📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #نویــسنده_رز_ســرڂ #قسمت_هشتاد_ششم . . . < علی > _مادرمن بخ
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_هفتم
.
.
.
شب زودتراز همیشه رفتم خونه
علی_سلام بر همگی مااومدیم😉
مامان_سلام پسرم خسته نباشی
زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁
علی_علیک سلام ابجی خانوم
بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی
مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر
علی_چشم بابا نیومده هنوز؟
زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁
علی_برای من😳😳😐
مامان سینی به دست اومد
پاشدم سینی رو ازش بگیرم
_اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت
علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید
مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی
تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره
گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری
علی_😂چشم چشم امر امرشماست
تو فقط ناراحت نباش
زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ
علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂
زینب_بلهههه😒
علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂
زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁
مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍
زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️
مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری
صدای زنگ در اومد
علی_من میرم باز میکنم
بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم
زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو
بالبخند جواب زینب روددادم و
با بابا سلام احوال پرسی کردم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
مشغول جمع کردن وسیله هام بودم
دراتاقم زده شد
علی_جانم
زینب_بیام تو
علی_بیاخواهری
زینب_یاالله😁😁
علی_ازاینورا چیزی شده😅
زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊
علی_خیره ان شاالله
زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑
علی_درباره چی
زینب_حلما😬
حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی
زینب_اوهوم امروز خونشون بودم
علی_خب😐
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_هفتم . . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی م
#هوالعشــق 💌
#معجزه_زندگی_من ♥️
#قسمت_هشتاد_هشتم
.
.
.
.
علے_خب؟
زینب_حرف خواستگاراش بود
مامانش به مــن میگفت بــاهاش صحبت ڪنم اجازه بده بیان
حلما از قبل هـم ڪلی خواستگار داشت ولی از وقتی باحجاب شده خیلی بیشترم شدن. باحلما هم که صحبت کردم همش میپیچوند😕😕اخرم گفت دلش میخواد با عشق ازدواج کنه
علے_خواهری اینارو ڇرا بہ من میگی😐😐
زینب_علــــــییییییییی چرا سعی میکنی بی تفاوت باشی اینارو میگم ڪہ یه تکونی بدی بہ خودت تا دیر نشده...
علی_ای بابا این حرفارو مامان گفته بیای به من بگی😕
زینب_نخیرررم دلم برات میسوزه نمیخوام بااین سکوتت زندگیتو خراب ڪنی
من تواین مدت حس کردم دوسش داری ولی این ڪہ دست دست میڪنی رو نمیفہمم
علی_الله اکبر
ببین زینب جان من الان شرایط ازدواج ندارم
از طرفی نمیخوام اون بنده خدا رو اذیت کنم
من شرایطم فرق داره
ممکنه بامن خوشبخت نشه
شماهم که میگی ماشاءالله کلی خواستگار داره که حتما همشون از من خیلی بهترن پس چرا باید منی که نمیتونم خوشبختش کنم برم جلو
زینب_😳😳😳😳😳ببینننننن بلاخره اعتراف کرررردی پس دلت لرزیدهه
داداشی ببخشیدا چیزی بگم ناراحت نشی خب؟
علی_چی
زینب_بازم ببخشیدا شرمنده😂
روم به دیوار ولی خیلییییییی خلییی😂😂
علی_😐😐مرسی خواهر جان تو و از این حرفا😂😂
زینب_خب اخه این چه دلیلیه برای خودت طرح کردی و خودتو باهاش قانع میکنی
دخترا فقط با عشق خوشبخت میشن
فقط وقتی بادلشون ازدواج کنن میتونن خوشبخت باشن
نه این دلیلای مسخره یی که شما میاری
علی_حالا شما ازکجا میدونی حلما خانوم دلش بامنه😕😕😕
زینب_این دیگه از تخصصه ما دختراست و شماها هیچ ازش سر درنمیارید
حس تو رو مگه اشتباه فهمیدم؟
علی_😅😐😄
زینب_خب دیگه پس حس حلما رو هم درست فهمیدم
حالا خود دانی میخوای زودتر دست به کار شو میخوای همینجوری دست رو دست بزار تا از دستت بره😒😒😒من رفتم 🙁
.
.
ای خدا چه شرایط سختیه
حرفای مامان حرفای زینب
از اون طرف شرایط کار
و دل.....
کاملا بهم ریختم
بااین وضیعت چطور میخوام برم ماموریت خدا بخیر کنه
پاشدم رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم تا کمی آروم تر بشم بتونم درست تصمیم بگیرم
صبح زود باید حرکت کنیم
وسیله هامو جمع کردم
قرآن کوچیکی که همیشه تو ماموریت ها همراهم هست رو گذاشتم تو جیب پیراهنم
.
.
زینب تااخره شب هی سوال میکرد که تصمیمت چیه میخوای چیکار کنی
یهش گفتم بعد این ماموریت یه فکری میکنیم خواهری😅
توکل به خدا ان شاالله هرچی خیره همون بشه....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود ماما
#هوالعشــق 💌
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_نهم
.
.
.
( حــلمــا )
_مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢
مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست
حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟
مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕
حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁
ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من
نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂
از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من
حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما
سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون
علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم
اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه
مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم
از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش
از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد
ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔
مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه
اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه
این شده تمام دغدغم
ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره
جنگ بین دل و عقلم
و حفظ ایمان و امیدم
_حلما خانومم یاالله😁
حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍
زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕
حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁
زینب_😂😂اوووه چشم چشم
چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟
حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم
تو چخبر خونواده خوبن؟
زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔
حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁
زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂
حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌷 آقایون عزیز
🌷 مردان زحمت کش و غیرتمند
اگر میخواهید همسرتان
👈 شیفته شما بشه
👈 عاشق و شیدای شما بشه
👈 همه عشق و محبتش رو به پای شما بریزه
👈 و به شما خیانت نکنه
بهترین راه اینه ؛
👈 از همسرتان تعریف کنید
🔅 از ظاهرش ،
🔅 از جملاتش ،
🔅 از نگاهش ،
🔅 از دست پختش ،
🔅 از رفتارش
🔅 از اندامش
🔅 از تیپ و قیافه اش
🔅 از دکور و تزیین خونه
🔅 از پدر و مادرش
🔅 و...
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت83🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت84🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
دلم تنهایی میخواست..
تنها بمونم چند ساعتی..
تحلیل کنم..
پردازش کنه ذهنم..
آروم بگیره..
فکر کنه ذهنم..
نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم..
صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود..
یه لحظه ریخت تموم تصوراتم..
نامهربون نبود عموم...
بقول سبحان زورگو بود..
مثلا حرف حرف خودش باشه...
خب بزرگ بود..
احترام میخواست..
ولی عمو جونم یه سوال؟!
به دل سها فک کردی دورت بگردم؟!
هوم؟!
میدونی چی میخواد چی نمیخواد..
-سها...
صدای حسام بود..
برگشتم..
نگاهش کردم..
چه ساده بود امروز...
پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی..
چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود...
بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف...
دو قدم رفتم سمتش...
لبامو باز کردم چیزی بگم...
صدام همراهیم نکرد..
گردنمو کج کردم..
نگاهش غم داشت..
+تو چی گفتی؟!
من؟!
من؟!
من چیزی نگفتم..
چی میگفتم..
اومدم بیرون..
دارم میرم..
نمیدونم کجا...
کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت..
بگه کارآموزا منتظرن..
بگه کجا بودی مگه..
سردم بود..
هوا سرده ولی نه انقدا..
دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم...
نشد..
نتونستم..
رفتم تو آموزشگاه...
کنار شوفاژ..
دستمو گذاشتم روش..
گرم بود..
کفشای حسامو دیدم..
بالای سرم بود..
صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم..
علی بود..
داداشی مهربونم..
حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد..
نشست..
پایین پام..
روی زانو...
+تو چی گفتی؟!
بار دوم بود این سوال..
چشمام میچرخید..
تند تند..
داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم..
+من،، من....
سرشو تکون داد..
منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت...
منتظر بود...
علی اومد نزدیکم..
مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش...
نگاه حسام منتظر بود ولی..
-قفل کرده حسام..
+علی من...
-حسام قلبِ سها.....
حسام نذاشت ادامه بده..
دستاشو برد بالا..
+چشم..چشم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت84🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت85🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش..
دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت
"نمـُردم که"
دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت
"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن"
بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش..
"داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم"
نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد..
لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه...
محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید...
زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید..
عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود...
محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد..
بلند شدم..
بی احترامی بود ولی بلند شدم...
عموی مهربونم بود ولی بلند شدم..
فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم..
هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه..
کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه..
همدردم اینجا بود..
نبود؟!
عین خودم میسوخت، اینجا بود..
نبود؟!
تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود..
نبود؟!
بخدا بود..
هست..
اومدنم به اینجا میگه هست...
آروم شدنم تو اینجا میگه هست...
هست..
+هست!!
حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم...
علی لبخند به لب به حرف اومد..
-جونم..
جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو..
دستشو گرفتم...
وقتش بود اشکام بریزه دیگه...
قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو..
+هست علی ...
-هرچی تو بگی دورت بگردم...
نگاهمو آووردم بالا..
تو چشمای نگران حسام...
تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست..
+حسام....
تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام..
+حسام اینجا آرومم میکنه..
بمونم همینجا..
نه؟!
دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_نهم . . . ( حــلمــا ) _مامان جان بخدا چیزی نیست فقط د
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نود
.
.
.
باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم
یعنی چی که خبری نیست ازش
از یه طرف به خودم میگفتم اخه به تو چه دختر تو حتی از احساس اون نسبت به خودت خبر نداری حالا دلت شورشو میزنه
باز جواب خودمو میدم دل که این چیزا سرش نمیشه خدا کنه سالم باشه😢
سرو وضعمو مرتب کردم رفتم پایین
_سلام
حسین_سلام خواهری
مامان_یخ کرد غذا پس چراانقدر دیر اومدی
حلما_ببخشید کار داشتم
کنار زینب نشستم تو سکوت مشغول خوردن غذام شدم
زینب_مامان جون دستتون درد نکنه خیلی عالی بود😍
مامان_نوش جان دخترم
حسین_دستتون درد نکنه مامان 😘
_زینب جان علی هنوز زنگ نزده بهتون؟
زینب_نه😔 شده که اینجوری دو سه روز ازش خبری نشه ولی الان طولانی شده
پنج روزه ماهم هیچ شماره یی ازش نداریم مبایلشم که اکثرا خاموشه
مامان_ان شاالله هرجاهست سلامت باشه مامانت بنده خدا هرسری که علی میره ماموریت دونه دونه موهاش سفید میشه
حلما_خب حسین نمیشه یجوری ازشون خبر بگیرین همکاراشو مگه نمیشناسی ازشون بپرس
حسین_خودش که گفت پنج شش روزه برمیگره پنج روزه که رفته و احتمالا پاک یادش رفته خونواده نگرانشن
علیه دیگه عاشق کارشه اینجوروقتام همه چیز و فراموش میکنه جای نگرانی نیست ان شاالله حالش خوبه
زینب جان توام خونه رفتی به مامان همینارد بگو بنده خدا داره خودشو از بیین میبره
زینب_ان شاالله باشه منو بابا که بهش میگیم هر سری علی میره مامانو دلداری میدیم ولی براش عادت نمیشه 😢
مامان_مادره دیگه عزیزم هیچ چیزی برای مادر عادی نمیشه الان من دوتا بچه هام کنارمن ولی باز نگرانی های خودمو دارم
ایشالا خودتون مادر میشین میفهمین چی میکشیم ما😌
.
.
میز و جمع کردیم و با زینب مشغول ظرف شستن بودیم
داشتم فکر میکردم چقدر باید سخت باشه زندگی باهمیچین مردی که همش ترس از دست دادنش رو داری من میتونم این سختی رو تحمل کنم... اره حاظرم...
بنظرم ارزششو داره
زینب_حلماااااا کجای دختر
حلما_جانم چیزی گفتی😄
زینب_اره کلی صدات کردم اصلا حواست نبود
همه ظرفای تمیزو دوباره کف زدی😐😐
حلما_ای وااای😐😐😐
زینب_حلما یه چیزی ازت بپرسم بدون خجالت جوابمو بدیاا باشههه؟
حلما_چی🙁🙁
زینب_اول قول بده
میخوام از یچیزی مطمعن بشم
حلما_خب قول😄بپرس
شب قبل رفتن علی داشتم باهاش صحبت میکردم
یچیزایی فهمیدم☺️☺️
حلما_چی🙄🙄
زینب_خب اول سوالمو میپرسم بعد😝😬
حلما_شیطون شدیااا بگو دیگه دختر😒😂
زینب_خووو قهر نکن
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود . . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست از
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نود_یکم
.
.
حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود
حالا فهمیدم این حس دو طرفست
دروغ چرا خیلی خوش حال شدم
وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست
سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅
قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁
تقریبا همه در جریان قرار گرفتن
جز خودمون😄
نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم
من علی رو با همه سختیاش قبول دارم
باهمه دلواپسی هاش
انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید
از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم
خواست خدا بوده
یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه
دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه
ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم
.
الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره
نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند
گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری
منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅
چند روز از حرفای زینب میگذره
و از علی همچنان خبری نیست
دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود
این نگرانی به منم منتقل شده
داشتم زیارت عاشورا میخوندم
مامان صدام کرد
.
.
.
مامان_حلما مادر کجای
حلما_جونم مامان تو اتاقم
مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده
حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن
مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش
حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐
مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده
خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔
بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد
حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده
چیشده که بیمارستان بوده
مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده
حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود_یکم . . حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود حالا فهمیدم
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ 🌹
#قسمت_نود_دوم
( قسمت آخر )
بغضم گرفته بود از این همه لطف خدا
این همه اتفاق جورواجور برام افتاد
همشون دست به دست هم دادن تا الان من با پای دلم اینجا باشم
میتونست همه چی برعکس باشه اونوقت الان من اینجا نبودم الان این حال خوب رو نداشتم
من از وقتی دل دادم به خدا
زندگیم پربرکت شد
پرشد از اتفاقای خووب
حدود دو ماه دیگه میشه یکسال که از سفر کربلام میگذره
تمام اتفاقات قبل و بعدش مثل فیلم از جلو چشمم میگذره
آدمایی که هر کدوم به یه نحوی اومده بودن تو زندگیم
مشهدی که به اصرار خانواده رفتم
و هیچی نفهمیدم
دوستایی که سعی داشتن منو از خود واقعی ایم دور کنن
داشتن موفق میشدن
لجبازی هام با خانواده
الان اصلا نمیتونم باور کنم که قبلا نسب به نماز خوندم به حجابم بی توجه بودم نمیدونم چی شد...
که خدا بهم نگاه کرد
که نگاهمو به دنیا عوض کرد
من هر چی که دارم رو مدیون
ڪـــرب بلای ڪہ رفتمم
روزی هزار بار هم شکر خدارو کنم کمه...
.
.
علی_خانومم نمیخوای پیاده شی رسیدیما☺️
انقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم
حلما_عهه کی رسیدیم که من نفهمیدم 😅
علی_یه نیم ساعتی میشه دیدم چشمات بستس گفتم حتما خوابی دلم نیومد صدات کنم😊
حلما_قربون شما برم که انقدر مراعات میکنی خواب نبودم داشتم فکر میکردم😁😝
علی_فکردیگه چرا من که کنارتم بانو جان 😁😂
حلما_😂بله بله دیگه انقدر دلمان رو بردی کنارمم که هستی بهت فکر میکنم😍
علی_من فدای تو بشم که فرشته ی من
جدی به چی فکر میکردی
حلما_به اتفاقاتی که تو این یکسال برام افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض شه
به این که چقدر خوبه که الان تو کنارمی
به این که چقدر خوبه الان اینجایم 😍😭
خدایاشکرت 😍
علی_خداروشکر که حالت خوبه
همینه که همیشه میگن باخدا باش و پادشاهی کن
خدا خیلی بزرگتر و مهربون تر اونچیزی که مابنده ها فکرمیکنیمه...
من اصلا فکر نمیکردم قبول کنی بامن ازدواج کنی 😔
اونم بین اینهمه خواستگار خوب😅
قبل ماموریت آخر به زینبم گفتم اینارو
حلما_ بعله میدونم😁ببین دیگه عشق چه کارها که نمیکنه
اون شبی که شما اومدین خواستگاری
بعد رفتنتون مامان اومد تو اتاقم گفت حلما زندگی باعلی سخته
تو نمیتونی
ولی خب منم نمیدونستم قبول کنم باکسی جز تو ازدواج کنم..
گفتم که برات از وقتی رفتم کربلا مهرت عجیب افتاد به دلم ☺️☺️
علی_خواست خدابوددیگه😍همونجوری که مهر منو به دل تو انداخت مهر توام به دل من انداخت 😊
حلما_اوهوم. بریم دیگه دل تو دلم نیست😭😍
علی_چشم بزار گوشیمو جواب بدم میریم الان خانومم😘
علی_سلام برادرزن جان
حسین_سلام برادرزن جان😂خوبین
رسیدید به سلامتی حلما خوبه؟
علی_اره داداش تازه رسیدیم تقریبا
حلماهم خوبه شما خوبین زینب خوبه
حسین_الحمدالله ماهمه خوبیم
خب مزاحم نشم برید مارو هم دعاکنید
به حلما هم سلام برسون
علی_مراحمی چشم نایب زیاره هستیم
توان سلام برسون یاعلی..
خب بریم خانومم
حلما_بریم☺️
دست در دست هم کنار هم قدم برداشتیم به سمت
حرم
روبه رومون تصویر زیبای گنبد طلایی تو چشم میزد
اینسری میدونستم کجا اومدم
کجا اومدیم☺️
باعشق اومدم انگار برای اولین باره که اومدم زیارت امام رضا
اره اولین باره که باپای دلم اومدم
اولین باره که با همراهه همیشگی زندگیم اومدم
اومدیم پابوس اقا برای شروع زندگی مشترکمون...
دوباره نوای آشنا
دلم لرزید
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
اشک بی وقفه از چشمام جاری میشد
اشک شوق
سرم رو بالاگرفتم به علی نگاه کردم
بانگاه ارومش و لبخند دلبرانش کلی حس خوب بهم تزریق کرد
نفس عمیقی کشیدم
علی_بریم؟
حلما_بریم☺️
آروم باهم رفتیم به سمت حرم ضامن آهو .....
♥️♥️♥️
وقت ورود در حرم تو هوایی ام
وقت خروج تازه زمین گیر می شوم
.
.
.
#پی_نوشت
بسم الله الرحمن الرحیم
همراهان عزیز ممنون که وقتتون رو پای رمان #معجزه_زندگی_من
گذاشتین و پای قلم بنده نشستین
قسمت آخر هم تقدیم حضورتون شد
امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کنم
ان شاء الله با این رمان و این زندگی عاشقانه دعاگوی من باشید.
خداوند بزرگترو بخشنده تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیمِ
زندگی را بسپار به خدا که تو لایق بهترین ها هستی جاده زندگیتون نورانی🌹🌹
قابل توجه تمامی عزیزان ۵۰% این رمان برگرفته از واقعیت است
درپناه اهلبیت باشید
یاعلی🌸
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت86🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
علی رفت و گفت بمون تا برگردم..
نگران رفت و گفت خوب برمیگرده..
دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده..
همه چی عالیه..
نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه..
میگه دلش روشنه دعا میکنه..
میگه توکل بخدا میکنه..
نماز خوندنش پر از آرامشه..
آروم...
با طمانینه..
تسبیح مینداخت..
سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه...
+سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد...
شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه...
سها خانوم!
من به پایان خوب فکر میکنید...
شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم..
عمو مرتضی هم آدم بدی نیست...
+سبحان میگه زورگوعه..
-محمدصادق راضی نیست..
+سبحان میگه مطیعه..
-حسام نمیتونه کوتاه بیاد..
+سبحان میگه صبر میخواد..
چرخید سمتم...
نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود..
-صبر قشنگه...صبر میکنیم..
جوابی نداشتم...
-صبر سخته؟!
صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه..
فقط تونستم بگم "نه"
لبخند زد و بلند شد..
قامت بست و نماز بعدیش..
نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه..
معلوم بود خوب نیست ولی میخندید...
با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت:
بح بح میبینم که تنها موندین..
لبخند بی جونی زدم..
-ادا نیا برای من..
+علی کجاست؟!
از علی برام بگو..
چهار زانو نشست رو به روم..
-جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت86🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت87🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی..
طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود...
طاقت نداشت دیگه دلم..
بد شده بود حالش قلبم..
تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی..
حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود..
دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من..
سبحان کناردر ورودی...
-سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟
حسام زودتر جواب داد...
+نخورده سبحان...
هیچی همراهش نبود..
سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا...
-باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم..
+سبحان اصلا وقت شوخی نیست..
-باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه..
صورتمو شستم..
تو آینه به خودم نگاه کردم...
یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم...
حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم..
نمِ آب وضوی مغربش رو داشت..
گذاشتم روی صورتم..
-خوبی؟!
+من میرم قرصاتو بیارم و بیام...
دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته..
چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت..
-میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم...
قهقه ای زد و رفت بیرون...
چه دل خوشی داشت...
اومد خبر بد رو داد و رفت...
حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد...
مهم نبود که تنها موندم...
خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن..
رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم..
دلم میخواست فکرکنم...
به اینکه چراعلی بگه
"اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره"
بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر..
به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه
"تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ"
زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر...
دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو...
به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم..
چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من...
اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد..
روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه..
اشکام دوباره راهشو باز کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت88🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم..
حتما حسام بود..
علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم..
صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم...
-سها خانوم..
پا میشی یه چیزی بخوری..
قلبت اذیت میشه بخدا..
+چـرا محمدصادق سکوت کرده..
-حرف بزنه میشه مثل علی..
من میدونم آقا محسن راهشو بلده..
+چـرا بابام سکوت کرده؟!
-به وقتش حرفاشونو میزنن...
+چیکار کنم..
-قرار شد صبر کنیم..
+حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام..
-دور نیست..
+کِـے؟!
-خدابزرگه..
+حسام از دانشگاه بگم؟!
-هرچی دوس داری بگو..
+بد بود..
-خوبشو بگو..
+تو و علی و سبحان که اومدین..
-کیکِ عڪس تو..
لبخند زدم...
+سبحان خیلی بده..
-ولی خیلی دوست داره...
+علی خیلی خوبه..
-اونم خیلی دوست داره..
+ممنون حسام..
-حسامم.....
حرفش نصفه موند...
اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده..
بلند شدم..
کفش نپوشیده رفتم استقبال علی..
نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش...
شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود..
مچ دستامو گرفت و گفت..
+فدای سرت مگه نه؟!
لبام لرزید برای گریه..
+گریه کنی نه من نه تو..
دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک..
تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش...
تا تشری که به حسام زد...
+ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه..
چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت..
+علی..
-جان علی...
هیچی نشده سهام..
هیچی هم قرار نیست بشه...
عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید..
میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه...
بره پسرشو جلی دیگه علم کنه...
برج زهر مار...
+عه وا علی اقا ممد صادقمونو...
-زهرمار سبحان...
نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت..
-نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟
دارم برات عوضی..
حسام پقی زد زیر خنده..
من خندیدم..
علی و سبحانم..
شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود...
دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم..
+مخلص خنده های تک تکتونم هستم...
بعد هم مهربونه نگاهم کرد...
+تو بخند قول میدم همه چی حل شه..
چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ریتم و آهنگ زندگی
یڪنواخت نیست 🍂🍁🍃
درست مانند ریتم قلب
دارای منحنی هایی است
ڪه نشانگر زنده بودن انسان است
از بالاو پایین زندگی نهراسید
لحظه به لحظه آن را زندگی ڪنید 🍁
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که آزارت می دهد
انتقام نمی گیری؟
جواب داد:
آیا حکیمانه است
سگی را که گازت گرفته
گاز بگیری ؟
@ROMANKADEMAZHABI ❤️