eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
-اوه نگو که شعور زندگی نداره. -یعنی هیچی خوبی نداره؟! اصلا چهارتا خوبی هاشو بگو. -چی بگم؟! دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه میدونم. مهربونه. خیلی محبت میکنه؛ اما مثل گداها میمونه. همه اش هم میگه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته برمیگردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام. توی دلم می خندم. قبلا مردها میگفتند شب خسته و کوفته میروم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم میگویند! دستم را میکشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به او‌محبت کند؟ - گلبهار تو به پول احتیاج داری؟ یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل میشه؟ کمی مکث می کند. عطیه انگار با این سوالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه هارا تکه تکه میکند. - نه. بابام همیشه بهم پول میده. کارو محض بیکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که میگیرم همش باهاش خرت و پرت میخرم. نباشه نمیمیرم، ولی این همه درس نخوندم که بشینم توی خونه. این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردنش ضرورتی برای آینده کشور دارد. کارهایی که یک‌ مرد هم میتواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هرسال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم می آید. حداقل اقرار میکند که بی هدف سرکار میرود... این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شیطان پیاده اش کرد: - خب چه فرقی میکنه. کار کاره دیگه. چه کار خونه، چه‌کار کامپیوتری. هردوتاش باید زحمت بکشی. - وا! لیلا! اون حقوق داره. - تو که میگی پولش فقط خرج اضافه میشه! یعنی نیاز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر میشه که کجا خرجش کنی؟ حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟ - خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟! - شاید جامعه داره اشتباه میکنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟ - آره به خدا! یه روز که سرکار نمیرم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه. هردوتاش یه جوریه. رفتنش یه جوریه، نرفتنش هم میشه بی کاری. حوصله آدم سر میره. - کی گفته بیکار باش. این همه کار که میشه تو‌خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگیت رو از دست نمیدی. - آخه دوستام چیز دیگه میگن. من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا میپریم. منفجر شد. عطیه‌ را میگویم. - دوستات کیان؟ همونایی که دارند طلاق میگیرند؟ به نظرت اونا دلسوزن یا میخوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند‌. خودشون رو به نفهمی و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمیگه. نمیخواد بری سرکار. به هر‌دلیلی. همکارای مردت، خستگی های زیادش. بیشعور دوستت داره. ادبیات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب میدهد. - خودشم با چنتا خانوم همکاره. دیدم که بدش هم نمی آد. کار از بیخ خراب است. باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت. بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند. -به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه! -نه می دونی گلی جون!بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛ یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته. حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره، گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه. -مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن! عطیه فقط مشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند: -یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه. نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی. گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد: -من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن! -دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن. اونام یه جا بمیرند دیگه؟ خنده ام می گیرد. بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را باید صاف کرد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ ساعتي بعد گلي خانم در زد تا ببيند كاري نداريم و اگر كمكي مي خواهيم به كمك بيايد. مادرم روي مبل دراز كشيده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض كند. بنابراين خودم جلوي در رفتم. گلي تقريبا جوان بود با صورت استخواني و يك بيني عقابي و برجسته چشمهاي ريزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه كرده بود. يك پيراهن قرمز با گلهاي درشت صورتي و يك شلوار گشاد مشكي به تن داشت. روي پيراهنش فقط يك جليقه قهوه اي و رنگ و رو رفته پوشيده بود. در تعجب بودم كه در ان هواي سرد چطور طاقت مي اورد كه با لهجه شيرينش پرسيد : خانوم كوچيك كومك نمي خواي ؟ مادر از روي مبل فرياد كشيد : گلي اگه ناهار نخوردي بيا اين غذا رو بردار ببر. گلي خانوم سري تكان داد وگفت : بله ؟ بعد رو به من پرسيد : مادرتون چي فرمود ؟ آهسته گفتم : از نهار تشكر كرد .خيلي خوشمزه بود دستتون درد نكنه . صورت زمختش از هم باز شد . وقتي در را بستم رو به مادر گفتم : - مامان چرا دل اين بدبخت رو مي شكونيد ؟ با اين فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست كرده حداقل نمي خوريد تشكر كنيد يكهو مادرم روي مبل نيم خيز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جايي ها ! من بيام از گلي تشكر كنم؟ تمام خرج زندگي و جا و مكانش رو از ما داره ... صلاح ديدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلي نيامدن دوست جون جوني اش را رو سر من خالي كند. به خصوص اينكه هر بار حرف كوروش به ميان امده بود ازش خواسته بودم خودش يكجوري جواب رد بدهد. گلرخ در سكوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم كشيد و زيرگوشم زمزمه كرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هيچ فكر نمي كردم اينقدر دل نازك باشي! بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا كمي استراحت كنند. سهيل و گلرخ هم براي قدم زدن بيرون رفتند. من ماندم و يك دنيا دلتنگي براي حسين. آهسته ازويلا بيرون آمدم . حياط بزرگمان وقتي سر سبزي نداشت لخت و كوچك به نظر مي رسيد. گلي خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت مي شست. دستهايش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام كردم . خودش را كمي جم و جور كرد و با مهرباني پاسخم را داد. چند لحظه اي خيره به حركات منظمش ماندم. بعد بي اختيار پرسيدم : - گلي خانوم شما بچه ندارين ؟ نمي دانم چه اثري در اين سوال بود كه ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد. سري تكان داد و با صدايي خشدار گفت : - الان ندارم ، ولي داشتم. با تعجب پرسيدم : يعني چي ؟ دماغش را با صدا بالا كشيد : اي خانوم ! ... سر گذشت من خيلي طولاني و ناراحت كننده است. شما جووني بايد شاد باشي بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصيبت نمي شه ! دلم برايش سوخت . انگار خيلي حرف تو دلش داشت. بامهرباني گفتم : - من كه كاري ندارم هوا هم كه ابري و بارونيه پس بهترين كار اينه كه به داستان زندگي شما البته اگه دوست داشته باشي تعريف كني گوش بدم. گلي با آستين لباسش عرق از پيشاني گرفت و گفت : اينطوري يخ مي زني من عادت دارم ولي شما زود سرما ميخوري بيا بريم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب كشيد و روي بند پهن كرد بعد به طرف اتاق كوچك و گلي شان راه افتاد. منهم به دنبالش، جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسيدم : مش صفر نيست ؟ سري تكان داد و گفت : نه ! بفرما! كفشهايم را در اوردم وداخل شدم. هواي داخل اتاق با بيرون زياد فرقي نداشت. روي زمين يك قالي خرسك لاكي رنگ انداخته بودند. يك گوشه اتاق رختخواب قرار داشت كه رويش ملافه سفيد كشيده شده بود. طرف ديگر اتاق روي يك ميز چوبي و رنگ و رو رفته تلويزيون كوچكي گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتي تركمن كه رويشان با سليقه تورهاي سفيد انداخته بودند. تكيه به ديوار اشت. روي طاقچه اتاق يك آينه يك گلدان پر از گلهاي مصنوعي زرد و قرمز و دو قاب عكس قرار داشت. يك مقدار خرده ريز هم جلو ي آينه پخش بود. روي ديوار يك تابلوي كوچك « وان يكاد... » و يك عكس از رهبر انقلاب به چشم ميخورد. كنار تلويزيون سماور برقي و استكانهاي تميز كه داخل يك سيني دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسايل اتاق همين بود. عجيب دلم گرفت. گلي خانم كنار بساط چاي نشست و سماور را روشن كرد. بعد رو به من كرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدين. شماها بزرگ مي شين و ماها پير ! بعد نگاهش به دور دستها خيره شد و لبهايش نيمه باز ماند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آخرین فنجونم شستم،دستم وباحوله خشک کردم وازآشپزخونه رفتم بیرون. مهتاب:وای مامان پرسینگ کرده بود؟ این چه تیپی بود، خدایاشلوار هلوگرامی بنفش باکت صورتی. کنارمهتاب نشستم وگوش سپردم به حرفاشون. مهین:عجبا دختر، برای چی پشت سر مردم حرف میزنی ؟‌کورنبودم دیدمشون. مهتاب دستشو به علامت سکوت محکم گرفت جلو دهنش، وانداخت پایین. مهین جون چشمش به من افتاد،بانگرانی گفت: مهین:عزیزم گریه کردی؟ امیرعلی که سرش تو گوشیش بودنیم نگاهی بهم کرد. لبخندمحوی زدم وگفتم: +چیزمهمی نیست. مهین:باشه به هرحال هر کمکی خواستی میتونی‌ رومن حساب کنی. لبخندزدم وزیرلب ممنونی گفتم.مهتاب ضربه ی ریزی به پهلوم زدوگفت: مهتاب:چی شده هالین؟ بازبغض کردم،چشمام و محکم روهم فشاردادم و به زوربغضم وقورت دادم. +بریم بالابهت بگم. بانگرانی سری تکون دادو روبه مامانش گفت: مهتاب:مامان جون من وهالین میریم بالا،شب بخیر. مهین:شب بخیردخترای گلم. +شب خوش. ازپله هابالارفتیم ووارد اتاقش شدیم،روتختش نشستم،مهتابم اومدکنارم نشست وباهل گفت: مهتاب:خب تعریف کن. +مامان بزرگم بیمارستانه. مهتاب:ای وای،چرا؟ اشکم چکید. +سکته مغزی کرده. اشکم وپاک کردوگفت: مهتاب:گریه نکن هالین جونم؛درست میشه نگران نباش زودحالش خوب میشه. بینیم وکشیدم بالاوگفتم: +شایان می گفت خطر رفع شده. مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:خداروصدهزار مرتبه شکر،دیگه نگران چی هستی؟خطررفع شده دیگه،ان شاءالله‌زودخوب میشه واز بیمارستان مرخص میشه‌. آهی کشیدم وگفتم: +امیدوارم. مهتاب لبخندی زدو ازجاش بلندشد. مهتاب:هالین چشمات وببندلباس عوض کنم. خندیدم وگفتم: +منم جای خواهرت. باجیغ گفت: مهتاب:اِچشمات وببند هالین اذیت نکن. خندیدم وچشمام و بستم.بعدازچنددقیقه گفتم: +بازکنم؟ مهتاب بعدازمکثی گفت: مهتاب:آره بازکن. مهتاب پشت میزتحریرش نشست وگفت: مهتاب:نمیدونم چرا امیر ازآشپزخونه که اومد بیرون قاطی بود،تومیدونی؟ سری تکون دادم وگفتم: +فکرکنم آره. مهتاب باکنجکاوی گفت: مهتاب:جدی؟خب بگو. +چون خواستگارات آدمای درستی نبودن. مهتاب:توازکجامیدونی؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +ازاونجایی که هموناباعث شدن الان من اینجا روبه روت بشینم. گیج و مات نگاهم کردوگفت: مهتاب:هوم؟ همینکه اومدم حرف بزنم بشکنی توهوازدوگفت: مهتاب:آهان،فهمیدم. سکوت کردوبعدازچندثانیه باصدای بلندی گفت: مهتاب:نه بابا؟واقعا؟ +اره مهتاب نفس آسوده ای کشید وگفت: مهتاب:خدا روشکر نیومدی بیرون ازآشپزخونه ها. سری تکون دادم وگفتم: +آره خداروشکرصداشون و شنیدم وتشخیص دادم که همونان. سری تکون دادومتفکرزل زدبه دستاش. ازجام بلندشدم وگفتم: +من برم بخوابم،شب بخیر. مهتاب ازجاش بلندشدوگفت: مهتاب:باشه عزیزم،ببخشید امشب خیلی خسته شدی. لبخندی زدم وگفتم: +کاری نکردم که. خواستم ازاتاق برم بیرون که یادچیزی افتادم: +راستی مهتاب فردامیشه باهام بیای بیمارستان؟ سری تکون دادوگفت: مهتاب:آره آره حتما،فقط نگران نیستی که آشنا ببینتت؟شونه ای بالاانداختم وگفتم: +الان مهم ترین چیزبرام دیدنه خانم جونه،شب بخیر. مهتاب:شب بخیر. ازاتاقش بیرون اومدم و وارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض کردم وخوابیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست . به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند . محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد . شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد . ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم سلام . مدارک را تحویل گرفت و گفت : بفرمایید بشینید ـ متشکرم مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت : نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه ـ باشه ، چرا اینجاست ‌؟ ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ... مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت : من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ... ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده ـ بهتره امتحانش کنیم مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ... مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت : خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن ! تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین ـ حتما اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید . امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند . مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم... با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ... محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند دکتر و عمو وارد اتاق شدن دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟. شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ... خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟ بله دکتر شما امر کنید عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن ماهم سریع وارد اتاق شدیم یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ... جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران .. از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم چادر مشکیم و از سرم در اوردم زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد.... همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد تا در حضور ما اشک نریزه بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت پایین و گفت من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم که حامی و مراقب همسرش باشم اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_نود_هفتم +بف
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم . حسی که خوب است اما سخت . سخت است خواهان کسی باشی و به روی خودت نیاوری ، سخت است دیگران با تو از حس و حال عاشقی سخن بگویند و تو در سکوت به حرف هایشان گوش دهی ، سخت است به هزار و یک دلیل دیگر ، اما در عین سختی شیرین است . حداقل حالا میفهمم ، معنی نگاه های سجاد را میفهمم ، میفهمم که عصبانیت سجاد وقتی نازنین اذیتم کرد بی معنی نبود ، میفهمم استرسش وقتی من از تپه افتادم بی دلیل نبود . میفهمم.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را به چشم های هستی میدوزم و لبخند کوچکی گوشه لبم جا میدهم +چه خبر از دانشگاه ؟ _خبر خاصی نیست . میگذره با تزدید نگاهم میکند ، انگار میخواهد چیزی بگوید . یک تای ابرویم را بالا میدهم +هستی چی میخوای بگی ؟ سرش را بلند و میکند و لبخند محزونی میزند _خواستگار دارم . یه غریبس ، حالا ماجرا داره که منو از کجا میشناسه ، بهتر تعریف نکنم سر کج میکنم +خب بقیش ؟ _سبحان که ازدواج کرد رفت ، منم دیگه بهش فکر نمیکنم و برام خیلی کمرنگ شده . راستش.... سر تکان میدهم تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنم _راستش پسر بدی نیست . اسمش امیر حسینه ، ۲۵ سالشه . خانوادش از ما یه کم مذهبی ترن . خیلی آقا و سر به زیره . پسر بدی نیست . کمی مکث میکند _بنظرت باهاش ازدواج کنم ؟ +چرا از من میپرسی ؟ باید با خانوادت مشورت کنی . _تو تنها کسی هستی که میدونی من عاشق سبحان بودم دستم را دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم +بستگی به خودت داره ؛ اگه برای فراموش کردن سبحان میخوای باهاش ازدواج کنی اشتباهه ، اگه باهاش ازدواج کنی و به سبحان فکر کنی در واقع داری بهش خیانت میکنی . با کلافگی دستی به روسری اش میکشد _نه اینطور نیست ؛ میگم که سبحان خیلی برام کمرنگه نگاه معناداری تحویلش چشم های منتظرش میدهم +بنظرم فعلا باید صبر کنی تا کاملا سبحان رو فراموش کنی .‌ وقتی کاملا فراموشش کردی اونوقت تصمیم بگیر که میخوای با امیرحسین ازدواج کنی یا نه . اگه تصمیمت به ازدواج بود کامل و درست تحقیق کن هر وقت مطمئن شدی جواب بله بده . _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 ژاسمن قصد رفتن داشت که حمید گفت: _به من فرصت بدید تا با همکارانم صحبت کنم . برق شادی در نگاه ژاسمن نشست _ولی یه شرط داره! ژاسمن بدون تعلل گفت _هرچی باشه قبوله فقط منو به خواهرم برسونه. شتاب ژاسمن برای جواب دادن لبخند به لب مت و حمید آورد. _شرطش اینه طبق نقشه ما عمل کنید و هرکاری که ما از شما میخوایم رو انجام بدید. _اگر به نفع خواهرم باشه، با کمال میل! حمید از روی مبل برخواست و قبل از رفتن به اتاقش روبه ژاسمن کرد _شما با این همکازی به خیلی ها مثل خواهرتون کمک خواهی کرد.شک نکنید. حرف حمید هردویمان را به فکر واداشت. ژاسمن با هیجان به سمتم برگشت _ روژان به نظرت اگر اینطور بشه و من بتونم به امثال خواهرم کمک کنم ،امامم راضی میشه و گناهانم بخشیده میشه؟ دستش را گرفتم و به آهستگی فشردم _مگه نگفتی تو خواب بهت میگفته تو با این کارت به خدا نزدیک میشی، پس شک نکن رسالتی به گردنته که تو اون رو با پیروزی به سرانجام میرسونی. کمی دیگر با هم صحبت کردیم و ژاسمن به آپارتمانش برگشت و ما نیز به مطب دکتر رفتیم. هیجان عجیبی داشتم . اینکه بدانم موجودی که در درونم رشد میکند چه جنسیتی دارد عجیب دلنشین بود. گاهی دلم دخترکی میخواست که موهایش را ببافم و گاهی دلم پسری میخواست که همچون پدرش و پسرعموی شهیدش شجاع و باغیرت باشد . وارد اتاق دکتر که شدیم از استرس بارها انگشتانم را درهم پیچ و تاب میدادم. روی تخت دراز کشیدم تا دکتر سونو بگیرد. _استرس داری؟ _بله خیلی _نگران چی هستی؟ _نمیدونم .حس عجیبی دارم _تجربه اولت که نیست چرا این همه هیجان داری؟ نگاهم به نجلا افتاد که به ما چشم دوخته بود .دلم نیامد بگویم دخترم سوغات جنگ و کربلاست ،من او را در وجودم حس نکرده ام . بگویم تجربه اول بارداری‌ام است و حق دارم این همه پر هیجان باشم و گاهی پر اضطراب _نمیدونم . _یک پسر خوشگل داری مثل مادرش! ذوق زده گفتم _بچه ام پسره؟ _بله،یک پسر خوشگل و وروجک ! _آخ جون داداشی دارم با صدای پر ذوق نجلا نگاهم به آن دو افتاد. پدر و دختر زل زده بودند به تصویر مانیتور و پسرکم که برای خودش در وجودم فرمانروایی میکرد. _اوضاع بچه خوبه نگران نباش. از رو تخت آهسته بیا پایین. حمید به کمکم آمد و من با احتیاط از تخت پایین آمدم. دکتر سفارش های ویژه اش را به من و حمید کرد و بعد اجازه مرخصی داد. _خانومم ازت خیلی ممنونم. به حمید که کنار گوشم نجوا کرده بود لبخندی زدم _گاهی باورم نمیشه یه موجود تو وجودم داره رشد میکنه . به دنیا که بیاد با شیطنتهاش کاری میکنه باور کنی که این موجود دوست داشتنی چه شیطنتهایی میتونه واست انجام بده هردو با تصور شیطنتهای پسرکمان به خنده افتادیم. کاش دنیا آنقدر حسود نبود و چشم دیدن آن همه احساس را داشت، کاش! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم . لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت - ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت - میگم تو گشنت نیست!؟ - آره یکم ...! - نظرت چیه بریم رستوران با تعجب نگاهم کرد . - ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟ ابروهام رو بالا انداختم ! - چی؟؟ مگه ماه رمضونه! - آره دیگه. سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه! - اممم.... نه. خب برام فرقی نداره ! یعنی روزه ای؟؟ - آره خب! - بابا بیخیاااال تو این گرما!! پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ، با تعجب نگاهش کردم ! - ترنم چی میگی؟ مگه الکیه!؟ - اه ، آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟ نگو لذت داره که قاطی میکنما ! - نه خب...خیلی هم لذت نداره . البته لذت سطحی نداره! بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت . ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی ، داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری ، بهت مزه میده ! میدونی اصلاً به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده ، لذت داره !! - نمیتونم درک کنم چی میگی ! کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم ! خب لذت ، لذته دیگه . یعنی چی اسمشو عوض کردید ، سطحی و عمیقش کردید ، یکیش تهش میرسه جهنم ، یکیش بهشت !! - ببین ! لذت سطحی ، یعنی لذت کم ! یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر . این اصلاً با وجود انسانی که کمال طلبه ، نمیسازه ! آدم رو سیراب نمیکنه ! انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه. همیشگی باشه ، بعدش پشیمونی نباشه ، احساس گناه نباشه ولی خیلی ها ، حتی مذهبی ها ، خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن . - تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ - خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم ، بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم . ببین! لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه ! ولی لذت عمیق ، یعنی یه حس خوب همیشگی ! یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی . بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن. وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم. - خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه ! شاید همین کنجکاویم ، شایدم اینکه این تنها امیدمه ، باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما ، سطحی ، بگذرم !! تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم ، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. درکل ازش بدم نیومده بود! دخترخوبی به نظر میرسید. قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم ، برام فایلش رو بفرسته . چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود. هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد !! خب دیگه باهام کاری نداشت. اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد ، که حالم خوب بشه ! همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده ... اما هنوز فکرم درگیرش بود ! نه قیافش به خوشگلی سعید بود ، نه هیکلش به خوبی عرشیا ! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این ، منو بهش جذب کرده بود ! اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود ، اون رو به آرامش برسونه ، پس من رو هم میتونست !! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay