#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد: عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
ادامه دارد...
#نویسنده_ شهید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت_هشتاد
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد.
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین.
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم.
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا .
پدر نیست که این پدر.
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا.
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده.
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه؟
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که.
+فاطمه نمیخوادش.
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من.
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد.
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار.
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه.
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن.
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم.
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم.
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه.
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
____
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم.
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن.
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن.
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود.
چقدر زودرفت از پیشمون.
چقدر خاطره گذاشت برامون !
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن.
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه.
لحظه لحظه هامو رصد میکنه.
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون!
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو.
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم.
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز.
بعد چند دقیقه صداش در اومد.
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش.
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده.
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم.
بیخیال چایی شدم.
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم.
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی.
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم.
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
__
فاطمه:
یک هفته گذشته بود.
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون .
مصطفی هم منو بلاک کرده بود.
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو...
بهتر!
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم.
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط.
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود.
صبر کردم تا لود شه.
مداحی بود.
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت.
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود.
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود.
کوتاه بود و دردناک.
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم.
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم.
خیلی خوشم نمیومد.
ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم.
شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم.
رفتم دایرکت محسن وگفتم:
+سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیج ها میگشتم تا جواب بده
۵ دقیقه بعد گفت:
+سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد.
تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم.
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه.
سریع تغییرش دادم.
چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد.
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!"
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رو اهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا
زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_ک
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت:
- سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟
بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت:
- چه ناز شده این دخترعموي ما!
بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت:
- امیدوارم این بار خوشبخت بشی!
بهزاد لبخندي زد و گفت:
- تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم.
رهام پوزخندي زد و گفت:
- البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام.
بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد!
بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد.
- چیکار می کنی؟
- من نمیام.
نیخشندي زد و با موذیگري گفت:
- براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟!
رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن
میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب
آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد.
- سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر!
آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود.
- عزیزم حواست کجاست؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد
ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی»
اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و
در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم.
- برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي.
باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه
خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم.
علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم.
- می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه!
- چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی!
- چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_نهم . . . . همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝 قرار
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد
.
.
.
.
همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم
یه پیام اومد برام با شماره ناشناس
یهو استرس گرفتم
باز کردم
چند تا پیام پشت سرهم فرستاده بود
_سلام
_خوبیییی😎
_حلییییی
_بابا با ما به از این باش که با خلق جهانی
این کیه انقدر پروعه😐
موندم جوابشو بدم یا نه
از طرفی کنجکاو شدم ببینم کیه
شاید یکی از دوستامه داره سربه سر میزاره
حلما_بله؟
خیلی زود سند شد شروع کرد به تایپ کردن
_سلامتو خوردی بچه
حلما_بفرماید؟عرضتون
_اوه چه معدب
طرز حرف زدنش
شبیه اون پسرست
چی بود اسمش احسان
اره
دیدم داره تایپ میکنه
_از دوستات شنیدم حاج خانوم شدی 😂😂
یه سفر رفتیا حالا این قدر جو گیر شدی
بابا بیخیال دو روز دنیاست عشق و حالتو بکن
این رفتارا برای50سال به بالاست
واییییی خدا این بشر چقدر احمقه اخه
حرصم گرفت از این حرفاش
حلما_این طرز فکر شماست فقط برای خودتون محترمه 😂
تا بآشه از این جو گرفتگیا من که راضیم
فکرنمیکنم به کسی هم ربط داشته باشه
یاعلی
بلاکش کردم
پسره پرورعه بیکار
هر بار که کسی این حرفارو بهم میزنه یه
بجای این که ناراحت بشم خوش حال میشم
ومطمعن تر که راهم رو درست انتخاب کردم☺️
.
.
صدای زنگ در اومد
رفتم ببینم کیه
مامان بود
درو باز کردم
_سلام مامان چه عجب اومدی خونه😁😁
مامان_من که تازه رفته بودم 😕
_ناهار چیزی درست کردی
حلما_نهههه مگه گفته بودی درست کنم😐
مامان_😂😂من نگفتم خودت نباید یه چیزی درست کنی خب
حلما_نه نه من خودسرکاری انجام نمیدم 😁😁
مامان_بچه پرو رو ببینا 😂
من چجوری تو رو شوهر بدم اخه
حلما_اون موقه قول میدم خانوم بشم غذام درست میکنم 😅😅
مامان_عجب🤔
یکی از دوستای جلسم برای پسرش تو رو خواستگاری کرد
حلما_🙄🙄شما چی گفتی
مامان_والا بعد پسر حاج کاظم آدم میترسه حرفشو بزنه بهت
بهش گفتم قصد ازدواج نداری
کلی اصرار کرد گفتم بگم ببینم نظرت چیه
حلما_اوممم چیزه 🙄🙄
میدونی مامان دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ازش خوشم بیاد
یه حسی داشته باشم 😐😐
مامان_خب🤔همچین کسی هست که تو ازش خوشت بیاد😕😕
والا تاجایی که من یادمه رو هر کدوم از خواستگارات یه عیب گذاشتی😕😂
حلما_نمیدونم. عهه خوو به دلم نشسته بودن اومم من برم خجالت بکشم
بعدشم نماز بخونم.. بوس بوسس
ماکارانی درست کردی صدام کن خوشگلم😅😋😍
مامان_از دست تووو
باشه برو 😂
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️