eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نود_ششم تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بع
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید: - شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی. - ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید: - این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت. سرم را بالا می آورم و میگویم: -بابا! نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم . - جانم؟ چه عجب حرف زدی! - من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست. مکث می کنم و می گویم: ۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟ پدر آرام می گوید: - آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است: - «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر. برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید: -فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم. می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم. گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است. پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است. -لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن... فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟ -مگه تحقیق نکرده بودی؟ نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم. -چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم. فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید: -طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه. -گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟ -راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته. باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد. -حالا عیبش چیه؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_ششم فصل بیست و هفتم امتحانها شروع شده بود و
📚 📝 نویسنده ♥️ غمگين پرسيدم : حسين تو چيزي به حراست گفتي ؟ صداي رنجيده حسين بلند شد : تو به من شك داري ؟ ... ولي نه خيالت راحت اين آدم آنقدر شر و پرروست كه هزار تا شاكي داره .من چيزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش كه از خواب بيدارت كردم . حسين خنديد : بعد از سالها فكر اينكه كسي به جز خدا توي اين دنيا به فكرمه و برام نگرانه مثل يك رويا مي مونه! دلم مي خواد هميشه تو اين روياي خوش باشم. دلجويانه گفتم : هميشه به فكرت هستم برو بخواب كاري نداري ؟ صداي حسين گوشي را پر كرد : نه عزيزم خيلي ممنون كه به فكرم بودي .شب به خير ! با خنده گفتم : البته صبح به خير ! گوشي را گذاشتم و با آسودگي به خواب رفتم. كم كم حادثه ان روز را به فراموشي مي سپردم و از اينكه ديگر شروين به دانشگاه نمي آمد و مايه عذابم نمي شد خوشحال بودم. آخرين امتحان را هم با موفقيت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جديد مانده بود.قرار بود اين دو هفته با سهيل و گلرخ به ويلايمان كه در يكي از شهرهاي زيباي شمالي واقع شده بود برويم. پدرم هم به خودش مرخصي داده بودتا همه با هم به سفر برويم. شب قبل از حركتمان به حسين زنگ زدم . مي خواستم ازش خداحافظي كنم. تا گوشي را برداشت گفتم : - سلام حسين . خنديد : بابا بذار من گوشي را بردارم . از كجا مي دوني منم ؟ با حاضر جوابي گفتم : خوب جز تو كسي توي خونه نيست هست ؟ فوري گفت : نه بابا هيچ كس نيست البته علي تازه رفته شام پيش من بود. - پس بهت خوش گذشته . - اره به خصوص اينكه شنيدم مي خواد ازدواج كنه . از بعداز اون قضيه يك جوري معذب بودم كه چرا ازدواج نمي كنه هر بار هم بحث پيش مي آمد موضوع حرف رو عوض مي كرد... حالا خيلم راحت شد . خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظي كنم؟ صداي حسين پر از نگراني شد : براي چي ؟ به شوخي گفتم : ديدم من وتو اصلا به درد هم نمي خوريم گفتم از اين بيشتر وقت تلف نكنيم. حسين ساكت ماند . نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده ام گرفت . صداي حسين بلند شد : - منو سر كار مي ذاري ؟ همانطور كه مي خنديدم گفتم : بنده غلط بكنم شما رو سر كار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظي كنم فردا داريم مي ريم شمال ... حسين نفس عميقي كشيد : كي مي اي؟ - وقت گل ني ! - مهتاب جدي مي گم . كمي فكر كردم و گفتم : فكر كنم يه هفته بمونيم. حسين ناراحت پرسيد : بهم زنگ مي زني ؟ - قول نمي دم . ولي اگه شد حتما زنگ مي زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش. از همان لحظه كه گوشي را گذاشتم دلم برايش تنگ شد. هوا حسابي سرد بود و صبح زود بيدار شدن مكافات بود. در طول راه مادرم كمي ناراحت بود . دلش مي خواست نازي و پسرش را هم دعوت كند كه پدرم مخالفت كرده بود. كم كم هوا روشن مي شد و از سوز و سرمايش كاسته مي شد. سهيل و گلرخ هم از پشت سرمان مي آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب كنار جاده ايستاديم تا صبحانه بخوريم. گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخي مي كرد و ميخنديد. دختر خوب و مهرباني بود و من خيلي دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد. عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم كرد و هر دو از سفره صبحانه فاصله گرفتند. سهيل با خنده گفت : - اخ اخ عجب زن ذليل ! گلرخ فوري گفت : خدا كنه ارثي باشه ! چقدر از اينكه با هم بودند خوشحال به نظر مي رسيدند . شادي شان به من هم سرايت كرده بود احساس نشاط و سرزندگي داشتم. نزديكي هاي ظهر سرانجام به ويلا رسيديم. همه چيز تميز و مرتب در انتظارمان بود. گلي خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تميز و برايمان ناهار هم درست كرده بود. البته مادرم باز نازكرد كه نمي تونه از غذاهاي شمالي بخوره وسير فشارش رو پايين مي بره. به هر ترتيب پدرم وسهيل رفتند تا ناهار بگيرند و بر گردند. در ختان خشكيده و منتظر رو به اسمان نگاه مي كردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم مي باريد. انگار از وقتي با حسين آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافيانم مي شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تاآستینش وگرفتم،عین برق گرفته هانگاهم کرد، خشک شدم،به معنای واقعی کلمه دهنم بسته شد. چشماش برقی داشت که باعث شدجذبش بشم و سکوت کنم وفقط نگاهش کنم. ازنگاهش فهمیدم که متوجه حالت من شد،سرش وانداخت پایین؛صورتش قرمزشده بود،یااز خجالت بودیااز عصبانیت،سریع استینش و کشیدکه باعث شدبه خودم بیام. ازخجالت آب شدم،خاک توسرم عین پسرندیده ها نگاهش کردم،الان فکرمی کنه عاشقش شدم،تحفه. زیرلب می گفت: امیر:استغفرالله!استغفرالله! اخم کرده بودکه باعث شده بودجذاب ترازقبل بشه. امیر:اگه حرفی ندارید بنده برم مادرصدامی زنن. اوه مای گاد چه باادب! سریع گفتم: +بله داشتم می گفتم که این خواستگاراروردکن برن. امیر:منم ازتون پرسیدم چرابایداین کاروبکنم؟ پشت میزنشستم وگفتم: +چون این خانواده ای که اومدن اینجا،همون نکبتایین که من وبدبخت کردن وباعث شدن من الان بیام اینجا. روبه روم ایستادوگفت: امیر:مطمئنید؟فامیلیشون چی بود؟ کمی فکرکردم وگفتم: +یوسفی،درسته؟ سری تکون دادوگفت: امیر:بله درسته. +خب؟ کمی فکرکردوگفت: امیر:ازاولم می خواستم ردشون کنم چون اصلابه خانواده مانمی خورن. ناخودآگاه باحرص گفتم: +پس کرم داری انقدرازمن سوال می پرسی؟ اخمش غلیظ ترشد،باصدای آرومی گفت: امیر:می خواستم دلیلتون وبدونم. چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم. مهین:امیرعلی جان بیادیگه. امیرعلی ازآشپزخونه رفت بیرون؛این مهین جونم مزاحمه ها،دودقیقه داشتیم باهم اختلاط می کردیم مزاحم نذاشت. باکلافگی زل زده بودم به میز،حوصله نداشتم به حرفاشون گوش بدم، صدای نکره ی سامی مثل این بودکه رودیوارناخن بکشی، پسره ی دختر نما. یادچیزی افتادم،سریع شماره ی شایان وگرفتم. شایان:سلام +سلام،خواب که نبودی؟ شایان:نه به لطف شما بعدازتماس قبلیت دیگه خوابم نبرد. خندیدم وگفتم: +خب حالاببخشید. شایان:بیخیال،چی شد؟ به امیرعلی گفتی؟ +آره گفت ردشون میکنه برن. شایان:چه بهتر! +والا،خجالتم نمی کشن، خیلی خانواده درست و حسابی هستن بعدبلند شدن اومدن خواستگاری مهتاب که انقدرخانوادشون مذهبیه. شایان:خب،کارت همین بود؟ سریع گفتم: +نه نه،بهت زنگ که زده بودم بهم یه چیزی گفتی. شایان:چی؟ +گفتی که بخاطرمن دیشب تادیروقت بیداربودی، دلیلش ومی خوام بدونم. شایان:آهان. سکوت کردوحرفی نمی زدواین باعث می شد بیشتر‌ نگران بشم. +بگو دیگه شایان،اه‌. صدای پوف کلافش وشنیدم،گفت: شایان:خانم جون دیشب حالش بدشده بردنش بیمارستان.محکم ضربه ای به صورتم زدم وگفتم: +خاک برسرم،چرا؟ شایان:شلوغش نکن،هالین خطررفع شده. بابغض گفتم: +چش شده بود؟ شایان:الان برای چی بغض کردی هالین؟ گفتم خطررفع شده بوددیگه. باعصبانیت گفتم: +میگم چش شده بود؟جواب سربالابه من نده. شایان:فشارش افتاده بود. کاملامشخص بودداره دروغ میگه ،باگریه گفتم: +دروغ میگی بنال چش شده بود،وگرنه زنگ میزنم بابا ازش می پرسم. صدای عصبانیش توگوشم پیچید: شایان:اهااای هالین دیوونه بازی درنیار، واسه همینه که بهت نمیگم، هروقت آروم شدی بهت میگم. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم باآرامش حرف بزنم: +خیلی خب بگو،الان آرومم بگوحالا. مکثی کردوبعدباصدای آرومی گفت: شایان:سکته کرده،سکته مغزی. هنگ کردم،یک لحظه احساس کردم قلبم ازتپیدن ایستاده. باهنگ گفتم: +چی؟ شایان:ببین آروم باش هالین، گفتم که خطررفع شده. نفس عمیقی کشیدم که باعث شدقفسه سینم بسوزه.‌ ازدردصورتم جمع شد. +آدرس بیمارستان وبرام پیامک کن. باصدای بلندی گفت: شایان:چی؟میخوای کاردست خودت بدی؟الان مامان وبابات اونجان؛ازهمه بدتربابات دوتا بادیگارد استخدام کرده اگه یه وقت تورودیدن بیوفتن دنبالت وگیرت بیارن،بعدتومیخوای بیای بیمارستان؟لازم نکرده. عصبی گفتم: +بس کن خودم حواسم هست، آدرس وبفرست برام. باحرص گفت: شایان:لجباز،به درک اگه بلایی سرت اومدنیای بگی شایان کمکا،من بهت گفتم خودت میدونی. باکلافگی گفتم: +باشه بای. اجازه ندادم چیزی بگه سریع گوشی روقطع کردم، همین که گوشی روقطع کردم سرم و گذاشتم رو میز وشروع کردم به هق زدن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد . نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند . با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ... بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست . هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم . تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند . مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد . وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد . وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود . بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود . امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن ـ چطور ؟ ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن ـ آره واقعا ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم ـ باشه ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم . ـ ما وظیفمونو انجام میدیم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم 🍹🍹🍹 نه ممنون عمو... عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور.. دستتون درد نکنه... نوش جان ... نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ... خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ... محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ... ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار... عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟ راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره منم توی جلسه خاستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن... درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔 نه بابا دشمنتون شرمنده ... عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون میگم ... خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟ عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی... 🎊🎊🎊 عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن باشه عمو جان خیالت راحت فقط عمو یه زحمتی براتون دارم شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟. اره چرا که نه ، عاقد بامن ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم نه برو به سلامت سلام برسون بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار ✋✋✋ 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_نود_ششم شه
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم کمی محبت را چاشنی لحنش میکند _ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خدت هدیه پدرم آرام میخندد _انقدر تارف نکنید . شهریاز جان باز کن هدیتو ، هدیه منو خالتم بعدا خصوصی بهت میدم . شهریار سر خم میکند _چشم هر چی شما امر کنید . بعد آرام در جعبه را باز میکند . لبخند پررنگی تحویلم میدهد و ساعت را از جعبه بیرون میکشد ؛ ساعتی مشکی رنگ و مجلسی . _به به عالیه ، دقیقا متناسب با سلیقه منه با ابرو به سوگل اشاره میکنم +البته سوگل خانوم این ساعتو انتخاب کردن شهریار قدر شناسانه سوگل را نگاه میکند _دست شما هم درد نکنه تو زحمت افتادید گونه های سوگل به سرخی میزنند و با خجالت میگوید _نه بابا کاری نکردم مجددا همه دست میزنند و تولد شهریار را تبریک میگویند . همه چیز طبق خواسته ام میش میرود ، تنها چیزی که من را نگران میکند نگاه های زیر چشمی و ترسناک شهروز است . این حجم از خنثی بودن و بی تفاوتی عجیب است . سعی میکنم این شب قشنگ را با فکر کردن به شهریار خراب نکنم . به سمت سوگل سر بر میگردانم ، متوجه نگاه زیر چشمی اش به شهریار میشوم . با شیطنت لبخند میزنم و با آرنج آرام به پهلویش میزنم +خوردی بچه مردمو ، این بچه صاحاب داره . من رو داداشم خیلی غیرت دارما . سوگل تازه به خودش میاید ، خودش را از تک و تا نمی اندازد _برو بابا داداشت ارزونی خودت بعد هر دو میخندیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز ها با سرعت سپری میشوند و ۲ ماه از تولد شهریار میگذرد ، ۲ ماهی که به ظاهر زمان زیادی نیست اما برای من و شهریار به اندازه ۲ سال گذشت . شهریار در این ۲ ماه تعقیر کرد ، خیلی هم تعقیر کرد . ظاهرش را مثل باطنش صاف و ساده کرده . دیگر لباس های مارکدار نمیپوشد ، دیگر شاسی بند سوار نمیشود ، دیگر پدرش خرج و مخارجش را تامین نمیکند . شهریار شاغل شده ، کار های فرهنگی مذهبی انجام میدهد و دائم در مساجد در رفت و آمد است . تبدیل شده به یک پسر صاف و ساده در عین حال آراسته ، البته مطمئنن در این ۲ ماه از گزند های شهروز دور نبوده . برای من هم این ۲ ماه سخت و عجیب گذشت . ۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم . حسی که خوب است اما سخت . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمی که گذشت با بلند شدن صدای در نجلا با دوق به سمت در رفت و در را باز کرد _سلام بابایی جون _سلام بر دختر بابا ، خوبی خوشگلم؟ _بله خوبم .بابایی مهمون داریم نزدیکشان شدم _سلام عزیزم خدا قوت _سلام خانومم ممنونم خوبی؟نخود باباچطوره؟ _اونم خوبه سلام میرسونه .حمیدجان مهمون داریم _کیه؟ _ژاسمن _شما برو منم آبی به دست و صورتم بزنم میام کمی که گذشت حمید هم به جمع ما اضافه شد. با دیدن ژاسمن او هم به اندازه من تعجب کرد ژاسمن تمام اتفاقات را برای حمید گفت .از اینکه چگونه بخاطر حضرت عباس ع مسلمان و شیعه شده تا خوابی که دیده بود و قصد سفرش به سوریه. حمید تمام مدت با دقت به حرف های ژاسمن گوش داد. ژاسمن که سکوت کرد ،حمید دستی به محاسنش کشید و رشته کلام را به دست گرفت _اول از همه بهتون تبریک میگم که راه حق رو درپیش گرفتید و مسلمان شدید .نزد خداوند خیلی لایق بودید که نگاهتون کرده و شما رو به راه درست هدایت کرده. _ممنونم. خدارو شاکرم _دومین مطلب اینکه، رفتنتون به سوریه اشتباست‌.شما یه عکس از خواهرتون به من بدید ،من میگم دوستانم در سوریه پیگیر باشند و ببینند اصلا چنین فردی اونجا حضور داره یا نه؟و بعد راه نجاتی براشون پیدا کنند _نه من باید خودم برم .خواهرم به جز من به کسی دیگه اعتماد نمیکنه .اون به من نیاز داره من باید خودم نجاتش بدم.اگر شما نمیتونید کمکم کنید ،خودم به وسیله شوهرخواهرم به این سفر میرم. با اجازه. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد ، - آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن ! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم . دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست . - انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت ! - راستشو بگم؟! نخودی خندید و به تابوت ها ، نگاه کرد . - خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه . - احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ 😒 خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادنشون !! 😐 - آره ، خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره ، اما ما بهشون نیاز داریم . یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا ، مالاها کوچیکه! واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم ! - کلافه نفسم رو بیرون دادم. - خدا !؟ بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه ، سریع تو چشماش نگاه کردم ! - ببین تو چندوقته میری اون جلسه !؟ - خب خیلی وقته! چطور !؟ - من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم ! خودمم که زیاد اونجا نمیام. میخوام ببینم تو ازش سر در میاری !؟ - نمیدونم. بگو ببینم چیه ! - یه همچین چیزی بود فکرکنم: خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین ! - اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن ! مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم. - خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟ - خب ببین ... اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد ، الکی که نیستن ! بالاخره یه منشاء دارن ، از یه جایی مدیریت میشن . یکی داره اینا رو طراحی میکنه. یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی ! یه نفر که از همه چی خبر داره. وقتی همین رو بدونی ، میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی ... پوزخندی زدم و تکیه دادم - پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد !! - چرا این حرفو میزنی؟؟ - چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش ! - شاید همه همین فکرو داشته باشن ، اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی ، میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته . هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن ! یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد ، پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره شاید اینو دیر بفهمیم ، اما هممون یه روز میفهمیم بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه. بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا ! - هه! پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم !! اصلاً باشه ، قبول . دنیا همش رنجه ، پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه !!؟؟ - اینم که حاج‌آقا گفت. بعد از قبول واقعیت ها ، باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی ! - اوهوم. خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم - نمیدونم!! خیلی احساس گیجی میکنم میدونی زهرا! من به بن‌بست رسیدم. تنها چیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست !واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه ، دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود ، تنگ شده بود ...! 😔 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay