#رنج_مقدس
#قسمت_نود_نهم
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
-هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم.
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود.
-گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟
-به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید:
-تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته!
منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛
-وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی.
-چه دل خوشي داري ليلا!
اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند!
-اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه.
عطيه هم مي پرد وسط حرفم:
-الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست.
بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد.
چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند.
-خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟
خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم.
-يه چيزي نمي گي ليلا جون!
-چي بگم؟
-حداقل بگو چه كار كنم؟
به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
-راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي!
سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد:
-تو بودي چه كار مي كردي؟
-نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد:
-تو رو خدا دعام كن!
گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم:
-عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده.
-خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب!
نده ام مي گيرد و مي گويم:
-خب.
-هيچي من نمي خوامش.
دهانم جمع مي شود:
-وا چرا خب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_نهم
فصل بیست و نهم
تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود.
به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم، تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد. من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم. با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم. صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد. مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود. گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ، پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد. از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم.
ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین.
چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد:
- مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟
با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟
- نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و...
با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟
- آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟
صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.
صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:
- فردا روز ثبت نام می بینمت.
گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم.
داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت!
صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم.
لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟
خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده...
آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید:
- می آیید بریم بانک یا نه؟
شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.
با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!
خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم.
بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.
لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟...
شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_هشتم آخرین فنجون
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_نهم
بانوری که توچشمم می خورد باکلافگی چشمام وبازکردم. دیشب اصلایادم نبود پرده روبکشم،به ساعت نگاه کردم،ده بود.
وای خاک توسرم باید ساعت هشت بیدار می شدم صبحانه رو آماده می کردم ولی...سریع ازجام بلندشدم
صورتمو اب زدم ،روبه روآیینه ایستادم وموهام و بالاسرم گردبستم..یک شال سفیدهم گذاشتم روی شونه م که اگر امیر علی اومد، چرا شو نمیدونم ولی حس کردم باید سرمکنم.
باز یادم افتاد، دیرازخواب بیدار شدم،ممکنه اصلا نرسم برم بیمارستان.
ازاتاق بیرون رفتم،صدای مهین جون ومهتاب ازپایین میومد،خیلی خجالت کشیدمروم نمی شد برم پایین.یکم این پاواون پاکردم وآخرش آروم آروم از پله هارفتم پایین.
صداازآشپزخونه میومد، رفتم اونجادیدم مهتاب ومهین جون پشت میزن ودارن صبحانه میخورن. باصدای آرومی گفتم:
+سلام،صبح بخیر.
مهین:سلام عزیزم صبح توهم بخیر.
مهتاب:سلام هالین صبح بخیر،بیاصبحونه بخور.
همچنان که پشت میز می نشستم گفتم:
+ببخشیددیربیدارشدم نشدصبحانه آماده کنم.
مهین:نه عزیزم این چه حرفیه؛دیشب کلی خسته شدی دستت دردنکنه.
لبخندی زدم وگفتم:
+کاری نکردم که.
مهتاب دستش وتوهوا تکون دادوگفت:
مهتاب:راست میگه مامان کاری نکرده که.
بعدازاین حرف زد زیر خنده،از زیر میز محکم کوبیدم توپاش که دهنش وبست.
مهین:اِمهتاب،اذیت نکن دخترم و.
مهتاب ادای گریه درآوردوگفت:
مهتاب:آره دیگه،نو که بیاد به بازار.
مهین جون اخمی کردوگفت:
مهین:این چه حرفیه دختر؟
مهتاب خندیدوچیزی نگفت؛صدای زنگ گوشیم سکوتمون وشکست.
گوشیم ازجیب هودیم درآوردم.
ببخشیدی گفتم وازجام بلندشدم وبه سالن رفتم.جواب دادم:
+سلام
شایان:سلام هالین خوبی؟بیمارستان رفتی؟
+نه تازه ازخواب بیدار شدم.
شایان:خسته نباشی.
باناراحتی گفتم:
+وقت ملاقات تموم شده؟
شایان:نه،زنگ زدم همین و بگم،ساعت سه وقت ملاقاته.
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
+وای خداروشکر،خیلی نگران بودم.
شایان:هالین خیلی نگرانم.
+چرا؟
شایان:خیلی بایدمراقب باشی،اگه ببیننت این دفعه هیچ راه فراری نداری.
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+مهم نیست،الان تنهاچیزی که برام مهمه خانم جونه که روتخت بیمارستان خوابیده.
شایان:میدونم هالین؛ ولی به خودتم فکرکن میدونم خیلی نگرانی ولی اگه بلایی سرت بیاداگه بگیرنت دیگه نمی تونی فرارکنی.
باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم وگفتم:
+باشه شایان،مراقبم ،مهتابم داره باهام بیاد حواسشون وپرت می کنه.
شایان:باشه، مراقب باش.
+راستی شایان،دنیاچرا اصلابه من زنگ نمیزنه؟
شایان:چندروزاول که بابات ومامانت دهنش وسرویس کرده بودن نمی تونست،دوروز پیشم ازپله های خونشون افتاده پاش شکسته درگیرپاش بود.
بانگرانی گفتم:
+ای وای،الان حالش چطوره؟
شایان:بهتره،ولی اون اول دردامونش وبریده بود.
باحرص گفتم:
+چراحال دوتاازکسایی که خیلی دوستشون دارم بایدبدباشه؟اه
شایان: حالا هالین تونمی خواد نگران شی الان حال توهم بدمیشه بیا جمعش کن.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+باشه،من برم صبحونه بخورم.
شایان:باشه،مراقب خودت باش.
+باشه خداحافظ
شایان:خداحافظ.
گوشی روقطع کردم وبه سمت آشپزخونه رفتم.
پشت میزنشستم، مهتاب که چشمش بهم افتادبانگرانی گفت:
مهتاب:هالین،حالت خوبه؟
سری تکون دادم وگفتم:
+آره خوبم.
مهین جون:رنگت پریده عزیزم،شایدضعف کردی صبحونه بخوررنگ وروت بیادسرجاش.
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+باشه چشم.
صدای تلفن اومد،مهتاب خواست بره که مهین جون گفت:
مهین:بشین عزیزم،خودم جواب میدم بامن کاردارن.
مهتاب سرجاش نشست و گفت:
مهتاب:چشم.
مهین جون ویلچرش وبه سمت سالن برد.
مهتاب:خب زودتعریف کن هالین.
+دوستم دنیاپاش شکسته، خانم جونم که بیمارستانه، دارم دیوونه میشم.
دستش ورودستم گذاشت وگفت:
مهتاب:نگران نباش عزیزم خوب میشن.
حالا وقت ملاقات چه ساعتیه؟
+سه.
مهتاب:میگم هالین اگه مامان باباتم اون ساعت بیان ملاقات چی؟
ضربه ای به پیشونیم زدم وباکلافگی گفتم:
+وای اصلابهش فکرنکرده بودم.
مهتاب:الان چیکارکنیم؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+زنگ میزنم به شایان ببینمچه راه حلی داره.
مهتاب:باشه، هالین من برم بالایکم کاردارم.
+باشه.
ازجاش بلندشد، منم ازجام بلندشدم ومشغول تمیز کردن میزشدم.صدای مهتاب وشنیدم که گفت:
مهتاب:راستی هالین ناهاروبیرون می خوریم نیاز نیست چیزی درست کنی. باتعجب گفتم:
+باشه ولی مامانت چی؟
مهتاب:مامانم یک جلسه کاری داره اونجا ناهار میدن.
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+باشه.
مهتاب لبخندی زدوازآشپزخونه رفت بیرون، منم مشغول تمیز کردن شدم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_نهم
از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت :
چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟
ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن
ـ من که به موسوی رای میدم ...!
ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه
ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم
ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟
ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... !
ـ امیدوارم ... !
به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟
ـ ۵۰۰ تومن
ـ بفرمایید
همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟
ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... !
از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟
من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... !
ـ ممنون .
ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟
ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟
ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ، حتما باغ ارم برین ........ !
مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت :
مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_نود_نهم
نه اقا محسن این حرف و نزنید
شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین
یه جوری جبرانش کنم
منم در هر شرایطی قدم به قدم
کنارتون هستم .
اینو قول میدم ...
محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه
زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت
مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن .
همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد
اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طوربا اجازه ی امام زمانم
بلـــــــــه ....
با جواب دادن من، عاقد خطبه غقد رو خوند و دعا کرد.بلافاصله همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ...
👏👏👏👏
محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و ..
بعد منو محسن به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم .
دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن
اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد
خوشبخت بشین ....
ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده....
دکتر ـ انجام وظیفه بود
حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ...
محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟
اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه
اینم برگه ترخیصشون...
📋📋📋
واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم ....
بعد اینکه چندتا عکس انداختیم
مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه
همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم
به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش...
خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم
من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه
زندگی کنم ....
چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود
کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ...
زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_نود_هشتم ۲ م
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_نود_نهم
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری .
آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد .
سر همین موضوع دفعه بعد که دیدمش باهاش بحثم شد .
یه مدت که از بحثمون گذشت اومدن خواستگاری ، اولش قاطع گفتم نه ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم یتونه شریک خوبی برای زندگیم باشه
چقدر امیر حسین من را بیاد علیرام می اندازد .
لبخند مهربانی میزنم
+اگه فکر میکنی شریک مناسبی و واقعا دوست داره ، با اجزه خانواده هاتون یه بار با هم دیگه صحبت کنید ، بهش بگو بخاطر یک سری شرایط باید صبر کنه . اگه واقعا دوست داشته باشه صبر میکنه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با خستگی از دانشگاه خارج میشوم ، کلاس های امروز فشار زیادی به من وارد کردند .
_ببخشید خانم رضایی
صدا برایم آشناست ، به محض بر گرداندن سرم با علیرام رو به رو میشوم .
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم .
چند قدمی نزدیک تر میشود
_ببخشید مزاحمتون شدم
نگاهم را به کفش هایم میدوزم و جدی پاسخ میدهم
+امرتون ؟
نگاهش را از زمین میگیرد
_میشه لطف کنید شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟
میدانم به چه قصدی شماره پدرم را میخواهد . نگاه گذرایی به صورت سرخ شده اش می اندازم و با تحکم میگویم
+دفعه ی قبل بهتون گفتم بازم تکرار میکنم ، ببینید آقای حسینی من هنوز سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .
من شماره پدرمو بهتون میدم ، ولی بدونید این کارتون بی فایدست ؛ این کار رو میکنم تا من رو با خیال راحت کنار بزارید .
دلم نمیخواهد اذیتش کنم و بی دلیل مدتی بخاطر من صبر کند .
کیفم را از روی دوشم بر میدارم و دفترچه یاد داشتم را همراه خودکار آبی رنگی از آن بیرون میکشم و در یکی از صفحه هایش ، شروع به نوشتن شماره پدرم میکنم .
هملانطور که کاغذ را از دفترچه جدا میکنم و به دست علیرام میدهم میگویم
+امیدوارم از جواب ردم ناراحت نشده باشید
خودکار و دفترچه را داخل کیف می اندازم زیپش را میبندم ، همانطور که کیف را روی دوشم می اندازم از علیرام دور میشوم
+خدافظ
کمی خم میشود و لبخند پهنی میزند
_لطف کردید ، یاعلی
نفسم را کلافه بیرون میدهم و از خیابان رد میشوم .
علیرام حسینی پسر ۲۴ ساله که یکی از دانشجویان دانشگاه هست .
همیشه آراسته و نسبتا خوش چهره است .
پوستی سفید و موها و ریش های کم پشت قهوه ای روشن همراه با دو چشم متوسط مشکی رنگ اجزای صورتش لا تشکیل میدهند .
بینی کشیده و لب های کوچکش ، با صورت گردش تناسب دارند .
برای دومین بار غیر مستقیم خواستگاری کرده است . پسر خوبیست اما وقتی دل باخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید ، حتی اگر یوسف ثانی باشد .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نود_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_نهم
بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد .
امروز قراربود او راهی شود.
دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند.
کنار ژاسمن نشستم.
حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد.
_ترسیدی؟
ژاسمن با لبخند نگاهم کرد
_نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده!
آن لحظه هیچ کدام نمیدانستیم که فکر های به ظاهر عجیب او و آن حس پرواز روزی جامه واقعیت به تن می پوشاند و او روزی که چندان نزدیک و چندان دور نیست به پرواز در می آید
_خوش به حالت ژاسمن.قلبت خونه ی خداشده و بوی خدا میده!خوش به حالت که انقدر حس خوب داری .برعکس تو انگار من ترسیدم .بخاطر شهامتت غبطه میخورم!
_من از تو ممنونم، تو باعث شدی من آقای عباس رو بشناسم.
_خانمها یک لحظه لطفا توجه کنید.
با صدای حمید هردو به او نگاه کردیم
_خانم ژاسمن ما یک ردیاب به ساعتتون وصل کردیم و یک میکروفن داخل این پلاک . لطفا این دوتا رو از خودتون دور نکنید .
دوستان من از همین امروز که با شوهرخواهرتون ارتباط گرفتید شمارو پشتیبانی میکنند تا لحظه ای که خواهرتون رو نجات بدید.لطفا حواستون به حرف هایی که دوستان در این سفر به شما میزنند باشید و با آنها همکاری کنید.
بعد از نجات خواهرتون برای مدتی شما در ایران پناه داده میشید و با آرام شدن اوضاع به اینجا برمیگردید.سوالی نیست؟
_نه ،ممنونم .شما لطف بزرگی در حق من کردید .بسیار از شما ممنونم.
_خواهش میکنم .امیدوارم موفق باشید.
ژاسمن برخواست من هم به تبعیت از او برخواستم و مقابلش ایستادم. آغوشش را برایم باز کرد.همدیگر را به آغوش کشیدیم
_روژان منو ببخش اگر اوایل نسبت به تو حس بدی داشتم و اگر با حرفم آزارت دادم منو ببخش.تو مثل خواهرمی .من بابت این راهی که درپیش گرفتم ازتو خیلی ممنونم.
بغض راه گلویم را بسته بود، با صدای آرام و لرزان گفتم
_من جز خوبی چیزی از تو ندیدم .مواظب خودت باش .خیلی دوستت دارم .امیدوارم دفعه بعد درکنار خواهرت ببینمت.
خیلی مواظب خودت باش عزیزم
اشکهایم که شروع شد ،سکوت کردم
_خب دیگه خانمها وقت رفتنه.ان شاءالله به زودی دوباره هم رو خواهید دید.
من و ژاسمن از هم جداشدیم و اشکهایمان را پاک کردیم و همزمان گفتیم
_ان شاءالله .
بالاخره ژاسمن خدا حافظی کرد و با آقا میکائیل به آدرسی که شوهرخواهر ژاسمن داده بود رفتند تا به وسیله او ژاسمن قدم به راهی بگذارد که گرگهای درنده ،حیوانهای درنده انسان نما به انتظارش ایستاده اند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_نود_نهم
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .
برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .
تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !
نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .
تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم !
یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم .
پلاک ۴۲ ...
یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید. از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد ، میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره
چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید ، فیروزه ای و سبزش خیره شدم ، جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.
زهرا با یه چادر گل ریز سفید ، جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم ، نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.
- چه خونه ی خوشگلی دارید!! آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!
- اوفففف کجاشو دیدی؟ مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!
باید بیای توی خونه رو ببینی!
بااین حرف زهرا ، از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط ، گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.
واقعاً راست میگفت! هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود ، به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود ، فضا رو کاملا دلنشین و خواستنی کرده بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.
سرم به طرف صدای گرمی که اومد ، چرخید.
- سلام دخترم. خوش اومدی!
خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد
از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش ، تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان ، این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد
دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد .
- خوشبختم ترنم خانوم!
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم .
- سلام. ممنونم. منم همینطور!!
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
- من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت. تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
- چشم. حواسم بهش هست. ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم. بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا ، با گفتن " باشه عزیزم. بهتون خوش بگذره "
لبخند دوباره ای زد و رفت .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay