از او متنفر بود با دیدن پیشرفت وضعیت تنها دوستش جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت :
مهدا جونم .... ! چقدر حالت بهتر شده دختر ! پس شیرینیت کو ؟
ثمین پوزخندی زد و گفت : به این بدبختی و استفاده از واکر میگی حال خوب ؟ هر چقدرم بگذره نمی تونه روی پای خودش بایسته
محمدحسین شاکی گفت : شما پزشکین ؟
ـ خب ... معلومه وضع...
ـ سوال منو جواب بدین !
ـ نه
ـ فیزیوتراپیست هستین ؟
ـ خ...ب ... نه
ـ پس نظر غیر علمیتون رو واسه خودتون نگه دارین !
همه خندیدند که ثمین با حرص و حسادتی که در وجودش بود گفت : آقای حسینی شما چرا اینقدر از این حمایت میکنین ؟
تیر آخر را زد و با چندش ادامه داد ؛ نکنه خبریه ما نمیدونیم ؟
حیف شما نیست میخواین با این دختره ی فل...
محمدحسین انگشتش را با خشم سمت ثمین گرفت و با عصبانیت گفت :
ببین خانم نسبتا محترم اولا این نه و خانم فاتح دوما بار آخرت باشه به کسی بخاطر ضعفش توهین میکنی ... این خانم هم مثل شما در سلامت کامل زندگی میکردن و توی یه حادثه بخاطر نجات یه آدمِ....
به خودش اشاره کرد و ادامه داد ؛ بخاطر یه آدم بی لیاقت به این وضع دچار شد ... شما هم اینقدر به سلامتیت نناز که به تبی بنده !
یکی از پسران کلاس که منتظر چنین سوژه هایی بود سوتی زد و گفت : جووون این جا رو ! سوپر وُمَن ( زن ) وارد میشود ... فقط دکتر جون بنظرت نقشتون عوض نشده ؟ این صحنه رو شما نباید خلق میکردی ؟!!
مهدا : بســــــــــه ! یه آدم خیلی بدبخت و بیکار هست وقتی از تایم طلایی که میتونه برای خودش و رسیدگی به امور زندگیش صرف کنه درگیر تجسس در زندگی بقیه باشه !
ضمنا خانم ناجی من از شما تقاضای کارشناسی پزشکی نداشتم !
آیدینا : این محترمانه ی ' فوضولی نکن '،' به تو چه ' هست گفتم با زبون خودت بگم شاید بفهمی !
ثمین خواست چیزی بگوید که با ورود استاد به بن بست خورد .
بعد از اتمام کلاس مهدا خواست به اداره برگردد که محمدحسین صدایش کرد .
مهدا : بفرمایید !
ـ چرا از من شاکی هستین ؟
ـ از خودتون و رفتارتون بپرسید چه دلیل داره که همه جا از علت مشکل من حرف میزنین ؟ به کسی ربطی نداره !
اون سری هم توی جمع خانوادگی و دوستان بهتون هشدار دادم ولی توجه نکردین و برای من مشکلات زیادی بوجود اومد ، آقا محمدحسین چرا فکر میکنین بازگفت دلایل اون اتفاق باعث رضایت منه ؟
ـ من فقط عذاب وجدان داشتم و وظیفه خودم میدونم اجازه ندم کسی بهتون بی احترامی کنه !
ـ بهتون گفتم عذاب وجدان نداشته باشید ... ضمنا من مدافع نمیخوام ، میتونم از خودم دفاع کنم .
ـ چطور عذاب وجدان نداشته...
ـ چون من این کارو بخاطر شما نکردم ... بخاطر خودم بود ... راضی شدین ؟
ـ شما الا...
ـ دقیقا همین بود ، من بیشتر از این نمیتونم یک جا بایستم .
باید برم کار واجبی دارم ، خدانگهدار .
به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_ششم
به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت .
از حرفی که به محمدحسین زده بود قلبا ناراحت بود اما باید او را از عذاب دور میکرد .
او باید در نقش دختر یک دوست خانوادگی ، یک همکلاسی و هم گروهی از سوژه اش حفاظت میکرد پس نباید اجازه میداد رفتار محمدحسین موجب شک و شبهه ای شود .
از طرفی مادرش از وقتی این مسئله را فهمیده بود با او سرسنگین بود . پدرش ناچار تمام جمع های دوستانه ای که با حضور خانواده حسینی بود را رد میکرد ، میدانست اگر همسرش با عمه مدعی محمدحسین مواجه شود بلوایی به پا خواهد شد .
.......ــــــــــــــــــــــــ.......
با نقشه هایی از پیش تعیین شده و با سختی ها و برنامه ریزی های شبانه روزی *گروه ترابی ها* توانستند به مروارید نزدیک بشوند ، مهدا بسیار درگیر بررسی بود و احساس میکرد نمی توان با عدم آگاهی از جزئیات ماجرا جلو بروند . حس میکرد چیزی در این بازی درست نیست ... باید قاعده بازی پیچیده تر میشد اما خیلی ساده و راحت در حال پیشروی بود ...
از نگرانیش که گفت همکارانش این شم پلیسیش را پای ترسش گذاشتند .
سیدهادی و سرهنگ صابری با او موافق بودند اما نگرانی که از بابت زمان داشتند باعث میشد به این قرار ملاقات مشکوک تن بدهند .
مهدا : آقا سید من باز هم میگم ما نباید بی گدار به آب بزنیم ، باید یه چیز قطعی و محکم توی دست داشته باشیم اگه بچه های ما از اون در بیرون نیاین چی ؟
نوید : نترسین خانم فاتح اولین تجربه ی عملیاتیتونه برای همین نگرانین ....
ـ بحث سر این چیزا نیست من از چیزی نترسیدم فقط ...
یاسین : ما ساعت فردا ساعت سه قرار داریم دیگه دیره
الان فقط باید کاری کنیم که نبازیم ...
مهدا خیلی سعی کرد آنها را متقاعد کند که با دست پر به مصاف این رقیب قدر بروند اما نشد ...
بعد از اتمام روزی سخت و طاقت فرسا با تماس مرصاد از دژبانی خارج شد ، دکتر این امید را به او داده بود که چند جلسه ی دیگر می تواند با عصا راه برود و از آن به بعد میتواند راه رفتن گذشته اش را در پی بگیرد .
مهدا : سلام داداش
ـ سلام خوبی ؟
چیه تو فکری !
ـ چیز خاصی نیست درگیری های کاری !
ـ اوه اوه چه با کلاس درگیری های کاری ، یکم خودتو تحویل بگیر
ـ حتما به توصیه ات عمل میکنم
ـ آفرین دختر خوب ، مهدا یه راه حلی برای همزیستی با این دختره برای من پیدا کن !
ـ باز چی شده ؟
ـ آقا این دختر کم داره بخدا
ـ به جای غیبت کردن یه کلمه حرف حساب بزن ، میشه یه کلمه حرف بزنی صد تا گناه داخلش نباشه ؟!
ـ باشه حالا چته ؟ اصلا ولش کن الان حوصله نداری !
تا رسیدن به خانه هیچ حرف دیگری بین آنها زده نشد مرصاد فهمید بهتر است با مهدا بحث نکند و بگذارد خودش با او صحبت کند .
سر میز شام تمام فکرش متوجه یاسین و قراره ملاقاتی بود که اعتمادی به آن نداشت .
حاج مصطفی : چیزی شده مهدا جان ؟ سر حال نیستی !
ـ نه بابا جون چیز خاصی نیست فقط یکم درگیر پروژه ام .
خواست ظرف ها را به آشپزخانه ببرد که مادرش مانع شد و گفت : برو استراحت کن مامان خسته ای .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🕊
🥀دور نیست اون روزے که
آهنگران بخواند
🕊"قاسم" نبودے ببینی
قدس آزاد گشته
خون یارانت❣
پر ثمر گشته🥀
#قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 26.mp3
3.39M
🎙#قسمت_بیست_ششم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
طلوع خورشید☀️
معجزهی هر روز خداست
یعنی هنوز هم "امید" 🌈هست...
زندگیت پر از امید و💫 روزهای قشنگ
صبحت به خیر💐
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
📚 @romankademazhabi ♥️
🌍 تقویم همسران 🌍
✴️ پنجشنبه👈 1 خرداد 1399
👈27 رمضان 1441 👈 21 می 2020
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی.
🎇امور اسلامی و دینی.
❇️روز بسیار مبارکی است برای:
✅عقد عروسی خواستگاری.
✅دیدار با قاضی و پیگیری پرونده قضایی.
✅و مطالبه حق و حق خواهی خوب است.
👶برای زایمان خوب و نوزاد دوست داشتنی و حشر و نشر خوبی با مردم دارد. ان شاءالله.
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
🚘 مسافرت:
مسافرت بسیار خوب است.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️جابجایی و نقل و انتقالات.
✳️و تعمیر خانه و بنایی نیک است.
👩❤️👩امروز (روز پنجشنبه)
مباشرت هنگام زوال.
💑 امشب: امشب (شبِ جمعه)
مباشرت #پس_وقت_فضیلت_نماز_عشاء مباشرت برای سلامتی جسم نیک است. ولی برای فرزند دار شدن خوب نیست.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری پشیمانی دارد.
💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت و فصد در ان روز باعث ایمنی از ترس است.
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 28 سوره مبارکه قصص است.
قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان...
وچنین برداشت میشود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید.ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات و زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
025 377 47 297
0912 353 2816
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehmsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#از_خانه_تا_خدا....
#درس شصت و یکم
👇
💎 "یه داستانِ عبرت آموز..."
🔹برای اینکه آدم خیالش راحت بشه از اینکه اگه بذاره برای آخرت براش بهتر میشه، یه داستانی رو تقدیم میکنیم.👇
⭕️ یکی بود که خدا جوابِ همۀ خوبیها و عباداتش رو توی همین دنیا داد...
🚷 و چقدر بدبخت شد اون... ملعون شد...
-- کی؟
🔥 ابلیس....
👈 ابلیس هزاران سال برای خدا عبادت کرده بود. آنقدر که بهش میگفتن عزازیل. یعنی عزیزِ خدا...
😒
🔴 امّا وقتی که از فرمانِ خدا #سرپیچی کرد، خداوند هم دورش انداخت....
⚠️ ولی ابلیس به جای اینکه "معذرت خواهی" کنه و "طلبِ بخشش" کنه به خدا گفت:
🚫 حالا که قراره منو بندازی جهنم، "باید جوابِ این همه عبادتم رو توی همین دنیا بدی!"😤
🌺 خداوند فرمود باشه. اشکالی نداره. نماز خوندی؟ عبادت کردی؟
باشه من توی همین دنیا بهت میدم. حالا چی میخوای؟⁉️
⭕️ ابلیسِ بدبخت هم به جای اینکه بگه غلط کردم، گفت باید بهم "عمرِ طولانی" بدی. باید تا روزِ #قیامت بهم وقت بدی!❌
🌷خداوند فرمود: باشه عمرِ طولانی بهت میدم.
👿 شیطان گفت به من قدرتِ #نفوذ بده تا بتونم تو قلبِ بنده هات برم...⚡️〽️
🌹خدا فرمود: باشه...
🔵 واقعاً چقدر عبادت کرده بوده که هر چی میگفته خدا بهش میداده! 😒
💢 بعد به خدا گفت: به ازای هر فرزند آدم یه بچه به من بده که همگی بریزیم سرِ فرزندان آدم و منحرفشون کنیم...😈
من عبادت کردم و تو باید جوابِ منو بدی!😤
🌺 خدا فرمود: باشه...
🔻بعدش هم با کمالِ پررویی برگشت به خدا گفت: حالا یه چیزی هم از کرَمت بهم بده! 😈
👈 آخه میدونست که خدا علاوه بر حساب و کتاب، خیلی چیزا رو هم از روی کَرم و بزرگواریش به همه میده...
🌷 خداوند متعال هم فرمود: باشه... توی سینۀ فرزندان آدم بهت یه خونه میدم که وقتی #وسوسه اش میکنی خیال کنه که خودش داره اینجوری فکر میکنه!
حالا خوشحال شدی؟....
🌹 بعد هم خداوند حکیم یه تعبیرِ قشنگی رو فرمودن: اِنَّ کَیدَ الشَیطانِ کانَ ضَعیفا! ✔️
🔸 معنای این آیه به زبونِ خودمونی میشه: برو امّا خیلی جوجه ای...
👌 منم به فرزندان آدم "عقل و پیامبران و امامان" و خیلی چیزای دیگه میدم. اگه کسی از راهنماییهای من استفاده نکرد مالِ خودت...
💢 بله شیطان هم خوبی هایی داشت "امّا از خدا خواست که جوابِ خوبی هاش رو توی دنیا بهش بده...."
✅➖🔵🌺💝⭕️
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هجدهم باکلافگی باپ
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نوزدهم
باصدای زنگ گوشیمسریع سرم وازرودستمهین جون برداشتم. صدای گوشیم وقطعکردم وبه صفحش نگاه کردم شایان بود.
نیم نگاهی به مهین جون انداختم که بیدار نشده باشه،سریع ازاتاق رفتم بیرون وجواب دادم:
+سلام شایان.
باصدای شادی گفت:
شایان:سلام هالین خانوم. خوبی؟
خنده ی آرومی کردم وگفتم:
+چه عجب نگفتی زشت.
خندیدوبعدازمکثی گفت:
شایان:چراصدات خستس؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+آره خیلی خستم اومدم بیمارستان.
شایان:آهان برای مهتاب؟
+آره.
شایان:حالش بهتره؟
+چی بگم والا،منتظریم بهوش بیاد.
شایان:آهان.
+آره،کارت وبگو؟
شایان باخنده گفت:
شایان:کااااار،مژده گونی میگیرما.
خندیدم وگفتم:
+جدی بگودیگه.
شایان:بایدفکرکنم.
باکلافگی گفتم:
+قطع می کنما.
خندیدوسریع گفت:
شایان:نه نه،الان میگم.
+خب بگو.
بعدازمکثی یهوباصدای شادوبلندی گفت:
شایان:خانم جون بهوش اومد.
اولش نفهمیدم چی گفت امابعدازتحلیل حرفش ازخوشحالی بلندجیغ کشیدم اصلا یادم رفت که بیمارستانم. باخوشحالی گفتم:
+جدی میگی؟هورااااا ..کی؟کی مرخص میشه؟ اصلاکی بهوش اومد؟
باخنده گفت:
شایان:نفس بگیردختر.
سریع گفتم:
+اذیت نکن بگو.
شایان:اذیت نمی کنم والاهمین یک ساعت پیش بهوش اومدتا فرداظهرهم مرخص میشه.
اشکی که ازشوق ازچشمم چکیده بود وپاک کردم.
شایان:الان تونستم خوشحالت کنم؟
بامهربونی گفتم:
+آره واقعا ممنونم خیلی نیاز به خبرخوب داشتم.
شایان باذوق گفت:
شایان:یه خبرخوبدیگم دارم.
باخنده گفتم:
+چی؟
شایان:بادنیاقرارگذاشتم که شب بریم بیرون
وبه طوررسمی خواستگاری کنم. خندیدم وگفتم:
+ایول عروسی.
یهوصداش آروم شد:
شایان:هالین من برم مامانت داره میادسمتم.
+باش خداحافظ.
سریع گفت:
شایان:مراقب خودت باش،بای.
گوشی وقطع کردم وباخوشحالی روصندلی بیمارستان نشستم.
دستم ومحکم رودهنمفشاردادم وازخوشحالیجیغ خفه ای کشیدم. باصدای آرومی زمزمه کردم:
+خدایاشکرت.
این اولین باری بودکه ازته ته دلم خداروشکر می کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیستم
باصدای زنگ گوشیم سریع ازآشپزخونه بیرون اومدم.به سمت گوشیم که رومیز عسلی بودرفتم دنیابود:
+سلام دنیا
دنیا:سلام هالین جونم، خوبی؟
+خوبم فقط خستم.
دنیا:آهان،مهتاب بهترشد؟
رومبل لم دادم وگفتم:
+والاتاوقتی که بیمارستان پیشش بودم حالش تغییری نکرده بودوهمونطوری بود الان ونمیدونم.
دنیا:کجایی الان؟
+خونم.
دنیا:آهان فکرکردم بیمارستانی.
+نه امیرعلی بهم گفت بیام خونه یه غذا درست کنم ببرم براشون.
دنیا:واحتمابایدبه توزحمتبدن؟خب ازبیرون یه چیز بگیرن بخورن دیگه.
لبخندی ازنگرانی ومهربونیش زدم وگفتم:
+اولازحمتی نیست،پسبرای چی حقوق میگیرم؟ دوما خاله ی امیرعلی معده ش باغذای بیرون سازگاری نداره، تازه امیرعلیم گفت که مامانش بخاطر معدش هرچیزی نخوره بهتره.
دنیا:خب بابا،من برم، هرچی شدبهم زنگ بزن بگو.
+باشه،کجامیری؟
دنیا:نمیدونم والاشایان زنگ زده میگه بریم بیرون.
یادحرف امروزشایان افتادم که گفت می خواد به طوررسمی خواستگاری کنه وعین آدم بهش ابراز علاقه کنه. خندیدم وگفتم:
+خوش بگذره.
دنیا:مرسی ولی خندتیک جوری بودافکرنکن نمی فهمم.
+بروانقدرحرف نزن پسرعموم وعلاف نکن.
دنیا:باشه کشتی من وبا این پسرعموت،خداحافظ.
خندیدم وگفتم:
+بای.
گوشی وقطع کردم وبه سمت اتاقم رفتم. بایدلباس عوض می کردم صبح خیلی باعجله حاضر شدم.
درکمدوبازکردم ومانتوی بلند موبرداشتم پوشیدم.
شال وشلوارسبز تیره ای هم برداشتم وپوشیدم. سریع به سمت میزتوالت رفتم ودستی به سمت رژبردم اما به خودم گفتم نیازی نیست گذاشتمش سرجاش. نگاه آخرم وبه آیینه قدی انداختم وازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین و مستقیم رفتم آشپزخونه. ظرف غذاروتونایلون گذاشتم وازآشپزخونه رفتم بیرون. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه سمت اوپن برم.
باتعجب به شماره نگاه کردم،جاااان؟امیرعلی بود؟
جلل الخالق! جواب دادم:
+سلام.
امیر:سلام هالین خانم.
وای خدا،غش آزاد، صداش ازپشت خطم قشنگ بود تازه موقعی که باخودش مداحی میخوند گوش نوازترهم میشد، بعد من صدام پشت گوشی مثل صدای گرازه.
سرفه ای کردم بلکه صدام صاف بشه؛
+کاری داشتید؟
امیر:بله می خواستم بگم که اگه کارتون تموم شده بیام دنبالتون.
مثل خرتیتاپ دیده ذوق کردم،سعی کردم کولی بازی درنیارم وگفتم:
+نه ممنون خودم باآژانس میام.
امیر:مطمئنید؟شبه خطرناکه.
خیلی دلم میخواست کلاس بزارم مطمئنم اصرارمی کنه پس گفتم:
+بله ممنون.
امیر:باشه پس منتظریم.
باحالت تعجب گوشی وازروگوشم برداشتم وبه شماره نگاه کردم، من شایدبخوام کلاس بزارم توبایدکوتاه بیای؟
دوباره گوشی وگذاشتم روگوشم وگفتم:
+بله خدافظ.
امیر:یاعلی.
گوشی وقطع کردم و زیرلب باحرص گفتم:
+انقدراز دخترا دوری نمی فهمی من دارم نازمی کنم حالادرسته ازمن خوشت نمیادالبته این حس دوطرفستا، ولی خب میمیری نازم وبکشی؟
گوشی وتوکیف یک طرفم گذاشتم وزنگ زدم به آژانس.
بعدازده دقیقه صدای زنگ دراومد،جواب دادم:
+بله؟
_آژانس خواسته بودید؟
+بله.
بعدازخاموش کردن برق ازدرخونه زدم بیرون، کتونیای سفیدم وپوشیدم وراه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_یکم
کرایه رودادم وپیادهشدم. تف تواین ترافیک،راه نیم ساعته روپنجاه دقیقه طول کشید برسم،اَه
.همونطورکه غرغرمی کردم سرم وآوردم بالاوبه سانتافهامیرعلی نگاه کردم،.
بازم جای قبل پارککرده بود،باخودم فکرکردم که چقدرتازگیا فوضول شدم حتی به جای پارک ماشین امیرعلیم کاردارم،یکی نیست بگه بهتوچه؟
صبرکن ببینم،اون کیه؟ باتعجب به کسیکه دوروبر ماشین می پلکید نگاه کردم.ولش کن هالین؛به تو چه آخه؟هرکی سمت ماشین امیرعلی بره نقشه داره؟
خودم جواب خودمودادم:
+نه آخه این یکممشکوکه،یجوریه.
بیخیال بابا،شونه ای بالاانداختم وسعیکردم بی تفاوت باشم.
ازپله هابالارفتم ومستقیم رفتم سمت آسانسور.
طی یک تصمیم آنیسمت پله هارفتم؛ یهودلم خواست از پله هابرم بالا.
****
پام بشکنه به حق علی،آخه یکی نیستبگه هالین مگه عقل نداری ازپله هامیای؟یکینیست بگه اگه پله ها کم بودآسانسور نمیذاشتن.همین که به راهرو رسیدم رودوتاپام نشستم، دستم وروقفسه سینم گذاشتم وچندتانفس عمیق کشیدم،همچنان زیرلب شروع کردم به غرزدن:
+نونت کم بود؟آبتکم بود؟ازپله بالااومدنت چی بودبی شعور؟
بادیدن کفش های واکس زده ی کسیروبه روم باترسسرم وآوردم بالا.
بادیدن صاحب کفشا نفسآسوده ای کشیدم باحرص گفتم:
+تویی؟برگام ریخت،یه اِهمی یه اوهومی. بی توجه به حرفم گفت:
امیر:چرااینجانشستید؟چشم غره ای بهش رفتم وهمچنان که بلندمی شدم گفتم:
+ازپله هااومدم بالاخسته شدم.
باتعجب گفت:
امیر:آسانسورخرابه؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نه.
یه طوری نگاهم کرد که یعنی خداشفات بده.
نتونستم جلوی خودموبگیرم وگفتم:
+خودتی!
باتعجب دستاش وتوهوا تکون دادوگفت:
امیر:من که چیزی نگفتم.
راست میگه،بدبختچیزی نگفت که!
سعی کردم کم نیارمگفتم:
+اوم،هرچی تودلتگفتیم خودتی!
خندش گرفت،سرش وانداخت پایین و ازتاسف نچ نچی کرد.ازعصبانیت چشمام گردشد،الان این برایمن تاسف خورد؟بزنمدک وپزت وبیارم پایین هوووف...
خواستم چیزی بهش بگم که بی توجه به من دستش وکردتو جیب شلوارش وجلوتر ازمن راه افتاد.
لبم وازحرص جوییدموپام ومحکم کوبیدم رو زمین.سریع پشت سرش راهافتادم وزیرلب غرزدم:
+بی شخصیت،خجالتنمی کشه،انگارنه انگارکه خانمامقدم ترند،بایدمیذاشت اول من راه بیوفتم.
بارسیدن به خاله ومهین جون دهنم وبستم.رفتم توفازادب وگفتم:
+سلام.
ظرف غذاروگذاشتم روصندلی وگفتم:
+خوبید؟
خاله بینیش وکشید بالاوگفت:
خاله:بهتریم.
مهین جون چشم ازوکتاب دعاش برداشت وگفت:
مهین:بهتریم عزیزم.
به ظرف غذااشاره کرد وگفت:
مهین:ببخشیدبهت زحمتدادیم.
سرم وخاروندم وگفتم:
+نه بابااین چه حرفیه.
امیرعلی نایلون وبرداشتوروبه خاله ومامانش گفت:
امیر:بیایدبریم حیاط غذاتون وبخوریداینجا بوی الکل...
خاله:باشه بریم.
مهین:شمابریدمن میلندارم.
امیرسریع به سمت مامانش رفت دستش وگرفت وگفت:
امیر:اصلانمیشه بلندشید بایدغذابخورید.
خاله:راست میگه اینجوریاز بُنیه میوفتی.
حوصله شنیدن تعارفاشونونداشتم به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپشتشیشه نگاهش کردم.وضعش تغییری نکرده بودهمچنان رنگ پریدهبود.چشمام وباناراحتی بستم وزیرلب گفتم:
+خوب شودیگه.
امیر:مامیریم پایین اگهمیشه حواستون به مهتاب باشه. چشمام وبازکردم وسرم وتکون دادم،بغضم و قورت دادم وگفتم:
+باشه.
سری تکون دادوهمراه خاله ومهین جون به سمت آسانسوررفتن. آهی کشیدم وروصندلی نشستم،چشمم وبستم وسرم وبه دیوارپشتم تکیه دادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🌱🦋
بخت امسال برایم یار است
عطشت را عطشم غمخوار است
" بفداى لب عطشان حسین "
اولین ذکر پس از افطار است
🦋🌱🦋
❤️ افطارتون حسینی
❤️ دلهاتون کربلایی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈