📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_اول☔️ با صداے رعد و برق از
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نهم🌻
#پارت_دوم☔
سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےافتیم به غیر از من دو نفر دیگر هم انتخاب شده بودند براے رفتن به روستاهاے دور افتاده آسیب دیده از سیل..
بسته بیسکوییتے رو به رویم قرار میگیرد
-بفرما خواهر، یه وقت ضعف نکنے.
نگاهے به دختر ریزه میزه کنارم مےاندازم و بیسکوییتے برمیدارم
-ممنون عزیزم.
لبخند دندان نمایے میزند و میگوید
-من نورا هستم و شما؟!
-بنده راحیل هستم ۱۹ ساله از قشم.
خنده ریزےمیکند و میگوید
-یعنےانقدر ضایع بود بعدش میخوام سنتو بپرسم؟!
دستم را جلوےدهانم میگیرم و آرام میخندم
-بعله کاملا..
ابرویےبالا مےاندازد
-منم نورا موسوے هستم یه ماه دیگه ۱۹ کامل میکنم.
دختر دیگرے که انگار بزرگتر از ما بود و تا الان مشغول گوشے بود رو به ما کرد و گفت
-تنها تنها چے میگین..
نورا برمیگردد
-مراسم معارفه هست شما هم معرفے کن خودتو زود تند سریع..
دختر دستش را روے سینه اش میگذارد و میگوید
-منم سارا هستم ۲۱ سالمه متأهل هستم البته هنوز راهے خونه بخت نشدم..
دست چپش را بالا میگیرد و به حلقه ظریف در انگشتش اشاره میکند و میگوید
-یه سالے هست نامزدم..
لبخند پرمهرے میزنم و میگویم
-خوشبخت بشے سارا خانم.
لبخند دندان نمایے میزند و میگوید
-ممنون عزیزم.
خانم طالبے که جلوے ما نشسته بود برمیگردد و میگوید
-دخترا هرکدومتون میرین تو یه روستا، حالا اونجا آمار گرفته میشه اگه خانم حامله یا بچه یا کسے هست که مریضه تو اون روستا و اگه راهشون هنوز باز نشده باشه میرین اونجا نگاهے به کاغذ در دستانش مےاندازد و میگوید
-سوزا، شیب دراز و سلخ اینا وضع راهشون خرابه و هنوز که هنوز باز نشده و خونه ها همه تخریب شدن و طبق آمارگیرے بچه هاے کوچیک و خانوماے حامله بیشتر هستن و شما تا موقعے که راهشون باز بشه اونجا میمونین تا اگه بیمارے داشتن درحد آموزشے که دیدین کمکشون میکنین.
سرے به نشانه تایید تکان میدهیم.
خانم طالبے اومے میکند و میگوید
-فکر کنم راحیل میوفته سوزا ، نورا شیب دراز و سارا هم سلخ
خانم طالبے برمیگردد و من هندزفرے را به گوشے وصل میکنم
-باد میخورد به پرچمت
غم تو را نشان دهد
باد میخورد به پرچمت
طریقه بندگی من عوض شود
باد میخورد به پرچمت
مسیر زندگے من عوض شود
❄❄
با تکان هاے ماشین از خواب بیدار میشوم هوا گرفته است و نم نم باران به شیشه ماشین میخورد از پنجره به بیرون نگاه میکنم آب بالا آمده و چرخ ماشین زیر آب در حال حرکت باعث ایجاد موج میشود نورا تکیه به سارا داده و به خواب رفته و سارا همچنان مشغول گوشے....
با دست روے شانه خانم طالبے میزنم که در حال خواندن کتاب است برمیگردد
-جانم
صدایم را صاف میکنم
-کے میرسیم خانم طالبےجان؟!!
-یه ربع دیگه میرسیم سلخ سارا با تعدادے از وسایل و چند نفر از آقایون میرن اونجا بعدش شمارو میرسونیم و بعدش خانم موسوے رو.
سرےتکان میدهم و به صندلے تکیه میدهم و به آسمان ابرو در هم کشیده خیره میشوم در دل با آسمان صحبت میکنم
-چرا دلت گرفته؟!!
خوشبحالت وقتے دلت میگیره میتونے انقدر گریه کنے که یه عالمو آب ببره، اما من چے؟!
مطمئنم زخماے دل من بیشتر از زخماے توعه اما من فقط میتونم بغض کنم.
تک خنده تلخے میکنم
-تازه بعدشم میگن چرا صدات گرفته؟!! باید بگم سرماخوردم.
بعد از جا به جایے سارا و پخش لوازم دوباره راه مےافتیم کمےبعد به نزدیکے سوزا میرسیم آب تمام راه را گرفته و ماشین نمیتواند ادامه راه را برود کامیونے مےآید لوازم را پشت کامیون میگذاریم ، تا زانو در آب مےایستم و به زور سوار کامیون میشوم، از خانم طالبے و نورا خداحافظے میکنم و کامیون به راه مےافتد مینشینم و از میله میچسبم تا سر نخورم.
آقاے صالحے مےایستد و رو به من میگوید
-خانم سنایے اینجا همه خونه ها خراب شده
دو تا خونه سالم مونده که اونا هم آب داخلشون رفته و اهالےاونجا هم نمیتونن بمونن بخاطر همین رفتن بالا پشت بوم این دو تا خونه الانم که میبینین ، آب خیلے بالا اومده و فقط با کامیون و قایق میشه رفت و آمد کرد که اونم اینجا نیست این کامیون هم مواد غذایے آوورده بوده جمعیت اینجا هم حدودا هشتاد نود نفره و خانم هاے باردار و بچه زیاد هست اینجا ما هم بعد از پخش مواد میریم یدونه شما میمونید و آقاے جعفرے تا اگه مشکل بهداشتے جسمانے داشتن تا جایے که میتونید کمک کنید، اینجا هم چون دیگه ته قشم هست طول میکشه بیان و راه اینجارو باز کنن چون روستاهاےنزدیک شهردر اولویت هستن بخاطر همین تا راه باز بشه شما اینجا میمونین.
سرے به نشانه تایید تکان میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_اول☔️ اطراف را نگاه میکنم همه جا خراب شده و
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دهم🌻
#پارت_دوم☔️
باصداےهراسان عبدالجواد بیدار میشوم
-خاله راحیل خاله راحیل.
تند نیم خیز میشوم و با همان چشمان نیمه باز و صداےخش دار میگویم
-ها چیشده؟!!
آب دهانش را تند قورت میدهد و میگوید
-عباس اومده میگه خاله نسا داره میمیره.
روسرےام را تند درست میکنم و از اتاقک خارج میشوم و از پشت بام پایین را نگاه میکنم عباس همسر نسا تا کمر در آب است و مضطرب کمک میخواهد، هراسان میگویم
-چیشده؟!!
-خانم دکتر به دادم برس زنم داره میمیره، فکر کنم وقتشه.
کلافه میگویم
-اول من دکتر نیستم دوم مگه زنت تازه چهار ماهش نیست چےچیو وقتشه، آرامبخش خورده؟ قرصاشو خورده؟
دستانش را در هوا تکان میدهد
-آره خانم دکتر به والله خورده، از صبه هیچے نتونسته بخوره از درد به خودش پیچید پیچید الانم از حال رفته.
به داخل اتاقک میروم ، وسایل کوله ام را روے زمین خالے میکنم و فشار سنج و گوشے پزشکے و سرم و سرنگ را درونش میگذارم و بارانے به شکل سرهم را میپوشم و چکمه به پا میکنم، از اتاقک خارج میشوم، زنان روستا جلویم را میگیرند
-راحیل خانم آب خیلے زیاده غرق میشےخواهر.
زیپ بارانے را میبندم و کلاهش را به سر میکنم.
-نه یکم شنا بلدم عباس آقا هم هست طنابو میبنده دورش منم از طناب میچسبم.
آسیه بچه به بغل به سمتم مےآید
-پس مراقب باشید.
-چشم.
طناب را به سمت عباس مےاندازم
-آقا اینو ببند دورت من اومدم پایین از این بچسبم با شما بیام.
طناب را در هوا میگیرد و تند به دور خودش گره میزند، کش دور کلاه را میکشم و گره میزنم ، از پله هاے نردبان پایین میروم آب تا بالاےشکمم مےآید ، طناب را میگیرم و کوله را به سمت عباس میگیرم
-شما اینو بگیر خیس نشه.
راه مےافتیم خانه نزدیک بود و زود رسیدیم.
در این خانه فقط نسا بود و مادرش و عباس، نسا بیهوش روے رختخواب افتاده بود و مادرش کنارش ضجه میزد.
تند به سمتش میروم نبضش را میگیرم، میزد، رو به مادرش میکنم.
-حاج خانم چیزے نشده آروم باشید.
فشارسنج را از داخل کوله بیرون مےآورم و دور دستش میپیچم و فشارش را میگیرم، فشارش پایین بود تند لباسش را بالا میدهم و گوشے را روے شکمش میگردانم صداے قلب جنین را میشنوم قلبش مرتب میزند نفس راحتے میکشم و رو به عباس و مادر مضطراب نسا میگویم
-هیچے نشده یکم فشارش افتاده و بچه شیطونےکرده.
عباس نفس حبس شده در سینه اش را رها میکند و مادر نسا الهے شکرے میگوید.
سرم را بیرون مےآورم و پس از وصل کردن رو به حاج خانم میگویم
-حاج خانم کمک کنید برش گردونیم به سمت چپ تا فشارش یکم نرمال بشه.
پس از برگرداندن نسا برمیخیزم و بارانےام را درمےآورم جوراب هایم خیس شده کمے پاهایم را تکان میدهم و بیخیال کنار دیوار مینشینم
-دخترم دستت درد نکنه خدا خیرت بده، خیر از جوونیت ببینے.
لبخندےمیزنم و میگویم
-خواهش میکنم حاج خانوم وظیفمه.
آخرهاے سرم بود که نسا بهوش آمد مادرش تند بوسیدش
-خوبےمادر؟
نسا آرام سرےتکان میدهد کنارش زانو میزنم -خوبے نسا خانم؟
لبخندے میزنم و میگویم
-همرو نگران کردیا.
ابروانش بالا میرود
-شما همون خانم دکترےهستے که اومده روستا؟!!
-دکتر نیستم اما از طرف هلال احمر اومدم.
لبش را گاز میگیرد
-اےواےببخشید تو اینهمه آب بخاطر من اومدین اینجا.
چشمکےمیزنم و میگویم
-نه بابا یه آب تنے هم کردیم.
نگاهے به سرم میکنم تمام شده بود پنبه ای برمیدارم و روے دستش قرار میدهم و آنژیوکت را میکشم.
فشارش را دوباره میگیرم کمےپایین بود که اینهم براےزنان حامله عادے است.
وسایل را جمع میکنم و رو به نسا میگویم
-زیاد فعالیت نکن، روزے پنج دقیقه تو اتاق قدم بزن خوابیدنے به سمت چپ بخواب که فشارت پایین نیاد، اگه ضعف و حالت تهوع و سرگیجه و تشنگے داشتے بدون فشارت پایینه نمک زیاد مصرف کن همراه غذات بطوریکه طعمش نرمال باشه، نشستنے یه پاتو بنداز رو پاے دیگت، آب هم زیاد بخور.
سر تکان میدهد
-چشم.
برمیخیزم
-چون اونطرف افراد بیمار زیاد هست من باید برم اونطرف.
رو به عباس میکنم
-آقا عباس شما هم اگه میشه منو تا اونجا همراهےکنید.
عباس بلند میشود
-چشم.
سرهم خیسم را دوباره به تن میکنم و پس از خداحافظے خارج میشویم.
به قلم زینب قهرمانے🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_اول☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!!
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
-سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره.
همه به هم نگاه میکنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم
-من میرم.
عصبانے بودم و میخواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند.
با عصبانیت بیرون میروم و دمپایےهاے جلوے در را به پا میکنم پسرے که یاالله میگفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش میگفت
-علےپتوهارو بنداز بالا..
لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده.
-فرمایش..
برمیگردد و سر به زیر میگوید
-سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون.
-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم.
لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود
-از اهالے روستا نیستین!!
حدس میزدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت میگویم
-نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمیخوان میخوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمیزنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه..
نفسےمیگیرم و ادامه میدهم
-جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو میدن تا خانوادهها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست میگن ما گروه جهادے هستیم.
نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته.
کمےدلم میسوزد بد تخریبش کردم
، نفس عمیقےمیکشد و میگوید
-حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمیکنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے میکنن.
ابروانم را در هم کشیدم
-ممنون.
برمیگردد طرف کامیون
-علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست.
چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها.
سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت.
همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم:
-ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو.
همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا میکردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمیزند؟!!
نرگس به طرفم آمد
-خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟!
لبخند مصنوعےمیزنم
-نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن.
بغضش را قورت میدهد و میخندد با مهربانےمیگویم
-پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!!
تند سرے به نشانه تایید تکان میدهد.
به قلم زینب قهرمانے🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم #پارت_اول☔️ زینب را به آغوش میڪشم -جیگرطلا.. می
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
-بمونه برا خودت ویار میکنے.
ابروانش را در هم میکشد
-واے نه نمیدونم چرا از ترشے بدم میآد.
دستم را جلوے دهانم میگیرم و میخندم از کنار سر عباس میبینم که آقاےموسوے از نردبان پیاده میشود و به سمت ماشین میرود پس از خداحافظے و گرفتن شیشه ترشے به سمت ماشین میروم که نورا پیاده میشود و با شتاب به سمت آقاے موسوے میرود و خود را در آغوشش جا میکند چشمانم از حدقه بیرون میزند ابروان را درهم میکشم و زیرلب زمزمه میڪنم
-چه معنےمیده جلو اینهمه آدم بپره بغل یه پسر.
به سمتشان میروم و بدون اینکه نگاهشان کنم میگویم
-خیلےممنون آقاےموسوے لطف کردید، بدید بزارمشون صندوق.
سرےتکان میدهد معلوم نیست به ناکجاآباد خیره شده که میگویدـ
-نیازےنیست خودمم کولمو میخوام بزارم صندوق وسایل شمارو هم میزارم.
شانه اے بالا مےاندازم
-هرجور راحتید بازم ممنون.
سوار ماشین میشوم و نورا همچنان درحال صحبت با آقاے موسوے است، حس کنجکاویم شاخک هایم را به حرکت درآورده و گوشهایم را هم تیز.
-کےبرگشتے؟!
-یه هفته اےمیشه.
-از اونجا مستقیم اومدےاینجا؟!!
-نه یه سر رفتم خونه وسایلمو گذاشتم اومدم اینجا.
-خونه بهم ریخته بود؟!بیچاره مامان با اون کمرش وسایلو چطور میخواست جا به جا کنه بهش گفتما میخواے بمونم تو واجب ترے، گفت نه از شانس ما همینکه پامونو گذاشتیم قشم سیل اومد.
محمد میخندد
-خانم غرغرو باز موتورت روشن شدا، بابا سیله دیگه پیش میآد، مامانم تنها نبود دوستشو عروسش کمک کردن یکم جم و جور شده بود.
-خداروشکر، تو هم با ما میاے؟
-آره فردا عصرے اعزامم ماشینم نیست که بیاد سمت قشم دیگه با مسئولتون صحبت کردم اجازه داد منم با شما بیام.
-اعزام؟! مگه تازه نیومدے؟!
-قرار نبود حالا حالا ها بیام بهزور فرستادنم اینور.
صداے نورا بغض دار میشود
-شورشو درآووردے میرے دوماه به دوماه نمیآے، مگه منو مامان بغیر تو کیو داریم؟! همیشه نگرانیات برا ما میمونه.
محمد میخواهد حرف بزند که صداےقدم هاے نورا نزدیک میشود از پنجره فاصله میگیرم که در باز میشود.
نورا سوار میشود و سرش را به پنجره تکیه میدهد، و من در حس کنجکاویم که نورا و محمد با هم چه ارتباطے دارند غوطه ور میشوم، احتمال خواهر برادر بودنشان بیشتر است، در دل زمزمه میکنم.
-اوم شایدم نامزدن.
محمد هم سوار میشود و رو به جمع میگوید
-ببخشید معطل شدین.
آقاےصالحے لبخندے میزند
-نفرمایین سید.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
روےکابینت مینشینم و پاهایم را تاب میدهم مادر چشمهایش را برایم درشت میکند و من بیتوجه گوشم را به گوشےمیچسبانم.
صداےزنعمو ناهید در گوشےپیچیده با سوز عجیبےمیگفت
-الهےفداش بشم بچم بعد اینکه شما رفتین خیلےخوشحال بود میگفت بلاخره بعد چندسال با راحیل محرم میشم که این سیل بےپدرمادر اومد زد تو ذوق بچم.
مامان نفس حبس شده اش را بیرون میدهد
-ان شاالله شریکشو پیدا میکنه بدهےهاشو میده همه چے درست میشه...
بعد میخندد و میگوید
-به مصطفےبگو خیالت راحت راحیل فرار نمیکنه برا خودته.
اخمهایم درهم میشود و از روےکابینت پایین میپرم و گاز محکم دیگری به سیبم میزنم و جزوه به دست روےمبل لم میدهم و مثلا جزوه را میخوانم اما گوشم پیش مادر است.
تلفن را قطع میکند و به کابینت تکیه میدهد، آرام میگوید
-بیچاره مصطفے!!
همانطورکه چشمانم را به صفحات داده بودم گفتم
-چرا؟!!
-انبار رمچاهش پر وسیله بوده حدود سیصد چهارصد میلیون ، آب همشو سوزونده بیمه هم نبوده.
ابروانم بالا میپرد و در دل میگویم
-مگه وسایل قاچاق رو هم بیمه میکنن.
مادر همانطورکه به سمت آشپزخانه میرفت ادامه داد
-بعد به موعد چکهاشم کم مونده شریکشم دوبےالان رفته دوبےببینه میتونه جور کنه یا نه.
مادر منتظر نگاهم میکند، شانه بالا مےاندازم
-چیکار کنم؟!!
سرےبه نشانه تاسف تکان میدهد
-انگار نه انگار پاشو یه زنگ بزن بهش دلگرمےبده.
بلند میشوم و به سمت اتاق حرکت میکنم و میگویم
-مگه من بخاریام که گرما بدم.
منتظر غرغرهاےمادر نمیشوم و در اتاق را باز میکنم، روےصندلےمینشینم و با نورا تماس میگیرم به بوق دوم نرسیده برمیدارد.
-الوسلام
-سلام نورا خانم چخبر.
-هیچےسلامتے، شما چخبر
-منم هیچے والا امشب هیئت هست میآے؟!
من و منےمیکند و میگوید
-والا محمد تو یه هیت خادم موقته قراره بریم اونجا شرمنده.
اخم هایم درهم میشود
-آهان باشه عزیزم دشمنت شرمنده ان شاالله دفعه بعد، به خاله زهرا سلام برسون.
-سلامت باشےگلم تو هم به مامان و حاج آقا سلام برسون.
پس از قطع تماس با لب و لوچه آویزان به صندلےتکیه میدهم و گوشے را روے میز میچرخانم یاد الناز مےافتم زود شمارهاش را میگیرم بعد از چندبوق برمیدارد
-الو جونم
خنده اےمیکنم و میگویم
-سلام جونت سلامت، چخبر؟!!
-سلامتیت تو چخبر؟
-خبراےخوب خوب.
-چےمثلا..
-اینکه انبار مصطفےرو سیل برده و همه وسیله هاش سوخته و چکهاش داره برگشت میخوره و خودش رفته دبے..
میخندد و بین خنده میگوید
-عروس بدقدم نابودش کردے.
میخندم و میگویم
-چےچیو بدقدم این نشونه ها اینه خدا بشدت منو دوست داره.
-اونوقت چرا؟!!چون شوور آیندت داره ورشکست میشه؟!
میخندم و میگویم
-ورشکست که بشه یعنےخدا هزاربرابر بیشتر دوسم داره ولےنه حالا یکےدو هفته اےبله برون عقب میافته..
-الان خوشحالے؟!!
-ناراحت باشم؟!!
میخندد و میگوید
-آره تو باید الان زار بزنےسیاه بخت شدےبدبخت.
با تمسخر میگویم
-ان شاالله که همه چکهاشو پاس میکنه، اینارو ولکن شب میآےهیئت؟!!
آهےمیکشد و میگوید
-بنظرت مامان باباےمن میان هیئت که منم بیارن یا بنظرت ماشین رو میدن بیام هیئت؟!!
-خب من میام دنبالت.
-مگه ماشین دستته؟!!
-آره دیگه شب بابا میاد جایےنمیره که.
-باش پس بیا دنبالم.
-چشم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_چهاردهم🌻 #پارت_اول☔️ مادر در را باز میکند و وارد میشود
🌸🍃☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_چهاردهم
#پارت_دوم
-صلواتےبرمحمدوآل محمد...
زیرلب صلواتےمیفرستم و کتاب دعایم را میبندم و داخل کیفم میگذارم سخنران شروع به سخنرانےمیکند که مینا رو به رویم مینشیند و سلام میکند رو به الناز میگوید
-سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟
الناز لبخندےمیزند و میگوید
-خیلےممنون سلامتے.
-شکر.
رو به من میکند
-کتاب رو آووردے.
تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه میکنم و چیزےنمیگویم.
چشمانش را در کاسه میچرخاند و میگوید
-باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟
ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت میشود
-راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم.
کمےفکر میکنم
-عا فهمیدم اونروز داشتیم میرفتیم رمچاه تو ماشین داشتم میخوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمیدم.
مینا سرش را بالا مےاندازد
-ما الان داریم میریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه.
-عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده.
-از اینجا رد میشدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم.
سویچ را از کیفم برمیدارم و میگویم
-باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان میرم میآرمش.
ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که میرفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم
اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمیکردم لرزشش را پنهان کنم گفتم
-ببخشید با خانم نسبتےدارید؟
نیم نگاهےمیکند و میگوید
-مربوط نیست.
جلوتر میروم
-اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم میشے؟!!
-زیادےحرف میزنے...
-راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم.
موتور را خاموش میکند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید
-انگارےزبون خوش حالیت نمیشه.
چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند میشود
-امیر نکن.
زنجیر را تاب میدهد که پیش قدمےمیکنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد میکنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ میکشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین میگیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه میدویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشمهایم تار میدید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه میکنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت
-واےاز پیشونیت داره خون میاد...
صداےهق هقش بالا میرود
-همش تقصیر من بود.
آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید
-آقا تروخدا کمک کنید الان از حال میره پیشونیش شکسته...
صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد
-خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!!
چشمانم سیاهےمیرفت میبندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان میدهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد
-حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان.
صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز میکنم که تازه متوجه میشوم محمد پسرِخاله زهرا است.
آرام زمزمه میکنم
-من حالم خوبه فقط....
دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون میکشم و به سمت حسین میگیرم
-این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️
🍃🌻☔️🌸
🌸☔️🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_پانزدهم
#پارت_دوم
زنعمو لبخند میزند و میگوید :
-قربون دستت عزیزم.
بلند میشود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج میشوند به دیوار تکیه میدهم و رو به الهه میگویم
-چخبر درسا خوب پیش میره؟!
لبخند مصنوعی میزند
-خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه.
-منم بیخبر از عالم و آدمم.
مصنوعی میخندد و سرش را بلند میکند نمیدانم اما احساس میکنم چشمان عسلیاش بدجنس میشود
-ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد.
خیار در دهانم تلخ میشود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمیگویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار میکوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بیتفاوت باشم.
دست سالمم را تکیه گاه زمین میکنم و بلند میشوم و رو به الهه میگویم
-دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد.
دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج میشوم.
شام را که میخوریم مشغول جمع کردن سفره میشوم که زنعمو دست روی شانه ام میگذارد و میگوید
-بشین ببینم با این سرت و بازوت.
لبخند دندان نمایی میزنم، محکم گونه اش را بوس میکنم و میگویم
-فدات شم من.
میخندد و میگوید
-کم زبون بریز.
میخواهم روی
مبل بنشینم که صدای آیفون بلند میشود، به سمت آیفون میروم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود
-سلام خاله جان تشریف بیارید داخل.
دکمه را میزنم و بلند میگویم
-مامان خاله زهرا اینا اومدن.
به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد میشوند
به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند
-خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی.
-سلام خوبم خاله جون فدای شما.
گونه ام را میبوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم
-چطوری سوپرمن؟!
لبخندی میزنم و میگویم
-سلام خوبم.
کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید
-حیف کمپوتا تو که از من سالم تری.
میان خنده پوزخندی به تمسخر میزنم و میگویم
-من همه دردامو تو دلم نگه میدارم.
پس گردنی نثارم میکند و به سمت مبل میرود کنارش مینشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی میکند و کنار زنعمو میایستد و با فردی داخل گوشی صحبت میکند
-سلام مصطفی جان خوبی؟
پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت میکنند، با نورا صحبت میکنم اما گوشم پیش زنعمو است.
-نه خوبه چیزیش نشده.
زنعمو سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید
-باشه.
به سمتم میآید و با لبخند میگوید
-راحیل جان مصطفی میخواد باهات صحبت کنه.
همه سکوت میکنند نگاهی به جمع میکنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم میکنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم میکند.
با تعجب میگویم
-برا چی؟!
لبخند زنعمو روی لبانش خشک میشود اما دوباره لبخند تصنعی میزند
-میخواد حالتو بپرسه.
گوشی را از دستش میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم چهره مصطفی را میبینم
-سلام پسرعمو.
-سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟!
زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی میزنم
-سرم خورده به جدول چیزی نیست.
دستی به صورتش میکشد و با حرص میگوید
-راحیل چرا عذابم میدی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه.
لب و لوچهام آویزان میشود و میگویم
-آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام میرسونن.
نفسش را محکم بیرون میدهد
-باشه آخر شب بهت زنگ میزنم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صدای مینا درون گوشی میپیچد
-سلام خواب بودی؟!
دستی روی صورتم میکشم
-آره خواب بودم ساعت چنده؟!
-ساعت یازدهه.
-اوه چقدر خوابیدم.
-چیشده؟تو برنداشتی زنگ زدم خونتون مامانت اوکی نبود؟!
-پوف چی بگم بازم مصطفی.
-چیشده مگه؟!
-بابا میگه برداریم فردا عقد کنیم بچه کم داره.
-راحیل چرا نمیگی مصطفی رو نمیخوای؟!
-دیروز به مامانم گفتم یه قشقرقی به پا کرد.
به عکس تالار در صفحه لپ تاپ خیره شدهام، مصطفی صحبت میکند اما من حواسم پی سرنوشت نامعلومم است سردرگمم، سردرگم بین تصمیمات دیگران برای زندگیام، راحیل جسور، این روزها عجیب گوشه گیر شده، شاید نبود محسن گوشه گیرم کرده.
یکهو دلم عجیب برای آن سنگ قبر سفید رنگ شفاف پر کشید، درست است آن سنگ سیقلی شده آغوش گرم محسن را برایم جبران نمیکند، اما سرمایش میتواند خنکایےباشد بر قلبم، قلب پر التهاب و ناآرامم.
با صدای مصطفی به خودم آمدم.
-بله؟!!
به صندلی تکیه میدهد و دست به سینه نگاهم میکند
-یه ساعته دارم صحبت میکنم تازه میگی بله؟!!
نفس عمیقی میکشم و میگویم
-اوم ببخشید، چی میگفتی؟!
گوشه لبش را به دندان میگیرد و به لپ تاپ اشاره میکند و میگوید
-این تالار خوبه بنظرت؟!!
نگاهی به مانیتور لپ تاپ میکنم، تالاری مجلل و پر زرق و برق، ابرویم را بالا می اندازم و میکنم میگویم
-خوبیش که خوبه اما خب خیلی زرق و برق داره.
خیره چشمانم میشود و کمی نزدیکم میشود و میگوید
-شما که تا بله بگی منو کشتی باید دنیا رو به پات بریزم این تالار که چیزی نیست.
گرمم میشود، احساس میکنم خون زیر گونه ام رفته و کم مانده که رگ لپهایم بترکد، بلند میشوم و به سمت پنجره میروم.
با اخمهای درهم برمیگردم و میگویم
-اما من با اینهمه ریخت و پاش موافق نیستم.
بلند میخندد و میگوید
-چه زودم سرخ میشه، حالا چرا اخمات تو همه؟!! اصلا هرجا شما بگی، مزارشهدا خوبه؟!!
دوباره میخندد، عصبانی میشوم از تمسخرش آرام میگویم
-خونه خوبه.
از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم، خیار و گوجه و کاهو را میشویم تا سالاد درست کنم.
امشب عموها و خاله ریحانه آمدهاند تا برنامه عقد منو مصطفی را برای بعد صفر بریزند.
کف آشپزخانه مینشینم و قطره اشکی که روی گونهام چکیده بود را پاک میکنم، این روزها ناخودآگاه اشکم سرازیر میشود و از این حالت ضعیف بودن بدم میآید.
الهه وارد آشپزخانه میشود و روبه رویم مینشیند، لبخندی میزنم و مشغول خورد کردن کاهو میشوم، پس از کمی تعلل الهه شروع به صحبت میکند.
-ببین راحیل من، من دلم پیش مصطفی گیره..
باتعجب نگاهش میکنم انتظار نداشتم به این صراحت بگوید، بغض گلویش، مانع صحبت کردنش میشود نفسی میگیرد و ادامه میدهد
-دوستش دارم، دلم میخواد بشینم و ساعتها به چشمهای آبیش نگاه کنم، وقتی میبینم انقدر به تو محبت میکنه آتیش میگیرم، میدونم تو هیچ احساسی به مصطفی نداری.
سرش را کج میکند و قطره اشکش بلاخره روی گونه اش میچکد
-بگو که نمیخوایش، مصطفی با تو خوشبخت نمیشه...
❌کپی ممنوعه❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفدهم🌻 #پارت_اول☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزار
🍃☔️🌻
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم زنگ میخورد دوباره بیرون میکشمش
-جانم.
صدای مادر درون گوشی میپیچد
-جونت بی بلا مامان جان نمیای خونه؟
به ساعت مچی مشکی رنگم نگاه میکنم ساعت ۱۰ شب است.
-چرا یکم دیگه میام.
-باشه زودتر بیا.
-چشم کاری نداری؟
-نه عزیزم خدانگهدارت.به سمت خانم طاهری میروم در حال صحبت با یکی از خدام است، روی شانه اش میزنم برمیگردد و با لبخند مهربانی میگوید
-جانم.
دستی به روسری ام میکشم
-خانم طاهری جان من دیگه برم؟! دیروقته مامان نگران میشه.
سری تکان میدهد، میخواهد چیزی بگوید که نورا و خاله زهرا به سمتمان می آیند، سلام میکنیم، خاله زهرا دستی به چادرش میکشد و میگوید
-مامان اینا اومدن؟!
سری بالا می اندازم و میگویم
-نه نیومدن.
-پس با کی اومدی؟!
لبانم را تر میکنم و میگویم
-با آژانس.
سری تکان میدهد و میگوید
-اگه کسی نمیاد دنبالت بیا با ما بریم.
لبخندی میزنم و میگویم
-نه مزاحم نمیشم.
نورا دخالت میکند
-چه مزاحمتی خونتون کنار ماست دیگه ماشینم جا داره.
میخواهم مخالفت کنم که نورا دستم را میکشد و پس از خداحافظی با خانم طاهری راه می افتد.
جلوی در که میرسیم محمد به دیوار تکیه داده و با موبایل صحبت میکرد، متوجه امان که میشود به
سمتمان می آید و سلام میکند سپس رو به نورا میگوید
-من برم ماشینو بیارم.
نورا سری تکان میدهد و رو به من میگوید
-میدونستی بعد محرم صفر میخوان از هیئت خادمین رو ببرن راهیان نور؟!
با تعجب میگویم
-نه نگفتن که!!
سر تکان میدهد و میگوید
-آره نگفتن اما محمد اینا دارن کاراشو انجام میدن.
لب و لوچه ام آویزان میشود
-منکه نمیتونم بیام.
اخم هایش درهم میشود
-چرا؟!
شانه بالا می اندازم و میگویم
-به دلایلی.
پراید مشکی رنگ خاله زهرا که حال محمد راننده اش بود جلوی پایمان ترمز میکند، نورا سوار میشود و من هم میخواهم سوار شوم که BMV سفید رنگی پشت ماشین محمد ترمز میکند و سه بوق پشت سرهم میزند، نیم نگاهی به ماشین می اندازم.
با دیدن فرد داخل ماشین چشمانم گرد میشود مصطفی با نیش باز چشمکی میزند.
حرصی میشوم و رو به نورا و خاله زهرا میگویم
-ببخشید یه لحظه.
تند به سمت ماشین مصطفی حرکت میکنم، پنجره را پایین می کشد و می گوید
-سلام جون دلم.
اخم هایم درهم می شود، دست روی دهانش میگذارد و با خنده میگوید
-اوه او
ه ببخشید.
باخشم میگویم
-اینجا چیکار میکنی؟!
ابروهایش را بالا می اندازد
-اومدم دنبال نامزدم.
لبانم دوباره گیر دندان هایم می افتند و تند تند پوست لب هایم را با دندان میکنم
-اولا فعلا محرم نشدیم دوما مگه من گفتم بیای دنبالم؟!
میخواهد دوباره چرت و پرت پشت سر هم قطار کند که دستم را به نشانه صبر کردن نگه میدارم و خیلی تند میگویم
-من وقت ندارم و الان خاله زهرا اینا منتظر من هستن، تو هم از این به بعد قبل اینکه بخوای کاری کنی خبر بده.
به سمت ماشین راه می افتم که مصطفی پیاده میشود و صدایم میکند
-راحیل.
همیشه بدم می آمد کسی نامم را بلند میان دیگران صدا کند، چشمانم را محکم میبندم و برمیگردم
-دیگه چیه؟!
بیتوجه به من به سمت ماشین محمد میرود و چند تقه به شیشه طرف راننده میزند پا تند میکنم به سمتش، با محمد سلام علیکی میکند و رو به خاله میگوید
-سلام حالتون خوبه؟! من پسرعموی راحیل هستم من میبرمش شما دیگه تو زحمت نیوفتین.
خاله زهرا لبخندی میزند و میگوید
-سلام پسرم، زحمت چیه همسایشون هستیم..
نگاهی به من میکند و ادامه میدهد
-اما هرجور خود راحیل جان راحته.
راحت؟! مصطفی و آرامش در فرهنگ لغاتم دو کلمه متضاد بودند اما لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-خیلی ممنون خاله جان شما لطف داری، ان شاالله شبای دیگه مزاحمتون میشم.
با مهربانی سر تکان میدهد و میگوید
-مراحمی خوشگلم، به مامان اینا سلام برسون.
پس از خداحافظی آنها راه می افتند و ما به سمت ماشین مصطفی میرویم، هرچه کردم گره اخم هایم باز نمیشد، ترجیح میدهم سر به پنجره بگذارم و شهر را تماشا کنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم☔️ #پارت_اول🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قط
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی با گل های ریز آبی را از روی صندلی برمیدارم و روی سرم مرتب میکنم.
از اتاق خارج میشوم، حدودا همه آمدهاند مادر ناراحت و کلافه است، جای محسن عجیب در مراسم امسال خالی است.
سوگل دندانش درد میکند و از آغوش محمدعلی جدا نمیشود، متین و مصطفی رفتند دستگاه اجاره کنند و کسی بالای سر دیگ های حلیم نیست.
مادر هرکار که میکند با بغض میگوید
-اگه الان محسن بود...
راست هم میگفت جای محسن همیشه خالی بود، کسی نبود که به دیس حلوا ها ناخنک بزند، کسی نبود کنار دیگ حلیم بایستد و به همه بگوید
-منم دعا کنیدا.
محسن نبود، محسن نبود و باز هم محسن نبود.
در را باز میکنم و پله هارا بالا میروم، کفگیر بزرگ را برمیدارم و حلیم را هم میزنم.
کمی بعد مداح می آید و میخواند شب تاسوعا بود و در خانه ما طبق نذر هرساله مراسمی هرچند کوچک اما به عشق علمدار کربلا برگذار شده بود و سه دیگ حلیم بالای پشت بام بار گذاشته شده بود.
مداح میخواند و دل مارا راهی علقمه میکرد، بین خیام اباعبدالله.
پس از اینکه یک دل سیر با ابوالفضل علمدار عقده دل وا کردم و از دستان مشکل گشایش باز کردن گره مشکلم را خواستم، اتمام حجت کردم یا مصطفی را آدم کند یا راه منو مصطفی را از هم سوا کند.
راهی پشت بام میشوم، مصطفی و محمد و متین سر دیگ های حلیم ایستاده اند، سر به زیر میگیرم و میگویم.
-پسرخاله اگه حلیم جا افتاده شروع کنیم بکشیم، مهمونا کم کم میرن.
متین به محمد و مصطفی نگاه میکند
-والا من نمیدونم آقا محمد جاافتاده؟!
محمد سری تکان میدهد و میگوید
-آره دیگه کم کم بکشیم.
چادرم را جمع میکنم و میگویم
-پس من برم یکبار مصرفارو بیارم.
متین هم راه میافتد
-میام کمکت.
باهم راه میافتیم و به سمت انباری در همکف میرویم، در را باز میکنم و دو نایلون به متین میدهم و نایلون دیگر را خودم برمیدارم.
از انبار که خارج شدیم گوشی متین زنگ خورد، آرام راه افتادم که متین صدایم زد ، با استرس و عجله گفت
-راحیل رفیقم تصادف کرده من باید برم.
سری تکان میدهم و میگویم
-باشه به سلامت.
با مشقت هر سه نایلون را به دست میگیرم پله ها را طی میکنم نصف پله ها را رفته بودم که میایستم و نفسی میگیرم دوباره نایلون ها را به دست میگیرم و راه میافتم که محمد میرسد سرش پایین است وقتی متوجه میشود همه نایلون ها را خودم برداشتم کمی نزدیک میشود و میگوید
-خانم سنایی بدین من میبرم.
لب تر میکنم و بسته ها را به سمتش میگیرم
-خیلی ممنون.
کمی مبهوت میشود از اینکه بدون تعارف هر سه بسته را به سمتش گرفتم، منتظرش نمیشوم و پله ها را دو تا یکی طی میکنم.
وقتی محمد میرسد سه نفره شروع میکنیم به ریختن حلیم درون یکبارمصرف، محمد میریخت و مصطفی روی زمین میگذاشت و من با کمک کش نایلون را برای حلیم سرپوش میکردم، کمی که گذشت روبه رویم پر از کاسه حلیم بود، مصطفی که درماندگیام را میبیند میخندد و میگوید
-دخترعمو انگار عقب موندی و کمک لازمی.
کلافه شانه ای بالا میاندازم و چیزی نمیگویم.
مصطفی هم کنارم با فاصله مینشید و رو به محمد میگوید
-داداش شما حلیم بریز من تند تند کمک راحیل بدم اینارو تموم کنه.
توجهی به عکس العمل محمد نمیکنم و سر به زیر کارم را انجام میدهم، میخواهم چند کش از بین انبوه کش ها سوا کنم که همزمان مصطفی هم برای برداشتن کش دست دراز میکند و ناخواسته دست مصطفی روی دست ظریفم قرار میگیرد، تند دستم را میکشم اما دست بزرگ مصطفی قفلی به دستم شده.
بغض گلویم را میگیرد و تمام بدنم عرق میکند از خجالت نمیتوانم سرم را بلند کنم، دستم را میکشم اما مصطفی همچنان ولکنم نیست.
خجالت میکشم جلوی محمد چیزی بگویم، سرم را بلند میکنم و مضطرب محمد را نگاه میکنم که حواسش به ما نیست و در حال پر کردن یکبار مصرف حلیم است، برمیگردد تا یکبار مصرف را روی میز بگذارد که با دیدن دستان گره خورده ما با تعجب کمی مکث میکند و سپس با دیدن صورت قرمز من سر به زیر میشود و تند رو به مصطفی میگوید
-داداش بگیر حلیم رو دستم سوخت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمیدارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم میروم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمیدارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بیپاسخ داشتم، وقتی گوشیام را چک میکنم متوجه میشوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شمارهای ناشناس.
بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره میخوابم.
❄️❄️❄️
-راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟!
با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم
-جانم.
مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم میدهد
-چرا خونین؟!
دوباره میخوابم و با صدایی ضعیف میگویم
-خون دماغ شده بودم.
مادر تکانم میدهد
-چرا مگه دماغت خورد به جایی؟!
کلافه میگویم
-مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم.
مادر چیزی نمیگوید و از اتاق خارج میشود، کم کم چشمانم گرم میشود که با صدای زنگ موبایل بیدار میشوم
-بله؟!
صدای حرصی نورا درون گوشی میپیچد
-بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟!
کلافه میگویم
-نورا اول صبحی چی میگی؟!
-الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟!
-من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟!
-همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد.
مینشینم و میگویم
-واضح بگو چته؟!
-محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که میبینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده.
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم
-دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار.
ایشی میکند و میگوید
-عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم.
یاد آن شماره ناشناسی میافتم که سی بار تماس گرفته بود
-پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟
-نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود.
کمی فکر میکنم و میگویم
-اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود.
-عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم.
بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد میشوم و لمسش میکنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش میکنم، گوشی را خاموش میکنم و میخواهم برخیزم که ندای درونم داد میزند
-برا چی سیوش کردی؟
بیخیال زمزمه میکنم
-شاید یه جایی نیازم شد
باز هم آن صدای درونم جنب و جوش میکند و میگوید
-چه نیازی مگه محمد کیته؟
قلبم خود را به سینه میکوبد و سوال ندای درونم را بیجواب میگذارم و بلند میشوم.
بهقلمزینبقهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_اول☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_دوم☔️
پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شماره دیگری را میگیرم، نور امیدی در دلم روشن میشود بوق میخورد.
-به اون داداش نفهم الاغت بگو ریاحی مثل مرادی نیست که هر گوهی خورد دست رو دست بزاره.
بوق های آخر امیدم را ناامید میکند و آن دو دیوانه وار نعره میزنند.
-الو...
با شنیدن صدای پشت خط جان میگیرم و با صدای لرزان و یواش التماس میکنم
-تروخدا کمکم کنید، تروخدا.
صدای پر اضطراب فرد پشت خط درون گوشم میپیچد
-راحیل خانم چیشده؟چرا اینطوری حرف میزنین؟!
با شنیدن صدای محمد اشک هایم راه باز میکنند و هق هق گریه امانم نمیدهم
-آقاسید نمیدونم اینا کین تروخدا بیاین اینجا تروخدا محمدعلی دردسترس نیست.
-باشه باشه فقط شما آروم باشید و لوکیشن بفرستید، تماس رو هم قطع نکنید.
ضربه ای دیگر به بدنه ماشین وارد میشود که جنینوار در خود جمع میشوم، لوکیشن را میفرستم و گوش به نعره هایشان میسپارم و مانند بید بین طوفان میلرزم.
-به سنایی عوضی بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه
عربده ای میکشد و صدای فرو ریختن شیشه ماشین جیغم را بلند میکند، دستم را روی سر میگیرم و صدای جیغم گوش فلک را کر میکند و تمام شیشه ها روی سرم آوار میشود آنقدر ترسیده ام که سوزش دستانم را حس نمیکنم.
برای لحظهای سکوت همهجا را فرا میگیرد و فقط صدای هق هق من آرامش ساختگی این اوتوبان را برهم میزند.
-به داداش کثافتت بگو دفعه بعد دیگه همینطوری نمیزارم خوشگل و ترتمیز بری خونه، کمش چندتا خط و خال میندازم روت.
آنها میروند و من از ترس مانند پرنده ای بی سرپناه میلرزم، چند دقیقهای نمیگذرد که متوجه ترمز ماشینی کنار ماشینم میشوم.
نفس در سینه ام حبس میکنم و آرام اشک میریزم، صدای نزدیک شدن قدم هایی به ماشین لرزش دستان روی سرم را زیاد میکند.
نگاهش را احساس میکنم، سر که بلند میکنم با دو جفت چشم مشکی رنگ رو به رو میشوم با همان کلاهی که همیشه بر سر دارد، کلاه بافت سفید رنگ، با دیدن چهره یک آشنا بعد از آن خون آشام ها بغضم میشکند و گریهام را از سر میگیرم.
چند ضربه به در میزند
-راحیل خانم محمدم پسر خاله زهرا، در رو باز کنید.
دستان زخمی و لرزانم توان حرکت نداشت با ضرب و زور در را باز میکنم و پیاده میشوم.
همانجا کنار جاده زمین میخورم و عق میزنم، هرچه عق میزنم معدهام خالیاست.
محمد با جعبه دستمال کاغذی و بطری آبی نزدیکم میشود.
سرش پایین است و من همچنان گریه میکنم.
-دستتون زخمیه ازش خون میآد.
تند تند چند دستمال تا میکند و سمتم میگیرد
-این رو بزارید رو زخمتون.
سپس با دندان چسب میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو فعلا بزنید تا به یه درمانگاه برسیم.
پس از بستن دست هایم بطری آب را به سمتم میگیرد
-بفرمایین.
آب بطری را با ولع میخورم، نیم نگاهی به صورتم میکند و باز هم سر به زیر میگیرد و دستمالی به سمتم میگیرد
-کنار ابروتون زخم شده اینو بگیرید روش.
با دست های لرزانم دستمال را روی ابرویم میگیرم، بلند میشود
-راحیل خانم شما بفرمایید داخل ماشین من بشینید تا من ماشینتون رو بوکسل کنم.
آرام به سمت پراید مشکی رنگ خاله زهرا حرکت میکنم و روی صندلی مینشینم، اشک هایم همچنان روی گونه هایم روان است هرچه میخواهم بغضم را کنترل کنم نمیشود.
محمد که سوار میشود تازه متوجه میشوم به اشتباه روی صندلی جلو نشستهام و حال عوض کردن جایم را ندارم.
کمی جمعتر مینشینم و خود را به شیشه پنجره میچسبانم.
کمی حرکت کرده ایم که دوباره میایستد، با تعجب میگویم
-چرا وایسادین؟!
بیصدا چسب را از روی داشبورد برمیدارد و دو تکه میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو بزنید به دستمال کاغذی تا روی پیشونیتون وایسه اینطوری دستتون اذیت میشه.
برای چندمین بار دماغم را بالا میکشم و کاری که گفته را انجام میدهم
-ممنون.
دوباره راه میافتد.
به درمانگاهی میرسیم، بدون اینکه نگاهم کند میگوید
-زخمتون نیاز به پانسمان داره، بعد اینکه پانسمان شد میریم کلانتری.
با همان صدای خش دار میگویم
-نه بریم خونمون.
-آخه زخمتون...
نمیگذارم حرفش تمام شود و با بغض میگویم
-زخمم خوبه فقط منو ببرید خونمون.
پس از مکثی کوتاه استارت میزند و راه میافتد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_اول☔️ جلوی درمان ترمز میکند از ماشین
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_دوم☔️
لبانم را تر میکنم و با تعجب به مادر الناز نگاه میکنم با چشمانی ریز شده نگاهم میکند و ادامه میدهد
-دیگه دور و بر الناز نبینمت.
الناز با حرص و عصبانیت داد میزند
-مامان...
بغضم را با آب دهان فرو میدهم و میگویم
-خانم محتشم اگه خطایی از من سر زده ازتون معذرت میخوام.
کیفم را از روی میز برمیدارم و پس از خداحافظی از اتاق خارج میشوم، الناز پشت سرم میدود
-راحیل، راحیل وایسا..
میایستم و برمیگردم وقتی به من میرسد بغلش میکنم
-مامانت الان عصبیه من ناراحت نشدم خودتو اذیت نکن.
بوسه ای به گونهام میزند و میگوید
-خیلی دوست دارم.
چشمکی میزنم و میگویم
-من بیشتر.
دستی تکان میدهم و راه میافتم.
بی هدف با پای پیاده و بی مقصد فقط راه میروم، مادر الناز مرا باعث تغییر و تحول الناز میدانست و هرازگاهی نیشش را در قلبم فرو میکرد، اما اینبار که الناز تصمیم به پوشیدن چادر داشت، مادرش به صراحت گفت که از الناز دور شوم.
موبایلم زنگ میخورد دستم را به زیر چادرم میبرم و از داخل جیبم موبایل را خارج میکنم، شماره و اسم خانم طاهری روی صفحه گوشی نمایان بود.
جواب میدهم
-الو سلام خانم طاهری جان.
-سلام عزیزدلم چخبر حالت چطوره؟!
-هیچی سلامتی، شما چخبر.
لبخندش را از پشت تلفن حس میکنم
-خبر که باید بگم شهدا ویژه دعوتت کردن.
ابروهایم بالا میپرد
-میشه واضح تر بگید؟!
میخندد و میگوید
-باید بگم برای راهیان نور دنبال یه نفر بودیم که به عنوان مسئول کاروان انتخاب کنیم، سراغ هر کدوم از بچه های با تجربه رو گرفتیم هرکدوم به نحوی سرشون شلوغ بود تا اینکه رسیدم به تو گویا اصلا تو راهیان ثبت نام نکردی اما چون آخرین گزینه بودی و جزو بچه های باحال و با معرفت احساس کردم تو دیگه روی شهدا رو زمین نمیندازی.
با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر بروم باید تاریخ عقدمان را دوباره عقب بیندازم، من و منی میکنم و میگویم:
-اوم خانم طالبی جان من بهتون خبر میدم.
-باشه عزیزم فقط هرچه زودتر بهتر.
تماس را قطع میکنم، حوصله رفتن به خانه را ندارم مصطفی همان دیشب راهی رمچاه شد از دیشب با هیچکس صحبت نکردم فقط به مادر گفتم چه اتفاقی برایم افتاد که با آن وضع به خانه آمدم، مصطفی از موقعی که فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده مدام زنگ میزند و من تماس هایش را بیجواب میگذارم.
راهی امامزاده سیدمظفر میشوم.
پس از زیارت امامزاده، به سمت جایگاه شهدا میروم، اول شهید غلامشاه ذاکری را زیارت میکنم و سپس به سمت مزار محسن میروم.
پسری پشت به من کنار مزار محسن نشسته و شانه هایش لرزان است، با تعجب نزدیکش میشوم و کنار مزار محسن روبهروی پسر میایستم.
متوجهم که میشود، تند اشکهایش را پاک میکند، نیم نگاهی به من میاندازد تازه متوجه میشوم سیدمحمد است، بلند میشود و سلام میکند، جوابش را میدهم و سر به زیر فاتحهای میخوانم، سر بلند میکند و آرام میگوید
- بااجازه بنده مرخص میشم، به خاله و حاجی سلام برسونید.
-آقایموسوی...
لحظهای نگاهم میکند و دوباره سربهزیر میشود و منتظر ادامه صحبتم میشود
-بابت دیشب معذرت میخوام، مصطفی یکم عصبی بود.
سری تکان میدهد و میگوید
-خواهش میکنم نیازی به معذرت نیست، بله متوجه هستم...
مکثی میکند و میگوید
-بااجازه.
راه میافتد.
کنار مزار محسن مینشینم مثل همیشه تمیز بود و پر از گل.
دستی روی عکس محسن میکشم
-سلام...
لبانم را تر میکنم و ادامه میدهم
-دلم پره...
-دیشب دیدی چیشد؟!
-محسن از مصطفی بدم میاد، هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازش بدم میاد.
-از اونور شهدا دعوتم کردن...
-میدونی مصطفی احساس میکنم راه حل این سردرگمیا تو این سفره.
-از یه طرف اگه بگم دوباره میخوام تاریخ عقد رو عقب بندازم...
آهی میکشم و اشک هایم را پاک میکنم
-چی بگم، فقط خودت کمکم کن.
دستی روی سنگ قبر میکشم و عکس حک شده محسن روی سنگ قبر را میبوسم و بلند میشوم.
همانطورکه راه میروم شماره آژانس را میگیرم، پس از صحبت با اپراتور و فهمیدن اینکه ماشین ندارند کنار خیابان میایستم، اذان که میگوید هوا رو به تاریکی میرود.
کنار خیابان منتظر تاکسی میمانم که پژویی با سرعت از جلویم رد میشود و باعث میشود تمام آبی که در چاله خیابان جمع شده تنم را مانند موش آبکشیده کند.
شوکه از خیس شدنم قدمی عقب میروم و زیر لب فوشی نثار راننده پژو میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_اول☔️ باد اواخر پاییز به لباسهای خیس
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_دوم🌻
#پارت_دوم☔️
لباسهایم را مچاله شده درون چمدان کوچکی جا میدهم، این چند روز داد و بیدادهای پدر و بیمحلیهای مادر خوره جانم شده است، دلم میخواهد هرچه زودتر صبح شود و راهی خرمشهر شوم.
چند تقه به در میخورد، با کلافگی و صدای نسبتا بلند میگویم
-جانم دیگه چه سرکوفتی مونده که نزدین؟
چند ثانیهای صدایی شنیده نمیشود و سپس صدای مصطفی از پشت در بلند میشود
-مصطفیام...
لباسم را نگاه میکنم عبای بلند و گشاد سفید با گلهای ریز فیروزهای و شال فیروزهای، دستی به شالم میکشم و سپس با صدای بلند میگویم
-بیا تو...
مشغول جمع کردن لباسهایم میشوم، مصطفی داخل میشود، نیم نگاهی میکنم و زیرلب سلامی میدهم
در جوابم سلام کوتاهی میدهد و بر روی صندلی مینشیند
-داری بار سفر میبندی؟
با تکان دادن سر جوابش را میدهم
-خرمشهر دیگه نه؟
سری به نشانه مثبت تکان میدهم
سکوت میکند، چند دقیقهای میگذرد چمدانم را میبندم و گوشهای میگذارم
مصطفی بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-از مسئول کاروانتون بپرس ببین یه جای خالی ندارن؟!
با همان اخمهای درهم و چشمان متعجب میگویم
-چه جایی؟برای چی؟
برمیگردد و به پنجره تکیه میدهد
-جا توی کاروان برای من.
همانطور که روی میز را مرتب میکرد گفتم
-نیستش دیگه فردا حرکته.
دستی درون موهایش میکشد و میگوید
-حالا یه زنگ به این پسره، اسمش چی بود؟!
چشمانش را ریز میکند و پس از کمی مکث میگوید
-آهان همین سیدمحمد بزن اون پیدا میکنه.
پوفی میکنم و گوشی را برمیدارم و شماره محمد را میگیرم
-بزن رو بلندگو.
مات نگاهش میکنم و قسمت اسپیکر را لمس میکنم.
بوق چهارم که میخورد صدای محمد در اتاق میپیچد
-الو
-سلام آقای موسوی سنایی هستم.
مکثش طولانی میشود که کمی بعد جواب میدهد
-سلام خانم سنایی بله بفرمایین.
-والا غرض از مزاحمت میخواستم بدونم کاروان آقایون جا برای یک نفر هست؟
میدانستم ظرفیت کاروان تکمیل است خودم لیست کاروانیان را دیده بودم
-نمیدونم خانم سنایی من خودم جور نشد که برم به دوستم پیشنهاد دادم جای من بره، اونم هنوز مشخص نیست اگه اون هم نرفت حتما اطلاع میدم.
اخمهایم درهم میشود، محمد چرا نمیآید؟
-بله خیلی ممنون به خاله و نورا سلام برسونید خدانگهدار.
تماس که قطع میشود رو به مصطفی میکنم
-اگه زنگ زد بهت خبر میدم.
بیخیال به سمت کمدم میرود و درش را باز میکند.
آمپر میچسبانم و به سمتش میروم و در را محکم میبندم، با تعجب نگاهم میکند
-چیکار میکنی؟!
چشمانم را میبندم تا خشمم فروکش کند
-من چیکار میکنم یا تو؟ هرچی هیچی نمیگم.
مبهوت میگوید
-میخواستم برات چادر انتخاب کنم.
-خودم انتخاب میکنم، برو بیرون.
سری تکان میدهد و خارج میشود، چادر سفید نازکی با گل های ریز فیروزه ای را انتخاب میکنم و سر میکنم.
از اتاق که خارج میشوم، دیدن زنعمو و عمو به همراه یک روحانی مسن باعث تعجبم میشود.
با همان ابروان بالا رفته به سمت میهمانها میروم و سلامی میکنم.
کنار زنعمو ناهید روی مبل مینشینم که صدای حاج آقا بلند میشود
-دیگه عروس خانوم هم اومدن زودتر صیغه رو بخونم که جای دیگه هم قرار دارم.
با چشمان از حدقه بیرون زده به پدر نگاه میکنم، بیخیال مشغول پوست کندن سیبی بود.
زنعمو میخواهد بلند شود که زود رو به عاقد میگویم
-ببخشید اما من نمیدونستم.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_سوم🌻 #پارت_اول☔️ -ببخشید اما من نمیدونستم.
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت__بیست_و_سوم🌻
#پارت_دوم☔️
سرپا میایستم و به جمع نگاه میکنم،سوگل به سمتم میدود و دستانم را میکشد و با ذوق میگوید
-عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود.
روی مبل کنار مصطفی مینشینم، حلقهها روی میز است.
مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبهاش برمیدارد و دستش را به سمتم میگیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر میکند، در دل استغفراللهی میگویم، چشمانم را میبندم و دست به دست مصطفی میدهم.
آرام انگشتر را در انگشتم جای میدهد، جوری رفتار میکرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است.
سوگل انگشتر سادهای را از جعبه خارج میکند و به سمتم میگیرد
-عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن.
انگشتر را میگیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای میدهم، پس از شادیهای بیاساس و کف زدنهای مکرر ببخشیدی میگویم و به سمت اتاقم میروم، وارد که میشوم چادر از سر برمیدارم و دراز میکشم، چشمانم را میبندم نمیخواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم.
پهلو به پهلو میشوم که در زده میشود، بلند میشوم
-بیا تو...
در باز میشود و مصطفی سرش را داخل میکند
-اجازه هست؟!
سری به نشانه تایید تکان میدهم، وارد میشود و کمی با فاصله روی تخت مینشیند.
جعبه دستبند را به سمتم میگیرد
-مهریتو یادت رفت برداری.
جعبه را میگیرم و روی میز میگذارم
-اوم دستت درد نکنه.
کامل به سمتم برمیگردد و پس از کمی مکث شروع میکند
-خیلی دوست دارم.
خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی میکند و از اتاق خارج میشود.
دوباره دراز میکشم و به مصطفی فکر میکنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه.
جعبه را باز میکنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبهاش برمیگردانم که موبایلم زنگ میخورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا مینشینم و جواب میدهم
-بله بفرمایین.
صدایش درون گوشم میپیچد
-سلام خانم سنایی وقتتون بخیر.
-سلام خیلی ممنون بفرمایین.
-میخواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم.
آرام میگویم
-مصطفی سنایی.
مکثی میکند و سپس میگوید
-ثبت شد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_اول☔️ از زیر قرآن رد میشوم و گونه م
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_چهارم🌻
#پارت_دوم☔️
با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم، در حال خوردن شکلات بود و متوجه من نبود. جلویش که نشستم تازه متوجه من شد
-شکلات رد کن بیاد.
قیافهاش را مظلوم میکند
-نه.
چشمانم را درشت میکنم
-چی؟! نه؟!
همه شکلاتها را در آغوشم رها میکند
-بیا بیا چشماتو اونطوری نکن.
میخندم و کنارش به دیوار تکیه میدهم و شکلاتی باز میکنم و در دهانم میگذارم شیرینیاش قند در دلم آب میکند. همانطور که با لذت شکلات میخوردم رو به مینا میگویم
-راستی تو چرا مسئول کاروان نشدی؟!
ابرویی بالا میاندازد و میگوید
-آقامون نزاشت.
چشمهایم را ریز میکنم
-احمد که خودش مسئول کاروان آقایونه.
با تمسخر دستش را به گونهاش میزند
-خدامرگم بده اونکه مثل من بارشیشه نداره خجالت بکش.
با همان چهره گیجم میگویم
-بار شیشه؟! شیشه برای چی؟!
به گوشم نزدیک میشود و آرام میگوید
-به کسی نگی اونجا چندتا معتاد هست میخوام بینشون پخش کنم.
چشمغرهای میروم که میخندد و همانطورکه شکلاتی باز میکند میگوید
-عقل کل وقتی یه زن میگه بار شیشه دارم بنظرت منظورش چیه؟!
تازه متوجه منظورش میشوم و با حیرت میگویم
-دروغ نگو؟! حاملهای؟
همانطور که شکلات میخورد با خنده سری تکان میدهد
-وای دیوونه مبارکه.
گونهاش را میبوسم و با اخم میگویم
-اونوقت برا چی با این وضعت میری مسافرت؟!
چشمکی میزند و میگوید
-آقامون گفت.
پوکر نگاهش میکنم
-تو هم کشتی مارو با این آقاتون.
دستم را در دستش میگیرد و با چشمان ریز شده میگوید
-انگشتر چی میگه؟!
آب دهانم را قورت میدهم و هیچ نمیگویم.
سکوتم را که میبیند با عصبانیت میگوید
-راحیل باتوام!! چیکار کردی؟!
لب به دندان میگیرم و میگویم
-خلافشرع نکردم یه سیغه محرمیت خونده شده.
-با کی؟ کی؟
-دیروز با مصطفی.
-کلهشقی دیگه لال بودی؟! میگفتی بابا نمیخوامش.
کلافه میگویم
-چیکار کنم دیروز یهو یه عاقد آووردن به زبونمم انگار قفل زده بودن.
لب تر میکند و میگوید
-حالا میخوای چیکار کنی؟!
شانهای بالا میاندازم و میگویم
-نمیدونم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_پنجم🌻
#پارت_دوم☔️
یک ساعتی میشد که از بندر به سمت خرمشهر راه افتاده بودیم، بلند میشوم تا میانوعده را بین دخترها پخش کنم.
ابتدا به روحانی کاروان تعارف میکنم و سپس سهم راننده را کنارش میگذارم، بین نصفی از بچهها پخش کرده بودن که متوجه توقف اوتوبوس شدم.
کارتون آبمیوه و کیک را به نورا میدهم تا بین بقیه پخش کند و خودم به سمت راننده راه میافتم.
-چرا وایسادین؟!
حاجآقا صالحی جواب میدهد
-آقای نراقی تماس گرفتن گفتن وایسیم.
چند دقیقه بعد اوتوبوس کاروان برادران هم مقابل اوتوبوس ما میایستد و احمد پیاده میشود و به سمت اوتوبوسمان میآید و اشاره میکند که من و حاجآقا صالحی هم پیاده شویم.
پیاده میشویم
-آقا احمد چرا توقف کردیم به اندازه کافی تو بندر معطل شدیم، الان تو مقر منتظر هستن برای استقبال.
احمد مثل همیشه خونسرد تک خندهای کرد و گفت
-خواهرم شماهم مثل مینا خانوم صبر نداریا همین رو میخوام بگم.
پلکی میزنم
-خب بفرمایید.
-والا مقر خواهران کاروان قبلی اوتوبوسشون خراب شده و فعلا درست نشده بخاطر همین نمیتونیم به اون مقر بریم، مقری که برادران قراره برن دو طبقه مجزا هستش و چون تعداد کاروان ما خیلی زیاد نیست میتونیم طبقه بالا خواهران رو مستقر کنیم طبقه پایین برادران رو.
اخمهایم درهم میشود
-اینطوری که نمیشه مراسم استقبال از زائرین و افتتاحیه چی میشه مراسم صبحگاهی هم که کلا منتفی میشه.
شانهای بالا میاندازد و میگوید
-چارهای نداریم.
حاجآقا صالحی صدایش را صاف میکند و میگوید
-خب میتونیم ناهار برادرا رو بین راه بدیم تا اون موقع مراسم مختصری تو مقر برای استقبال از خواهران انجام بشه و خواهران طبقه بالا مستقر میشن و بعد اون کاروان آقایون میان و یه مراسم مختصر هم برا اونا گرفته میشه و تموم، دیگه مراسم افتتاحیه و صبحگاهی رو منتفی میکنیم.
احمد سری به نشانه تایید تکان میدهد، اما من راضی نبودم خیلی از کاروانیان مثل الناز سفر اولی بودند و من دوست داشتم همه مراسمات اجرا شود.
هر دو منتظر تایید من بودند، به ناچار سری به نشانه نمیدانم تکان میدهم، که به فال تایید میگیرند.
احمد به سمت اوتوبوس ما حرکت میکند و به راننده اشاره میکند تا پیاده شود، آدرس جدید را میدهد و سوار میشویم.
بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به مقر میرسیم، بوی اسپند خاطره تلخی را برایم یادآوری میکند، لحظه به لحظه از جلوی چشمانم میگذرد و صحنه آخر تلقین محسن، آخرین بار همانجا دیدمش نصف صورتش را باز کرده بودند و من ناباورانه آخرین لحظات دیدارمان را در ذهنم ثبت میکردم.
قطرات اشک دانه دانه روی گونهام میریزد، آخرین بار با محسن آمده بودم خرمشهر، اصلا خرمشهر را با محسن شناختم، اولین و آخرین بار با خودش آمدم.
دلم برایش تنگ شده بود، دلم برای خندههایش، برای گریههایش، برای اخمهایش تنگ شده بود.
چمدانم را بلند میکنم با چشمان اشکی راه میافتم، قرار بود مراسم در حد یک ربع، بیست دقیقه تمام شود.
قرآنی خوانده شد و حاجآقا صالحی در حد پانزده دقیقه سخنرانی کرد و وارد مقر شدیم.
سریع همه کارها را انجام دادیم و با صدای بلند رو به خواهران گفتم
-خواهرای عزیز مشکلی برای مقر قبلی پیش اومده و به ناچار برادران هم طبقه پایین مستقر میشن، اینجا سرویس بهداشتی و حموم موجوده و به هیچوجه کسی پایین نمیره، انشاالله سفر خوبی داشته باشیم،نیم ساعت دیگه هم اذانه حاضر بشید انشآلله نماز جماعت برگزار میشه.
تجدید وضو میکنیم و به سمت نمازخانه راه میافتیم، که صداهای بلند از سمت آقایان باعث میشود همه با تعجب سرجایمان بایستیم.
با شنیدن صدای مصطفی پا تند میکنم، پرده را کنار میزنم و با اضطراب فضا را میکاوم.
احمد و چند نفر دیگر دور مصطفی را گرفتهاند و سعی در آرام کردنش دارند و چند نفر هم دور آقای مسلمی را گرفتهاند که چیزی نگوید.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_اول☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکن
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
عصبی روی صندلی اوتوبوس مینشینم و سرم را به شیشه پنجره تکیه میدهم.
در این دو روزِ سفر به خوزستان صدبار خودم را لعنت کردهام که برای چه آمدم و مصطفی را هم دنبال خودم قطار کردم.
دو روز بیشتر نیست که آمدهایم و مصطفی بیشتر از صدبار سوتی داده و درست در هر صدبار مسلمی و دوستانش به پروپای مصطفی پیچیدهاند، درست هربار مصطفی شری راه انداخته و دعوای مفصلی پیش آمده.
کلافهام، دوست دارم دست مصطفی را بگیرم و از این جمع بروم.
هم از مصطفی دلخور هستم و هم نیستم.
او به کارهای روزانهاش عادت کرده و نمیتواند رفتارش را تغییر دهد، از طرفی میتواند که جلوی خشمش را بگیرد و چیزی نگوید.
نگاه بقیه از همه بیشتر آزارم میدهد و متلکهایی که هرازگاهی بارم میکردند بغضم را به مرض گلویم رسانده بود.
در بطری آب را باز میکنم و کمی آب مینوشم، بغضم را هم به آب میسپارم تا شاید با خودش بشورد و ببرد.
چشمانم را میبندم، ترجیح میدهم تا رسیدن به طلائیه کمی به چشمانم استراحت بدهم.
اوتوبوس که میایستد قبل از اینکه پیاده شوم کفشهایم را درمیآورم و به دست میگیرم. پا که روی خاکهای نرم طلائیه میگذارم، ناخودآگاه لبخندی رو لبانم مینشیند.
به قول مینا
-قدم زدن رو خاکهای طلائیه خود به خود همه غمهای آدم رو میشوره میبره.
راستی مینا و دخترها کجا رفتند؟!
نگاهم را دور تا دور میچرخانم کمی آنطرف تر میبینمشان، زیر چشمی نگاهم میکنند، حتما مینا گفته که
-الان بریم نزدیک، پاچه هممون رو میگیره، بزارید ببینیم شهدا آدمش میکنن.
خنده ریزی میکنم و قدم میزنم، کمی آنطرف تر همه جمع شدهاند و صدایی در محوطه میپیچد.
-خواهرا و برادرا تشریف بیارین روایتگری داریم به روایت حاجحسینیکتا.
با شنیدن نام حاجحسین چشمانم برق میزند، قدم قدم سریع نزدیک جمعیت میشوم خانمها یک طرف و آقایان طرفی دیگر.
گوشهای مینشینم، حاج حسین میآید همه به احترامش بلند میشویم و پس از سلام و احوالپرسی و کمی شوخی با جمع، شروع میکند.
روایتهای حاجحسین را همه از بر بودم آنقدر که در اینستا و آپارات دنبال تک تک کلمات شیرینش بودم، آنقدر خوب و باصفا روایتگری میکرد که هر روایت را چندین بار گوش میدادم.
ناگهان باز هم همه افکار در ذهنم تلنبار شد، دانشگاه، مصطفی، محمد، بارداریمینا و حتی محسن و اینکه چقدر جایش بین این جمع خالی است.
-فکر کردی نگات نمیکنه؟!
توجهم به سخنان حاجحسین جلب میشود
-فکرکردی تو میدون مین گناه گیر نکردی...
زدی زیرش گفتی میخوام جیگر امام زمانم خنک شه، چشمتو نگه داشتی خدا ندید؟!
مکثی میکند و ادامه میدهد
-یهو یه وصیتنامه از شهید خوندی خوشت اومد؟ معلومه خیلی بامعرفتی که خوشت اومد.
خواهرا خاطرخواه دارید؟!
برادرا خاطرخواه شدید؟!
شهدا خاطرخواهایی هستن که قبل از اینکه به دنیا بیاید خودشونو براتون کشتن...
دارید یه همچین خاطرخواهایی؟؟!
نگاه مهربانی به جمع میکند و با لبخند ادامه میدهد
-انقدر ناز کردید، انقدر طاقچه بالا گذاشتید یکی یکی تو هیئت، تو دانشگاه جدات کردن سوات کردن صدات کردن، سوار کولشون کردن آووردنت اینجا.
نگاهم به مصطفی افتاد چفیه را روی سرش انداخته و با شنها بازی میکند.
نگاه عاقل اندر سفیهانهای میکنم و گوشهایم را تحویل حاجحسین میدهم
-بچههاا قدر بدونید، چقدر هستن که حسرتشو میخورن بیان اینجا، اونوقت شهدا تو رو انتخاب کردن آووردنت اینجا، به خودت نیای میبینی موهای سرت سفید شده.
روایت تمام شد و پس از صلواتی منتظر میشوم اطراف حاجحسین خالی شود تا سلامی کنم.
نزدیک میشوم
-سلام حاجآقایکتا وقتتون بخیر.
با مهربانی نگاهش را به سمتم متوجه میکند
-سلام خانم سنایی ممنون دخترم چخبر حالتون خوبه انشاالله؟!
چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمیکردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال میخواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث میشود چشمانم را محکم ببندم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_اول☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_هفتم🌻
#پارت_دوم☔️
بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم، نمیدانم چرا اما حس خاصی دارم، احساس میکنم کسی در چزابه منتظرم است.
با صدای زنگ موبایل افکارم را همانطور درهم و برهم رها میکنم و جواب میدهم
-الو، بله بفرمایید
صدای احمد درون گوشی میپیچد
_سلام راحیل خانم احمدم.
_سلام آقااحمد بله بفرمایید کاری داشتین؟!
_یه خبر خوب دارم که خواستم به خواهرا بگید.
ابرویی از تعجب بالا میاندازم
_چه خبری؟!
_الان به خادمین هدایت خبر دادن که یه ساعت پیش تو چزابه چهارتا شهید تفحص شدن، قسمت شده ما هم قبل رفتن زیارتشون کنیم.
با شنیدن خبرش چشمانم از شوق درشت شد و ناباورانه گفتم
_واقعنی میگید آقااحمد؟!
میخندد و میگوید
_دروغم چیه واقعیه واقعیه.
قند در دلم آب میشود از شیرینی این خبر زیر لب خداروشکری میگویم و بلند میشوم؛ وسط اوتوبوس میایستم و صدایم را صاف میکنم
-خواهرا یه لحظه...
همه توجهها به من جلب میشود، لبخند دنداننمایی میزنم
-همین الان به من خبر دادن که تو چزابه چهارتا شهید تازه تفحص شدن و قسمت ما شده که قبل از رفتن این شهدای عزیز رو زیارت کنیم.
با پایان جملهام همهمهای ایجاد میشود، بعضیها از خوشحالی یکدیگر را به آغوش کشیدهاند، چند نفری مانند من شکاک و هی سوالپیچم میکردند که آیا واقعیت دارد یا نه، دو سه نفری هم حالشان معنوی شده و سر به پنجره اوتوبوس تکیه داده بودند و چشمان خیساشان گواه از دل پردردشان میداد.
لبخند عمیقی میزنم و سرجایم مینشینم، بیتاب بودم و پرازشوق...
اوتوبوس که میایستد پرده را کنار میزنم و به دور و اطراف نگاه میکنم چزابه، روبهروی معراجالشهدا...
از اوتوبوس پیاده میشویم که دوباره موبایلم زنگ خورد
-بله بفرمایین
-سلام راحیلخانم احمدم
-سلام بله آقااحمد کاری داشتین؟!
-ما کاروان آقایون رو میبریم یادمانها تا خانمها زیارت کنن بعد شما، آقایون میان زیارت میکنن.
سری تکان میدهم
-باشه.
به سمت معراج حرکت میکنیم همانطورکه داشتم با نورا صحبت میکردم، چشمانم به در آهنی معراج افتاد که محمد با چشمانی قرمز و موهای پریشان از در خارج شد، لباس لجنیاش خاکی بود و از همه بدتر پوتینهایش بود که انگار با خاک شسته شده بود.
به قلم زینب قهرمانی✍
❌💐کپی ممنوعه💐❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃بسمربعشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_هشتم🌻
#پارت_دوم☔️
رو به نورا میکنم و میگویم
_ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار میکرد؟!
_ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه...
سری تکان میدهم و به سمت پنجره برمیگردم.
***
پدر و مادر بچهها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند.
هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته.
چشمانش شده بود تکهای خون باورم نمیشد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند.
بین کاروان آقایان که حال با همهمهای از همدیگر خداحافظی میکردند چشم میگردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود.
باورم نمیشد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند.
مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم میگرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچهای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم.
سوار که میشویم سریع به سمتش برمیگردم و کنجکاوانه میپرسم:
_ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟!
او هم مشتاق به سمتم برگشت:
_ یه چیزی بگم باورت نمیشه.
_ بگو باورم میشه.
_ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمیرسه و دارم خفه میشم، واقعنی داشتم خفه میشدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمیدونم چرا اما تو خواب احساس میکردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن.
با چشمان درشت و ناباور نگاهش میکردم، کلافه میگوید:
_ اونطوری نگام نکن راست میگم.
سری تکان میدهم
_ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی.
چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانههای لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود.
دوباره به سمتش برمیگردم:
_ چجور سفری بود؟!
میخندد و میگوید
_ اخلاقای تو و اون پسر بیریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که میگرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که میخوند خیلی به دلم نشست، مسخرهبازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا....
اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود.
از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
_ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح میدی من نیام.
لبخند مهربانی میزند:
_ ما که به اخلاقهای شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمیچسبه.
لبخند شیرینی از حرفهایش روی لبهایم مینشیند. برمیگردد و لحظهای با خنده نگاهم میکند
_ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه.
گونههایم دوباره جان میگیرند و رنگ انار میشوند، خنده ریزی میکنم.
مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه میشد اگر مصطفی هم تغییر میکرد و با هم راهی هیئت میشدیم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_دوم ☔️
عابران جور بدی نگاهش میکردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول میخورد.
زود از کتابفروشی خارج میشوم و به آن سمت خیابان میدوم، کنار مصطفی زانو میزنم
_ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟!
پس از کمی مکث به زور سرش را بلند میکند و با چشمان قرمز شده نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.
کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش میکنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده.
عصبی، با دستانی لرزان میتوپم
_ سوییچت کو؟!
هیچ نمیگوید و بیحرکت به جدول تکیه میدهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست میکنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در میآورم.
دزدگیر را که میزنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک میکنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین میرویم.
بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام میشدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بیپناهم را...
کاش نمیدیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفییه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفتهاش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهریاست مصطفی...
خندههای دخترک که جلوی چشمانم زنده میشود، اشکهایم میریزد.
پشت فرمان مینشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است.
کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین...
با سرعت راه میافتم به سمت خانه مجردیاش، اشکهایم روی شیشه چشمانم مینشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی میگیرم.
نمیدانم چرا در این مدت کم؛ دلبستهاش شدهام. دلم به محبتهایش گرم شده.
نمیتوانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک میریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا میتوانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟!
جلوی خانهاش ترمز میکنم و به سمتش برمیگردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لبهایم میرساند که بلند میزنم زیر گریه و سرم را روی فرمان میگذارم و نوای هقهقم کل ماشین را میگیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان میدهم، هنوز در خواب عمیقی غلط میزد.
نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم میافتد با تنفر درش میآورم و درون داشبورد پرتش میکنم.
ماشین را خاموش میکنم و پیاده میشوم، تازه یادم میافتد کیفم و کتابهایم را در کتابفروشی جا گذاشتهام.
حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بیهدف راه میروم، انگار میخواستم تمام عقدهام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین میکوبیدمشان.
آنقدر راه میروم که بلاخره پاهایم روی شنهای نرم ساحل فرود میآید، سر بلند میکنم و قصهگوی کودکیهایم را میبینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه میزنم و همان جا زانو میزنم، دریای مهربان به آغوش میکشد مرا مهربان است و دوستداشتنی.
تمام کودکیام با محسن جلوی چشمانم رژه میرود، آب بازیهایمان شامهای خانوادگی که کنار دریا میخوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم.
گریههایم که تمام میشود، بلند میشوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو...
سنگین شدهام، کمی راه میروم تا به سر خیابان میرسم، دست دراز میکنم و دربستی میگیرم.
در را باز میکنم، ترجیح میدهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم میکند
_ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟!
برمیگردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی میکنم
_ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم.
مشکوک نگاهم میکند
_ گریه کردی؟ صورتت باد کرده!
دستپاچه میگویم
_ آره یکم دلم گرفته بود.
سریع با اجازهای میگویم و به سمت اتاقم قدم تند میکنم.
در را از پشت قفل میکنم و لباسهایم را عوض میکنم و به زیر پتو میخزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم میزدم، هرطور که بود...
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_دوم ☔️
چشمانم را به صورت سرخ پدر میدوزم، حالم بد میشود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور میلرزید را میدیدم.
مادر که حال پدر را میبیند بلند میشود و رو به عمو صالح میگوید
_ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمیخوایم باقر فشارخون داره چیزیش میشه پاشو دستت درد نکنه.
عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب میگوید
_ منکه چیزی نگفتم.
مادر که همیشه هرچه میشد صدایش درنمیآمد تا حرمتها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود
_ دیگه چی میخوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمتها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه.
عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد.
مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل مینشیند و رو به من میکند
_ ببین چه آتیشی میسوزونی!!
دست روی سرش میگذارد و آرام میگوید
_ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من...
مصطفی به اعتراض برمیآید
_ زنعمو با زور که نمیشه راحیل نه میزاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست...
سر به زیر میگیرد و با صدای گرفته میگوید
_ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود.
مادر با صدای حرصی میگوید
_ مصطفی ساکت میشی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا...
نفس عمیقی میکشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود میگوید
_ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن.
زنعمو سری تکان میدهد
_ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن...
مکثی میکند و به من اشاره میکند
_ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟
مادر نگاهی به من میکند
_ ولکن دخترا یه چیزی میمالن صورتش.
کنار در مات نشستهام و به صحبتهایشان گوش میدهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافیشاپ تا جلوی در خانهاش برایم تکرار میشود.
آنها که میروند مادر وارد اتاق میشود.
_ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟!
عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کلهخراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو میکرد صالح جای سالم تو تنش نمیزاشت بمونه.
روی تخت مینشیند و نفس عمیقی میکشد
_ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبههاش...
باباتم که دیدی داشت سکته میکرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکههاشو بهم انداخت.
مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن...
به سمتم برمیگردد
_ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمیگی همه کاسه کوزهها رو سر ما میشکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟!
دلم نمیخواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم.
پوفی میکند
_ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی.
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_یکم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_یکم 🌻
#پارت_دوم ☔️
در دل پوزخندی به بازیهایش میزنم، تهریشش را نزده بود نمیدانست که دیگر نقش بازی کردن بس است یا او هم مثل من حال این کارها را نداشت؟!
سلام زیرلبی به هم میکنیم و مینشینیم.
عکاس به سمتمان میآید
_ سلام مبارکتون باشه، تا عاقد بیاد یه چند تا عکس بگیریم شما هم که محرم هستین.
لبخند مصنوعی میزنم و جوابش را میدهم.
ژستی میدهد، سر معدهام دوباره میسوزد. جلوی این جمعیت خجالت میکشیدم درحالی که فقط گفته بود مصطفی چادر مرا بگیرد.
اخمهایم را درهم میکنم
_ من نمیتونم جلو اینهمه آدم ژست بگیرم.
انگار به مذاقش خوش نیامد که با اخم گفت
_ حالا خوبه ژست بدی نگفتم...
نگاهی به ساعتش میکند
_ من یه ساعت دیگه جایی کار دارم.
مصطفی پیشدستی میکند
_ ما عکس نمیخوایم ممنون.
شانهای بالا میاندازد
_ هرجور راحتید.
عکاس که میرود مصطفی کمی نزدیکتر میشود و زیر گوشم پچ پچ میکند
_ راحیل چرا نمیزاری برات توضیح بدم بخدا...
میان حرفهایش میآیم
_ تنها لطفی که میتونی در حقم بکنی اینکه ساکت باشی، فقط ساکت باش.
دستی به صورتش میکشد و سکوت میکند.
با ورود آقایون خانمها در یک طرف خانه مینشینند و آقایون در طرف دیگر...
نگاهم را بین میهمانان میچرخانم به احترام بزرگترها می ایستیم، می خواهم بنشینم که دوباره سرگیجه و حالت تهوع به سراغم می آید دست به صندلی می گیرم و آرام می نشینم هر از گاهی چشمانم سیاهی می رود عاقد که شروع می کند، استرسی تمام وجودم را می گیرد انگار تازه می فهمم که دستی دستی دارم خودم را درون باتلاقی بزرگ غرق می کنم.
کم کم جلوی دیدم کاملا سیاه میشود، دستم را به چادر مینا که کنارم ایستاده و گوشه ی پارچه عقد را گرفته بود می گیرم.
خم میشود کنارم و با دیدن رنگ و رویم نگران می گوید
_ چیشده راحیل؟
با بغض و وحشت میگویم
_ مینا کور شدم هیچ جارو نمیبینم.
_یاقمربنی هاشم...
و دیگر نفهمیدم که چه گفت و چه شد...
***
چشمهایم سنگین شده بود اما به هر ضرب و زوری که بود باید بازشان می کردم و به همه میفهماندم که حالم خوب است.
از نور مهتابی بالای سرم دوباره چشمهایم را در هم جمع می کنم و پس از چند ثانیه دوباره بازشان می کنم.
به دور و اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه می شوم قسمت اورژانس بیمارستان نزدیک خانه هستم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_دوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
دیگر ادامه صحبت هایشان را نشنیدم، با الناز وارد اتاق شدیم سریع لباس های سفیدم را درآوردم و گوشه اتاق پرت کردم.
لباسهایم را که عوض کردم روی تخت پهن شدم از بدشانسی خوابم نمی آمد و مغزم پر از سر و صدا بود.
الناز به سمت لباس هایم رفت و با تمام سلیقه مرتب درون کاور جا داد و سپس لباسش را با یک دست از لباس راحتی های من عوض کرد.
پهلو به پهلو می شوم
- من از هوش رفتم چیشد؟!
الناز که انگار منتظر من بود که لب تر کنم تا همه چیز را بازگو کند با یک جهش کنارم روی تخت نشست و شروع کرد
- تو که تو بغل مینا از حال رفتی، همه دورت جمع شدن هرچقدر صدات کردن سیلی به صورتت زدن بهوش نیومدی مصطفی که دید فایده نداره بغلت کرد و از خونه زد بیرون، بقیه هم همه پشت سرش دوییدن تو رو صندلی عقب ماشین گذاشت و خودشم گازش و گرفت مامانت پشت سر ماشین دویید هرچقدر جیغ و داد که مصطفی نگهدار منم بیام گوشش بدهکار نبود که یهو وسط خیابون نگه داشت تا خاله رعنا سوار شد.
به سمت الناز برمیگردم
- مهمونا چیشدن؟!
لبانش را غنچه میکند
- هیچی از همونجا همشون رفتن.
-
- فامیل های نزدیک چی؟ اونا هم رفتن؟
مکثی کرد و با لب و لوچه آویزان جواب داد
- هیچی عمو صالحت یکم داد و بیداد کرد که این دختره بلاخره کار خودش رو کرد آبرومون رو برد و اینا با زن و بچش جمع کردن رفتن زنعمو ناهیدتم یکم غر غر کرد که خیلی به راحیل رو دادیم هوا برش داشته مینا هم از همون دم در با احمد سوار ماشینشون شدنو پشت سر شما اومدن بیمارستان مینا یکم دردش گرفت که به اصرار مامانت برگشت خاله زهرات اینا هم اومدن منم با اونا اومدم بیمارستان که دکتر نزاشت بمونن.
دوباره به سمت دیوار برمی گردم پوزخندی به ساده لوحی خودم می زنم متین چرا نمانده بود او که ادعای برادری داشت؟!
بغض گلویم را فشار میداد و فشار میداد، انگار که میگفت تو لیاقت این دنیا را نداری که همه را از خود میرنجانی انگار میگفت تو حق نداشتی مصطفی را آنطور برنجانی که اینموقع شب معلوم نیست کجا رفته و موبایلش را خاموش کرده.
نامحسوس اشک هایم را پاک میکنم و موبایلم را از روی پاتختی برمیدارم و شماره مصطفی را میگیرم که همان حرف تکراری
- مشترک مورد نظر شما قصد جان به لب کردنتان را دارد.
به قلم زینب قهرمانی✍️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
- خب عزیزم چیشده؟!
لبخندی زدم و گفتم
- دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید.
عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد.
کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت
- خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن.
قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم.
از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم.
مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت.
همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند.
گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد.
حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت.
در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم.
با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم.
در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد.
- سلام خانوم.
- علیک سلام...
کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم
- پشیمون که نشدی؟!
خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد
- دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم.
.
حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد.
داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم
- حالا راحت شدیم.
سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم.
دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت
- چیکار می کنی؟!
با تعجب گفتم
- می خواستم دستات رو بگیرم.
چشمانش را ریز کرد
- خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد.
دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم
- ای وای راست می گی ببخشید.
کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم
- خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم.
پوکر نگاهم کرد
- اونوقت چطوری؟
بادی به غبغب انداختم
- خودم خطبش رو بلدم.
به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید
- راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون.
به سمتش برگشتم
- مدتش رو بگو، مهریش رو بگم.
قاطع گفت
- یه سال.
چشمانم از تعجب درشت شد
- اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه.
سری به نشانه منفی بالا انداخت
- فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه.
فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است.
دوباره به سمتش برگشتم
- مهریم بشه یه سفر کربلا؟!
سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه
- زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم.
نفس عمیقی کشید و جواب داد
- قبلت...
به قلم زینب قهرمانی🌷
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay