✨﷽✨
👤 استادعلی صفایی حائری
✍در همين شبهاى ماه رمضان، كه ما دور هم مى نشينيم و مى گوييم ماه رمضان آمد. بايد مواظب باشيم و به خودمان فكر كنيم، ولى مانند كسى هستيم كه به حمام آمده است، ولى نه براى تطهير، كه براى بازى!
وقتى بچه بوديم، نزديك عيد كه مى شد، ما را به حمام می فرستادند. چند تا بچه بوديم، بدجنس و بازى گوش. گاهى سه ساعت در حمام مى مانديم؛ آن هم حمام هاى قديمى كه خزينه داشت. همديگر را مىزديم و پوست همديگر را مى كنديم و صاحب حمامى چقدر ما را دعوا مى كرد! بعضى وقتها هم بيرونمان مى كرد، ولى وقتى مى آمديم خانه، پشت گوشها و پاهامان همه كثيف مانده بود. مادر ما هم كه خيلى دقيق بود، پشت گوشها و آرنج هاى ما را نگاه مى كرد و مى پرسيد: اينها چيه؟! ما را تنبيه مى كرد و گريه مى كرديم.
ما حمّام رفته بوديم، اما بازى كرده بوديم. در مقام تطهير نبوديم.
رمضان ها آمده و رفته، امّا ما لَعْبِ به رمضان داشته ايم و جدّى نبوده ايم. ماه رمضان كه شهر طهور، شهر تمحيص ماه طهارت، ماه شستشو است، اما ماه شستشوى ما نبوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°نشستی سر سفره من
یه چیزی بخواه...
[این صدای آیت الله
آقامجتی تهرانی است]
#ماه_بندگی
#پیشنهاددانلود
#حدیث_نفس 🦋
🌸🌹
ما جَهان را به تو بینیم
که در خانهی چشم
دیده مانند چراغ است
و تو در وی نوری . . .
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
هدایت شده از ▫
‼️#احادیث_راه_های_گناه_نکردن
🌟🌹حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم🌟🌹
📜وقتی خبر حسن خلق و درستکاری مردی به شما می رسد تنها به آن قانع نشوید، بلکه ...
📚[کافی ج 1،ص12]
🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶
✨💝📖💝✨
❌ #خطر_نفس
☝️ هیچوقت خودمون رو زیادی تحویل نگیریم، و فکر نکنیم خیلی آدم خوبی هستیم.
☝️ اصلاً شرط کمال اینه که، اگر همه مردم ما رو کامل دونستند، ما خودمون رو کامل ندونیم، و مدام این نفس سرکش رو سرزنش کنیم.
🚫خطرِ هوای نفس رو جدّی بگیریم.🚫
🔹 در روایات به ما گفتند: "راضی بودن از نفس، بزرگ ترین دام شیطان است."
✅ پیغمبری مثل یوسف، با اونهمه پاکی میگه: «مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خودم و نفس خودم رو تبرئه نمیکنم، و اگر هم گناه نکردم لطف خدا بوده:
📖 وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/۵۳)
👈 من نفس خود را تبرئه نمیکنم، چرا که نفسِ آدمی بدون شک، همواره به بدی امر میکند، مگر آن که پروردگارم رحم کند، که همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است.
⚠️ اگر رحمت و لطف خدا نباشه، و یک لحظه به حال خودمون رها بشیم، سقوط حتمی است.
✨﷽✨
#تلنگر
✅لطف و محبت جالب خداوند به بنده های روزه دار!
✍خدا قبل از عالم تشریع، رزقی را برای بندهای مثلاً در روز ماه رمضان بریده است. حالا او در روز ماه رمضان فراموش میکند که روزه است و آن غذا را میخورد... بعداً یادش میافتد که روزه بوده است. نه روزهاش باطل است و نه قضا دارد.
این خدا بود که این فراموشی را بر او مسلّط کرد تا رزقی را که برای او مقدّر کرده بود، به او بخوراند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید: « وقتی خداوند امری را اراده کند، عقل عبد را میگیرد و آن کار را به دست او جاری میکند، بعد عقلش را به او باز میگرداند ». بسیاری از خیراتی که خدا به ما رسانده، اینگونه بوده است والاّ اگر به عقل خودمان بود، آن کار را نمیکردیم.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی
مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_پانزدهم #پارت_دوم زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت ع
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام بلند میشوم و با اجازه ای میگویم و به سمت اتاقم میروم، چادرم را از روی سرم میکشم و روی تخت می اندازم شالم را باز میکنم و روی صندلی رها میکنم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم نفس عمیقی میکشم.
ازدواج اجباری برایم کافی نبود که زمان عقد را هم اجبار میکردند.
دو روز دیگر محرم آغاز میشد و کل شهر لباس مشکی ارباب را به تن کرده اند، آنوقت خانواده من انتظار دارند یک روز مانده به محرم عقد کنم.
بغض در گلویم چنباتمه زده بود، ازدواج با مصطفی برایم وحشتناک بود چطور میتوانستم لقمه حرام مصطفی را بخورم و دم نزنم، همین دیروز به مادر گفتم که نمیتوانم با مصطفی ازدواج کنم برخورد تندش، حرفهایش از اینکه پدرم سر به نیستم میکند از اینکه میشوم تف سربالا از اینکه آنقدر چشم سفیدم و محبت های عمو و زنعمو را نمیبینم از اینکه مگر این چند سال لال بودم که دم نزدم، حرفهایش دهانم را شش قفله کرد.
چشمانم به چشمان محسن گره میخورد، بغضم میشکند و آرام میگویم
-کاش بودی محسن، کاش بودی.
در باز میشود، به سمت در برمیگردم که با ورود مصطفی، تند برمیگردم و بلند میگویم
-عه برو بیرون.
نفسش را محکم بیرون میدهد و میگوید
-پشت در وایسادم چادر بنداز سرت بیام تو.
تند برمیگردم اشکهایم را پاک میکنم و شالم را هول هولکی روی سرم مرتب میکنم ، چادرم را روی سر میاندازم و بلند میگویم
-بیا تو.
وارد میشود و روی تخت مینشیند، اشاره میکند که من هم بنشینم، صندلی را کمی نزدیک میآورم و مینشینم.
سر بلند میکند و میگوید
-چرا اینطوری میکنی؟!
با تعجب میگویم
-چطوری میکنم؟!
سرش را پایین میاندازد
-پونزده سالت بود زنعمو گفت بچه است، هیفده سالت شد گفتی بعد کنکور، کنکور رو دادی گفتی یه سال برم دانشگاه راه بیوفتم بعد، یه سال رفتی بعد محسن شهید شد و بعدش انبار منو آب گرفت و من موندم و خروار خروار بدهی حالا که خداروشکر بدهی هارو دادم میگی محرمه؟!
با اخم نگاهش میکنم
-کسی مجبورت نکرده بود وایسی.
با تعجب سرش را بلند میکند، پوزخندی میزند و میگوید
-دستت درد نکنه آره راستم میگی کسی مجبورم نکرده بود...
بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-منه احمق رو بگو صدبار بهت ابرازعلاقه کردم تو یه بار حتی یه بار منو به اسم خالی صدا نزدی، الان مشکل تو محرمه نه؟!
به چشم های آبی رنگش نگاه میکنم و سری به نشانه تایید تکان میدهم
-باشه بمونه بعد محرم، بمونه بعد محرم و صفر ببینم اونموقع بهونت چیه؟!
تند از اتاق خارج میشود من هم پشت سرش بیرون میروم، همه منتظر چشم به مصطفی دوخته اند، آرام میگوید
-میمونه بعد محرم صفر.
مکثی میکند و میگوید
-من دیگه میرم خداحافظ.
مامان بلند میشود و روبه روی مصطفی میایستد
-کجا عزیزم شام گذاشتم.
مصطفی نگاهم میکند و میگوید
-ممنون میل کردم.
خداحافظی میگوید و از خانه خارج میشود، اخم های همه درهم است و عمو بلند میشود رو به جمع خداحافظی میکند و از در خارج میشود، زنعمو با لبخند تصنعی برمیخیزد و به سمتم میآید مرا در آغوش میکشد و آرام زیر گوشم نجوا میکند
-انقدر عزیزدردونه من رو اذیت نکن میدونی که خیلی دوسش دارم ،مصطفی هدیه خداست برام، تو هم مثل مصطفی برام عزیزی.
خداحافظ بلندی میگوید و به سمت در میرود مادر هم راه میافتد و اصرار دارد که برای شام بمانند اما زنعمو گونه مادر را میبوسد و خارج میشود، بابا بلند میشود و با اخمهای درهم به سمت اتاق میرود.
چادرم را از سر برمیدارم و روی تخت رها میشوم، زیرلب زمزمه میکنم
-مصطفی، عزیزدردونه.
پهلو به پهلو میشوم و به دیوار خیره میمانم، راست هم میگفت، زنعمو ناهید بچه دار نمیشده و بدنش تحمل نگه داری جنین را نداشته که قبل از به دنیا آمدن سقط میشدند،
بعد از کلی دعا و نذر و نیاز مصطفی سالم به دنیا میآید.
❄️❄️❄️
صدای زنگ موبایل درون گوشهایم سوت میکشد با همان چشمان بسته دستانم را کنارم میکشم تا موبایلم را پیدا کنم پیدایش میکنم با صدای گرفته و خش دار جواب میدهم
-بله.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_دهم _تو آ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_یازدهم
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت .
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم .
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم .
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم .
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ...
من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم .
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ...
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🍃🌼یک نکته از هزاران🌼🍃
🍃🌴☀️روزی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در میان اصحاب خود در رابطه با برکت عمر و رزق و روزی فرمود :👇
🍃🌴💚 به خداوند پناه میبرم از گناهانی که مرگ آدمی را نزدیک میکند.
🍃🌷یکی از اصحاب سوال کرد: یا مولا آیا گناهانی هست که مرگ را نزدیک میکند؟
🍃🌴☀️امام علی علیه السلام فرمودند:👇
بله قطع رحم باعث کوتاهی عمر آدمی و نیز بی برکتی و تنگی معیشت میشود.
🍃🌴🌸به درستی که هر خانوادهای که با هم جمع شوند و با یکدیگر تعامل کنند و بعدالت ومواسات رفتار کنند ، خداوند رزق آنها را زیاد و عمرشان را با برکت میفرماید.
🍃🌴🌼 وخانوادهای که از هم جدا شوند و از یکدیگر قطع ارتباط کنند؛ خداوند ایشان را از توسعه در رزق و روزی و برکت وطول عمر محروم میکند هر چند اهل تقوی باشند.!!! .
🍃📚گناهان کبیره، آیت الله دستغیب، ص ۱۴۱
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صدای مینا درون گوشی میپیچد
-سلام خواب بودی؟!
دستی روی صورتم میکشم
-آره خواب بودم ساعت چنده؟!
-ساعت یازدهه.
-اوه چقدر خوابیدم.
-چیشده؟تو برنداشتی زنگ زدم خونتون مامانت اوکی نبود؟!
-پوف چی بگم بازم مصطفی.
-چیشده مگه؟!
-بابا میگه برداریم فردا عقد کنیم بچه کم داره.
-راحیل چرا نمیگی مصطفی رو نمیخوای؟!
-دیروز به مامانم گفتم یه قشقرقی به پا کرد.
به عکس تالار در صفحه لپ تاپ خیره شدهام، مصطفی صحبت میکند اما من حواسم پی سرنوشت نامعلومم است سردرگمم، سردرگم بین تصمیمات دیگران برای زندگیام، راحیل جسور، این روزها عجیب گوشه گیر شده، شاید نبود محسن گوشه گیرم کرده.
یکهو دلم عجیب برای آن سنگ قبر سفید رنگ شفاف پر کشید، درست است آن سنگ سیقلی شده آغوش گرم محسن را برایم جبران نمیکند، اما سرمایش میتواند خنکایےباشد بر قلبم، قلب پر التهاب و ناآرامم.
با صدای مصطفی به خودم آمدم.
-بله؟!!
به صندلی تکیه میدهد و دست به سینه نگاهم میکند
-یه ساعته دارم صحبت میکنم تازه میگی بله؟!!
نفس عمیقی میکشم و میگویم
-اوم ببخشید، چی میگفتی؟!
گوشه لبش را به دندان میگیرد و به لپ تاپ اشاره میکند و میگوید
-این تالار خوبه بنظرت؟!!
نگاهی به مانیتور لپ تاپ میکنم، تالاری مجلل و پر زرق و برق، ابرویم را بالا می اندازم و میکنم میگویم
-خوبیش که خوبه اما خب خیلی زرق و برق داره.
خیره چشمانم میشود و کمی نزدیکم میشود و میگوید
-شما که تا بله بگی منو کشتی باید دنیا رو به پات بریزم این تالار که چیزی نیست.
گرمم میشود، احساس میکنم خون زیر گونه ام رفته و کم مانده که رگ لپهایم بترکد، بلند میشوم و به سمت پنجره میروم.
با اخمهای درهم برمیگردم و میگویم
-اما من با اینهمه ریخت و پاش موافق نیستم.
بلند میخندد و میگوید
-چه زودم سرخ میشه، حالا چرا اخمات تو همه؟!! اصلا هرجا شما بگی، مزارشهدا خوبه؟!!
دوباره میخندد، عصبانی میشوم از تمسخرش آرام میگویم
-خونه خوبه.
از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم، خیار و گوجه و کاهو را میشویم تا سالاد درست کنم.
امشب عموها و خاله ریحانه آمدهاند تا برنامه عقد منو مصطفی را برای بعد صفر بریزند.
کف آشپزخانه مینشینم و قطره اشکی که روی گونهام چکیده بود را پاک میکنم، این روزها ناخودآگاه اشکم سرازیر میشود و از این حالت ضعیف بودن بدم میآید.
الهه وارد آشپزخانه میشود و روبه رویم مینشیند، لبخندی میزنم و مشغول خورد کردن کاهو میشوم، پس از کمی تعلل الهه شروع به صحبت میکند.
-ببین راحیل من، من دلم پیش مصطفی گیره..
باتعجب نگاهش میکنم انتظار نداشتم به این صراحت بگوید، بغض گلویش، مانع صحبت کردنش میشود نفسی میگیرد و ادامه میدهد
-دوستش دارم، دلم میخواد بشینم و ساعتها به چشمهای آبیش نگاه کنم، وقتی میبینم انقدر به تو محبت میکنه آتیش میگیرم، میدونم تو هیچ احساسی به مصطفی نداری.
سرش را کج میکند و قطره اشکش بلاخره روی گونه اش میچکد
-بگو که نمیخوایش، مصطفی با تو خوشبخت نمیشه...
❌کپی ممنوعه❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_یازدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دوازدهم
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سیزدهم
که ناگهان یه دستی روی شونم نشست .
حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس .
با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ...
_تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟!
حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟
+خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟
_چیزی نیست .
+آره تو گفتی و منم باور کردم .
_خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟
+اوممم...
چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟
_هیچی هیچی ولش کن بیا بریم .
و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#تـــݪنگــر
به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو
میخــورم اما تاثــــــیر نداره!
گفت: سـر وقــت میخـــوری؟؟
تازه فهمیدم چرا نـــــمازهام
تاثـیر نداره!
#نماز
#روز_قدس
هدایت شده از ▫
#روز_قدس
ای قدس، ظهور مُنتَظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سـنگـر انتفـاضـه پا بـر جا باش
یک سنگ دگر بزن، ظفر نزدیک است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مرگ_بر_اسرائیل و حامیانش
💑 برویـــد با هـــم بســازیـــد!
🔸رهبـــر انقلاب: بنای کار ازدواج، بر ســازش دختــر و پســر است؛ باید با هم بسازند. این «باهم بسازند»، معنای خیلـــی عمیــقی دارد. من یک وقت خدمت امـــام رفتــم، ایشان میخواستند خطبهی عقدی را بخوانند؛ تا من را دیدند، گفتند شما بیا طرف عقد بشو. ایشان برخلاف مــا که طــول و تفصیــل میدهیم و حرف میزنیم عقد را اول میخواندند، بعد دو، سه جملهی کوتاه صحبت میکردند.
🔸من دیــدم ایشــان پس از اینکه عقـــد را خواندند، رویشان را به دختــر و پســر کردند و گفتند: بروید با هم بسازید. من فکر کردم، دیدم کــه ما این همـــه حــرف میزنیم، اما کلام امام در همین یک جملهی «بروید باهم بسازید»، خلاصه میشود! حالا ما هم عرض میکنیم که شما دختــران و پســران، بروید با هم بسازیـــد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صدای مینا درون گوشی میپیچد -سلام خ
🌸🍃🌻🍃☔️
🍃🌸☔️
☔️🍃
🌻
#قلب_ناارام_من
#قسمت_شانزدهم
#پارت_سوم
دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض میکنم برای سرنوشت پیچ در پیچم، در آغوش میکشمش و آرام زیر گوشش زمزمه میکنم
-ببین الهه تو سنت کمه الان احساساتت زودگذره از اونطرف فاصله سنیت با مصطفی زیاده.
فاصله میگیرد و دماغش را بالا میکشد
-تو کاریت نباشه تو فقط بگو اگه تو بگی گزینه ای بغیر من نیست تو اطرافیان.
لبم را میگزم
-ببین الهه هروقت اومدم که بگم، دهنم قفل شد واقعا نمیتونم خودمم دارم عذاب میکشم اما اما چیکار کنم که گیر حرف فامیلم گیر آبروی بابامم.
مات نگاهم میکند و سپس بلند میشود و از آشپزخانه خارج میشود.
کلافه و نامنظم سالاد را درست میکنم و سفره را پهن میکنم و رو به متین میگویم
-پاشو بیا کمک کن سفره رو بچینم.
منتظر متین ایستادهام که زنعمو ناهید رو به مصطفی با شیطنت میگوید
-شماهم پاشو ، منو نگاه نکن از گل نازک تر بهت نمیگم ایشالا چند ماه دیگه باید ظرف بشوری.
صدای خنده جمع بلند میشود مصطفی با لبخند نگاهم میکند و بلند میشود
-بله درسته دیگه باید عادت کنم.
سر به زیر به سمت آشپزخانه راه می افتم، متین و الهه و مصطفی هم پشت سرم میآیند.
سفره را که چیدیم همه دور سفره نشستند و مشغول شدند، صدای زنعمو بلند شد
-حالا کدوم تالار رو انتخاب کردین.
چیزی نمیگویم و مشغول بازی با غذایم میشوم، مصطفی تند قاشق برنجی که میجوید را قورت میدهد و میگوید
-راحیل میگه خونه باشه.
زنعمو ابرو بالا میدهد رو به من میکند و میگوید
-عکسهارو دیدم تالارای خوبی بودن، جای دیگه ای مدنظرته؟!
سر بلند میکنم و میگویم
-اوم، نه بنظرم ریخت و پاش الکیه.
لبخندی میزند
-عزیزم چه ریخت و پاشی مگه ما چندتا بچه داریم برا تو و مصطفی ریخت و پاش نکنیم برای کی بکنیم؟!
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-شما لطف داری زنعموجان، اما خب اینطوری راحتترم.
-باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشید.
موهای تنم سیخ میشود مصطفی را نگاه میکنم، خوشبختی؟! آن هم با مصطفی؟!!
آب دهانم را قورت میدهم و سر به زیر مشغول بازی با غذایم میشوم.
سفره را که جمع کردیم مشغول ریختن چای میشوم پس از تعارف به همه جای خالی روی مبل ها پیدا نمیکنم و کنار مبل روی زمین مینشینم.
سوگل گوشی به دست به طرفم میدود و روی پاهایم مینشیند و گوشی لیلا را به طرفم میگیرد
-عمه نگاه برای عروسیت میخوام این لباس رو بخرم خوشگله؟!
لبخندی به هیجانش میزنم
-آره خیلی نازه.
به قلم زینب قهرمانی💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✍#ادب_تلاوت
آیت الله شیخ محمد تقی آملی قدس سره میفرمود: من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت میکردم. روزی از ایشان پرسیدم - آن روز هوا بسیار سرد بود: ما میخوانیم و میشنویم که عده ای هنگام قرائت قرآن کریم آفاق پیش روی شان باز میشود و غیب و اسرار برای آنها تجلی میکند، در حالی که ما قرآن میخوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟! مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره ی من نظر کرد سپس فرمود: بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت میکنند و با شرایط ویژه، رو به قبله میایستند، سرشان پوشیده نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند میکنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت میکنند، توجه دارند و میفهمند جلوی چه کسی ایستاده اند؛ اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای و قرآن را روی زمین میگذاری و در آن مینگری! ص: 108 آیت الله شیخ محمد تقی آملی میگفت: بلی، من همین طور قرآن میخواندم و زیاد به قرائت آن میپرداختم، مثل این که مرحوم قاضی مراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا با تمام وجودم به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم.
📙 هزار و یک حکایت اخلاقی
☘☘
✨﷽✨
#پندانه
✍میگویند روزی "مقدس اردبیلی" به حمام رفت، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم،
خدایا شکرت که وزیر نشدیم،
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
🔸مقدس اردبیلی پرسید:
شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نیستی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
🔹حمامی گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد!
شما شنیدی میگویند وقتی مقدس اردبیلی، نیمهشب برای وضو دلو انداخت تا آب از چاه بکشد دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
🔸مقدس گفت: بله شنیدم.
🔹حمامی گفت: آنجا، نصف شب، کسی بوده با مقدس اردبیلی؟
🔸گفت: نه ظاهراً نبوده.
🔹حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ معلوم میشود خالص خالص نیست!
🔸مقدس اردبیلی میگوید: یک دفعه به خودم آمدم ...
🔰شاید لازم است همه ما در این روزهای باقیمانده تا ماه رمضان به خود بیاییم و ببینیم چقدر اعمالمان خالص برای خداوند است، نه برای بندگان خدا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سیزدهم که
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهاردهم
همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم .
+چرا پرسیدی؟
_چی رو ؟!
+خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟
_به کی؟
+به پوستر ...
_ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد .
+دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم.
_آنالی مسخره نکن لطفا ...
+نکنه میخوای بری؟
_شاید...آره
+وایسا ببینم
وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ...
_آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!!
+من چمه تو چته!!؟
دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟
فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون
صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ...
_آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ...
+ چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی
بای...
و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#سلام_امام_زمانـم♥
سلام بر
مولایی که از آدم تا خاتم
به سویت چشم دوخته اند.
سلام بر شما
و بر روزی که همه فرستادگان خدا
در انتظار رسیدنت هستند.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#حکایت_موسی_و_جوان
روزی حضرت موسی برای عبادت به کوه طور میرفت؛
در راه، جوانی سالم و سرحال ایشان را دید و گفت: ای موسی برو به خدایت بگو من نه تنها تو را عبادت نمیکنم بلکه هر آنچه به عنوان گناه مشخص کرده ای انجام میدهم،
هر عذابی میخواهی بکن ...!
ادامه ...☝️
🎤حاج آقا دانشمند
✍
🌿🌺🌿
💕گاهے خدا ...
با دستِ تو...
👌دستِ دیگر بندگانش را میگیرد...
👌با زبان تو،
❣گره ڪار بنده اے را باز میڪند...
👌با انفاق تو،
🌹گرسنه اے را سیر و عریانے را میپوشاند ...
👌با قدم تو،
💟مشڪلی را حل میڪند....
✳️وقتی دستے را به یارے میگیری...
🔆بدان ڪه در آن زمان دستِ دیگر تو،
در دست خداست...
✅اجازه دهید ڪلماتتان …
💗باعث قوت قلب دیگران شود ،
💞الهام بخش شان باشد …
✨و مسیرشان را روشن ڪند .
🌟اجازه دهید اعمالتان …
💖زنجیرهاے دیگران را باز ڪند .
👌اجازه دهید دست هایتان …
💫چشم بند را از دید دیگران ڪنار بزند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾•🌿🌺🌿•✾
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهاردهم ه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پانزدهم
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش اول)
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay