eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ رو به نورا می‌کنم و می‌گویم _ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار می‌کرد؟! _ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه... سری تکان می‌دهم و به سمت پنجره برمی‌گردم. *** پدر و مادر بچه‌ها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند. هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته. چشمانش شده بود تکه‌ای خون باورم نمی‌شد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند. بین کاروان آقایان که حال با همهمه‌ای از همدیگر خداحافظی می‌کردند چشم می‌گردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود. باورم نمی‌شد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند. مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم می‌گرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچه‌ای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم. سوار که می‌شویم سریع به سمتش برمی‌گردم و کنجکاوانه می‌پرسم: _ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟! او هم مشتاق به سمتم برگشت: _ یه چیزی بگم باورت نمیشه. _ بگو باورم می‌شه. _ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمی‌رسه و دارم خفه می‌شم، واقعنی داشتم خفه می‌شدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمی‌دونم چرا اما تو خواب احساس می‌کردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن. با چشمان درشت و ناباور نگاهش می‌کردم، کلافه می‌گوید: _ اونطوری نگام نکن راست می‌گم. سری تکان می‌دهم _ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی. چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانه‌های لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود. دوباره به سمتش برمی‌گردم: _ چجور سفری بود؟! می‌خندد و می‌گوید _ اخلاقای تو و اون پسر بی‌ریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که می‌گرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که می‌خوند خیلی به دلم نشست، مسخره‌بازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا.... اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود. از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم: _ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح می‌دی من نیام. لبخند مهربانی می‌زند: _ ما که به اخلاق‌های شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمی‌چسبه. لبخند شیرینی از حرف‌هایش روی لب‌هایم می‌نشیند. برمی‌گردد و لحظه‌ای با خنده نگاهم می‌کند _ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه. گونه‌هایم دوباره جان می‌گیرند و رنگ انار می‌شوند، خنده ریزی می‌کنم. مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه می‌شد اگر مصطفی هم تغییر می‌کرد و با هم راهی هیئت می‌شدیم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ از خیالبافی‌هایم لبخندی به شیرینی عسل‌ناب روی لبانم می‌نشیند. کنار در که ترمز می‌کند از فکر و خیال بیرون می‌آیم. پیاده می‌شوم و به سمت در می‌روم، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. داخل می‌شوم در را نمی‌بندم تا مصطفی هم بیاید. نگاهش می‌کنم بیرون ایستاده و مرا نگاه می‌کند _ بیا تو دیگه! _ نه دیگه یکم کار دارم باید برم. _ عه چرا بیا بعد ناهار می‌ری. لبخندی می‌زند _تو هم خسته‌ای یه موقع دیگه میام، خداحافظ. شانه‌ای بالا می‌اندازم _ خداحافظ. سوار می‌شود و به راه می‌افتد، پیچ کوچه را که می‌پیچد در را می‌بندم و وارد می‌شوم. _ سلام، کسی نیست؟! مادر از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرفم می‌آید _ سلام عزیزم خوش اومدی. مرا که می‌بوسد به در نگاه می‌کند _ پس مصطفی کو؟! به سمت اتاقم راه می‌افتم _ رفت. _ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم. _ بهش گفتم بیا بعد ناهار می‌ری، گفت بمونه بعداً... _ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا. سری تکان می‌دهم و وارد اتاقم می‌شوم. چادرم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم، گوشی را از کیفم بیرون می‌کشم و شماره مصطفی را می‌گیرم و همانطور که لباس هایم را از درون ساک بیرون می‌کشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد: _ جانم _ سلام خوبی؟! _ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم. لبخندی می‌زنم: _ مامان میگه شام بیا اینجا. مکثی می‌کند و می‌گوید _ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم می‌شم. می‌خواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم _ کاری نداری؟! _ چرا چرا یه کار مهم... _چیکار؟! _ مراقب خودت باش. و باز هم من بودم و گونه‌های داغم. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با لبخند به خیابان نگاه می‌کنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطره‌هایی از بهترین افراد زندگی‌ام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم. محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتاب‌های شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته می‌شدم و نق می‌زدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافه‌ها دعوت می‌کرد. نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفس‌های بی‌جانم را بگیرد. نیمکتی را پیدا می‌کنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد. دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بی‌غم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش می‌سوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم. *** تند تند بین قفسه‌های کتاب می‌گردم تا کتاب‌های مورد‌نظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالی‌ام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال می‌کرد. یک هفته‌ای از برگشتمان می‌گذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحت‌تر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود. قرار بود امشب حلقه‌هارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید. با لبخند کتاب‌هارا روی میز می‌گذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسه‌های محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه می‌کنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشی‌ها و کافی‌شاپ ها خیابان را به پاتوق اهل‌دلان تبدیل کرده بود. توجهم به دختر و پسری که از کافی‌شاپ روبه‌رویی خارج شدند جلب می‌شود. در صورت پسرک که دقیق می‌شوم تازه متوجه می‌شوم، مصطفی‌است. ریتم ضربان قلبم بالا می‌رود و نوک انگشتانم یخ می‌کند. دلم می‌خواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمشان، دلم نمی‌خواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود. دخترک پر از آرایش و بزک کرده خنده‌های دلبرش را آزادانه خرج مصطفی می‌کرد. بغض می‌کنم و انگشتانم مشت می‌شود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود. کمی که آنطرف تر می‌روند، مصطفی صورتش قرمز می‌شود و دست دختر را از دور بازویش باز می‌کند و دادی به سمتش می‌زند. دختر صورتش را مشمئز کرده عقب‌گرد می‌کند و می‌رود . حواسم پی مصطفی می‌رود، تازه متوجه بی‌تعادلی‌اش می‌شوم. کمی‌که تلو تلو می‌خورد، نمی‌تواند بایستد و کنار جوب زانو می‌زند، از حالاتش فهمیدم دارد عق می‌زند. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ عابران جور بدی نگاهش می‌کردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول می‌خورد. زود از کتابفروشی خارج می‌شوم و به آن سمت خیابان می‌دوم، کنار مصطفی زانو می‌زنم _ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟! پس از کمی مکث به زور سرش را بلند می‌کند و با چشمان قرمز شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش می‌کنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده. عصبی، با دستانی لرزان می‌توپم _ سوییچت کو؟! هیچ نمی‌گوید و بی‌حرکت به جدول تکیه می‌دهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست می‌کنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در می‌آورم. دزدگیر را که می‌زنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک می‌کنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین می‌رویم. بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام می‌شدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بی‌پناهم را... کاش نمی‌دیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفی‌یه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفته‌اش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهری‌است مصطفی... خنده‌های دخترک که جلوی چشمانم زنده می‌شود، اشک‌هایم می‌ریزد. پشت فرمان می‌نشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است. کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین... با سرعت راه می‌افتم به سمت خانه مجردی‌اش، اشک‌هایم روی شیشه چشمانم می‌نشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی می‌گیرم. نمی‌دانم چرا در این مدت کم؛ دلبسته‌اش شده‌ام. دلم به محبت‌هایش گرم شده. نمی‌توانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک می‌ریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا می‌توانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟! جلوی خانه‌اش ترمز می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لب‌هایم می‌رساند که بلند می‌زنم زیر گریه و سرم را روی فرمان می‌گذارم و نوای هق‌هقم کل ماشین را می‌گیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان می‌دهم، هنوز در خواب عمیقی غلط می‌زد. نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم می‌افتد با تنفر درش می‌آورم و درون داشبورد پرتش می‌کنم. ماشین را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم، تازه یادم می‌افتد کیفم و کتاب‌هایم را در کتابفروشی جا گذاشته‌ام. حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بی‌هدف راه می‌روم، انگار می‌خواستم تمام عقده‌ام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین می‌کوبیدمشان. آنقدر راه می‌روم که بلاخره پاهایم روی شن‌های نرم ساحل فرود می‌آید، سر بلند می‌کنم و قصه‌گوی کودکی‌هایم را می‌بینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه می‌زنم و همان جا زانو می‌زنم، دریای مهربان به آغوش می‌کشد مرا مهربان است و دوست‌داشتنی. تمام کودکی‌ام با محسن جلوی چشمانم رژه می‌رود، آب بازی‌هایمان شام‌های خانوادگی که کنار دریا می‌خوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم. گریه‌هایم که تمام می‌شود، بلند می‌شوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو... سنگین شده‌ام، کمی راه می‌روم تا به سر خیابان می‌رسم، دست دراز می‌کنم و دربستی می‌گیرم. در را باز می‌کنم، ترجیح می‌دهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم می‌کند _ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟! برمی‌گردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی می‌کنم _ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم. مشکوک نگاهم می‌کند _ گریه کردی؟ صورتت باد کرده! دستپاچه می‌گویم _ آره یکم دلم گرفته بود. سریع با اجازه‌ای می‌گویم و به سمت اتاقم قدم تند می‌کنم. در را از پشت قفل می‌کنم و لباسهایم را عوض می‌کنم و به زیر پتو می‌خزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم می‌زدم، هرطور که بود... به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_دوم ☔️ عابران جور
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم می‌‌گذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانه‌امان آمد. التماس می‌کرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل می‌کندم. خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من می‌خواستند که توضیح دهم چه‌شده. اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و می‌خواستیم آنهارا در کنجکاوی‌اشان غرق کنیم. آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمی‌خواستم. از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه می‌آمد با مادر دعوا می‌کرد و می‌گفت این دختر تربیت کردن توست... از همه بیشتر عمو صالح آتش‌بیار معرکه بود. الان هم صدای دعوایشان به گوش‌هایم می‌رسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی.... صدای عمو صالح از پشت در شنیده می‌شود _ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟! سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد _ مگه با تو نیستم لال شدی؟! از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم. صدای مصطفی بلند شد _ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمی‌شه. صدای داد عموصالح دوباره بلند شد _ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده... همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش می‌رسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود. _ انقدر لی‌لی به لالای این بچه‌هاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمی‌زارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن... بقیه حرف‌هایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمی‌آمدم. در را باز کردم و محکم گفتم _ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت... عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد. ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد _ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش می‌کنی؟! عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند. عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد _آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن. مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده می‌شد داد زد _ بزرگتره احترام خودشو نگه‌داره. نمی‌دانم به عموصالح چه می‌رسید که هی هیزم به این آتش می‌ریخت. _ من نمی‌دونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم می‌خوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا... نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید _ تو که اخلاقا و بی‌بند و باری‌های مصطفی رو می‌دیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج می‌ترسی... صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه... مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد _ حرف دهنتو بفهم بی‌شرف... عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد. حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش می‌خواست بیخ ریشم می‌بست؟! مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد _ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی... من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ چشمانم را به صورت سرخ پدر می‌دوزم، حالم بد می‌شود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور می‌لرزید را می‌دیدم. مادر که حال پدر را می‌بیند بلند می‌شود و رو به عمو صالح می‌گوید _ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمی‌خوایم باقر فشارخون داره چیزیش می‌شه پاشو دستت درد نکنه. عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب می‌گوید _ منکه چیزی نگفتم. مادر که همیشه هرچه می‌شد صدایش درنمی‌آمد تا حرمت‌ها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود _ دیگه چی می‌خوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمت‌ها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه. عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد. مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل می‌نشیند و رو به من می‌کند _ ببین چه آتیشی می‌سوزونی!! دست روی سرش می‌گذارد و آرام می‌گوید _ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من... مصطفی به اعتراض برمی‌آید _ زنعمو با زور که نمی‌شه راحیل نه می‌زاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست... سر به زیر می‌گیرد و با صدای گرفته می‌گوید _ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود. مادر با صدای حرصی می‌گوید _ مصطفی ساکت می‌شی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا... نفس عمیقی می‌کشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود می‌گوید _ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن. زنعمو سری تکان می‌دهد _ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن... مکثی می‌کند و به من اشاره می‌کند _ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟ مادر نگاهی به من می‌کند _ ولکن دخترا یه چیزی می‌مالن صورتش. کنار در مات نشسته‌ام و به صحبت‌هایشان گوش می‌دهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافی‌شاپ تا جلوی در خانه‌اش برایم تکرار می‌شود. آنها که می‌روند مادر وارد اتاق می‌شود. _ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟! عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کله‌خراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو می‌کرد صالح جای سالم تو تنش نمی‌زاشت بمونه. روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد _ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبه‌هاش... باباتم که دیدی داشت سکته می‌کرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکه‌هاشو بهم انداخت. مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن... به سمتم برمی‌گردد _ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمی‌گی همه کاسه کوزه‌ها رو سر ما می‌شکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟! دلم نمی‌خواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم. پوفی می‌کند _ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_دوم ☔️ چشمانم را به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با بیچارگی و بغض به لباس درون تنم خیره می‌شوم، همان لباسی بود که قبل دعوایمان رفتیم و در یکی از مزون‌های قشم سفارش دادیم بدوزند، لباسی سفید که بالاتنه‌تنگی داشت اما از کمر به پایین به شکل زیبایی گشاد می‌شد، آستینش گشاد بود اما قسمتی از بالای مچ تنگ می‌شد و سه دکمه می‌خورد. رویش به شکل ساده‌ای با پارچه‌های براق نقره‌ای و آبی کار شده بود. شال ساده سفید و لطیفی هم زنعمو ناهید خریده بود. کفش‌هایم هم به انتخاب زنعمو بود، حلقه‌هایمان هم رینگ‌های ساده‌ای بود که پشت حلقه من اسم مصطفی حک شده بود و پشت حلقه مصطفی اسم من... پوزخندی به اینهمه سلیقه می‌زنم، وقتی هیچکدام مرا به ذوق نمی‌آورد به چه درد می‌خوردند؟! صورتم را نگاه می‌کنم که با آرایش زیبا و محوی غمش را پنهان کرده‌اند، زنعمو آرام نگرفت و دوست آرایشگرش را به خانه آورد تا در عقد پسرش چیزی کم نگذاشته باشد. برای اینکه مرا خوشحال کنند مولودخوان خوش‌صدای معروفی آورده بودند. صدای کل و دست و مولودخوان مانند مته روی مخم شکل‌های درهم برهم می‌کشید. در باز می‌شود و مینا در چهارچوب در نمایان می‌شود، با دلسوزی نگاهم می‌کند و به سمتم می‌آید و دستانم را بین دستانش می‌گیرد _ قربونت برم چرا با خودت اینکارارو می‌کنی؟! باید همون اول جلوش رو می‌گرفتی که نگرفتی الانم همه چی رو برای خودت تلخ نکن پاشو بیا بریم، پچ پچ همه بلند شده. سری تکان می‌دهم و بلند می‌شوم، نفس عمیقی می‌کشم و آب دهانم را قورت می‌دهم تا مثلا بغضم را پنهان کنم. مشکلم این بود تمام اتفاقات آنروز مانند ویدیویی هی مقابل چشمانم پخش می‌شد. مینا چادر سفیدی با گل‌های محو آبی روی سرم می‌اندازد، چقدر با خودم برای این لحظات که مثلا باید عاشقانه رقم بخورد نقشه می‌کشیدم، اما حالا... از اتاق که خارج می‌شوم صدای دست و کل‌ها بلندتر می‌شود، با همه میهمانان سلام‌علیک زیرلبی می‌کنم. با اشاره مینا به سمت سفره عقد می‌روم و روی یکی‌از صندلی‌های مخصوص می‌نشینم. همینکه می‌نشینم الناز به طرفم می‌آید و با خنده مصنوعی می‌گوید _ بابا اون سگرمه‌هات رو وا کن، من جای تو بودم یه جشنی تو دلم می‌گرفتم. وقتی می‌بیند عکس‌العملی نشان نمی‌دهم حرف را عوض می‌کند و با آب و تاب می‌گوید _ راحیل ندیدی، یه کیک آووردن سه طبقه انقدر قشنگه، معلومه خیلی خاطرت رو می‌خوان که اینطوری بریز بپاش کردن. دوباره سر معده‌ام می‌سوزد که صورتم را ناخودآگاه جمع می‌کنم، از دیروز هرازگاهی انگار کیسه آب داغی در معده‌ام پاره می‌شود که تا یکی دو ساعت باعث سوزش معده و حالت تهوعم می‌شد. با بلند شدن صدای کل زنعمو نگاهم را به سمت صدا می‌چرخانم، مصطفی را در چهارچوب در می‌بینم که سربه‌زیر وارد می‌شود. الناز زود از روی صندلی کناری‌ام بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. با چشم و ابرو کردن‌های مادر متوجه می‌شوم که باید بلند شوم. بلند می‌شوم، سرم کمی گیج می‌رود که دستم را به صندلی می‌گیرم تا نیوفتم نگاه شرمنده مصطفی که به من می‌افتد زود نگاهش را می‌گیرد. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_یکم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ در دل پوزخندی به بازی‌هایش می‌زنم، ته‌ریشش را نزده بود نمی‌دانست که دیگر نقش بازی کردن بس است یا او هم مثل من حال این کارها را نداشت؟! سلام زیرلبی به هم می‌کنیم و می‌نشینیم. عکاس به سمتمان می‌آید _ سلام مبارکتون باشه، تا عاقد بیاد یه چند تا عکس بگیریم شما هم که محرم هستین. لبخند مصنوعی می‌زنم و جوابش را می‌دهم. ژستی می‌دهد، سر معده‌ام دوباره می‌سوزد. جلوی این جمعیت خجالت می‌کشیدم درحالی که فقط گفته بود مصطفی چادر مرا بگیرد. اخم‌هایم را درهم می‌کنم _ من نمی‌تونم جلو اینهمه آدم ژست بگیرم. انگار به مذاقش خوش نیامد که با اخم گفت _ حالا خوبه ژست بدی نگفتم... نگاهی به ساعتش می‌کند _ من یه ساعت دیگه جایی کار دارم. مصطفی پیش‌دستی می‌کند _ ما عکس نمی‌خوایم ممنون. شانه‌ای بالا می‌اندازد _ هرجور راحتید. عکاس که می‌رود مصطفی کمی نزدیکتر می‌شود و زیر گوشم پچ پچ می‌کند _ راحیل چرا نمی‌زاری برات توضیح بدم بخدا... میان حرف‌هایش می‌آیم _ تنها لطفی که می‌تونی در حقم بکنی اینکه ساکت باشی، فقط ساکت باش. دستی به صورتش می‌کشد و سکوت می‌کند. با ورود آقایون خانم‌ها در یک طرف خانه می‌نشینند و آقایون در طرف دیگر... نگاهم را بین میهمانان می‌چرخانم به احترام بزرگترها می ایستیم، می خواهم بنشینم که دوباره سرگیجه و حالت تهوع به سراغم می آید دست به صندلی می گیرم و آرام می نشینم هر از گاهی چشمانم سیاهی می رود عاقد که شروع می کند، استرسی تمام وجودم را می گیرد انگار تازه می فهمم که دستی دستی دارم خودم را درون باتلاقی بزرگ غرق می کنم. کم کم جلوی دیدم کاملا سیاه میشود، دستم را به چادر مینا که کنارم ایستاده و گوشه ی پارچه عقد را گرفته بود می گیرم. خم میشود کنارم و با دیدن رنگ و رویم نگران می گوید _ چیشده راحیل؟ با بغض و وحشت میگویم _ مینا کور شدم هیچ جارو نمیبینم. _یاقمربنی هاشم... و دیگر نفهمیدم که چه گفت و چه شد... *** چشمهایم سنگین شده بود اما به هر ضرب و زوری که بود باید بازشان می کردم و به همه میفهماندم که حالم خوب است. از نور مهتابی بالای سرم دوباره چشمهایم را در هم جمع می کنم و پس از چند ثانیه دوباره بازشان می کنم. به دور و اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه می شوم قسمت اورژانس بیمارستان نزدیک خانه هستم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ شاد و خرم دور سفره نشسته بودیم که موبایل محسن زنگ خورد، با لبخند مشغول خوش و بش با فرد پشت تلفن شد و بعد از کمی صحبت موبایل را به سمت من گرفت. - مصطفی است رفته کربلا میخواد باهات صحبت کنه. با بهت لب زدم - مصطفی؟! رفته کربلا؟! سری به نشانه مثبت تکان داد موبایل را ازش گرفتم و زدم زیر گریه - خوشبحالت رفتی کربلا امام حسین دوستت داره... جوابی از پشت تلفن نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و هق میزدم. با صدای مادر از خواب بلند شدم - پاشو قربونت برم پاشو سرمت تموم شده. با هول و هراس بلند شدم - گوشی، مامان گوشیت رو بده. با تعجب موبایلش را به سمتم میگیرد. شماره مصطفی را میگیرم - مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد. عصبی گوشی را به سمت مادر میگیرم - نفهمیدی مصطفی کجا رفت؟! - نه اما خیلی آشفته بود. دکتر و پرستار وارد میشوند، دکتر جوان با لبخند به سمت تخت می آید - عروس خانوم چطورن؟ آخه کی سر سفره عقد حالش بد میشه که تو دومی باشی. حتی دگر حس لبخند زدن نداشتم و ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم، مات نگاهش میکنم که لبخند مصنوعی میزند و چیزی روی برگه یادداشت میکند - استرس و فشار عصبی و از طرفی ضعف باعث شده از حال بری، اما برای احتیاط یه آزمایش برات مینویسم فردا برو انجام بده. مادر مدام از آقای دکتر که زیرچشمی نگاهم میکرد تشکر میکند. پرستار آنژیوکت را از دستم جدا میکند، با کمک مادر بلند میشوم و چادری که محمدعلی از خانه آورده بود را به سر میکنم. از بیمارستان خارج میشویم، الناز که روی نیمکت نشسته بود تا مرا دید بلند میشود و نگران به سمتم می آید. - خوبی؟! سری به نشانه مثبت تکان میدهم، سوار ماشین میشویم همه سکوت کرده اند و مادر برای عوض کردن حال من صحبت میکند - همه اومده بودن بیمارستان عموهات خالت میخواستن بمونن دکتر نزاشت. اما من فکرم پیش مصطفی بود و اینکه کجاست - مامان گوشیت رو بده. برمیگردد و موبایلش را به سمتم میگیرد - بیا عزیزم. شماره زنعمو ناهید را میگیرم و بعد از چند بوق جواب میدهد - الو... - الو سلام زنعمو خوبین؟! لحنش سرد میشود - سلام ممنون. از اینکه حالم را نپرسید جا خوردم و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم - زنعمو از مصطفی خبر داری؟! هرچی زنگ میزنم خاموشه. - نه خبر ندارم. حالم از لحن سردش بد میشود بغضم را قورت میدهم و با صدای لرزان میگویم - باشه شرمنده مزاحمتون شدم خداحافظ. بدون خداحافظی قطع میکند. گوشی را به سمت مادر میگیرم - چی گفت؟! - گفت خبر ندارم. - حالتو نپرسید؟ جواب نمیدهم. او هم سکوت می کند، بعد از چند ثانیه به سمت الناز برمیگردد و میگوید - الناز جان امشب بمون خونه ما حال راحیل یکم خوب نیست. الناز سری تکان می دهد و سریع می گوید - باشه خاله... محمدعلی ماشین را رو به روی خانه پارک کرد پیاده که شدم چشمانم دوباره سیاهی رفت که الناز دستم را سریع گرفت. وارد خانه که می شویم سفره ی عقد تو ذوق می زند، لیلا سریع به سمتمان می آید - سلام راحیل جان خوبی؟ سری برای جوابش تکان می دهم که به سمت مادر برمی گردد - دکتر چی گفت؟! &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دیگر ادامه صحبت هایشان را نشنیدم، با الناز وارد اتاق شدیم سریع لباس های سفیدم را درآوردم و گوشه اتاق پرت کردم. لباسهایم را که عوض کردم روی تخت پهن شدم از بدشانسی خوابم نمی آمد و مغزم پر از سر و صدا بود. الناز به سمت لباس هایم رفت و با تمام سلیقه مرتب درون کاور جا داد و سپس لباسش را با یک دست از لباس راحتی های من عوض کرد. پهلو به پهلو می شوم - من از هوش رفتم چیشد؟! الناز که انگار منتظر من بود که لب تر کنم تا همه چیز را بازگو کند با یک جهش کنارم روی تخت نشست و شروع کرد - تو که تو بغل مینا از حال رفتی، همه دورت جمع شدن هرچقدر صدات کردن سیلی به صورتت زدن بهوش نیومدی مصطفی که دید فایده نداره بغلت کرد و از خونه زد بیرون، بقیه هم همه پشت سرش دوییدن تو رو صندلی عقب ماشین گذاشت و خودشم گازش و گرفت مامانت پشت سر ماشین دویید هرچقدر جیغ و داد که مصطفی نگهدار منم بیام گوشش بدهکار نبود که یهو وسط خیابون نگه داشت تا خاله رعنا سوار شد. به سمت الناز برمیگردم - مهمونا چیشدن؟! لبانش را غنچه میکند - هیچی از همونجا همشون رفتن. - - فامیل های نزدیک چی؟ اونا هم رفتن؟ مکثی کرد و با لب و لوچه آویزان جواب داد - هیچی عمو صالحت یکم داد و بیداد کرد که این دختره بلاخره کار خودش رو کرد آبرومون رو برد و اینا با زن و بچش جمع کردن رفتن زنعمو ناهیدتم یکم غر غر کرد که خیلی به راحیل رو دادیم هوا برش داشته مینا هم از همون دم در با احمد سوار ماشینشون شدنو پشت سر شما اومدن بیمارستان مینا یکم دردش گرفت که به اصرار مامانت برگشت خاله زهرات اینا هم اومدن منم با اونا اومدم بیمارستان که دکتر نزاشت بمونن. دوباره به سمت دیوار برمی گردم پوزخندی به ساده لوحی خودم می زنم متین چرا نمانده بود او که ادعای برادری داشت؟! بغض گلویم را فشار میداد و فشار میداد، انگار که میگفت تو لیاقت این دنیا را نداری که همه را از خود میرنجانی انگار میگفت تو حق نداشتی مصطفی را آنطور برنجانی که اینموقع شب معلوم نیست کجا رفته و موبایلش را خاموش کرده. نامحسوس اشک هایم را پاک میکنم و موبایلم را از روی پاتختی برمیدارم و شماره مصطفی را میگیرم که همان حرف تکراری - مشترک مورد نظر شما قصد جان به لب کردنتان را دارد. به قلم زینب قهرمانی✍️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_دوم ☔️ دیگر ادامه ص
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد. در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود. هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم. کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام. به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود. انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود. با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم - اوناهاش مصطفی ست... کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت. پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند - سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟! ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است. اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت. - سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی... لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند. با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم. در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟! همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم. سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم. بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد. کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم. با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد - عه تو برای چی اومدی اینجا؟! از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم - گریه کردی؟! معذب لبخندی زد - آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد. سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم. - چیشد سر از کربلا درآووردی؟! به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند - خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف... از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم. لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم - خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده. لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ - خب عزیزم چیشده؟! لبخندی زدم و گفتم - دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید. عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد. کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت - خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن. قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم. از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم. مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت. همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند. گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد. حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت. در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم. با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم. در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد. - سلام خانوم. - علیک سلام... کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم - پشیمون که نشدی؟! خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد - دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم. . حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد. داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم - حالا راحت شدیم. سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم. دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت - چیکار می کنی؟! با تعجب گفتم - می خواستم دستات رو بگیرم. چشمانش را ریز کرد - خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد. دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم - ای وای راست می گی ببخشید. کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم - خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم. پوکر نگاهم کرد - اونوقت چطوری؟ بادی به غبغب انداختم - خودم خطبش رو بلدم. به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید - راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون. به سمتش برگشتم - مدتش رو بگو، مهریش رو بگم. قاطع گفت - یه سال. چشمانم از تعجب درشت شد - اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه. سری به نشانه منفی بالا انداخت - فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه. فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است. دوباره به سمتش برگشتم - مهریم بشه یه سفر کربلا؟! سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه - زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم. نفس عمیقی کشید و جواب داد - قبلت... به قلم زینب قهرمانی🌷 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay