eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻هیزمی از جنس مردم🔻 ✍ قرآن کریم درباره آتش می‌فرماید: آتش جهنّم، از وجودِ مردمان و از سنگ است! 🕋 فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النّاسُ وَ الحِجارَةُ (بقره/۲۴) 💢 پس بپرهیزید از آتشی که هیزم آن، از مردم و از سنگ است! وَقُود☜ یعنی هیزم. هیزم جهنم، مردم هستند.😱 ما این آتیش رو هر روز حس می‌کنیم و با اون بالا و پایین میریم!🔥😱 زبان و رفتار و کردار و گفتارِ بسیاری از ماها، پر از است، و مثل آتیش سوزنده است. هر روز با زبانمون دیگران رو میسوزونیم.🔥 توی این دور و زمونه، کمتر کسی پیدا میشه که اهل نرمی و باشه. سنگ هم توی این آیه، نماد سختی و هست.😨 اگر خوب به این آیه دقّت کنیم، می‌بینیم که خداوند بخشنده و مهربون چنین آتیش جهنّمی رو خلق نکرده. اصلاً چنین چیزی با ذات این خدای مهربون سازگار نیست.🤔 این آتیش رو خودمون درست می‌کنیم. این آتیش از اندیشه و عملکردِ ماست، از سختیِ قلب‌های ماست.😔💔 ❌ هیچ خدای شکنجه‌گری وجود نداره. شکنجه‌گری کارِ ما انسانهاست. کار خدا نیست. خدا از این کار لذّت نمی‌بره. نیازی هم به چنین کاری نداره. این ما هستیم که با نوع نگاهمون به زندگی، شکنجه‌گر میشیم.😔 جهنّم رو خودمون درست می‌کنیم. ☝️ ما باید یاد بگیریم که چطور، هر روز از بین آتیشی که هیزمش انسانهای سخت و پر خشونت هستند، عبور کنیم، و با آتیشِ اونها نسوزیم، و خودمون هم بخشی از اون هیزم نشیم. ‌ ‌🌱
⚠️ بعضے ڪارها مثل‌ لیمو شیرین‌ هستند اولش‌ شیرینه؛🍭 اما بعد از‌ گذشتـــــ مدتـــــ ڪوتاهے تلخ‌ میشه...🥀 درستـــــ مثل‌ گناه📛 اولش‌ باعثـــــ شادے و لذتـــــ؛ اما تا آخر عمرتـــــ باید جوابـــــ همون‌ گناهتـــــ رو بدے...‼️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_دوم☔️ لبانم را تر می‌کنم و با تعجب به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ باد اواخر پاییز به لباس‌های خیس شده‌ام می‌خورد و باعث لرزم می‌شود. -خانم سنایی!! با تعجب برمی‌گردم که دوباره محمد را می‌بینم -سلام. بخاطر سر و روی خیسم معذب می‌شوم، نگاهی کلی به من میکند و دوباره نگاهش را به زمین می‌دوزد. -وسیله هست بفرمایین می‌رسونمتون. سری تکان می‌دهم و پشت سرش راه می‌افتم کمی آنطرف‌تر در پراید را باز می‌کند و سوار می‌شود، من هم به طبع سوار صندلی عقب می‌شوم. راه می‌افتد کمی که می‌گذرد لب باز می‌کنم -بابت دیشب و امروز ممنونم. نگاهش را از آینه متوجه می‌شوم که من هم نگاهش می‌کنم، سکوت می‌کند و دوباره به رو‌به‌رو خیره می‌شود -خواهش می‌کنم نیازی به تشکر نیست. جلوی در که می‌رسیم، پیاده می‌شوم، همزمان ماشین مصطفی جلوی خانه‌امان ترمز می‌کند. پیاده می‌شود و با تعجب مرا نگاه می‌کند، با پیاده شدن سیدمحمد اخم‌هایش درهم می‌شود، رو به سید می‌کنم -دستتون درد نکنه به خاله زهرا و نورا سلام برسونید خداحافظ. به سمت در می‌روم و کلید می‌اندازم و داخل می‌شوم، مصطفی هم پشت سرم وارد می‌شود. صدای مصطفی را از پشت سرم می‌شنوم -بعد نگو من با این پسره هیچ سر و سری ندارم همش دور و بر هم میپلکین. لحظه‌ای چهره سیدمحمد در ذهنم ظاهر می‌شود، برای ثانیه ای از دلم می‌گذرد کاش محمد جای مصطفی بود. از پله ها بالا می‌روم و هیچ نمی‌گویم، وارد که می‌شوم با دیدن عموباقر و زنعمو ناهید حس بدی به وجودم سرازیر می‌شود. پس از سلام و احوالپرسی وارد اتاق می‌شوم و لباس هایم را عوض می‌کنم. زنعمو ناهید به صحبت هایش ادامه می‌دهد -دیگه از فردا بچه ها بیوفتن دنبال خریداشون تا ان‌شاالله آخر هفته به میمنت و خوشی عقدشون بسته شه. سرفه مصلحتی می‌کنم و می‌گویم -زنعمو اگه بشه بیوفته هفته بعد من این هفته چهارشنبه پنجشنبه جمعه یه سفر باید برم. لبخند روی صورت زنعمو خشک می‌شود و همه سکوت می‌کنند. مادر پا پیش می‌گذارد -کجا به سلامتی؟! نگاهش می‌کنم -مسئول کاروان خواهران راهیان نور شدم باید برم. زنعمو خنده مصنوعی می‌کند و می‌گوید -ما که انقدر وایسادیم این یه هفته هم روش. صدای عصبیه مصطفی بلند می‌شود -چی‌چیو این یه هفته هم روش مگه ما مسخره این خانومیم. اخم هایم درهم می‌شود، اما چیزی نمی‌گویم زنعمو با عصبانیت و آرام می‌گوید -مصطفی... مصطفی بلند می‌شود -مصطفی مصطفی نکن مامان، ما این هفته عقد می‌کنیم. خداحافظی می‌گوید و به سمت در راه می‌افتد، سر بلند می‌کنم -پسرعمو. می‌ایستد و برمی‌گردد -من خیلی از این سفرا می‌رم، شما اگه بخوای سر هر سفر جنجال راه بندازی... ادامه نمی‌دهم، عمو پادرمیانی می‌کند و با خنده می‌گوید -عیب نداره یه هفته هم وایمیستیم، شما فعلا بتازون عمو جون. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹داستان آموزنده🌹. روزی حضرت ابراهيم (علیه‌السلام) در نزديكی بيت المَقْدِس پيرمردی را ديد. حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند و پرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه منزلم پای آن كوه است حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيری؟ پيرمرد تاملی كرد و گفت عيبی ندارد ولي مانعی در مسير هست كه آبی است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم! حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكنی؟ پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت، جواب داد از روي آب رد ميشوم! حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم. به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد از روی آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم از روی آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد و مهمان را احترام کرد و به منزلش برد. صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايی كن كه من آمين بگويم؛ پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت: چه دعايی بكنم!؟ دعای من مستجاب نميشود! 35سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود! حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟ عابد پاسخ داد 35سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود! حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم! 🌹بله! یک سرّی بوده است كه این عابد بايد 35سال منتظر اين خليل میشد! در اين 35سال ناله هايش او را به جايی رسانده بود كه از روی آب رد ميشد! عزيز من يك وقت صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلی به در خانه خدا برود. استادی داشتم كه از اولیاء خدا و بسيار مرد بزرگی بود، خدمت امام زمان عليه السلام رسیده بود. ایشان می فرمود زمانی که قرار است خیری به انسان برسد، شيطان به هر طريق ممكن تلاش ميكند مانع رسيدن آن خير شود. برای مثال شب قدر ميخواهی دعا كنی ، سريع ظاهر ميشود و ميگويد براي چه دعا ميكنی!؟ مگر تا به حال دعاهايت مستجاب شده است!؟ اينها وسوسه های شيطان است و نبايد به آن ترتيب اثر داده شود. کسی که دعا میکند دست خالی برنمیگردد و بالاخره چیزی در کاسه او میریزند. (از سخنرانی های استاد فاطمی‌نیا)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_ام +ول
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ... _مژده...مژده +بله عزیزم ؟ _میگم... من ... گشنمه وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن از پشت سرمون صدایی اومد ... ×خانم فرهمند ... برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ... با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا سریع گفتم : _بله ؟ چند تا ظرف به طرفمون گرفت ×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید... الان هم حتماَ گرسنه هستید بفرمایید... غذاها رو از دستش قاپیدم _خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد . با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته سریع خداحافظی کرد و رفت ... منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود . داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم _بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟ ریز خندید و گفت : +نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری آدم خوشش میاد نگاهت کنه با خنده گفتم : _چشاتو درویش کن خانم من صاحب دارما +صاحابت کیه خوشگله ‌؟ با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👈 سلامتی و تعجیل در ظهور (عج) صلوات 🌼 ‌ 💕 امام مَهدی (علیه السلام) می‌فرمایند: ‌ 💚 ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست. ‌ 📚بحارالأنوار، ج 53، ص 175 ‌
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم اول میڪنم ببينم از اين ڪار راضيه؟🌱 مےگفت اگر مے بينيد امام زمان از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد ! ...🌷
🔷امام صادق (ع): 💫هرگاه كسى كند نقطه اى سياه در دلش پيدا شود، اگر كرد آن نقطه پاك شود؛ امّا اگر بر گناهش بيفزايد آن نقطه بزرگ‌ترمی‌شود، تا جايى كه تمام دلش را فرو گیرد و از آن پس هرگز رستگار نشود. ✍الكافي،ج‌۲، ص ۲۷۱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود . مژده برگشت طرفشون و گفت : +دخترا دخترا هم سکوت کردند ... +دخملا و باز هم سکوت کردند... مژده صداشو کلفت کرد و گفت : +خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ... با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن مژده اخمی کرد و گفت : +مگه با شما ها نیستم برید پایین کلاغ پر بازی کنید نه یعنی بشین پاشو کنید. دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم +خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم _خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری +ممنون ، سیرم اونی که سرش تو گوشی بود گفت : ×نه دروغ میگه... با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت : ×پیازه اون یکی گفت : =رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست . مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت : +منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید... =اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه ×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ، دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ... با خنده گفتم : -منم مروا فرهم... برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم: _این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ ! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد : _احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ... +آره شاید ... خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم : _مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ... خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ... خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ... با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!! چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن : ×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟... برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟ کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد ‌ من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن : ×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟ بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد ×مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟ عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ... _آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت : +راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا... انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ... مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه... دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🤲دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_اول☔️ باد اواخر پاییز به لباس‌های خیس
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان کوچکی جا میدهم، این چند روز داد و بیدادهای پدر و بی‌محلی‌های مادر خوره جانم شده است، دلم میخواهد هرچه زودتر صبح شود و راهی خرمشهر شوم. چند تقه به در می‌خورد، با کلافگی و صدای نسبتا بلند می‌گویم -جانم دیگه چه سرکوفتی مونده که نزدین؟ چند ثانیه‌ای صدایی شنیده نمی‌شود و سپس صدای مصطفی از پشت در بلند می‌شود -مصطفی‌ام... لباسم را نگاه می‌کنم عبای بلند و گشاد سفید با گل‌های ریز فیروزه‌ای و شال فیروزه‌ای، دستی به شالم می‌کشم و سپس با صدای بلند می‌گویم -بیا تو... مشغول جمع کردن لباسهایم می‌شوم، مصطفی داخل می‌شود، نیم نگاهی می‌کنم و زیرلب سلامی می‌دهم در جوابم سلام کوتاهی می‌دهد و بر روی صندلی می‌نشیند -داری بار سفر می‌بندی؟ با تکان دادن سر جوابش را می‌دهم -خرمشهر دیگه نه؟ سری به نشانه مثبت تکان می‌دهم سکوت می‌کند، چند دقیقه‌ای می‌گذرد چمدانم را می‌بندم و گوشه‌ای می‌گذارم مصطفی بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود -از مسئول کاروانتون بپرس ببین یه جای خالی ندارن؟! با همان اخم‌های درهم و چشمان متعجب می‌گویم -چه جایی؟برای چی؟ برمی‌گردد و به پنجره تکیه می‌دهد -جا توی کاروان برای من. همانطور که روی میز را مرتب می‌کرد گفتم -نیستش دیگه فردا حرکته. دستی درون موهایش می‌کشد و می‌گوید -حالا یه زنگ به این پسره، اسمش چی بود؟! چشمانش را ریز می‌کند و پس از کمی مکث می‌گوید -آهان همین سیدمحمد بزن اون پیدا می‌کنه. پوفی می‌کنم و گوشی را برمی‌دارم و شماره محمد را می‌گیرم -بزن رو بلندگو. مات نگاهش می‌کنم و قسمت اسپیکر را لمس می‌کنم. بوق چهارم که می‌خورد صدای محمد در اتاق می‌پیچد -الو -سلام آقای موسوی سنایی هستم. مکثش طولانی می‌شود که کمی بعد جواب می‌دهد -سلام خانم سنایی بله بفرمایین. -والا غرض از مزاحمت می‌خواستم بدونم کاروان آقایون جا برای یک نفر هست؟ می‌دانستم ظرفیت کاروان تکمیل است خودم لیست کاروانیان را دیده بودم -نمی‌دونم خانم سنایی من خودم جور نشد که برم به دوستم پیشنهاد دادم جای من بره، اونم هنوز مشخص نیست اگه اون هم نرفت حتما اطلاع می‌دم. اخم‌هایم درهم می‌شود، محمد چرا نمی‌آید؟ -بله خیلی ممنون به خاله و نورا سلام برسونید خدانگهدار. تماس که قطع می‌شود رو به مصطفی می‌کنم -اگه زنگ زد بهت خبر می‌دم. بیخیال به سمت کمدم می‌رود و درش را باز می‌کند. آمپر می‌چسبانم و به سمتش می‌روم و در را محکم می‌بندم، با تعجب نگاهم می‌کند -چیکار می‌کنی؟! چشمانم را می‌بندم تا خشمم فروکش کند -من چیکار می‌کنم یا تو؟ هرچی هیچی نمی‌گم. مبهوت می‌گوید -می‌خواستم برات چادر انتخاب کنم. -خودم انتخاب می‌کنم، برو بیرون. سری تکان می‌دهد و خارج می‌شود، چادر سفید نازکی با گل های ریز فیروزه ای را انتخاب میکنم و سر می‌کنم. از اتاق که خارج می‌شوم، دیدن زنعمو و عمو به همراه یک روحانی مسن باعث تعجبم می‌شود. با همان ابروان بالا رفته به سمت میهمان‌ها می‌روم و سلامی می‌کنم. کنار زنعمو ناهید روی مبل می‌نشینم که صدای حاج آقا بلند می‌شود -دیگه عروس خانوم هم اومدن زودتر صیغه رو بخونم که جای دیگه هم قرار دارم. با چشمان از حدقه بیرون زده به پدر نگاه می‌کنم، بیخیال مشغول پوست کندن سیبی بود. زنعمو می‌خواهد بلند شود که زود رو به عاقد می‌گویم -ببخشید اما من نمی‌دونستم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay