📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1