eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
758 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_دوم -من مطمئنم اين دو تا اصلا با هم حرف نزدن. سعي مي كنم جوابي ندهم و آرامشم ر
-برات نوشتم كه. -واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت! چشمانش را گرد مي كند و مي گويد: -يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي. و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد. و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است. مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم. حدودا بايد ساعت سه باشد. دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش. از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد. غلت مي زنم. متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم. شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي، زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند. اولين كاري كه مي كند حذف خالق است. بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد، مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد، بلند مي شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم. گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند. مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد. اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود، از زنگ خوردن كه مي ايستد، تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند. واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم. -سلام. كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم، با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟ مي خواهم بگويم:خوبم، اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم. -نمي دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم، همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون، اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم. خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم. البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_دوم هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دا
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هم مثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچه ها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كرده بودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت . دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو . چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. به طرف اتش راه افتادیم. بدون هماهنگي با هم به صدا در امديم: يك .. دو .. سه ! از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گوشه اي كشاندمش، از جيب اوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم : - حسين مي خواي بريم بيمارستان؟ بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم . به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد ! دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفته بود. وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پيوستم. شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و صدا بخوابد. آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد . - منزل آقاي مجد ؟ فوري گفتم : بله بفرماييد . صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم . با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟ - من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد . با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟ - نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم . دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام. با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رفتن من نشد. وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبوه، ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم. آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سریع زیرتخت رفتم و زیرتخت پنهان شدم.صدای قدم هاش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. لبم وگازگرفتم وچشمام و محکم روهم فشاردادم. وای خدایانیاداین سمت فقط. آروم سرم واززیرتخت بیرون آوردم ببینم کجاست. سمت کمدبودوداشت کمدومی گشت،به سمت دستشویی رفت ووقتی دیدکسی اونجانیست کمی سرجاش ایستادوفکرکرد. یهوبه سمت تخت برگشت‌که سریع سرم بردم عقب که باعث شد سرم محکم بخوره به تخت،نزدیک بودکه جیغ بکشم ولی سریع دستم وگذاشتم روی دهنم تاصدام درنیاد. صدای قدم های تندش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. اشکم دراومد،صورتم واز ترس محکم به زمین چسبوندم. صدای زمختش وشنیدم: _بالاخره پیدات کردم. به سمت تخت حمله کرد همینکه دستش به سمتم اومد،دربازشد. سریع ازجاش بلندشد، نفس آسودم ورهاکردم. گوش سپردم به حرفاشون: _بفرماییدبیرون آقا. بادیگارد:چرا؟ _بایدوضعیتشون وچک کنم،تشریف ببریدبیرون. قلبم محکم به سینم می کوبید. بادیگارد:من همینجامی مونم تاشماکارتون وانجام بدید. عجب کنه ایه،خب گمشو دیگه،اه. _آقابریدبیرون،تااونجایی که من میدونم وبه من گفتن وظیفه شمااینه که بیرون جلوی دربایستی نه داخل اتاق. بادیگار:باشه میرم. یهوپاش واززیرتخت آورد تو،اگه صورتم وکنار نکشیده بودم لنگش محکم می خوردتوصورتم. نفس کم آورده بودم دلم می خواست اززیر تخت بیام بیرون ولی نمی شدبایدمنتظر می موندم دکترکارش وانجام بده. دستم وبه سمت کیفم بردم وسعی کردم گوشیم ودربیارم. گوشیم وبرداشتم وسریع صداش وقطع کردم.چندتاپیام داشتم: مهتاب:هالین چی شد؟ مهتاب:هالین کجایی؟ مهتاب:مردم ازنگرانی‌،توروخدایجوری بهم بگوحالت خوبه یانه. پوف کلافه ای کشیدم، واقعاخدابهم رحم کرد که صدای گوشیم کم بود وگرنه صدای این پیاما اگه بلندمی شدهمون اول بادیگاردپیدام می کرد. باهزاربدبختی براش نوشتم: +پیدام نکرد،ولی بااین وضع ازاتاق نمی تونم بیام بیرون یک کاری کن حواس بادیگارد پرت بشه نیم ساعت دیگه من میام بیرون ولی بااین وضع بایدتاشب تواین اتاق بمونم. سریع براش پیام و فرستادم ودوباره سرم وبه زمین چسبوندم. گوشام وتیزکردم تابفهمم دکتراچی میگن. _به خانوادشون خبربدید وبهشون بگیدکه بااین وضع بایدیک هفته دیگه هم بستری باشن. _خیلی زمان میبره به نظرتون آقای دکترتا حالشون خوب بشه؟ مگه خانم جونم چشه؟مگه چه بلایی سرش اومده؟ باچیزی که شنیدم بدنم شل شد. دکتر:حالشون اصلاخوب نیست،یک دستشون به طورکل لمس شده و اگه تافردابه هوش نیان احتمال خیلی زیاد حافظشونم ازدست بدن. دستم وگذاشتم روی دهنم ومحکم فشاردادم تاصدای هق هقم ونشنون. صدای قدم هاشون و شنیدم وبعدصدای در اومدکه بسته شد. سریع سرم وازتخت آوردم بیرون ونگاه کردم،ازاتاق رفته بودن بیرون. سریع اززیرتخت اومدم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی ـ مزاحمت نمیشم .... ـ لوس نشو ، راه بیافت . با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند . یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره ـ حق با شماست ... ـ خب چقدر پیش رفتید ؟ ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید ـ ممنونم . یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند . حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند . یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد . مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است . یاس : بفرمایید از این طرف بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت : مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ... صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد . + مشکل داریم ... سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟ + میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن ـ چرا ؟ + ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ... مهدا : فیلمه یاس : موافقم + مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا مهدا : نه ! سرگرد : همینو میخوان رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ... + نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ... سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟ + نه عصر میرسن شیراز ـ خوبه موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد . ـ سلام بفرمایید ـ مشکلی پیش اومده ـ میدونم ، نگران نباشید . سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛ هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام . ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه ! ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید . ـ باشه ، منتظرتونم . ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +یاد چشمای شهریار میندازتت سر تکان میدهد _درسته . بعضی وقتا دلم میخواد غرق شم تو دریای چشمای شهریار . چقدر سخته که کسی رو دوست داشته باشی ولی ندونی اون شخص دوست داره یا نه لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف هایش را نمیفهمم ، اما سخت در اشتباه است . بهتر از هر کس دیگر من میفهمم که چقدر عاشقی سخت است . با صدای شهریار هر دو خودمان را جمع و جور میکنیم . _دوباره پشت سر کدوم بنده خدایی داشتید غیبت میکردید ؟ سر بلند میکنم و به چهره معصوم و خندانش خیره میشوم . بخاطر وزش پاد موهایش پریشان و بهم ریخته شده اند . نگاهم را روی ته ریش هایش میخکوب میکنیم ؛ ته ریش هایی که تازه یک ماهیست گذاشته و چهره اش را مردانه و بالغ تر کرده است . با شیطنت نگاهی به سوگل و بعد به شهریار می اندازم +غیبت نمیکردیم ، داشتیم غرق میشدیم . سوگل با چشم هایی ترسان نگاهم میکند . شهریار لبخندش را پر رنگ تر میکند و ابرو بالا می اندازد _غرق میشدید ؟ تو چی غرق میشدید ؟ تو دریا ؟ +نه ، تو خیلی چیزا ، مثلا افکارمون با اتمام جمله ام سوگل نفسش را از سر آسودگی بیرون میدهد . شهریار با خنده میگوید _لازم نکرده غرق شید ، پاشید بند و بساط غیبتتون رو جمع کنید بریم میش بقیه ، خاله شیرین چایی ریخته بریم بخوریم یکم گرم شیم . همانطور که بلند میشوم شال گردنم را در می آورم و به دست شهریار میدهم . نگاهی به گونه و بینی سرخ شده اش می اندازم و میگویم +بپیچ دور صورتت از سرما قرمز شدی شال را از دستم میگیرد و همانطور که آن را دور گردنم میپیچد میگوید _نترس من هیچیم نمیشه ، سالم موندن تو از من واجب تره و بعد با خنده پشت سر ما به راه می افتد . آرام میخندم و همانطور که شال را از دور گردنم باز میکنم خطاب به سوگل میگویم +ای بابا ، شهریار شال رو ، روی چادرم بسته ، هرکی ببینه فکر میکنه خنگم که رو چادر شال بستم سوگل ریز میخندد و با حسرت نگاهم میکند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام در خانه را میبندم . ساعت نزدیک به ۳ بعد از ظهر است ، همه خوابیده اند اما من از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد ، میخواهم به دریا بروم بلکه بتوانم برای چند روز هم که شده ، فکر و خیالم را نزد ساحل به امانت بگذارم . با قدم هایی آهسته و کوتاه به سمت ساحل حرکت میکنم . آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند . من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده همه بلند شد. خودم را به آغوش برادرانه‌اش انداختم _خوبی داداشی _تو خوب باش ماهم خوبیم .دلم برات تنگ شده بود یکی یدونه ! _واسه همین پای گوشی منو تهدید میکردی ؟ _اون که حقت بوده ،حمید بدبخت رو ذله کرده بودی؟ مرا از خودش جدا کرد _آخ آخ ببین تو رو که دیدیم از اون بدبخت یادم رفت . حمید کو؟ انگار همه تازه متوجه غیبت حمید شده بودند که مرا سوال پیچ کردند وقتی شنیدن که به ماموریت رفته ،همه برای سلامتی‌اش دعا کردند و بالاخره اجازه دادند تا به خانه برویم. پسرکم خسته بود و هرا ز گاهی اعلام وجود میکرد. به اصرار من قرار شد به خانه من برویم. همگی راهی عمارت شمس شدیم وارد عمارت که شدیم نگاهم به سمت خانه ام کشیده شد . خانه ای که پر از خاطرات من و کیان بود و حمید به حرمت خاطرات من ،قبول کرد جایی جز آن خانه ساکن شویم و همه وسایل آن خانه دست نخورده باقی ماند.بغض به گلویم چنگ انداخت ، نگاه از آنجا گرفتم. با چه عقلی فکر میکردم میتوانم آنجا بمانم وهمه را به آنجا دعوت کردم. _روهام؟ _جانم ؟ _میشه بریم خونه باباشون؟ ماشین را متوقف کرد .نگاه او و زهرا به سمت من کشیده شد. _چرا؟اتفاقی افتاده ؟ نگاهم را به زیر انداختم _من فکر میکردم بعد این همه مدت میتونم بدون فکر به کیان به اون خونه پا بزارم .ولی..... ولی.... نمیتونم.سختمه .خاطرات من هنوز تو اون خونه زنده است. نگاه ملتمسم را به روهام دوختم. _میشه بری به مامانشون بگی؟من واقعا خجالت میکشم عنوان کنم! _باشه چشم .الان میرم میگم.نگران نباش. نگاهم را به شیشه دوختم و اجازه دادم چند قطره ای اشک که اسیر پلکهایم شده بود، آزاد شود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم . آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم. هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود... از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت. - عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳 دستم رو گرفت واز در بیرون برد. - میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم : - وا! میخوای پیاده بری؟ 😕 دوباره دستم رو گرفت و کشید - مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒 چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ... - مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! 😩 من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم. مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا ! - تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ 😒 - زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ... - ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد! از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! 😐 - آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! 😑 - هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! 😊 تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم - غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! 😣 لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد - اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!☺ چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم . صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! 😒 نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود ! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید ! ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم . دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت... اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم 😔 تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم ! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay