eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 _سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟ سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه _ای بابا من باید10 خونه باشم که اه مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن سپیده_غر نزن دیگه اصل مهمونی همون11 شروع میشه حالا یکاریش میکنیم _ اوکی راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که... سپیده_اووووف خانواده تو هم الکی سخت میگیرن اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی باید قبول کنن تو با اونا فرق داری _ بالاخره قبول میکنن خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم کاری نداری؟ سپیده_نه عزیزم میبینمت فعلا... . . وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم خب دیگه وقت رفتنه _بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه بابا_برو دخترم مواظب خودت باش سعی کن زودتر از10 آماده باشی به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری... _نهههه یعنی خودم با آژانس میام بابایی نیازی نیست حسین بیاد اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه بابا_باشه دخترم برو در پناه خدا _خداحافظ بابایی اخیش انگار بخیر گذشت این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه... . . . مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟ بابا_پیش پای شما رفت. _یکم رفتارش عجیب نبود؟ _چطور خانم جان؟ _آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد چی بگم خانم ان شاالله که سرش به سنگ خورده... . . نگین_سلااااام حلما جون خوش امدی عشقم بیا تو _ سلام عزیزدلم چه خوشگل شدی دختر تولدت مبارررررک نگین_مرررسی جیگر بیا که سپیده از کی منتظرته دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه اگه آژانس دیر نمی‌کرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم چیکار کرده بودن خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن دمشون گرم نگین_به چی نگاه میکنی دختر دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت... خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم نگین:ببین کی امده سپیده؟ سپیده:کی؟؟؟ نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین سپیده: به به حلما خانم چه عجب، بالاخره امدی به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟ حلما : سلامت کو خاله سوسکه شرمنده آژانس دیر امد. نگین: خب حالا سریع حاضر شین الان مهمون ها میان من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم سپیده باش برو یکم دیگه ما هم میاییم حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم مامانش رفته خونه خالش باباشم که ماموریته نیومده هنوز حلما: واااا ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟ سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم... برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم بلندیش تا زانو هام بود که زیرش ساپورت میپوشیدم یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد سپیده:خدا لعنت کنه حلما چقدر قشنگ شدی حلما: من قشنگ بودم خانوم سپیده : ایشش مگه این که خودت از خودت تعریف کنی حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟ سپیده : موهاتم من درست کنم خونه چیکار میکردی پس؟ اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن انگار مهموناش دارن میان سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی.. وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو صدای مردونه شنیدم سپیده: عه چیزه... خب حلما یادم رفت بهت بگم... مهمونی قاطیه حلما:چی؟؟؟؟ الان یادت افتاد بهم بگی؟؟ خدا لعنت کنه سپیده من فکر کردم فقط خودمونیم... سپیده : خب حالا مگه چیشده؟ چهار تا پسر هم هست دیگه لباست که مناسبه عادت به حجاب هم که نداری چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟ سپیده نمیتوتست درکم کنه همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟ من به حسین قول داده بودم باید سر قولم میموندم... سپیده: خب حالا قیافشو زانوی غم بغل کرده چیزی نشده که هر چی سخت بگیری بدتره همش چند ساعت مهمونیه حالشو ببر دختر کسی که نمیدونه تو اینجایی! از چی ناراحتی پس؟ حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی شاید من اصلا نمیومدم... سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن طوری نمیشه نگران نباش من ولی دلشوره عجیبی داشتم همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن... حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم . ادامه دارد... ✍نویسنده: 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سوم - به خودمون؟ سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می
🌺 او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آنقدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم. حالم از این آرامش و حوصلهی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعهی بیستم باشد. سر همهی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است. خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایهی همهِی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت که بچه ها توی حیاطند حتما او توی توی دفتر نیست. خیلی بیکار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامهی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی را با نور چشمی ها رد و بدل می کند. تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری و می مانم بیرون. کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم. با صدای تلفن دفترش بیرون می آید و برمیگردد توی دفتر. گوشی را که برمیدارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد. چهارچشمی نگاهش می کنم تا دو کلمه از حرفایش را قاب بزنم. روی پا می چرخد و دیگر هیچ. حتما دارد با منزل دل و قلوه رد و بدل می کند. بپرسم ببینم دل و قلوهی او هم مثل من کلاهبرداری می کند یا فقط من به کاهدان زدهام! می نشینم روی صندلی. تا برمیگردد چنان نگاهم می کند بلند می شوم. خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه، نوبرش را آورده است. می خواهد از کنارم رد بشود، پشت کله ام را می خارانم و می گویم: - آقا! آشتی؟ صلح، ثبات مدرسه. می نشیند پشت میزش. - با اجازهی بزرگ ترا. می نشینم صندلی کنارش. حوصله ام را سر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد انقدر به من بی محلی کند. خودش هم تا حالا همهاش درست رفتار کرده است! تا می خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم: - به جان خودم اگه حرف نزنید. خودکشی می کنم. توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مُردم. خونش گردن آقای مهدوی. با صندلی می چرخد سمتم: - تو چه مرگته؟ چشمانم گشاد می شوند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سوم اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو
نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان تا کمی هوا بخورم. - هوای دو نفره رو، یه نفره صفا می کنی! سر برمی گردانم: - بچه ها خوابیدند؟ روسری بلندش را دور گردنش می پیچد و دستانش را زیر بغلش می کند... - بلـه... چـه سـرده ... همـون یـه نفـره ی خـودت. هنـوز مونـده تـا دو نفره! پولیورم را درمی آورم و روی دوشش می اندازم: - بی دقتـی می کنـی، سـرما می خـوری، چطـور حواسـت بـه مـن و بچه ها هست، به خودت نیست! پولیور را می پوشد و دوباره دستانش را زیر بغلش می گیرد و می گوید: - وای بـه حالـت سـرما بخـوری، آدم زیـر پولیـور نبایـد یـه لبـاس آستین بلند بپوشه؟ تکیه می دهد به دیوار و نگاهش را از چشم غره ی من می گیرد. تکیه می دهم کنارش. از سردی دیوار، بدنم مورمور می شود: - رفتی خونه ی مامان ... خوب بودند؟ وقتی زود جواب نمی دهد، یعنی دارد مزمزه می کند تا حرفش را بگوید و نگوید، می خواهد مرا آماده کند تا بشنوم، شاید هم می خواهد طوری بگوید که بشنوم. - داداشت حالش خوب نیست... مسعود... چشمانم را می بندم تا آسمان را که حالا دیگر برایم جلوه ندارد نبینم. بقیه ی حرفش را خودم می دانم. - مامان خیلی سختشـه، فکر کنـم باید هر روز بری کمکـش، نمی تونه تنهایی از پـس کارا بربیـاد. من امروز یه کم کمک کردم اما بعضی کارا مردونه س مهدی، باید باشی. حداقل عصرها! راه میافتم سمت پله ها، حالا هوا برایم گرم شده است اما من حوصله ی هوا را ندارم. چرا مادر به من نگفت؟ چرا حواسم از مادر پرت شد؟ گوشی را برمی دارم. شماره را هنوز نگرفته ام که محبوبه دستش را روی کلید قطع می گذارد: - عزیزم. ساعت یازده است، تو بیـداری... مامان خسته است، خوابیده، فـردا هـم روز خداسـت. حـالا هـم نمی خواد غصه بخوری. یه کاریش می کنیم دیگه! - یه کار یعنی چی؟ - مهدی جان، آروم... بچه ها... تازه خوابیدند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سوم من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقت
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام. گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم. اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم... دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد. حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست. گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند. من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم. آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
به حال و قیافه‌اش می‌خندم و زیر لب می‌گویم:بسوزه پدر عاشقی! همان مسعود همیشگی می‌شود و می‌گوید: نه چ
خودش ناراضی نبود. همین‌طور دیده بود،دل داده بود و همین‌طور هم داشت می‌رفت. لذتش نصف شده بود. سکوت بین‌مان خیلی دوام نمی‌آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می‌دهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی می‌گوید:دوساعت هم دوساعته! دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون می‌دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می‌کند. یاد بساطی می‌افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را می‌فروخت و از دلتنگی‌ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می‌زد. برای مسعود که می‌گویم لب بر می‌چیند و تأسف می‌خورد که چرا یک ساک از کیسه‌های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می‌اندازد و با نوک کفش خط‌هایی روی زمین ترسیم می‌کند.گذشت زمان را هم حس می‌کنیم و هم نه.برای من زمان کند می‌گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می‌کند، حرکت عقربه‌های ساعت فقط اضطراب آفرین است. —اونجا همه چی هماهنگه؟ انگار بحث مورد علاقه‌اش را پیش کشیده‌ام؛ با اشتیاق از تماس‌های منظم و مداومی که با او داشته‌اند و هماهنگی‌های ریز و درشت می‌گوید. —هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای این‌جا راحت می‌شم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم می‌جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی‌اش دیوونت می‌کرد،نه به استاد صنیعی که این‌قدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همه‌مون رو داره راهی می‌کنه. بُتِ مون شده. حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان می‌خورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمی‌شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می‌زند. بالاخره داری از سرزمین خاطره‌های کودکی و سربه‌هوایی‌های نوجوانی عشق‌های کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده می‌شوی و دل از پدر مشغله‌ها و مادر نگرانی‌ها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت می‌بری ومی‌روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است. آن‌جا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام می‌کرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تست‌های جدید که با دستگاه‌های پیشرفته برایم راحت‌تر می‌شد. —تو کی برمی‌گردی میثم؟ سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده می‌کند. فرصت مطالعاتی‌ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد می‌گویم:ببینم چی میشه؟ وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری! هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه‌چیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان‌ها وساختمان‌ها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود. جالب‌ترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار می‌آید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. این‌ها را که می‌گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود. صدای مسعود مرا از خیابان‌های خلوت وین،بیرون می‌کشد: می‌دونی میثم! اون‌جا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بی‌برنامگی راحت می‌شم. اساتید این‌جا اصل انرژیت رو حروم می‌کنن! نگاهش می‌کنم؛با پوزخندی ادامه می‌دهد: بعد هم که دیر نتیجه می‌گیری راهنماییت که نمی‌کنند،هیچ، سرزنشت هم می‌کنند! برای من هم همین‌طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند ساله‌اش هستم. فرنز هم همین‌جا که بودم خیالم را از آن‌جا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می‌خواهم تنها باشم یا هم‌خانه می‌خواهم؟هم‌خانه‌ام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود می‌پرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سوم چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرو
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم. - با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است. معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود. - ا.... هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم. - پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می کنم. می شمارد : - یک، دو ،سه، چهار، پنج. می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در. - بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد. این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد : - اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت : - بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سوم گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بد
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل دوم اولین روز شروع كلسهایم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود لیل بیاید دنبالم. لیل دوست صمیمي دوران دبیرستانم بود . همیشه با هم درس مي خواندیم و هر جا مي رفتیم با هم بودیم. حتي پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بودیم كه فكر مي كردیم دیوانه مي شویم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بودیم ،تا در یك دانشگاه و در یك رشته قبول شویم . قرار گذاشته بودیم كه اگر با هم جایي قبول نشدیم ،هیچكدام دانشگاه نرویم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدیم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم و ساعت كلسهایمان را با هم انتخاب كرده بودیم. حال اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بودیم روز هاي فرد لیل از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برویم. در افكار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رویم پاشیدم و كلسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با لیل حرف مي زد،مي شنیدم. از اتاقم بیرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره میاد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ . بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟ با عجله گفتم : آخ !ببخشید عجله دارم . صداي برادرم سهیل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نیست حلوا پخش نمي كنن. با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الن تو هم مي دویدي … مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنید . در را باز كردم و همانطور كه بیرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ! احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود . یك خانه ویلیي و بزرگ در بهترین نقطه تهران با حیاط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصیل كرده و ثروت در حد نهایت، دیگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و یك سالن پذیرایي به قول سهیل ، زمین فوتبال ، دو سرویس بهداشتي در هر طرف خانه و یك هال نقلي براي نشستن و تلویزیون دیدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسایل آنتیك و عتیقه ، قالي هاي بزرگ و ابریشمي تبریز ، چند دست مبل راحتي استیل ، میز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسایل و اشیاي زینتي و پر قیمت . یك طرف پذیرایي هم پیانوي بزرگي بود كه سهیل گاهي اوقات صدایش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبیه موزه است،به هر چیزي نزدیك مي شدیم،قلب مادرم مي طپید كه مبادا وسایل گرانقیمتش را بشكنیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 ♥️ فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفت و آمد ها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند گفتند: – باید یه راهی به خونه باز کنیم تا دقیقا بتونیم کار رو جلو ببریم! امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت: – کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارن بدون حاشیه کار کنند. اما، با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یه کم قضیه فرق می کنه! همراه صحبتش یک پوشه از اطلاعات ابتدایی که در این چند روزه تیم سایبری آرش توانسته بودند به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت: – اینم مطالعه کنید. روند کاری که داره تو ایران انجام می شه. شهاب و سینا، هم زمان سر خم کردند روی پوشه که امیر گفت: – یه راه هم پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد. امیر نگاه رد و بدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت. افراد داخل این مجموعه ساده به نظر نمی آمدند که با یک رفت و آمد ساده بشود سر از کارشان در آورد. من: – دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم. برای این که به هم برسیم مقابل خونوادش ایستاد. شبیه خونواده ما نبودن، خونواده ما خیلی آزاد برخورد می کردن و به من کاری نداشتن. من عادت داشتم که هر چیزی رو که می خواستم، داشته باشمش. اون رو هم دوست داشتم. از وقتی که توی دانشگاه هم دیگه رو دیدیم، بهش حس خوبی داشتم و همیشه، همه جایی که اون می خواست بودم. با هزار قهر و التماس و دعوا که با خانوادش کرد، ازدواج کردیم. ساده و مهربون بود و من برعکسش خیلی پر انرژی بودم و روابط عمومی بالایی داشتم. همه جذبم می شدن… اما اونو دوست داشتم… خاطره آن روز ها هیچ وقت از ذهنش محو نمی شد. دوران دبیرستان هم شیطنت کرده بود. یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود. اما همه اش برای وقت گذرانی و خوشی های آن دوران بود. حتی رابطه اش با یکی از پسرها خیلی جدی شد که با هزار بد بختی از سر خودش باز کرد. این شیطنت ها برای همه پیش می آمد. دل شکستن ها، چت های طولانی، گریه های زیاد، قرص های آرام بخش و… حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش، امری عادی بود، پا که از مدرسه بیرون می گذاشتند دیگر آزاد بودند. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده : 🔻 باصدای سوت خانم رضی معلم ورزشمون چهارتاازبچه هاکه آماده ایستاده بودندشروع کردن به دویدن. زنگ ورزشمون بودوامروزمسابقه دومیدانی داشتیم،اصلاحوصله نداشتم مسابقه بدم وداشتم به این فکرمی کردم که چه بهونه ای برای پیچوندن جورکنم که چشمم خوردبه الهام که داشت موهاش ودرست می کرد،خیلی مجهز بودهمیشه یک تیغ توی کیفش داشت. بافکری که به سرم زدباخوشحالی سریع به سمتش رفتم وگفتم: +سلام اِلی الهام:سلام،جونم کاری داری؟ نمیدونستم میتونستم بهش اعتمادکنم یانه ولی دل وزدم به دریاوگفتم: +الی تیغ داری باخودت؟ الهام باتعجب گفت: الهام:خب آره برای چی میخوای؟ +بده میخوام،بدجورنیازدارم الهام باعشوه زیادی گفت: الهام:چی به من میماسه؟ +چی میخوای؟ یکم فکرکرد،چشمش افتادبه دستبند چرمم که هفته ی پیش خریده بودمش چشماش برقی زدسریع گفت: الهام:این دستبندومیخوام دلم نمیخواست بهش بدم ولی چاره ای نداشتم باخودم گفتم عیب نداره دوباره میخرم،بااکراه دستبندم ودرآوردم وبهش دادم اونم تیغ وبه طورپنهانی ازکیفش درآوردوبه دستم داد. سریع وارددستشویی شدم وروی پاهام خم شدم وکنارساق پام وباتیغ یک خط خیلی بزرگ انداختم.اولین بارم نبوداین کارومی کردم ولی ایندفعه یکم محکم کشیده بودم دردش زیادبود،دستم و گازگرفتم که صدام درنیاد،دستمال کاغذی راازجیبم درآوردم وگذاشتم روی زخمم تاخون پاک بشه وبه صورت خون مردگی دربیاد. کارم که تموم شدازدستشویی بیرون اومدم ودرحالی که می لنگیدم به سمت معلممون رفتم وهمچنان به دنیانگاه کردم وچشمکی زدم که فهمیدکارم وانجام دادم. روکردم سمت خانم رضی،خواستم چیزی بگم که پیش دستی کردوگفت: خانم رضی:چیه هالین بازچه بهونه ای داری؟ سریع گفتم: +خانم بهونه نیست دیروزازپله های خونمون افتادم وپام پیچ خوردتازه زخمی هم شده. مشکوک نگاهم کردوگفت: خانم رضی:الان انتظارداری باورکنم؟ باکلافگی پاچه ی شلوارم وبالازدم ساق پام روبهش نشون دادم وبرای حفظ ظاهر صورتم راازدردجمع کردم. معلوم بودهنوزشک داره حقم داشت همش کلاسش ومی پیچوندم،ولی بااین حال گفت: خانم رضی:بروولی فقط همین یکبار دفعه ی بعداگه پات بشکنه هم اجازه نمیدم. تودلم گفتم: +زبونت لال...تادفعه بعدخدابزرگه باشه ای گفتم وبالبخندپیروزمندانه ای به سمت سالن رفتم وازپله هابالارفتم وواردکلاس شدم وپشت میزم نشستم. ازپنجره به حیاط نگاه کردم دنیاپشت خط شروع ایستاده بود،لبخندی زدم وبه تخته زل زدم.دنیاباپدرش زندگی می کرد،مادروپدرش ازهم جداشده بودند.من ودنیاازکلاس ششم باهم دوست شدیم وتاالان که کلاس دوازدهمیم و می خوایم دیپلم بگیریم باهم دوستیم. ازفکربیرون اومدم وگوشیم وازکیفم برداشتم.اینترنتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند . به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید . از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند . بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی . رو به مشکات گفتم ‌: ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم ! ــ خاله کتابه ‌؟ ــ نه ــ گل مو صورتی ؟ ــ نه با لب های آویزون گفت : ــ پس چیه خاله ؟‌ دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم : ــ گل برای گل ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن ــ باسه خاله جون ــ قربونت بشم الهی فاطمه : خدانکنه ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟ ــ باسه میرم نخود سیا بخلم رو به فاطمه با خنده گفتم : ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟ با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت : ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟ حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم : ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
1_228222041.mp3
2.79M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 دو ماهی میشد که ما تو خونه خودمون با خیال راحت بدون فکر کردن به کرایه خونه سرمونو میذاشتیم زمین و خیلی راضی و شاد بودیم. یه روز که تو مدرسه زنگ تفریح دوم تو حیاط با سحرو بچه ها نشسته بودیم . عمومو دیدم که اومد مدرسه رفت دفتر با تعجب رفتم پیشش دیدم داره با مدیر حرف میزنه چشمش 👁 که به من افتاد حرفشو قطع کردو رو به من با صدای گرفته گفت : فرزانه عمو جون وسایلتو جمع کن بریم خونه یه لحظه ترسیدم 😰😰از حال عموم چشاش قرمز شده بود صداشم گرفته و بغض الود بود هرچی از عموم پرسیدم چیزی نگفت با خودم گفتم نکنه 😱عزیز چیزیش شده اخه اونروز حالش بد بود به خونه که رسیدیم جلو در خیلی شلوغ بود رفتم بالا دیدم مامانم از شدت گریه 😭از حال رفته و همه فامیلا دورشو گرفتن و بهش اب میدن گیج شده بودم یعنی چی شده یه دفعه عمم با حالت گریه اومدو منو گرفت بغلش گفت عمه فدات بشه فرزانه داداشم رفت بابات رفت اینو که شنیدم اروم بهت زده گفتم بااااب بااام بابام از حال رفتمو افتادم زمین دعا دعا میکردم که وقتی به هوش میام همه چیز دروغ باشه وقتی چشامو باز کردم همه با لباس سیاه ◼️◼️◼️ بالا سرم بودن بلند شدم زدم زیر گریه با صدای بلند داد میزدم مااااااماااان ماااااماااان بابام کو باباجونم کوش خداااایا چرا بابای من چراااا با گریه های من خونه پر شد از گریه و شیون مامان بغلم کرده بود مثل بی کسا داشتیم گریه میکردیم چقدر جای بابام خالی بود مامان با گریه میگفت نادر چرا مارو تنها گذاشتی چرااااا ‼️⁉️ همه میگفتن گریه نکن دوباره حالت بد میشه مامان با اشکایی 😭😭 که صورتشو میشست میگفت خدایا تازه داشتیم رنگ خوشی رو میدیدیم با چه امیدی این خونه 🏡🏡 رو خرید تازه قسطای🚘🚘 ماشینش تموم شده بود... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد . غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین ! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب . یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد. نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_سوم ♦️آتش انتقام چند روز
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️من جذاب ترم یا... بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟ سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم! دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید... رنگ صورتش عوض شده بود حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است... حالتش بدجور جدی شد! الانم وقت نمازه... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش مغزم هنگ کرده بود از کار افتاده بود! قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید! با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟... سرش رو آورد بالا... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه... 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید _میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت . سری به نشانه تایید تکان میدهم +آره ! خیلی زود دیر میشه با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند . 🌿🌸🌿 《در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد》 حسین دهلوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 💕 ☔️ 🌻 لیلا با بستہ قرص و لیوان آبے وارد اتاق میشود، همانطور کہ سعےدارد گریہ نڪند، قرصے را از ورقھ آلومینیومی بستھ بیرون مےآورد و بہ طرفم میگیرد _یڪم دیگہ اینجا پر مهمون میشہ، بخوابے بهتره. ترجیح میدهم در خوابے عمیق فرو بروم و چشمانم را بر واقعیت تلخ زندگے ام ببندم. با چشمانے بارانے،دراز میکشم و پلڪ هایم را روے هم فشار میدهم، لیلا با خیال اینڪہ بہ خواب رفتہ ام اتاق را ترک میڪند. صورتم را روی بالشت فشار میدهم، فشار میدهم و باز هم فشار میدهم، نبود محسن را باور نمیکنم. بلند میشوم، باید غرق شوم از بوے محسن ،در اتاق را باز میڪنم و خارج میشوم رو بہ روے اتاقم، اتاقے با ترڪیب سفید و سرمہ اے براے محسن بود.... بود؟!! چرا افعال انقدر زود، از است بہ بود تبدیل میشوند؟!! در اتاق را باز میڪنم، حریصانہ بو میکشم و اشڪ میریزم، باورم نمیشود دیگر محسنم نیست. مگر میشود دیگر صداے خنده هایش را نشنوم. خودم را به تختش میرسانم سرم را روی بالشت سرمه ای رنگش میگذارم و صدایم را رها میڪنم، آوای خفہ محسن، محسن گفتن هایم اتاق را پر میکند. بہ آغوش میڪشم بالشت را و با بالشت بی جان درد و دل میڪنم _بگو ڪہ دروغہ، بگو محسن دوباره میاد، بگو میاد بازم سر بہ سرم میزاره میاد خودشو براےمامان رعنا لوس میڪنہ. از شدت گریہ بہ سرفہ میافتم، اما دلم از تک و تا نمے افتد و ادامہ میدهد... _ اصلاً بدون محسن مگہ میشہ زندگے ڪرد... در اتاق باز میشود و مصطفے با چشمانے قرمز وارد اتاق میشود. چشمانش قرمز است؟ مگر دلش براے محسن تنگ میشود؟ مگر همیشہ با محسن عزیزم بحث نداشت...؟ با تمام اختلاف عقاید ها همبازے ڪودڪے یکدیگر بودند هرچقدر او با محسن الڪے خوب بود، محسن او را از تہ دل دوست داشت. با صدایے لرزان میگوید _مگھ نخوابیده بودے. بھ سردےعصریخبندان کودکےهایمان نگاهش میکنم انگار میخواهم همه دق و دلیم را سر مصطفےخالے کنم. نزدیکم میشود _ راحیل آروم باش بےقراریت دیوونم میکنھ. تمام نیرویم را جمع میکنم تا فریادم را سرش خالےکنم اما تنها جملھ تلخ و آرامےاز زبانم جاری میشود _میشھ ولم کنے..؟ مردمک هاےلرزانش را روے صورتم میگرداند بھ همان تلخے ادامھ میدهم _برو ممنون از محبتت، فقط برو.. لبخند آرام و غمگینےمیزند _باشھ. در باز میشود، الناز را کھ اشکهایش صورتش را شستھ در چهارچوب در میبینم، مانند پرنده اے بھ سویم پر میکشد، سرم را روی شانھ اش میگزارم و اشک هاے داغم شانھ هایش را سنگین میکند... ❄️❄️❄️❄ پلک هایم را از هم باز میکنم، با چشمان ریز شده دور و اطرافم را میپایم، در اتاق محسن چھ میکنم؟ الناز را کھ خواب است پایین تخت مےیابم..الناز اینجا چھ میکند؟ اخم هایم در هم میشود کمے بھ مغزم فشار مےآورم... بحث با شمس...حاضرنشدن سرکلاس نصر...نرگس هاےتازه...ماشین هاےجلوےخانھ.... اخم هایم درهم میشود و زیرلب زمزمھ میکنم -محسن شهید شده؟ لرزےبھ جانم مےافتد، موبایل الناز را از روے میز برمیدارم زیرلب زمزمھ میکنم -نھ بابا خواب دیدم بزار ببینم... رمز موبایل را وارد میکنم،شماره محسن را میگیرم _مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد.... دلهره میگیرم، اگر شهیدےباشد در فضاےمجازےمعلوم میشود... اینترنت را روشن میکنم، وارد اینستاگرام کھ میشوم فقط عکس محسن و دوستش رسول است کھ بھ چشم میخورد لقب شهید روےعکس ها برایم دهن کجےمیکند، تند عکس هارا رد میکنم اطمینان ندارم بھ این عکس ها، فیلمے برایم لود میشود تپش قلبم روے هزار میرود، محسن غرق خون با چشمانے باز درون آمبولانس است و صداے مرد لجنے پوش درون گوشهایم میپیچد _محسن داداش،دووم بیار الان میرسیم،دووم بیار... دستگاه اکسیژن را مدام فشار میدهد، آمبولانس متوقف میشود محسن را با عجلھ وارد یک اتاق میکنند، پس از معاینھ، مرد دستانش را روے چشمان باز محسن میکشد و چشمانش را براےهمیشھ میبندد و پارچھ سفید را رویش میکشد... موبایل از دستانم سر میخورد و روے زمین مےافتد دستانم را حصار دهانم میکنم تا مبادا صداے هق هقم را کسے بشنود. باورم نمیشود یعنےشهادتش دروغ نبود؟ گوشھ تخت کز میکنم و خاطراتم را مرور میکنم، محسنےکھ از کودکےجانم بھ جانش بستھ بود حال تنهایم گذاشتھ، اشک هایم پشت سر هم جارےمیشوند. صداے اذان از بلندگوهاےمسجدمحل بلند میشود _اللہ اڪبر اللہ اڪبر این بانگ مأمن آرامش من است. بھ قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سوم مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم: شھید جلال افشار، شھید خرازی، شھید زهره بنیانیان، شھید بتول عسگری، شھید عبدالله میثمی، شھید آیت الله اشرفی اصفھانی، شھید حسن هدایت، شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شھید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شھید، درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد. هیچڪدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت: _شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت: -بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنه‌ای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمی‌آمد با بیشتر آشنا شوم. برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪ‌ها توجھم را جلب کرد. تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: -اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود: ♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡ همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: -بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: -میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچه‌های هئیتمون داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ خورشید طلوع کرده است و من همچنان تکیه بر دیوار داده ام شاید تا غروب بنشینم و تماشایش کنم... در دل از خورشید میپرسم: -محسن آخرین بار کےنگاهت کرد؟ چےگفت بهت؟ صداےباز شدن در ،خلوتم را برهم میزند، برنمیگردم، برایم مهم نیست هرکه هست باشد. سینےصبحانه کنار سجاده ام قرار میگیرد و صداےمصطفےرا از ته چاه میشنوم.. -محسنو آووردن یکم دیگه میریم... آهےمیکشد و میگوید -یکم دیگه میریم دیدنش. لقمه کوچکےبه طرفم میگیرد، بیتوجه نگاهم را به چشمانش میدوزم -کجا باید بریم؟!! لقمه را درون سینےرها میکند و میگوید -معراج شهدا به سمت کمد لباسهایم میروم میخواهم هرچه زودتر برادرم را ببینم، دلم برایش تنگ شده، درست، صدایش را دگر نمیتوانم بشنوم اما چهره زیبایش را که هنوز از من دریغ نکرده. مصطفےکه میداند باید اتاق را ترک کند آرام خارج میشود. مشکےمیپوشم، چه اشکال دارد؟مشکےمیپوشم تا جار بزنم غمهایم را، جار بزنم نبود برادرم را، داد بزنم غصه هایم را تا شاید غمباد نشوند.. از اتاق خارج میشوم، کنار دیوار مینشینم روےسرامیک هاےسرد. الناز که در آشپزخانه مشغول پر کردن فنجان هاےچاےبود مرا که مےبیند به سمتم مےآید: -چرا اینجا نشستے؟ بیتوجه و آرام لبان خشکیده ام را بهم میزنم -کےمیریم معراج؟ پلکهایش میلرزد و مصنوعےلبخند میزند -هنوز زوده.. اما من واقعےو از ته دل لبخند میزنم -نه آخه من برم یکم باهاش حرف بزنم... بغض گلویم را میگیرد اما لبخندم روےچهره ام پابرجاست -آخه بعد این دیگه نمیتونم ببینمش که.. قطره اشک لجباز روےگونه ام میریزد -آخه تو که میدونی من خیلےدوسش دارم حداقل زودتر برم یه چند دقیقه بیشتر ببینمش.. قطرات اشک پشت سر هم میاید، چشمان الناز هم میبارد، سرم را به آغوش میگیرد و من هق هقم را سر میدهم. کم کم خانه پر میشود... از حرف هایشان فهمیدم بستگان درجه اول به معراج میروند و بعد از آن مراسم تدفین... تدفین؟! تدفین چه کسے؟!! تدفین تمام خاطراتمان؟ به خاک سپردن محسن؟! خاک کردن عطر یاس این خانه... سوار بر ماشین محمدعلےبه سمت معراج حرکت میکنیم... استرس تمام وجودم را پر کرده است، با خود زمزمه میکنم -شاید اشتباه شده الان بریم معراج محسن رو ببینیم که خادم شهداس خود را گول میزنم انگار نه انگار که محسن خود شهید است... نمیدانم این کورسوےامید از کجا در دلم روشن شده بود، اما هرچه بود دوست داشتنےبود اینکه محسنم را ببینم و عطر یاسش را استشمام کنم. وارد معراج میشویم بوےعطر یاس زیر بینےام میپیچد، چشم میگردانم تا شاید محسن را در گوشه کنار اتاق ببینم، اما چهره آشنایی به چشمانم نمیخورد... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ تابوتےوسط اتاق دیده مےشود، عکس محسن روےتابوت به چشم میخورد، کلمه شهید لبخند دلبرےبر صورتم میپاشد، انگار میخواهد برایم جا بیندازد که محسن به آرزویش رسیده. مادر خود را روےتابوت رها میکند و زجه میزند اما من آرام نزدیک طابوت میشوم و آهسته کنارش مینشینم. احساس غریبےمیکنم، مادر دست مےاندازد پارچه روےتابوت را برمیدارد، قد و بالایش را از روےکفن سفید رنگ هم شناختم... آخر با هم قد کشیدیم ،با هم راه مدرسه تا خانه را طےکردیم مرحم دردهاےهم بودیم، مگر میشود نشناسمش... حتےاگر بین انبوهےاز پنبه و پارچه پنهان شده باشد. چشم میگردانم و محمدعلےرا مییابم وملتمسانه میگویم: -محمدعلے‌؟!! میشه پارچه رو یکم کنار بزنےصورتشو ببینم؟ همانطور که اشک میریزد سرم را در آغوش میگیرد.. راستے؟!! من چرا آرامم؟!! مگر عزیزدلم تنهایم نگذاشته؟ چشمان ملتمسم را به چشمان محمدعلےمیدوزم با صداےخش دار و پر از بغض میگوید -خواهر گلم چیو میخواےببینے؟ مانند یک بچه کوچک براےکارم دلیل مےآورم -آخه ببین من الان دلم براش تنگ شده، تو هم دلت براش تنگ شده مامان دلش تنگ شده بابا دلش تنگ شده... ببین دلمون برا چشماش و صداش بیشتر تنگ شده ها اما خب...دیگه نمیشه، میدونےچیه دیر شده دیگه باید آرزوےشنیدن صداشو بزاریم برا قیامت، آخه نامردےاونجاست چشماشم دیگه به رومون بسته، اما صورتشو که میتونیم ببینیم. صداےگریه اش بلند میشود، باز میکنند گره تار و پود یار عبدےیارم را... مشتاقانه به سمت سرش برمیگردم، اما کبودےهاےروےصورتش ابروانم را در هم میکند و میان گریه زمزمه میکنم من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی روی خود از من گرفته دل پریشان می‌کنی؟!! دست روےابروانش میکشم تا صاف شوند ، منتظرم دستانم را بگیرد و دانه دانه قلنج انگشتهایم را بشکند... اما، خبرےنیست... با دو دست جسم بےجانش را به آغوش میکشم، منتظرم او نیز مرا بغل کند... اما، خبرےنیست... بوسه اےروےپیشانےاش مینشانم، منتظرم گونه ام را بوسه باران کند... اما خبرےنیست... قطره هاےاشک روےصورتم عشق بازےمیکنند، آرام زمزمه میکنم -محل نمیدیا... آرام آرام هرچه دلم میخواهد میگویم -اصلا منو شناختی تو؟!! چرا جواب نمیدے؟ مگه قرار نبود نرےجلو تیر ترقه؟ خنده اےمیکنم و میگویم -عا نه گفتےتیر ترقه میاد جلو تو.. بهت زده میگویم -اونهمه تیر خوردےدردت نگرفت؟!! نمیتوانم بگویم اما بغضم میترکد و آرام میگویم -شهادتت مبارک داداشم... نفسم میرود، منتظرم برگردد اما خود را درون سینه ام حبس کرده و بیرون نمےآید، چنگ مےاندازم به گلویم که ناگهان.... به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ... _راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟! +هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟ _کدوم خبرا؟! +اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟ _ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟ +آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ... دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی... خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ... اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ... از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ... ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ... خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ... وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ... ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ... با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ... +هوی مروا حواست کجاست دختر !؟ _وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ... +سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ... _امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو... آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و می‌خواست کیکو بزاره دهنش گفت : +امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !! _کامران ! این که خارج بود کی اومده؟ +فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ... کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 شب فرارسید و سرو کله روهام هم پیدا شد . نجلاء و روهام خانه را روی سزشان گذاشته بودند،از بس باهم بازی کرده و خندیده بودند. میز شام را چیدم _بفرمایید شام روهام در حالی که نجلا را قلقلک میداد با خنده گفت _اومدیم آبجی خانوم با محبت نگاهش کردم. روهام بهترین برادر دنیا بود در روزهای بی کیان لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همیشه پشت و پناهم بود.او را بیشتر ازجانم دوست داشتم. همه دور میز شام نشستیم _اووووم چه بوی خوبی!فقط خدامیدونه چقدر از زمانی که قورمه سبزی خوردم گذشته. _مگه چند وقته نخوردی؟ _هیییی خواهر دست رو دلم نزار که خونه. چنان باغصه حرف میزد انگار واقعا راست میگوید. زهرا چپ چپ نگاهش کرد _خدا میدونه دقیقا سه روز پیش خوردی زدم زیر خنده _اونم مگه قورمه سبزی بود!همه چیز بود جز قورمه سبزی که! زهرا با اخمی ساختگی نگاهش کرد _باز خواهرت رو دیدی زبونت باز شده،از فردا همون هم نیست .خودت آشپزی میکنی؟ _زهرا جونم غذا فقط غذاهای خودت ،آبجی من آشپزی بلد نیست باید بیاد پیش تو یاد بگیره.ببین آخه به اینم میگن قورمه سبزی،مگه نه نجلای دایی؟ نجلاء سرش را به نشانه منفی تکان داد و زد زیرخنده. هرسه به خنده افتادیم. شب خوبی را در کنار عزیزانم سپری کردم.آخر شب آنها به خانه‌شان برگشتند. من و نجلاء هم به اتاقمان رفتیم تا بخوابیم. یک ماه از آن شب گذشت پایان نامه ام راتحویل دادم و با گرفتن نمره بیست تحصیلم در مقطع ارشد به پایان رسید .تصمیم گرفتم کمی به خودم و نجلاء برسم و از سال بعد دوباره برای دکترا آزمون بدهم. تازه از دانشگاه برگشته بودم که خاله تماس گرفت و از من خواست تا نهار را به آنجا بروم. نجلاء از صبح خروس خوان در آنجا بود. لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن گوشی به ساختمان آنها رفتم . چند تقه کوتاه روی در زدم.در باز شد و چهره مهربان کمیل نمایان شد _سلام زنداداش _سلام ،رسیدن بخیر _ممنونم،بفرمایید داخل وارد خانه شدم ،خاله از آشپزخانه خارج شد _سلام خاله جون _سلام عزیزم خیلی خوش اومدی ،بیا بشین مادر خسته ای برم واست یک فنجان چای بیارم _خاله جون زحمت نکشید من خودم میام، میریزم.نجلاء کجاست صداش نمیاد کمیل زودتر از خاله جوابم راداد _رفته سراغ سوغاتیهاش،تو اتاق منه _داداش پرتوقعش کردید شما همیشه پرواز دارید قرارنیست هربار واسه نجلاء خرید کنید.به جای اینکارا یکم پس‌انداز کنید تا واستون زن بگیریم زد زیر خنده _من ترجیح میدم واسه عشق عمو خرید کنم تا زن بگیرم.مگه دیوونه ام خاله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و تهدیدآمیز برای کمیل تکان داد _فعلا سرم شلوغه باید بکی دونفر رو خونه بخت بفرستم ،بعدش نوبت شما میشه شازده، زیاد خوش خوشانت هم نشه! خندیدم و به آشپزخانه رفتم و بعد ریختن یک سینی چای به سالن برگشتم. _پدرجان کجاهستند؟ خاله درحالی که به آشپزخانه میرفت،جواب داد. _رفته مسجد،الاناست که برگرده چایی را برداشتم و روی مبل نشستم. یک ساعتی گذشته بود که پدرجان برگشت و با کمک خاله سفره نهار را پهن کردم . بعداز نهار دورهم نشسته بودیم که خاله روبه من کرد _روژان جان یه حرفی هست که باید بهت بگم _جانم خاله ،بفرمایید تا خاله خواست دهان بازکند و حرفش را بزند صدای آیفون به گوش رسید. نجلاء با ذوق به سمت آیفون دوید _حتما زندایی اومده آیفون را که برداشت اول سکوت کرد و بعد با جیغی فرابنفش به سمت در حیاط دوید _اخ جو........نم باباییم اومده لبخند برلب همگی آمد . خاله و پدرجان با شوق برای استقبال از عمو حمید به سمت در رفتند من و کمیل هم به تبعیت از آنها به سمت در رفتیم. حمیدآقا جلوی در چمدانش را رها کرده بود و نجلاء را به آغوش کشیده بود و بوسه بارانش میکرد. به یادگذشته افتادم ،همان روزهایی که داغ کیانم تازه بود و من بی تاب نبود او بودم عمه مهدخت که تازه زایمان کرده بود ازمن خواست اجازه بدهم به چند مدتی را به او شیر بدهد تا به مردان این خانه محرم شود.من ان روزها انقدر درگیر درد خودم بودم که به این فکرنکرده بودم و خداروشکر با پیشنهاد عمه،نجلاء من به پدرجان و حمیدآقا محرم شد. حال این محرمیت خیال همه مارا راحت میکرد وگرنه چگونه میتوانستم وقتی دخترکم به سن تکلیف رسید به او بگویم که نمیتوانی پدرت را بغل کنی یا ببوسی چون او نامحرم است. _سلام روژان خانم با صدای آقاحمید از فکر گذشته بیرون آمدم _سلام،رسیدن بخیرخیلی خوش اومدید _ممنونم نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 مادر حلما سینی چای را آورد و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد. مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت: داییه حلماساداته این را گفت و دکمه آیفون را زد. بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد. و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها: سلام حاج حسین گل ... به آقا محمد حدودا ده  بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما  گفت: آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟ این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر.... مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت: چرا ‌الان باشه داداش بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد. در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد. حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:چطورم؟ و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید: چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا پا صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل  نشسته؟ ماماااان! مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت: تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن حلما لبخندی زد و گفت: نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته -کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟ +اذیت نکن مامان -درو که باز کنی دقیقا روبه روته +مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم! -خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده +مامانی....میگم -استرس نداشته باش مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم +نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو مادرش که بیرون رفت. چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت و از اتاق بیرون رفت. نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند. دایی اش میخواست با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند. در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند. بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه تعارف کرد. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: دختره بی ذوق ،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم ) تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم ( عاطی: الو سارا غش کردی ؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی ،،بوس بای ) دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم ( بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش بر نمیداشت رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی دختره خل و دیونه ،آیفون سوخت یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس - واییی خدا مرگم بده شمایین ) گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود( - سلام دایی حسین : علیک سلام نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس دایی حسین ) اومد جلو و دماغمو کشید( : اره منم باور کردم نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت - چرا نمیاین داخل ؟ دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما - خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست دایی حسین ) بغلم کرد( :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت - باشه چشم نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳سال بچه دار شده - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم - عاطی تویی؟ عاطی: نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ عاطی: از شاهزاده رویاهام - عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس عاطی: نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت - بی مزه ،بگو از کی گرفتی عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد بپر بالا بریم - صبر کن برم کیفمو بردارم میام حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ، - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟ عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا - خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم... حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ... ❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ... اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده و تنها همدمم بود 💕 حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ... یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴 - ترنم خوشگلم! پاشو بیا شام بخوریم ... پاشو مامانم ... - مامان بدنم درد میکنه بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم. - ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم... - مامانمممم..... شب بخیر👋 صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴 فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ... خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay