eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
،💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن قبولم می کنید یا نه؟زبر و زرنگم کار رو هم زود یاد می گیرم از ساعت 4 تا 8 شب زبر و زرنگ باشی کار رو یادت میدم نباشی باید بری چون من یه آدم دائم می خوام ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت برگشتم سمت خونه موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم اما بعدش گفتم ... - خوب اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم وقتی برگشتم مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد منم لبخند زدم دیگه مرد شدم کار و تلاش هم توی خون مرده خندید قربون مرد کوچیک خونه به خودم گفتم ... - آفرین مهران نزدیک شدی همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه داشت نون ها رو تکه تکه می کرد مامان جانم؟..  قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه خندید این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟  الان همه بچه های هم سن و سال من یا توی گیم نتن یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن یا پای کامیپوتر مشغول بازی نمیگم بازی بده ولی مکث کردم و حرفم رو خوردم چرخید سمت من میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟مثلا چطوری؟ - یه طوری که حضرت علی گفته لبخندش جدی شد اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ - خوش به حال کسی که تفریحش کارشه با همون حالت چند لحظه بهم نگاه کرد  ولی قبل از حضرت علی زمان پیامبر بوده که گفتن علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد رسما کم آوردم همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم از دور مسابقات خارج می شدم سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر خدایا یعنی درست رفتم یا غلط کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم : _وای آخه چرا ؟ +چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ... +دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟ +نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه ... سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ... صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ... اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ "يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..." یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل ! سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم "يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ " نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_یکم و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگ
🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧 حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟ مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره. _من چند تا سوال داشتم. _بپرس. _شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم. میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟ از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟ مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم. حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن‌. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین. _زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون منت بزارم. _به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه. اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست. نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم. فعلا تو این خونه راحتم. _راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن. _من جوابم همینے ڪه هست. _دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم. نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟ حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم. دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد. چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت. نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد. زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند. فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد. 🌻🌧🌻🌧🌻 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ در زیــر نگــاه کنجکــاوش در حــال ذوب شــدن بــودم کــه خوشــبختانه صــدا ي ســلام رهــام، فــرز ین را متوجه او کرد و مرا از آن برزخ نجات داد. زن عمـو بـا دیـدن رهـام کـه سـوت زنـان و سـرخوش بـه طـرفش مـی آمـد چهـره درهـم کشـید و بـا عتاب گفت: - کجا بودي؟ - رفتیم دنبال ننه سهیلا، اما ایشون نیومدن بعد هم شروین را رسوندیم دیر شد! - باز با این پسره معتاد گشتی؟ - معتاد چیه؟ اول صبح گیرمیدی مامان! - برو لباسات رو عوض کن بوي سیگار میدي. - خیلی خب کمی استراحت کنم می رم. رهام کنارم نشست و با طلبکاري گفت: - چرا نیومدي؟ هنـوز جـوابش را نـداده بـودم کـه متوجـه نیشـخند فــرزین شـدم. نمـی دانسـتم علیرضـا بـه آنهـا چــه گفته بود. براي همین یک چیزي پراندم: - جا نبود. ماشین به اون بزرگی کجا جا نداشت؟ با طلبکاري گفتم: - جلو که شماها بودین، عقبم که اون پسره بود لابد توقع داشتی برم ور دل اون بشینم؟! فرزین در حالی که همان نیشخند مسخره اش را حفظ کرده بود به رهام کرد و گفت: - سهیلا از دست رفت. رهام متعجب گفت: - چی؟ - حالا می فهمی! رهام که از حرفهاي فرزین سردر نمی آورد رو به من گفت: - فرزین چی می گه؟ ایـن بــار پــرمیس مــرا از شــر آن دو نجــات داد. ظـاهراً ایــن خــواهر و بـرادر بـرخلاف همیشــه امــروز ندانسته لطف بزرگی به من کرده بودند. - سهیلا برو تو عمارت لباسات رو دربیار! با سرخوشـی از جـام پر یـدم و از آن مهلکـه جـان سـالم بـدر بـردم وگرنـه حـالا حالاهـا بایـد سـین جـیم می شدم و کلی مورد تمسخر قرار می گرفتم. مشــغول در آوردن مــانتو و شــالم شــدم . خــودم هنــوز از دســت نــدادن بــه فــرزین متعجــب بــودم ! احساسـی پشـت پـرده بـود کـه مـرا ترغیـب بـه ایـن کـار کـرده بـود بـا رضـایت از کـارم لبخنـد ي روي لـبم جـا خـوش کـرد. جلـوي آیینـه مشـغول شـانه کـردن موهـایم بـودم کـه صـداي احوالپرسـی از بـاغ بلنـد شـد ! فکـر نمـی کـردم بـه جـز مـا عمـو مهمـان دیگـر ي داشـته باشـد . امـا صـدا ي زن بـرایم بسـیار آشنا بود. ناگهان چیـزي مثـل جرقـه در ذهـنم زده شـد . ایـن صـدا شـبیه بـه صـداي شـهین مـادر بهـزاد بود. امـا ایـن ممکـن نبـود آنهـا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ از اینکـه لحظـه ای فکـر کـردم اینجـا هسـتند خنده ام گرفـت . امـا لحظـه ای بعـد صـدایی بلنـد شـد کـه مـاه هـا بـا بندبنـد وجـودم عجـین شـده بـود و سـالها در حسـرت شـنیدنش بـال بـال مـی زدم. ایـن صـداي بهـزاد مـن بـود ! بلافاصـله بـه پشـت پنجـره رفتم. احسـاس مـی کـردم قلـبم هـر لحظـه از حرکـت بـاز مـی ایسـتد . هـر چـه نگـاه مـی کـردم چیـزي نمـی دیـدم گـویی تمـام حـواس پنجگانـه ام از کـار افتـاده بـود . یـک لحظـه بـا دیـدنش تمـام وجــودم خالی شد. باورم نمـی شـد خـودش بـود بهـزاد هـم آنجـا بـود! چنـد لحظـه مـات و مبهـوت نگـاهش کردم. دلم بـرایش تنـگ شـده بـود بـرا ي صـداي گـرمش بـراي خنـدهایش بـراي قربـان صـدقه گفـتن هــایش، حتــی بــراي ســالک روي ابــرویش! دهــانم خشــک شــده بــو د. دلــم مــی خواســت کســی کــه روزي تمـام هســتی ام تمــام قلــبم تمــام زنــدگیم بــود را بــی قــرار خــود ببیــنم امــاراحــت و خونســرد، گـرم صـحبت بـا زن عمـویم شـده بـود. بـا دیـدن چهـره عـادي اش یکبـاره تمـام عشـق و علاقـه چنـد لحظه ي پیشم که وجودم را آتش زده بود خاموش شد! مطمــئن بــودم مــی دانســت مــن اینجــا هســتم ایــن بــی تفــاوتی اش از درون داغــونم کــرد. او خــودش مرا پس زده بود دلیلـی نداشـت بـی قـرار دیدنم باشـد . ایـن دوري فقـط بـرا ي مـن عـذاب آور بـود نـه او! از خــودم متنفــرم شــدم. از ایــن همــه شـوري کــه ســراپاي وجــودم را بــه خــاطر د یــدن دوبــاره اش فـرا گرفتـه بـود حـالم بـه خـورد . خـودم را بخـاطر حمـاقتم شـماتت کـردم. ** دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود . مژده برگشت طرفشون و گفت : +دخترا دخترا هم سکوت کردند ... +دخملا و باز هم سکوت کردند... مژده صداشو کلفت کرد و گفت : +خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ... با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن مژده اخمی کرد و گفت : +مگه با شما ها نیستم برید پایین کلاغ پر بازی کنید نه یعنی بشین پاشو کنید. دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم +خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم _خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری +ممنون ، سیرم اونی که سرش تو گوشی بود گفت : ×نه دروغ میگه... با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت : ×پیازه اون یکی گفت : =رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست . مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت : +منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید... =اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه ×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ، دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ... با خنده گفتم : -منم مروا فرهم... برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم: _این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ ! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با صدای لرزون گفت: _وای!!....خاله‌ چی به مامانم گفتی؟ _ چون خیلی نگرانت‌ بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده.. نفس راحتی کشید و گفت: _ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟! چقدر این‌ دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم‌ نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه.. سارا نگاهش‌ را به من داد و گفت: _میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه‌ اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟ میخواست با این سوالش ما رو از فضای‌ غمگین‌ زندگی خودش بیاره بیرون لبم را گاز گرفتم و جواب دادم: _مامانم زنگ زده بود‌...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه‌ سارا با چشم های گرد نگام‌ کرد و گفت: _یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره‌ تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی‌ بهتر از محمد برادری وجود نداره. خندم گرفته بود.....تا کجاها‌ پیش رفته بود ذهنش‌....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم: _نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها‌ که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست شرم زده گفت: _ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده -قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم: _ایندفعه حتما محمده نفیسه خانم رو به من گفت: _جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم: _الو سلام داداش صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم.. سرسنگین و سرد جواب داد: _سلام....پایین منتظرتم و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه مائده با نگرانی گفت: _چیشد با صدای لرزونم جواب دادم: _فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay