💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_نهم
✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه
_خواستگارت بوده نه؟
به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت:
_بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟
_نمی دونم من جای بقیه نیستم...
_جای خودت جواب بده... لطفا
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت.
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی
خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟
_بله
_خب؟
_نیکا و افخم رو گرفتن
_افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!
_صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی
_بله، چون همدست بودن!
_چی؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هشتم . . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نی
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_نهم
.
.
.
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اسم سپیده افتاده بود
حلما_سلام عزیزدلم😍😍
سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی
اومدیی؟
حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟
سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم
حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟
سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه
بهتره 😔
_حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت
نگین و سمانه هم میخواد بیان
حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️
سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟
حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️
سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘
.
گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅
رفتم پایین ببینم چخبره
حسین و بابا و مامان نشسته بودن
حلما_سلااااااااااام😁
حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂
حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜
بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده
حلما_چشمممم اومدم☺️☺️
شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم
مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود
حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘
_همه هستن امشب؟
مامان_اره مادر هستن
حلما_زینب اینام میان؟
مامان_اره میان 😊
پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه
.
.
وای خدا هیچی لباس ندارم
روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه
یا تنگ بودن یا کوتاه
چیکار کنم
الان اینارو تنم کنم معذب میشم
اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄
همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم
دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود
آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم
جلو آینه به خودم نگاهی کردم
خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁
مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما
از پایین صدای مهمونا اومد
اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن
😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️
اصلانم هول نکردما
سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_شصت_نهم
مکثی که میکند در جواب دادن،یعنی که دارد من را میسنجد تا از حرفش تبر نسازم کل زندگی را ویران کنم.
_نه تسلیم شو مقابل بدیش،نه ظلم کن مقابل ظلمش. براش تدبیر کن تا بتونی کمکش کنی بدیشو کنار بذاره. مثل یه پدر که مشکل بچهشو رها نمیکنه تا خفش کنه،کمکش میکنه!
نخیر،پدر گرام مرا محصل میبیند هنوز. اعتراضم را بلند میگویم:میخوام زندگی کنم،اول تعلیم و تربیت که نیست.
حوصله اینکه بدوم دنبال سختیهای نامرغوب زندگی را ندارم. بعضی از سختیها عیار دارند هر چهقدر هزینه هم بدهی ضرر نمیکنی،اما بعضی از مشکلات مثل انگلند؛هم توش و توانت را میمکند و هم سرآخر تو میمانی با روحی ضعیف شده که به لعنت خدا هم نمیارزد. من این سختیها را نه میتوانم قبول کنم و نه یک لحظه پایش میمانم.
_اشتباه نکن باباجون. کل زندگیت همین مسیره. تو همین دم و دستگاهی که زیرزمین راه انداختی مگه کلی صبر و تدبیر حواله پشتِ کار نکردی. خودتم میدونی که فقط کار نیست. زندگی همش همینه. راحتی خالص نیست که. تو یاد میگیری،یاد میدی. کمک میگیری،کمک میدی. باهم میسازید. این ساختن زحمت داره،غصه داره،سختی داره،کم و زیاد داره اما وقتی ساخته میشه قصه شیرینی داره که مزهشو فقط خدا میدونه مگه نه خانوم؟
_اِی مادر. بابات راست میگه. انقدر کارای عجیب میکرده،من اینقدر مثل بچه تر و خشکش کردم تا الان شده بابات که بابای منو بسوزونه!
صدای خندهشان ماشین را پر میکند. دست مادر مینشیند روی شانه پدر و فشاری که دست پدر به دستش میدهد.
_بابات هروقت میاومد مرخصی از جبهه،بنده خدا رو اینقدر اذیت میکردم.
چه شود!دو کبوتر پیر دارند از عاشقیهایشان پرده برداری میکنند:ساعتای نه شب و یادته؟
_ا بابا من اینجا مجردم به قرآن.
پدر مشت آرامی میکوبد به قفسه سینهام و یک خودم سوخته هم حوالهام میکند،مادر اما اعتراض میکند:آبرو بری. خودت لو دادی که قراره نه شب،به نه شب،دب اکبر و اصغر بچینیم!
تا به حال اینطور عاشقیهایشان را برای من روی دایره نریخته بودند. نمیتوانم به حالات و حرفهایشان نخندم. میگویم:اِ...اکبر و اصغرم بودن من نبودم!
شوخیهایشان ادامه دارد و استاد ترمز کرده و من که خنده زیاد چشمانم را تار اشک کرده بود ندیدم و چنان کوبیدم عقب ماشین استاد که همه پرتاب شدند.
قصه عشق است دیگر!حالا تا عمر دارم مسخرهام میکنند و اگر بگویم از عشق من نبوده و دو عاشق،خطر جلو و عقب دو ماشین را شکستند کسی باور نمیکند. استاد خندان پیاده میشود. خودم را نمیبازم. دنیا محل باختنها نیست. متاسفم از توجیه مسخرهای که میکنم. واقعا سرخ و سفید شدم از خجالت. فقط چون خیلی پررو تشریف دارم من هم خندان پیاده شدم.
استاد چند صد متر که نه،چند هزار متر زمین خریده اینجا،در بیایان عالم و میخواهد که آبادش کند. از تصور انگیزه مرد شصت ساله کمرم تیر میکشد. کل زمین همین چند درخت است،بین دو کوه...
واقعا دنبال همت و انگیزهاش هستم. قدرت زیادی در نیمه دوم عمر حس کرده یا دل امیدوار دارد که اینطور سرمایهاش را مدیریت میکند. آدمی که برای زندگیش برنامه دارد،همراه تقدیرهای خدا هزار تدبیر خودش را هم میگذارد.
دارند با پدر گفتگوی کارشناسی میکنند برای کشت و کار. پای حاج علی هم به میان آمد و گروه ما،که نیازمند پول است. استاد میگوید:اگر برای کار بیاییم میشود کار متفاوت کرد و حقوق هم میگیریم!
وقتی دهانم از داغی چای میسوزد میفهمم که در جلسه دو خانواده نشستهام. مادر نگاهم میکند که باز سوختی و من فقط میدانم که باید مراقب باشم. لذت چای ذغالی میشود زهرمار.
والدین گرام سرجایشان مینشینند و ما دو جوان را راهی میکنند تا قدم بزنیم و بیشتر گفتگو کنیم. حالا دیگر برای شروع حرف خیلی فضا و دستآویز دارم:پدرتون خیلی با انگیزه اینجا رو خریدن.
_اصل نیتشون رو نگفتن. برنامهشون برای کشت گیاهان دارویی و گیاهان با بذر غیر تراریخته است و خب اگه بشه بچههای مستضعف برای تفریح بیارن. قراره وقف بشه برای همین!
_پس آینده داره!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_نهم
پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ شده ام. مادر مي گويد:
- اون شب كه اون سه تا نذاشتند درست و حسابي صحبت كنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه مي گويم:
-اول علي را سر و سامام بديم بره خونه ي بخت، براي من وقت زياده.
مادر مي خندد و مي گويد:
-پسر نمي ره خونه بخت، دختر مي ره خونه بخت.
-چه فرقي داره؟اصلا من كار دارم.
پدر بلند مي خندد. خوش حالي اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بي حس شده انگار. صداي در كه مي آيد خدا را شكر مي كنم. علي از اين حال و روز نجاتم مي دهد. مادرمنتظر است تا در سالن باز شود و علي را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز مي كند و ما را مي بيند كمي مكث مي كند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمي دهد.
-خوش اومدي آقاي دوماد. بذار اول زن بگيري؛بعد شب گرد بشي ، جواب تلفن هاي ما رو ندي، شام خونه مادرزنت رو بخوري، با خانمت دعوا كني با اين قيافه بياي خونه. هنوز كه خبري نيست مادر جون.
علي از شوخي مادر، حال و هوايش عوض مي شود. پدر نمي گذارد فضاي شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيزها را مي گذارد جلوتر و مي گويد:
-ليلا سهم شما رونگه داشنه.من كه جور كسي را نمي كشم. خود داني پسر جون. من هم از ترس اين كه بگويند غذاي علي را بياور مي گويم:
-غذاتم روي ميز آشپزخونه س. رستوران نيست كه هر كس هر وقت خواست بياد، مي خواستي سر سفره خانوادگي بيايي. هر كي گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
فرصت را غنیمت می شمارم و پیام می دهم به مسعود:
-«جای شما دو تا خالی! این جا بساطی داریم. دبش! اگه گفتی عروسی کیه ؟»
توی ذهنم گزینه هایی که می شود این دو قلوها را سر مار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را بر می دارد و چنان جا می خورد که نا خود آگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان.
-خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نیست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شیژون پایین اومده قبول کرده بریم براش خواستگاری. امشب قراره بریم ان شاء الله. خودم می خواستم آلانا به تون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم.
بقیه حرف ها مهم نیست. با خودم می گویم: این مسعود پیام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دو پاست دیگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمین را دور می زند، آسمان را پایین می کشد تا به نتیجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چیزی برود.
مادر صدایم می زند و می روم پیشش.
-به علی یه زنگ بزن بگو چه گل و شیرینی ای بگیره. یه وقت بد سلیقگی نکنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_نهم
البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف ماشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند.
مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كم كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد.
رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم.
اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهترين مدارس شهر درس خواندم . بعدها برای كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را پس انداز مي كردم .
احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم.
از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مرا هم روبرويش مي نشاند و از سير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_نهم
ازشنیدن نقشش مغزم سوت کشید،چی داشت می گفت؟من چجوری این کاروانجام بدم؟چجوری طاقت بیارم؟
شایان:نقشه من همین بودکه شنیدی،دنیانقشه ی
توچی بود؟
دنیا:دقیقاهمینی که توگفتی.
شایان خندیدوگفت:
شایان:جلل الجالب،چقدر تفاهم آخه.
اشکم چکید،چقدرمن بدبختم که کارم به این چیزابایدبکشه، من یه دخترتنها چجوری می تونم همچین کاری کنم؟من همش هجده سالمه تحمل نمی تونم کنم.
شایان ودنیابادیدن صورت خیس ازاشکم خندشون و جمع کردن،دنیاازجاش بلند شدوکنارمن نشست وبغلم کردوگفت:
دنیا:هالین جونم،قربونت بشم چاره ای جزاین نداریم، توبایدیکی روانتخاب کنی یاازدواج باسامی نکبت یا این نقشه،من وشایان هستیم تنهات نمیزاریم هالینم.شایان سری به نشونه ی تاییدتکون دادوگفت:
شایان:هالین جان،خودت میدونی چقدردوستت دارم خودت میدونی که توهیچ فرقی برای من باشبنم نداری پس مسلمامن بدتورونمیخوام، چاره ی دیگه ای هم نداریم همونطورکه دنیاگفت توباید بین ازدواج باسامی واین نقشه یکیوانتخاب کنی،اگه واقعادلت نمیخوادباسامی ازدواج کنی بایداین نقشه رو انجام بدی چون من که دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه.
اشکام وباحرص پاک کردم وباکلافگی گفتم:
+امتحانام چی؟
دنیا:فوقش تابستون امتحان میدی دیگه آبجی،خودم کمکت می کنم.
شایان:هالین اصلانگران نباش به مااعتمادکن.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+شایان درکم کن،بایدفکرکنم خودت میدونی که چقدرسخته.
شایان:فکرکن عزیزم من که نگفتم همین الان جواب بده.
دنیا:ساعت دوازده ونیمه، ناهارندارید؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم وگفتم:
+زنگ بزن سفارش بده.
دنیا:باشه.
شایان ازجاش بلندشدوگفت:
شایان:خب دیگه من برم، هالین فکروخیال الکی نکنا.
+کجامیری؟
شایان:شرکت.
+نروبمون ناهاربخوربعدبرو.
شایان:نه هالین جان کاردارم.
+اه شایان خیلی مسخره ای
همیشه بی کاروعلاف می چرخیا حالاالان کلی کارداری.
خواست اعتراض کنه که دنیاگفت:
دنیا:بمون دیگه شایان.
شایان:الان تودوست داری من بمونم؟
دنیاباتعجب لبخندی زدوگفت:
دنیا:خب آره.
شایان لبخنددندون نمایی زد وخودش ورومبل پرت کرد وروبه من کردوگفت:
شایان:این کنترل تلویزیونتون کجاست؟
چقدراین دوتاضایعن آخه،با طعنه گفتم:
+شرکت کارنداشتی احیاناً؟
شایان:نیم ساعت که چیزی نمیشه،نگفتی کنترل کجاست؟
به اوپن اشاره کردم وگفتم:
+اونجاس.
شایان:دنیامیشه کنترل وبدی؟
دنیا:حتما
دنیاکنترل وآوردوگفت:
دنیا:غذاچی می خورید؟
+فرق نمی کنه هرچی خودتون می خوریدبرای منم بگیرید.
دنیاسری تکون داد،شایان گفت:
شایان:من کوبیده می خورم.
ازجام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم،دنیاگفت:
دنیا:کجامیری؟
+برم فیزیک وبیارم چهارشنبه امتحان داریم مثلا،حداقل تاتوهستی یکم باهام کارکنی.
دنیا:ول کن هالین بشین بعدازناهارمی مونم پیشت کلی باهم درس می خونیم.خواستم اعتراض کنم که شایان گفت:
شایان:وقتی دنیایه چیز میگه بگوچشم بگیربشین دیگه.
پوف کلافه ای کشیدم ونشستم سرجام وزل زدم
به صفحه تلویزیون..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_نهم
ندا خواست جواب مهدا را بدهد که رضوان مادر ندا پیش دستی کرد و گفت :
بله ملک شخصیشه مگه نمیدونی اگه کمک های بابای ندا نبود شما ها صد سال نمی تونستین این حسینه رو برپا کنین .... الانم من صاحب اینجا میگم ، ناراحتی برو ...
ضمنا نمیخواد برای من حرف از حق الناس بزنی ... با این خواهر نادونت محمد ما رو داشتین به کشتن میدادین ... ! این حق الناس نیست که محمدحسین هنوز راحت نفس نمیکشه ؟!
مهدا با بغض گفت : ولی کسی از شما تقاضای کمک مالی نکرده بود ... همسرتون خودشون پیشنهاد دادن ، خودشون خواستن کمک کنن ... من کسی جز اهل بیتو صاحب اینجا نمیدونم ... من بابت اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم ... من از ایشون کمک نخواستم و گفتم وارد موتور خانه نشن ...
رضوان : چقدر پرو هستی ... یه لحظه هم عذاب وجدان نداری ؟ همین چون ازش کمک نخواستی پس تقصیر نداری ؟!
حسنا : عمه محمدحسین الان مشکل چندانی نداره ! مهدا از همه بیشتر آسیب دی....
ـ فدای سر محمدحسینم که خودش بیشتر آسیب دیده ، خواهر اون بوده ... به برادرزاده من چه ربطی داشته ؟!
مهدا از اینکه مادرش یا مادر سجاد در آن جمع نبودند خدا را شکر کرد . نگاهی به جمع کرد سجاد را نیافت . میدانست اگر این حرف ها می شنیدند قیامت میشد و سجاد تا یکی را نمیزد آرام نمیگرفت ... .
دست مائده که گریان شاهد آن جمع بود را فشرد و با پلک زدن از مرصاد خواست سکوت کند ...
محمدحسین گفت :
عمه تمومش کنین ... شما هیچی نمی دونین ... اگه من الان ....
مهدا همان طور که به داخل حسینیه میرفت ، گفت : قسم خوردین آقا سید حقی بر گردنتونه که من ازش نمیگذرم... جواب آدمایی که از خدا غافلن به عهده خودش
محمدحسین : میخوام تا آخر عمر مدیون شما بمونم ...ولی ..
رضوان : چه حقی هان ؟ دختره ی افلیجی من ....
مهراد : بسه عمه هر چی از دهنت در میاد میگی ...
سید هادی با صدای فریاد مهراد بسمت آنها آمد و گفت : چه خبرتونه ؟ خاله رضوان ، مهدا کجا رفت ؟
محمدحسین که صبرش لبریز شده بود با خشم رو به عمه اش گفت :
هیچ کدومتون فکر کردین چرا تو اون آتیش فقط مهدا خانوم تباه شد ؟
مرصاد با تعجب به محمدحسین زل زد که هادی گفت : محمد ... مهدا راضی نیست
مرصاد : صبر کن آقا هادی ، این سوال خیلی وقته مثل خوره به جونم افتاده ... هر چی ازش میپرسم جواب سر بالا میده ... آقا محمد چرا ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و سکوت چهل روزه را شکست .
فاطمه همان طور که اشک میریخت رو به رضوان گفت : حالا خاله جون فهمیدین چرا این دختر فلج شده ؟ الان کی باید احساس گناه کنه ؟
هق هق فاطمه و حسنا اوج گرفت که سید هادی گفت :
فاطمه جان آروم باش ، مهدا خانم اینقدر عاقل و با ایمان بوده که با این موضوع کنار اومده و الان یک هفته است برگشته سرکارش ... حسنا خانم مگه با هم واسه انتخاب واحد نرفتین ؟ دانشگاهشم شروع کرده با وضعیتی که داره ...اگه ما بودیم چیکار میکردیم ؟!
مرصاد در سکوت به حلوا خیره شده بود که دست امیرحسین با تکانی او را از بهت درآورد :
مرصاد داداش شرمنده
محمدحسین : تو چرا شرمنده ای ... روی سیاهیش برای منه ...
ندا : چرا فقط شما ... به مائده که رنگش مثل گچ سفید شده بود اشاره کرد و ادامه داد : اگه بخاطر مائده داخل آتیش نپریده بود و اونو به شما نمیداد ... شما رو هل نمیداد در واقع میخواسته از خواه...
حسنا با دیدن حال بد مائده با جیغ گفت : دهنتو ببند ندا تا خودم نبستمش .. .
مائده جان ؟ آبجی خوبی ؟
مائده شکه به آنها خیره شده بود ...
فاطمه همان طور که اشک میریخت نزدیکش نشست ، دستانش را گرفت و گفت : مائده جونم...! فدات بشم تقصیر تو نی..
مائده : پس دروغ گفت ؟ دروغ گفت مرصاد ؟ فاطمه ، مهدا به من گفت اونو آقای حسینی پشت در گرفتار آتیش شدن..! گفت آتش نشان ها منو نجات دادن..!
با هق هق ادامه داد :
آره حسنا ؟مهدا بهم دروغ گفت ؟اون بخاطر نجات من تو آتیش افتاد ؟بخاطر من کمرش سوخت ؟
با جیغ ادامه داد :
بخاطر من فلج شد ؟
سید هادی با لیوان آبی بسمت مائده رفت به او داد و گفت :
نه مائده خانم ، تو فکر میکنی اون میذاشت تو آتیش بمونی ؟
ـ همش تقصیر من بود داداش. دیدی مرصاد. دیدی بدبخت شدم.کاش تو اون آتیش سوخته بودم.کاش مرده بودم
مرصادوقتی بی قراری خواهرش را دید او را در آغوش گرفت و گفت :
نه داداش فدای اشکت بشه.تقصیرتونیست قربونت برم گریه نکن..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_شصت_نهم
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟؟؟😄😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم ...😌😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه ....
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی😃😃😃
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍😍😍😍😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳😳😳😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!
😳😳😳😳😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃😃😃
خدا نکشتت محسن عجب شوخی میکنی تو😂😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
😧😧😧
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
😢😢😢
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
🤯🤯🤯
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_شصت_هشتم شهر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شصت_نهم
از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم .
در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود .
بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .
سعی میکنم سکوت را بشکنم
+راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟
ابرو بالا می اندازد
_زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم
با تعجب میپرسم
+ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی .
ابرو هایش را در هم گره میزند
_مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه
دندان هایم را روی هم فشار میدهم
+لعنتی
نفس عمیقی میکشم
+راستی باید به پلیس خبر بدیم
جدی میگوید
_فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم . فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود
+یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟
_اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم . وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود . اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم .
ابرو بالا میاندازم . یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟
میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم
+چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟
_انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم .
میخندد و ادامه میدهد
_نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم .
من هم میخندم .
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
🌿🌸🌿
《از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند》
امیر خسرو دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_نهم
نجلا از وقتی که شنید حمید قراراست یک هفته ای به سفر برود شروع کرد به بهانه گیری!
آنقدر خودش را برای حمید لوس کرد که او مجبورشد به بازار برود و برایش هدیه بخرد.
حمید که رفت من هم خودم را مشغول کارهای خانه کردم و برای نهار قیمه بارگذاشتم.
صدای اذان ظهر که از گوشی ام پخش شد ، وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
هربار فکر رفتن حمید باعث میشد تا نمازم را بشکنم .بار سوم که اشتباه شد، گریه ام گرفت.
به سجده رفته و زار زدم.
انگار ذهنم فقط حول و حوش حمید میچرخید
_روژان جان
با صدای حمید سرم را بالا آوردم .سریع اشکهایم را پاک کردم
_جانم ،چقدر بی سرو صدا اومدی، اصلا متوجه نشدم
_عزیزم من بی سرو صدا نیومدم جنابعالی صدای گریه ات بلند بود.
شرمنده سرم را پایین انداختم و به انگشتانم چشم دوختم.
همچون بچه های کتک خورده آهسته لب زدم
_ببخشید
_میشه به منم بگی این گریه ات واسه چیه؟
سوال خوبی بود ولی حیف که خودم هم جوابش را نمیدانستم.
انگار در سرم سنج میکوبیدند
_راستش سه بار نماز خوندم ولی هربار فکر رفتن تو باعث شد نمازمو خراب کنم دوباره بخونم.
_تا حالا شده با من حرف بزنی ولی اصلا جواست نباشه من چی میگم یا حتی حواست نباشه خودت چی گفتی بهم
_نه
_میدونی دلیلش چیه؟دلیلش اینه که ما وقتی باهم حرف میزنیم واسه هم ارزش قائلیم. واسمون مهمه که خوب حرف بزنیم که بقیه بگن به به چه خوب حرف میزنه!
واسمون مهمه که طرف مقابلمون چی میگه!
حواسمون هست که با بی توجهی بهش اونو ناراحت نکنیم.
ما ساعت ها باهم حرف میزنیم و اصلا حواسمون پرت نمیشه ولی تا پنج دقیقه میخوایم با خدا صحبت کنیم، همه درد و غصه ها و بدبختی هامون یادمون میاد.
اصلا دقت نمیکنیم چی میگیم و معنای حرفی که زدیم چیه؟!
اصلا یادمون میره یکی هست که از همه عزیزتره و همه حواسش به ماست!
پنج دقیقه واسش وقت نداریم ولی به وقتش ،وقت تنگناها ،ذکر لبمونه که خدا به دادمون برسه.
از من به تو نصیحت عزیزم وقتی نماز میخونی فکر کن این آخرین باریه که زنده ای و میتونی نماز بخونی.
_حق باتوئه، من به اینا دقت نکرده بودم
_پس تا من میرم نجلا رو با هدیه اش خوشحال کنم شما نمازت رو بخون و بیا .
_چشم
حمید که رفت، دوباره قامت بستم ولی اینبار مثل کسی نمازم رو خوندم که انگار بار آخره خدا بهش این توفیق رو داده که زنده باشه و نماز بخونه
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_هشتم رفتم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_نهم
شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون
ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردمو همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم
- باشه
صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد
رفتم داخل سالن
واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن
یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم
بیا بریم
توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود
چشمم به پرچم ها دوخته شده بود
که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود ،
- جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی
) زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل (
ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااایییی خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد
رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا
مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن
فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر
دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش
از خوشحالی فقط گریه میکردم
وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه
دو رکعت سجده شکر به جا آوردم
و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند
بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه
ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم
- برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا
امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم
- نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر الان میام
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_نهم
با صدای آلارم گوشی ،
غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !!
چشمامو به زور باز کردم
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز
قرمز و متورمن !
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣
دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ..
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم
اَه ...
باید میرفتم دانشگاه 😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود
بیخیال استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم
رفتم سمت حموم !
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد
بعد از حموم ،
رفتم توی تراس .
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین !
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم .
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد !
به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم .
چقدر دلم آرامش میخواست ❣️
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه
بجز ...
خونه ی اون !
و حتی ماشین اون !
یا ....
نه !
خودش نه 😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !!
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه !
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت !
دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم
رفتم تو مخاطبین گوشیم
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد
آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟ 😒
من حتی اسمشو نمیدونم !!
با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم !
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...!
بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم.
به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم .
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه !
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم
هنوز از دست مرجان دلخور بودم ،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم !
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا .
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! 😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود !
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم !
بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ،
یه چیزی شبیه مرجان میشم !! 😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay