eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
چـادری اگر هستم🌈 لباس های قشنگ هم دارم غروب جمعه اگر دلم میگیرد🥺 شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!☄ سر سجاده اگر گریه میکنم!🍂 گاهی هم از ته دل میخندم شاید جایم بهشت نباشد!🌸 اما چادر من بهشت من است.😌 🌸 ❥•ʝσɨŋ↷ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✓ پزشکی که با وجود داشتن پنج_فرزند دو دکترا گرفته است. دکتر مریم اردبیلی عروس آیت الله حائری شیرازی بوده و ایشان را مشوق خود در این راه معرفی می کند. بانویی که هجده سالگی کرده و در بیست سالگی طعم مادری را می چشد. این بانوی ۴۶ ساله، ثمره نگاه رهبری ست که بارها تاکید کرده اند که کارِ خانه و مادری با پیشرفت زنان در میادین علمی، ورزشی، اجتماعی و سیاسی منافات ندارد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 💕 ☔️ 🌻 لیلا با بستہ قرص و لیوان آبے وارد اتاق میشود، همانطور کہ سعےدارد گریہ نڪند، قرصے را از ورقھ آلومینیومی بستھ بیرون مےآورد و بہ طرفم میگیرد _یڪم دیگہ اینجا پر مهمون میشہ، بخوابے بهتره. ترجیح میدهم در خوابے عمیق فرو بروم و چشمانم را بر واقعیت تلخ زندگے ام ببندم. با چشمانے بارانے،دراز میکشم و پلڪ هایم را روے هم فشار میدهم، لیلا با خیال اینڪہ بہ خواب رفتہ ام اتاق را ترک میڪند. صورتم را روی بالشت فشار میدهم، فشار میدهم و باز هم فشار میدهم، نبود محسن را باور نمیکنم. بلند میشوم، باید غرق شوم از بوے محسن ،در اتاق را باز میڪنم و خارج میشوم رو بہ روے اتاقم، اتاقے با ترڪیب سفید و سرمہ اے براے محسن بود.... بود؟!! چرا افعال انقدر زود، از است بہ بود تبدیل میشوند؟!! در اتاق را باز میڪنم، حریصانہ بو میکشم و اشڪ میریزم، باورم نمیشود دیگر محسنم نیست. مگر میشود دیگر صداے خنده هایش را نشنوم. خودم را به تختش میرسانم سرم را روی بالشت سرمه ای رنگش میگذارم و صدایم را رها میڪنم، آوای خفہ محسن، محسن گفتن هایم اتاق را پر میکند. بہ آغوش میڪشم بالشت را و با بالشت بی جان درد و دل میڪنم _بگو ڪہ دروغہ، بگو محسن دوباره میاد، بگو میاد بازم سر بہ سرم میزاره میاد خودشو براےمامان رعنا لوس میڪنہ. از شدت گریہ بہ سرفہ میافتم، اما دلم از تک و تا نمے افتد و ادامہ میدهد... _ اصلاً بدون محسن مگہ میشہ زندگے ڪرد... در اتاق باز میشود و مصطفے با چشمانے قرمز وارد اتاق میشود. چشمانش قرمز است؟ مگر دلش براے محسن تنگ میشود؟ مگر همیشہ با محسن عزیزم بحث نداشت...؟ با تمام اختلاف عقاید ها همبازے ڪودڪے یکدیگر بودند هرچقدر او با محسن الڪے خوب بود، محسن او را از تہ دل دوست داشت. با صدایے لرزان میگوید _مگھ نخوابیده بودے. بھ سردےعصریخبندان کودکےهایمان نگاهش میکنم انگار میخواهم همه دق و دلیم را سر مصطفےخالے کنم. نزدیکم میشود _ راحیل آروم باش بےقراریت دیوونم میکنھ. تمام نیرویم را جمع میکنم تا فریادم را سرش خالےکنم اما تنها جملھ تلخ و آرامےاز زبانم جاری میشود _میشھ ولم کنے..؟ مردمک هاےلرزانش را روے صورتم میگرداند بھ همان تلخے ادامھ میدهم _برو ممنون از محبتت، فقط برو.. لبخند آرام و غمگینےمیزند _باشھ. در باز میشود، الناز را کھ اشکهایش صورتش را شستھ در چهارچوب در میبینم، مانند پرنده اے بھ سویم پر میکشد، سرم را روی شانھ اش میگزارم و اشک هاے داغم شانھ هایش را سنگین میکند... ❄️❄️❄️❄ پلک هایم را از هم باز میکنم، با چشمان ریز شده دور و اطرافم را میپایم، در اتاق محسن چھ میکنم؟ الناز را کھ خواب است پایین تخت مےیابم..الناز اینجا چھ میکند؟ اخم هایم در هم میشود کمے بھ مغزم فشار مےآورم... بحث با شمس...حاضرنشدن سرکلاس نصر...نرگس هاےتازه...ماشین هاےجلوےخانھ.... اخم هایم درهم میشود و زیرلب زمزمھ میکنم -محسن شهید شده؟ لرزےبھ جانم مےافتد، موبایل الناز را از روے میز برمیدارم زیرلب زمزمھ میکنم -نھ بابا خواب دیدم بزار ببینم... رمز موبایل را وارد میکنم،شماره محسن را میگیرم _مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد.... دلهره میگیرم، اگر شهیدےباشد در فضاےمجازےمعلوم میشود... اینترنت را روشن میکنم، وارد اینستاگرام کھ میشوم فقط عکس محسن و دوستش رسول است کھ بھ چشم میخورد لقب شهید روےعکس ها برایم دهن کجےمیکند، تند عکس هارا رد میکنم اطمینان ندارم بھ این عکس ها، فیلمے برایم لود میشود تپش قلبم روے هزار میرود، محسن غرق خون با چشمانے باز درون آمبولانس است و صداے مرد لجنے پوش درون گوشهایم میپیچد _محسن داداش،دووم بیار الان میرسیم،دووم بیار... دستگاه اکسیژن را مدام فشار میدهد، آمبولانس متوقف میشود محسن را با عجلھ وارد یک اتاق میکنند، پس از معاینھ، مرد دستانش را روے چشمان باز محسن میکشد و چشمانش را براےهمیشھ میبندد و پارچھ سفید را رویش میکشد... موبایل از دستانم سر میخورد و روے زمین مےافتد دستانم را حصار دهانم میکنم تا مبادا صداے هق هقم را کسے بشنود. باورم نمیشود یعنےشهادتش دروغ نبود؟ گوشھ تخت کز میکنم و خاطراتم را مرور میکنم، محسنےکھ از کودکےجانم بھ جانش بستھ بود حال تنهایم گذاشتھ، اشک هایم پشت سر هم جارےمیشوند. صداے اذان از بلندگوهاےمسجدمحل بلند میشود _اللہ اڪبر اللہ اڪبر این بانگ مأمن آرامش من است. بھ قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
جیب شیطان دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالیشان نمی شود، ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم. پسر بچه ی 13 ساله ی زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد. مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم. آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی در آورد و آن را به شیطان داد. مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم. پسرک 13 ساله خندید و گفت: غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو. پسرک ساده دل گفت: تو که پول نداشتی. پسرک زرنگ خندید و گفت: گاهی می شود جیب شیطان را هم زد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم. در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: _مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم: -نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره! اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت: -پاشو همین جاست. درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم. با بی‌میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: _دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: -بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم شهداست. من هم به تابلو نگاه میڪردم، و سعی داشتم با عربی دست‌ و پا شڪسته‌ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: √درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√ به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: -بریم زیارت ڪنیم. -مگه امامزاده‌ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود: 📜“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اللهم لبیک 🌸☘ حلــــول مــــ🌙ــــاه شعبــــان مبــارڪــــــ✨ 🌸☘
✨وَمِنْ آيَاتِهِ اللَّيْلُ وَالنَّهَارُ 🔅وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ لَا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ ✨وَلَا لِلْقَمَرِ وَاسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَهُنَّ 🔅إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ ﴿۳۷﴾ ✨و از نشانه هاى حضور او شب و روز 🔅و خورشيد و ماه است نه براى خورشيد ✨سجده كنيد و نه براى ماه و اگر تنها او را 🔅مى پرستيد آن خدايى را سجده كنيد ✨كه آنها را خلق كرده است (۳۷) 📚 سوره مبارکه فصلت ✍آیه ۳۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ✍میگويند خدوند داستان ابليس را تعـريف کرد تا بدانی که نمیشود به عبادتت به تقربت و به‌جايگاهت کنی! 🔻خـ♡ـدا هيچ تعـهدی برای آنکه تو هـمانی ڪه هستی بمانی نداده است شايد به همين دليل است که ســـفارش شده وقتی حال خـوبی داری و میخواهی دعــا کنی يادت نرود عافيت و بطلبی! 👌پس به خـوب بودنت نشو که شيطان روزی مقرّب درگاه الـــــهے بود. ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨﷽✨ ✍امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است. آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟ 'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد. 📙 اصول کافی، جلد ۲ ، ص۴۴۶ ، باب عقوبه الذنب ، حدیث ۱۱
🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید... 🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده می‌شود به قدر قوه!" هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت، 🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست می‌کرد و خود به دستانش در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: "مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم" 🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد .. روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن!
‍ 👦✨👦 قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما ازخواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . . بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن 👦 این حکایت : عروسک و شاهزاده 👦 روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “ عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “ عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 برای بچه های مناطق محروم😍😍😍 😍👏👏یه کار متفاوت و خلاقانه و جذاب از بچه های جهادی👏👏 👌همراهان کانال لطفا در این امر شریک باشید👇👇🍃🌸