📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود . . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست از
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نود_یکم
.
.
حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود
حالا فهمیدم این حس دو طرفست
دروغ چرا خیلی خوش حال شدم
وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست
سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅
قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁
تقریبا همه در جریان قرار گرفتن
جز خودمون😄
نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم
من علی رو با همه سختیاش قبول دارم
باهمه دلواپسی هاش
انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید
از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم
خواست خدا بوده
یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه
دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه
ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم
.
الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره
نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند
گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری
منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅
چند روز از حرفای زینب میگذره
و از علی همچنان خبری نیست
دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود
این نگرانی به منم منتقل شده
داشتم زیارت عاشورا میخوندم
مامان صدام کرد
.
.
.
مامان_حلما مادر کجای
حلما_جونم مامان تو اتاقم
مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده
حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن
مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش
حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐
مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده
خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔
بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد
حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده
چیشده که بیمارستان بوده
مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده
حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود_یکم . . حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود حالا فهمیدم
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ 🌹
#قسمت_نود_دوم
( قسمت آخر )
بغضم گرفته بود از این همه لطف خدا
این همه اتفاق جورواجور برام افتاد
همشون دست به دست هم دادن تا الان من با پای دلم اینجا باشم
میتونست همه چی برعکس باشه اونوقت الان من اینجا نبودم الان این حال خوب رو نداشتم
من از وقتی دل دادم به خدا
زندگیم پربرکت شد
پرشد از اتفاقای خووب
حدود دو ماه دیگه میشه یکسال که از سفر کربلام میگذره
تمام اتفاقات قبل و بعدش مثل فیلم از جلو چشمم میگذره
آدمایی که هر کدوم به یه نحوی اومده بودن تو زندگیم
مشهدی که به اصرار خانواده رفتم
و هیچی نفهمیدم
دوستایی که سعی داشتن منو از خود واقعی ایم دور کنن
داشتن موفق میشدن
لجبازی هام با خانواده
الان اصلا نمیتونم باور کنم که قبلا نسب به نماز خوندم به حجابم بی توجه بودم نمیدونم چی شد...
که خدا بهم نگاه کرد
که نگاهمو به دنیا عوض کرد
من هر چی که دارم رو مدیون
ڪـــرب بلای ڪہ رفتمم
روزی هزار بار هم شکر خدارو کنم کمه...
.
.
علی_خانومم نمیخوای پیاده شی رسیدیما☺️
انقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم
حلما_عهه کی رسیدیم که من نفهمیدم 😅
علی_یه نیم ساعتی میشه دیدم چشمات بستس گفتم حتما خوابی دلم نیومد صدات کنم😊
حلما_قربون شما برم که انقدر مراعات میکنی خواب نبودم داشتم فکر میکردم😁😝
علی_فکردیگه چرا من که کنارتم بانو جان 😁😂
حلما_😂بله بله دیگه انقدر دلمان رو بردی کنارمم که هستی بهت فکر میکنم😍
علی_من فدای تو بشم که فرشته ی من
جدی به چی فکر میکردی
حلما_به اتفاقاتی که تو این یکسال برام افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض شه
به این که چقدر خوبه که الان تو کنارمی
به این که چقدر خوبه الان اینجایم 😍😭
خدایاشکرت 😍
علی_خداروشکر که حالت خوبه
همینه که همیشه میگن باخدا باش و پادشاهی کن
خدا خیلی بزرگتر و مهربون تر اونچیزی که مابنده ها فکرمیکنیمه...
من اصلا فکر نمیکردم قبول کنی بامن ازدواج کنی 😔
اونم بین اینهمه خواستگار خوب😅
قبل ماموریت آخر به زینبم گفتم اینارو
حلما_ بعله میدونم😁ببین دیگه عشق چه کارها که نمیکنه
اون شبی که شما اومدین خواستگاری
بعد رفتنتون مامان اومد تو اتاقم گفت حلما زندگی باعلی سخته
تو نمیتونی
ولی خب منم نمیدونستم قبول کنم باکسی جز تو ازدواج کنم..
گفتم که برات از وقتی رفتم کربلا مهرت عجیب افتاد به دلم ☺️☺️
علی_خواست خدابوددیگه😍همونجوری که مهر منو به دل تو انداخت مهر توام به دل من انداخت 😊
حلما_اوهوم. بریم دیگه دل تو دلم نیست😭😍
علی_چشم بزار گوشیمو جواب بدم میریم الان خانومم😘
علی_سلام برادرزن جان
حسین_سلام برادرزن جان😂خوبین
رسیدید به سلامتی حلما خوبه؟
علی_اره داداش تازه رسیدیم تقریبا
حلماهم خوبه شما خوبین زینب خوبه
حسین_الحمدالله ماهمه خوبیم
خب مزاحم نشم برید مارو هم دعاکنید
به حلما هم سلام برسون
علی_مراحمی چشم نایب زیاره هستیم
توان سلام برسون یاعلی..
خب بریم خانومم
حلما_بریم☺️
دست در دست هم کنار هم قدم برداشتیم به سمت
حرم
روبه رومون تصویر زیبای گنبد طلایی تو چشم میزد
اینسری میدونستم کجا اومدم
کجا اومدیم☺️
باعشق اومدم انگار برای اولین باره که اومدم زیارت امام رضا
اره اولین باره که باپای دلم اومدم
اولین باره که با همراهه همیشگی زندگیم اومدم
اومدیم پابوس اقا برای شروع زندگی مشترکمون...
دوباره نوای آشنا
دلم لرزید
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
اشک بی وقفه از چشمام جاری میشد
اشک شوق
سرم رو بالاگرفتم به علی نگاه کردم
بانگاه ارومش و لبخند دلبرانش کلی حس خوب بهم تزریق کرد
نفس عمیقی کشیدم
علی_بریم؟
حلما_بریم☺️
آروم باهم رفتیم به سمت حرم ضامن آهو .....
♥️♥️♥️
وقت ورود در حرم تو هوایی ام
وقت خروج تازه زمین گیر می شوم
.
.
.
#پی_نوشت
بسم الله الرحمن الرحیم
همراهان عزیز ممنون که وقتتون رو پای رمان #معجزه_زندگی_من
گذاشتین و پای قلم بنده نشستین
قسمت آخر هم تقدیم حضورتون شد
امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کنم
ان شاء الله با این رمان و این زندگی عاشقانه دعاگوی من باشید.
خداوند بزرگترو بخشنده تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیمِ
زندگی را بسپار به خدا که تو لایق بهترین ها هستی جاده زندگیتون نورانی🌹🌹
قابل توجه تمامی عزیزان ۵۰% این رمان برگرفته از واقعیت است
درپناه اهلبیت باشید
یاعلی🌸
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت86🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
علی رفت و گفت بمون تا برگردم..
نگران رفت و گفت خوب برمیگرده..
دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده..
همه چی عالیه..
نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه..
میگه دلش روشنه دعا میکنه..
میگه توکل بخدا میکنه..
نماز خوندنش پر از آرامشه..
آروم...
با طمانینه..
تسبیح مینداخت..
سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه...
+سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد...
شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه...
سها خانوم!
من به پایان خوب فکر میکنید...
شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم..
عمو مرتضی هم آدم بدی نیست...
+سبحان میگه زورگوعه..
-محمدصادق راضی نیست..
+سبحان میگه مطیعه..
-حسام نمیتونه کوتاه بیاد..
+سبحان میگه صبر میخواد..
چرخید سمتم...
نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود..
-صبر قشنگه...صبر میکنیم..
جوابی نداشتم...
-صبر سخته؟!
صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه..
فقط تونستم بگم "نه"
لبخند زد و بلند شد..
قامت بست و نماز بعدیش..
نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه..
معلوم بود خوب نیست ولی میخندید...
با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت:
بح بح میبینم که تنها موندین..
لبخند بی جونی زدم..
-ادا نیا برای من..
+علی کجاست؟!
از علی برام بگو..
چهار زانو نشست رو به روم..
-جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت86🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت87🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی..
طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود...
طاقت نداشت دیگه دلم..
بد شده بود حالش قلبم..
تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی..
حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود..
دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من..
سبحان کناردر ورودی...
-سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟
حسام زودتر جواب داد...
+نخورده سبحان...
هیچی همراهش نبود..
سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا...
-باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم..
+سبحان اصلا وقت شوخی نیست..
-باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه..
صورتمو شستم..
تو آینه به خودم نگاه کردم...
یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم...
حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم..
نمِ آب وضوی مغربش رو داشت..
گذاشتم روی صورتم..
-خوبی؟!
+من میرم قرصاتو بیارم و بیام...
دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته..
چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت..
-میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم...
قهقه ای زد و رفت بیرون...
چه دل خوشی داشت...
اومد خبر بد رو داد و رفت...
حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد...
مهم نبود که تنها موندم...
خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن..
رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم..
دلم میخواست فکرکنم...
به اینکه چراعلی بگه
"اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره"
بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر..
به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه
"تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ"
زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر...
دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو...
به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم..
چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من...
اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد..
روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه..
اشکام دوباره راهشو باز کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت88🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم..
حتما حسام بود..
علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم..
صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم...
-سها خانوم..
پا میشی یه چیزی بخوری..
قلبت اذیت میشه بخدا..
+چـرا محمدصادق سکوت کرده..
-حرف بزنه میشه مثل علی..
من میدونم آقا محسن راهشو بلده..
+چـرا بابام سکوت کرده؟!
-به وقتش حرفاشونو میزنن...
+چیکار کنم..
-قرار شد صبر کنیم..
+حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام..
-دور نیست..
+کِـے؟!
-خدابزرگه..
+حسام از دانشگاه بگم؟!
-هرچی دوس داری بگو..
+بد بود..
-خوبشو بگو..
+تو و علی و سبحان که اومدین..
-کیکِ عڪس تو..
لبخند زدم...
+سبحان خیلی بده..
-ولی خیلی دوست داره...
+علی خیلی خوبه..
-اونم خیلی دوست داره..
+ممنون حسام..
-حسامم.....
حرفش نصفه موند...
اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده..
بلند شدم..
کفش نپوشیده رفتم استقبال علی..
نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش...
شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود..
مچ دستامو گرفت و گفت..
+فدای سرت مگه نه؟!
لبام لرزید برای گریه..
+گریه کنی نه من نه تو..
دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک..
تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش...
تا تشری که به حسام زد...
+ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه..
چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت..
+علی..
-جان علی...
هیچی نشده سهام..
هیچی هم قرار نیست بشه...
عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید..
میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه...
بره پسرشو جلی دیگه علم کنه...
برج زهر مار...
+عه وا علی اقا ممد صادقمونو...
-زهرمار سبحان...
نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت..
-نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟
دارم برات عوضی..
حسام پقی زد زیر خنده..
من خندیدم..
علی و سبحانم..
شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود...
دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم..
+مخلص خنده های تک تکتونم هستم...
بعد هم مهربونه نگاهم کرد...
+تو بخند قول میدم همه چی حل شه..
چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ریتم و آهنگ زندگی
یڪنواخت نیست 🍂🍁🍃
درست مانند ریتم قلب
دارای منحنی هایی است
ڪه نشانگر زنده بودن انسان است
از بالاو پایین زندگی نهراسید
لحظه به لحظه آن را زندگی ڪنید 🍁
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که آزارت می دهد
انتقام نمی گیری؟
جواب داد:
آیا حکیمانه است
سگی را که گازت گرفته
گاز بگیری ؟
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادمـــان باشد که
کوچکـــترین امـــید دادن
به کــسي
شــــاید
بزرگتـــرین معـــجزه ها را
ایجـــادکند
پـس مهـــربانی را
هیچ وقت دریـــغ نکنیم♥️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💫باسلام💫
🌼همراهان عزیز وهمیشگی رمانکده مذهبی همانطور که شماهم در جریان اختلالات اینترنتی هستید متاسفانه ارتباط ما بانویسنده رمان جدید بامشکل روبرو شده که متاسفانه امشب امکان شروع این رمان جذاب برای ما فراهم نشد.
🌺ضمن عرض پوزش از وقفه بوجود آمده به اطلاع میرسانیم به محض دسترسی به نویسنده،رمان جدید را دراختیار شما قرار میدهیم.🌸
💮از اینکه مثل همیشه پرقدرت وپیگیر،مارا همراهی میکنید قدردان شما خانواده بزرگ رمانکده مذهبی هستیم واز اینکه شما راکنار خود داریم به خود میبالیم.🌹
باسپاس⚘⚘
خادم کانال رمانکده مذهبی🙏
کاش همه ی زن ها مردی را داشتند که عاشقشان بود ...
مردی که حرف هایشان را می فهمید ...
ظرافتشان را به جان می خرید ...
و روزانه چند وعده ؛
از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می کرد ...
و کاش مردها ؛
زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند ...
که به آنها تکیه می کرد ... و قبولشان می داشت ...
آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ،
مردانی که سیگار نمی کشیدند ،
و کودکانی ؛
که انسان های سالمی می شدند ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
اگر بخواهی نعمتی
در تو زیاد شود،
باید آنرا ستایش کنی.
حتی وقتی گیاهی را
ستایش کنی،
بهتر رشد میکند
تقدیر کنید،
ستایش کنید،
تأیید کنید
تا نعمتهای خدا
بسوی شما سرازیر شود
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
یه قانون نانوشته هست که میگه
هر چقد عقب بندازیش سخت و سخت تر میشه
در واقع هر چی یه کارو عقب تر بندازی دیگه فقط سختی اون کار نیست که بخوای بهش غلبه کنی
سختی خودت هم بهش اضافه میشه
سختی فکر و انرژی منفی ...
واسه همین میگم اهل عمل باش
زیاد دست دست نکن
میگن قبرستون پر از پیرمرد پیرزن هاییه که حرف اصلیشون این بوده : فردا !
بیا و بی خیال فردا شو ...
همین امروز وقتشه
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
شما را به خدا
حداقل براى آدمهاى مهم زندگيتان
نصفه و نيمه نباشيد
بساط بداخلاقى و خودپسنديتان را
جمع كنيد
كمى ملموس تر رفتار كنيد
مگر مى شود
كسى را آنقدر بخواهى و
چيزى براى خواستنش رو نكنى
مگر جز محبت و عشق چه مى خواهند
نگذاريد يك روز بهترينهايتان
تبديل به ناگهانى ترين
ترك زندگيتان شوند
اگر كمى فكر كنيد
به آدمهايى كه دوستشان داريد و
يك روز نباشند
هيچ وقت حال خوب را
از آنها دريغ نمى كنيد...
#امیر_وجود
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ساده باش اما...
ساده قضاوت نکن
نیمه ی پنهان آدم ها را
ساده زندگی کن اما...
ساده عبور نکن از دنیایی که
تنها یکبار تجربه اش می کنی.
ساده لبخند بزن اما...
نخند به کسی که عمق معنایش
را نمی فهمی. ساده بازگرد اما...
هرگز برنگرد به دنیای کسی که
به زخم زدنت عادت کرده، حتی اگر
شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی.
و به یاد داشته باش...
هیچکس ارزش زانو زدن و
شکسته شدن ارزش هایت را ندارد...
گاهی خودت را زندگی کن ...
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت89🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-جان مامان..
+...
-چشم..
گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود...
منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه..
-چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید..
بعد هم روبه من ادامه داد..
-جمع کن اجی بریم خونه...
نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم..
علی فهمید...
-نترس عمو رفته خونه عمه اینا...
سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت...
+بخشکی ای شانس...
این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون...
-چه میدونم..
همینکه خونه ما نیست خداروشکر..
برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم..
+د بلند شو دیگه..
باید زودتر برم با بابا حرف بزنم..
حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت..
منم بلند شدم..
کاشکی خدا کاری کنه...
-ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز..
جواب حرف علی رو نداد..
+علی من کی میتونم بیام خونتون برای.....
حرفشو ادامه نداد..
سرمو انداختم پایین..
انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع..
رسیده بودیم بیرون..
+حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه...
-علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا
من نفهمیدم منظورشو...
علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد..
سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم..
هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم..
تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم..
در رو پروانه به رومون بازکرد..
منو بوسید و دست علی رو گرفت...
+بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این...
تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم..
بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم..
-دورت بگردم مادر..
بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم..
از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم...
مهربون من...
اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش...
از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد...
+جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی...
علی نگاهشو دوخت به زمین..
پروانه و من..
-مـــــَرد..
مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود..
+چی میگم مگه خانوم..
چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله..
و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم..
+معذرت میخوام بابا..
و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد..
اما این وسط
"به فکر دخترم بودن بابا"
ته دلم رو روشن کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت89🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت90🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+عمـو جون من نمیتونم..
لبخند زد عمو جونم..
-اختیاری نیست دخترم...
قرار من و محسن از ابتدا همین بوده..
و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا..
+عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟!
آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو..
-محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه!
نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد..
راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم..
نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه...
+خب حرف خاصی که نمیمونه...
-دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست...
سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش..
+بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط...
هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن...
شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت...
+دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره...
تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم...
فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه....
معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی...
+من زن دارم...
سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق...
هیین بلند پروانه
و وای گفتن زن عمو ،
دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد...
همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف..
شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش...
و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
اگر از نردبان ترقی بالا میروی؛
مطمئن باش
که نردبان را
به بنای درستی
تکیه داده باشی...!
@ROMANKADEMAZHABI ❤️