eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه ح
📚 📝 نویسنده : (تبسم) ♥️ من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم: -ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد. -بله حتما بفرمایید با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم: -دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست -نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟ -ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت: -سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟ -سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است. چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم: -یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟ -راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره -خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه -شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم: -چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه. -واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟ -نه ممنون میتونم بیام بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 ☔️ 🌻 سری تڪان میدهم و میگویم -ببخشید استاد، متوجہ نشدم بفرمایین. پوزخندے گوشہ لبش جا خشڪ میڪند -گفتم سعدے اینجا میخواد چیو برسونہ، مفهوم این بیت گلستان چیہ. ڪدام بیت؟منڪہ از همان اول ڪلاس ڪتابم را از ڪولہ ام بیرون نیاورده بودم، با ڪلافگے گفتم -ببخشید استاد من یڪم حالم مساعد نیست. با قدم هاے آهستہ اما محڪم بہ سمتم راه مےافتد بالای سرم ڪہ میرسد نگاهے بہ برگہ زیر دستم میڪند و آن را از زیر دستم بیرون میڪشدو همانطورڪہ راه می افتاد، شروع میڪند بہ خواندن ڪلمات روی برگہ -محسن..محسن..محسن...... با تمسخر نگاهے به من میڪند و میگوید -چقدر محسن صداے خنده بچہ ها بلند شد اخم هایم درهم تر میشود،نگاهش را روی من میخڪوب میڪند -خانم سنایی درستہ اینجا ڪلاس شعر و شاعریہ اما ڪلاس عشق و عاشقے نیست، اینجا جای اینکارا نیست. خون در رگ هایم جوشید بہ چہ حقے هرچہ ذهن مشوشش مے بافد را بر زبان ڪثیفش می آورد، با آرامش ساختگے ڪولہ ام را برمیدارم و سمت استاد راه می افتم آرام ڪاغذ را از دستان بزرگش بیرون میڪشم -اولا شما بہ چہ حقے در مسائلے ڪہ بہ شما مربوط نیست دخالت میڪنید؟ دوما من بخاطر حواس پرتیم معذرت خواهیے ڪردم با توجہ بہ اینڪه من سابقہ حواس پرتے در کلاس رو نداشتم نیازے به اینهمہ جنجال نبود، سوما لطفا قضاوت نڪنید، چهارما مواظب رفتارتون باشید تا فرهنگ خانوادگیتون زیر سؤال نره. نگاهے گذرا بہ چشمان مبهوتش میڪنم، بااجازه ای میگویم و از ڪلاس خارج میشوم. با بغض پلہ هارا طے میڪنم زیرلب و با بغض زمزمہ میڪنم -خویش را در جاده اے بے انتها گم ڪرده ام بعد تو صدبار راه خانہ را گم ڪرده ام بغضم سرباز ڪرد، محسن میبینی چقدر حواس پرتم ڪردے؟ گوشہ ترین نقطہ حیاط روی نیمڪت مینشینم و اشڪهایم را پاڪ میڪنم اما آنها لجبازتر سرازیر میشوند، فقط میدانم اشڪ هایم بخاطر خزعبلات شمس نیست اشڪهایم بخاطر دلشوره عجیب و غریبم است. -در ڪوزه خشڪیده نمی راه ندار بیچاره نگاهے ڪہ بہ امید تو تر شد. بھ قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ تابوتےوسط اتاق دیده مےشود، عکس محسن روےتابوت به چشم میخورد، کلمه شهید لبخند دلبرےبر صورتم میپاشد، انگار میخواهد برایم جا بیندازد که محسن به آرزویش رسیده. مادر خود را روےتابوت رها میکند و زجه میزند اما من آرام نزدیک طابوت میشوم و آهسته کنارش مینشینم. احساس غریبےمیکنم، مادر دست مےاندازد پارچه روےتابوت را برمیدارد، قد و بالایش را از روےکفن سفید رنگ هم شناختم... آخر با هم قد کشیدیم ،با هم راه مدرسه تا خانه را طےکردیم مرحم دردهاےهم بودیم، مگر میشود نشناسمش... حتےاگر بین انبوهےاز پنبه و پارچه پنهان شده باشد. چشم میگردانم و محمدعلےرا مییابم وملتمسانه میگویم: -محمدعلے‌؟!! میشه پارچه رو یکم کنار بزنےصورتشو ببینم؟ همانطور که اشک میریزد سرم را در آغوش میگیرد.. راستے؟!! من چرا آرامم؟!! مگر عزیزدلم تنهایم نگذاشته؟ چشمان ملتمسم را به چشمان محمدعلےمیدوزم با صداےخش دار و پر از بغض میگوید -خواهر گلم چیو میخواےببینے؟ مانند یک بچه کوچک براےکارم دلیل مےآورم -آخه ببین من الان دلم براش تنگ شده، تو هم دلت براش تنگ شده مامان دلش تنگ شده بابا دلش تنگ شده... ببین دلمون برا چشماش و صداش بیشتر تنگ شده ها اما خب...دیگه نمیشه، میدونےچیه دیر شده دیگه باید آرزوےشنیدن صداشو بزاریم برا قیامت، آخه نامردےاونجاست چشماشم دیگه به رومون بسته، اما صورتشو که میتونیم ببینیم. صداےگریه اش بلند میشود، باز میکنند گره تار و پود یار عبدےیارم را... مشتاقانه به سمت سرش برمیگردم، اما کبودےهاےروےصورتش ابروانم را در هم میکند و میان گریه زمزمه میکنم من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی روی خود از من گرفته دل پریشان می‌کنی؟!! دست روےابروانش میکشم تا صاف شوند ، منتظرم دستانم را بگیرد و دانه دانه قلنج انگشتهایم را بشکند... اما، خبرےنیست... با دو دست جسم بےجانش را به آغوش میکشم، منتظرم او نیز مرا بغل کند... اما، خبرےنیست... بوسه اےروےپیشانےاش مینشانم، منتظرم گونه ام را بوسه باران کند... اما خبرےنیست... قطره هاےاشک روےصورتم عشق بازےمیکنند، آرام زمزمه میکنم -محل نمیدیا... آرام آرام هرچه دلم میخواهد میگویم -اصلا منو شناختی تو؟!! چرا جواب نمیدے؟ مگه قرار نبود نرےجلو تیر ترقه؟ خنده اےمیکنم و میگویم -عا نه گفتےتیر ترقه میاد جلو تو.. بهت زده میگویم -اونهمه تیر خوردےدردت نگرفت؟!! نمیتوانم بگویم اما بغضم میترکد و آرام میگویم -شهادتت مبارک داداشم... نفسم میرود، منتظرم برگردد اما خود را درون سینه ام حبس کرده و بیرون نمےآید، چنگ مےاندازم به گلویم که ناگهان.... به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_دوم☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےا
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگاه میکنم اکثر خانه ها بخاطر کاهگلے بودن خراب شده‌اند کامیون پشتش را رو به دیوار یک خانه آجرے که سالم مانده بود میکند در را باز میکنند و به دلیل بالا بودن سطح آب از همانجا پا روے نرده هاے نرده بان میگذارم و بالا میروم و با خیز و کمک خانمهایے که از بالاے پشت بام دستم را گرفته بودند بالا میروم. دستانم را به هم میزنم و با لبخند آرامش بخشے رو به خانمها میکنم -دستتون درد نکنه. رو به خانمها و آقایونے که روےپشت بام بودن تک تک سلام میدهم و سپس با صداے بلندے میگویم - راحیل سنایے هستم از طرف هلال احمر اومدم فکر کنم تو آمارایے که گرفته بودن اینجا بچه کوچیک زیاده و چند خانم باردار هم داریم، همونطورکه میبینید اینجا رفت و آمد خیلے سخته و ان شاالله تا چند روز دیگه حل میشه منم این چند روز مهمونتون هستم تا اگه مشکلے براے کوچولو ها و خانما پیش اومد در حد توانم حل کنم. نگاهے به عبا و شلوار خیسم میکنم دختر نوجوانے به سمتم مےآید -خانم اون اتاق چون بالا پشته بومه توش آب نرفته بیا بریم اونجا لباساتو عوض کن. لبخندے میزنم و میگویم -بریم. ساک کوچک دارو هارا به دختر میدهم و خودم کوله و جعبه کمک هاے اولیه را برمیدارم. پس از تعویض لباسها دخترک را صدا میکنم -دخترخانم. در را باز میکند با آن لباس بندرے گلے بیشتر به دل مینشست -بله خانم.. لبخندے میزنم -من راحیلم، راحیل صدام کن لبخند دندان نمایے میزند -چشم -اسم تو چیه؟! - نرگس.. قلم و دفتر را از کوله ام بیرون مےآورم -خب نرگس خانم بیا بهم بگو اینجا چندتا خانم باردار با چه سنے و با چندماه باردارے هستن چند تا بچه نوزاد و بین ۱ تا ۶ سال هست سنشونو بگو و کسایے که سابقه بیمارے دارن. -اوم نسا که تو اون یکے خونه است و نشد بیاد اینور ۴ ماهشه و فکر کنم ۱۹ سالشه... بعد آبجےزهرام ۱۸ سالشه و الان دیگه ۸ ماهشو تموم کرده.. صدیقه خانمم ۶ ماهشه و ۴۰ سالشه. خانمها یکے یکے وارد میشوند و لیست را با کمک هم کامل میکنیم... به قلم زینب قهرمانے💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستم را جلوےشیشه می‌گیرم و آرام به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ پهلو به پهلو می‌شوم که جیغ مامان بلند می‌شود -راحیل مگه با تو نیستم. صورتم را درون بالشت فشار می‌دهم و آرام و بیحال می‌گویم -مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستت‌ام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش. پتو را از آغوشم محکم بیرون می‌کشد که از روےتخت غل می‌خورم، استخوان بازویم درد می‌گیرد دستم را روے بازویم می‌گذارم و با صورت جمع شده بلند می‌شوم -مامان چه خشن شدے. پتو را روے تخت مرتب می‌کند و بیتوجه به من می‌گوید -پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا می‌ریم وبرمی‌گردیم دوباره بگیر بخواب پوفےمی‌کنم و می‌گویم -چشم مادر من چشم مامان از اتاق خارج می‌شود و من بلند می‌شوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز می‌روم، احساس می‌کنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام. شانه را از روے میز برمی‌دارم و روےموهایم می‌کشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار می‌گیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است. پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے می‌روم. پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه می‌نشیم. مادر از اتاق خارج می‌شود و با اخم به طرفم مےآید -تازه نشستےدارےصبحونه می‌خورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار می‌خورے. لب و لوچه ام آویزان می‌شود به سمت آشپزخانه می‌روم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت می‌کنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم می‌خواست رویش لم بدهم تمام تنم درد می‌کرد، به ناچار سمت کمد می‌روم. پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. -بریم مامان جان سرےاز روےتاسف تکان می‌دهد و جلوتر راه مےافتد. همانطورکه از پله ها پایین می‌رود شروع می‌کند به صحبت کردن -منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم. آهی می‌کشد و می‌گوید. -محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح می‌شه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز می‌کشد و می‌گوید - محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم. دمپایےبندرےام را می‌پوشم و پشت سر مامان راه می‌افتم. مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار می‌دهد. با ابرو به در اشاره می‌کنم و می‌گویم -اینجاست؟! سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -آره. لبانم را جمع می‌کنم و می‌گویم -چه باحال. چشم غره اےبرایم می‌رود که صداےدخترے داخل کوچه می‌پیچد -بله بفرمایین. مامان لبخندےمی‌زند و به آیفون نزدیک تر می‌شود -سلام عزیزم رعنام. -عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!! - نه باز نشد. -فکر کنم آیفون خرابه الان میام. رو به مامان می‌گویم -صداش چقدر آشنا بود. مامان چیزےنمی‌گوید که در باز می‌شود و نورا در چهارچوب در نمایان می‌شود. مامان در آغوشش می‌کشد -سلام نورا جانم خوبے؟! نورا بوسه اےروے گونه مامان می‌کارد -سلام ممنون خاله مشتاق دیدار. مامانم داخل می‌شود که تازه چشم نورا به من می‌افتد و با تعجب به من اشاره می‌کند و می‌گوید -راحیل؟!! خنده ریزے می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم -بله راحیلم. محکم مرا در آغوش می‌کشد. -واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_دوم -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 سرےتکان می‌دهد و سویچ را می‌گیرد و دزدگیرش را میزند بعد از اینکه می‌فهمد کدام ماشین است به سمتش پا تند می‌کند، دوباره چشمهایم را می‌بندم تا کمتر سیاهےبروند و دنیایم را سیاه نشان دهند، ماشین را که مےآورند با کمک دختر سوار ماشین می‌شوم و به سمت هیئت راه مےافتیم وقتےروبروےدر هیئت نگه می‌دارد دوباره با کمک دختر پیاده می‌شوم خانم طاهرےکه دم در ایستاده بود مرا که با آن وضع می‌بیند به کمکم مےآید -یاابوالفضل چیکار کردےباخودت راحیل؟! به سمت واحد خواهران می‌رویم، دراز می‌کشم که خانم طاهرےاز اتاق خارج می‌شود دخترک با همان چشمان بارانےدستمال کاغذی هارا روے سرم فشار میدهد و دماغش را می‌کشد، اخم هایم درهم می‌شود -چقدر گریه میکنےبسه دیگه... صداےهق هقش بیشتر می‌شود، در با شتاب باز می‌شود و خانم طاهرے و مینا و الناز با عجله وارد می‌شوند، مینا رنگ پریده مرا که می‌بیند چشمهایش درشت می‌شود و کنارم زانو می‌زند -چیکار کردے با خودت؟!! دست دختر را از روے سرم کنار میزند و زخمم را نگاه میکند و اخم هایش درهم می‌شود -خداروشکر یه خراش کوچیکه... رو به خانم طاهرے می‌گوید -خانم طاهرےجعبه کمک هاےاولیه رو می‌آرین؟ سپس رو به الناز می‌کند و می‌گوید -الناز بپر یه لیوان آب قند بیار خون ازش رفته فشارش افتاده. الناز هم با همان چشمان نگران راهےمی‌شود با اخم رو به من می‌توپد -رفتےکتاب بیارے یا جنگ؟!! می‌خندم که از درد صورتم جمع می‌شود و با همان حال میگویم -مگه خودت نگفتےایرانےجماعت رو ناموس حساسه؟!! سرےاز روےتاسف تکان میدهد و رو به دختر میگوید -عزیزم شما بگو چیشده از اینکه نمیشه حرف کشید. دختر دماغش را میکشد و هی چ نمیگوید و سرش را پایین مےاندازد، خانم طاهرے و الناز می‌رسند، مینا با دقت زخم سرم را با بتادین شستشو می‌دهد و با باند پانسمان می‌کند، دستش را زیر سرم میگذارد و بلندم می‌کند -بیا این آب قند رو بخور. آب قند را یک نفس می‌خورم و دوباره دراز می‌کشم، گوشےمینا زنگ میخورد: -الوسلام. -احمدجان حال راحیل یکم خوب نیست هروقت دراومدم زنگ می‌زنم. -نه الان بهتره منم یکم دیگه می‌آم. -باشه عزیزم خدافظ. با شیطنت نگاهش می‌کنم و می‌گویم -یه بار نشد به من بگےعزیزم امشب میمردم به دلت میموندا.. اخم هایش را درهم می‌کند -زبونتو گاز بگیر... می‌خندم، خانم طاهرےمی‌گوید -الان بهترے؟!! پلکےمی‌زنم و می‌گویم -آره بابا چیزےنبود. الناز با اخم می‌گوید -آره تو تا خودت رو به کشتن ندےمی‌گےچیزےنیست بگو ببینم چیکار کردےاینطورےشدے. من و منےمی‌کنم و می‌گویم -داشتم می‌رفتم کتاب رو بردارم دیدم ته کوچه یه موتورے جلو این خانوم رو گرفته و نمی‌زاره بره منم قفل فرمون رو برداشتم رفتم با پسره درگیر شدم. چشمان مینا و الناز گرد میشود و خانم طاهرے با خنده می‌گوید -دختر من به تو چےبگم!! مینا با عصبانیت میگوید -تو خجالت نمیکشے؟!!میوفتادےمی‌مردے چے؟ لبانم را جمع میکنم و میگویم -نترس شهید نمی‌شم. با عصبانیت به پشتےتکیه میدهد و میگوید -من حریف زبون تو نمی‌شم. جواب مینا را نمی‌دهم که مانند بمب ساعتے هر لحظه امکان انفجار داشت رو به دختر که حالا سربه زیر یک گوشه نشسته بود می‌گویم -خواهر معرفےنکردے!! با تعجب سر بلند می‌کند و می‌گوید -من؟!! -نه با الناز بودم گفتم دوباره آشناشیم، باشمام دیگه.. لبخند کمرنگےمی‌زند و می‌گوید -من هانیم... خانم طاهرےمی‌گوید -خوش اومدےعزیزم ببخشید اینا حواس برا آدم نمیزارن. در باز می‌شود و صداےنورا درون اتاق می‌پیچد -خانم طاهرے. با دیدن من درآن وضع با تعجب به سمتم مےآید -عه راحیل تو اینجایے؟چرا اینطورےپس؟!! چند قطره باقےمانده ته لیوان را میخورم و میگویم -آقا من مجروحم نمی‌تونم برا همه توضیح بدم. الناز لیوان را برمی‌دارد و می‌گوید -برم دوباره بیارم.. -آخ قربون دستت. به قلم زینب قهرمانے &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صدای مینا درون گوشی می‌پیچد -سلام خ
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 دلم طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشت منم بغض می‌کنم برای سرنوشت پیچ در پیچم، در آغوش می‌کشمش و آرام زیر گوشش زمزمه می‌کنم -ببین الهه تو سنت کمه الان احساساتت زودگذره از اونطرف فاصله سنیت با مصطفی زیاده. فاصله می‌گیرد و دماغش را بالا می‌کشد -تو کاریت نباشه تو فقط بگو اگه تو بگی گزینه ای بغیر من نیست تو اطرافیان. لبم را می‌گزم -ببین الهه هروقت اومدم که بگم، دهنم قفل شد واقعا نمی‌تونم خودمم دارم عذاب می‌کشم اما اما چیکار کنم که گیر حرف فامیلم گیر آبروی بابامم. مات نگاهم می‌کند و سپس بلند می‌شود و از آشپزخانه خارج می‌شود. کلافه و نامنظم سالاد را درست می‌کنم و سفره را پهن می‌کنم و رو به متین می‌گویم -پاشو بیا کمک کن سفره رو بچینم. منتظر متین ایستاده‌ام که زنعمو ناهید رو به مصطفی با شیطنت می‌گوید -شماهم پاشو ، منو نگاه نکن از گل نازک تر بهت نمی‌گم ایشالا چند ماه دیگه باید ظرف بشوری. صدای خنده جمع بلند می‌شود مصطفی با لبخند نگاهم می‌کند و بلند می‌شود -بله درسته دیگه باید عادت کنم. سر به زیر به سمت آشپزخانه راه می افتم، متین و الهه و مصطفی هم پشت سرم می‌آیند. سفره را که چیدیم همه دور سفره نشستند و مشغول شدند، صدای زنعمو بلند شد -حالا کدوم تالار رو انتخاب کردین. چیزی نمی‌گویم و مشغول بازی با غذایم می‌شوم، مصطفی تند قاشق برنجی که می‌جوید را قورت می‌دهد و می‌گوید -راحیل میگه خونه باشه. زنعمو ابرو بالا می‌دهد رو به من می‌کند و می‌گوید -عکسهارو دیدم تالارای خوبی بودن، جای دیگه ای مدنظرته؟! سر بلند می‌کنم و می‌گویم -اوم، نه بنظرم ریخت و پاش الکیه. لبخندی می‌زند -عزیزم چه ریخت و پاشی مگه ما چندتا بچه داریم برا تو و مصطفی ریخت و پاش نکنیم برای کی بکنیم؟! لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم -شما لطف داری زنعموجان، اما خب اینطوری راحت‌ترم. -باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشید. موهای تنم سیخ می‌شود مصطفی را نگاه می‌کنم، خوشبختی؟! آن هم با مصطفی؟!! آب دهانم را قورت می‌دهم و سر به زیر مشغول بازی با غذایم می‌شوم. سفره را که جمع کردیم مشغول ریختن چای می‌شوم پس از تعارف به همه جای خالی روی مبل ها پیدا نمی‌کنم و کنار مبل روی زمین می‌نشینم. سوگل گوشی به دست به طرفم می‌دود و روی پاهایم می‌نشیند و گوشی لیلا را به طرفم می‌گیرد -عمه نگاه برای عروسیت می‌خوام این لباس رو بخرم خوشگله؟! لبخندی به هیجانش می‌زنم -آره خیلی نازه. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ از خیالبافی‌هایم لبخندی به شیرینی عسل‌ناب روی لبانم می‌نشیند. کنار در که ترمز می‌کند از فکر و خیال بیرون می‌آیم. پیاده می‌شوم و به سمت در می‌روم، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. داخل می‌شوم در را نمی‌بندم تا مصطفی هم بیاید. نگاهش می‌کنم بیرون ایستاده و مرا نگاه می‌کند _ بیا تو دیگه! _ نه دیگه یکم کار دارم باید برم. _ عه چرا بیا بعد ناهار می‌ری. لبخندی می‌زند _تو هم خسته‌ای یه موقع دیگه میام، خداحافظ. شانه‌ای بالا می‌اندازم _ خداحافظ. سوار می‌شود و به راه می‌افتد، پیچ کوچه را که می‌پیچد در را می‌بندم و وارد می‌شوم. _ سلام، کسی نیست؟! مادر از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرفم می‌آید _ سلام عزیزم خوش اومدی. مرا که می‌بوسد به در نگاه می‌کند _ پس مصطفی کو؟! به سمت اتاقم راه می‌افتم _ رفت. _ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم. _ بهش گفتم بیا بعد ناهار می‌ری، گفت بمونه بعداً... _ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا. سری تکان می‌دهم و وارد اتاقم می‌شوم. چادرم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم، گوشی را از کیفم بیرون می‌کشم و شماره مصطفی را می‌گیرم و همانطور که لباس هایم را از درون ساک بیرون می‌کشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد: _ جانم _ سلام خوبی؟! _ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم. لبخندی می‌زنم: _ مامان میگه شام بیا اینجا. مکثی می‌کند و می‌گوید _ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم می‌شم. می‌خواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم _ کاری نداری؟! _ چرا چرا یه کار مهم... _چیکار؟! _ مراقب خودت باش. و باز هم من بودم و گونه‌های داغم. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay