♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍ #ز_قائم
به محض علی اومد گفت:
_زهرا!!!
_جانم داداش
_اگه حالت خوب نیست میخوای یه روز دیگه بریم
سرم و سریع تکون دادم و گفتم:
_نه داداش.... الان بریم
_باشه
میخوای یه قرص مسکن بدم بهت بخوری سردردت بهتر شه
مثل محمد حدس زده بود که چم شده!؟
_ اره بده.... دستت درد نکنه داداش
قرصی از جیبش در آورد و کف دستم گذاشت که با آبی سریع خوردم و سرم و به صندلی تکیه دادم
ماشین و روشن کرد و راه افتاد
چشمام و بسته بودم تا سردردم بهتر بشه
علی با آرامش زمزمه کرد:
_چقدر به اون روز فکر میکنی زهرا!!!
خودت و داغون کردی
یکسال از اون قضیه گذاشته
فکر کردی من درکت نمی کنم
من خودم اونجا بودم.... دیدم که چیشد
با چشم های بسته جواب دادم:
_نه اونجا نبودی
ندیدی چیشد
ندیدی محمد چجوری جلوی چشمام شهید شد
ندیدی وقتی شنیدم صدای تیر هایی که بدنش رو سوراخ میکردند
تو وقتی اومدی که محمد افتاده بود شهید شده بود
سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
افکارمو که تو ذهنم جولان میداد جمع کردم و سعی کردم که لحظهای بخوابم
......
با صدای علی که صدام میزد چشمام و باز کردم
با خنده گفت:
_ساعت خواب خانم خانما.... رسیدیم
با تعجب دور و برم و نگاه کردم و پرسیدم:
_منکه الان خوابیدم؟
کی رسیدیم
چرا اینقدر زود رسیدیم
خنده ای کرد و گفت:
_بابا مگه میخواستیم بریم استرالیا
اومدیم قم
نابغه تا قم هم دو ساعت راهه
با تعجب گفتم:
_یعنی من دوساعته که خوابیدم
_با اجازه عروس خانم بله
مشتی به بازوش زدم که گفت:
_خب بابا.... با اجازه برادر عروس خانم
حالا هم تو مارا ناقص نکردی بلند شو بریم زیارت.... نیم ساعت دیگه اذانه
نماز بخونیم که منم بعدش برم
باشه ای گفتم و روسری و چادرم و توی آینه مرتب کردم و پیاده شدم
گنبد حرم و که دیدم دستم و روی سینه ام گذاشتم و سلام کردم
به بازرسی که رسیدیم
هر کدوم وارد بخشی شدیم و پس از بازرسی وارد صحن شدیم
علی نگاهی به من کرد و گفت:
_بعد از نماز بیا همینجا
زود زیارت کنیم و نماز بخونیم
باشه ای گفتم و بعد از خوندن، اذن ورود وارد حرم شدم و گوشه ای نشستم و دو رکعت نماز زیارت خوندم
بعد از نماز، به سمت ضریح حرکت کردم
حواسم بود که پشتم و به ضریح نکنم تا خدایی نکرده بی احترامی نشه
یادمه یکی از استاد فلاح میگفت که وقتی به زیارت معصومی میرویم
بهتره که آداب زیارت و رعایت کنیم
یکی از آداب زیارت این بود که وقتی وارد صحن و حرم میشیم پشت به حرم نایستیم و در همون حالت عکس نگیریم
وقتی وارد صحن میشیم باید حرمت اون معصوم را نگه داریم
حرام نیست و گناهی نکردیم ولی بهتره که این اداب را رعایت کنیم
منم همیشه سعی کردم وقتی وارد حرم میشم تمام حواسم به معصوم باشه و ذهنم سمت گرفتاری هام نره و شکایت کنم
دعا کردن و حاجت گرفتن به وقتش
از آداب دیگر زیارت اینه که اذن ورود و دو رکعت نماز زیارت رو بخونیم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این ضورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_سوم
✍ #ز_قائم
به سمت ضریح حرکت کردم
خیلی شلوغ بود....سعی کردم کسی و هول ندم و دعوا نکنم چون حرمت حضرت معصومه را میشکنم
آروم آروم جلو رفتم
وقتی دیدم نمیتونم دستم و به ضریح برسونیم به ناچار برگشتم
ولی پشتم و به ضریح نکردم و همونطوری به عقب برگشتم
یه مفاتیح کوچک از قفسه برداشتم و شروع به خوندن زیارت کردم
صدای اذان اومد
سریع زیارت را تموم کردم و سرجاش گذاشتم و به سمت وضوخونه حرکت کردم تا وضو بگیرم
بعد از وضو گرفتن داخل رفتم و با امام جماعت اقتدا کردم.
بعد از خوندن نماز مغرب و عشاء قرآنی برداشتم و...شروع به خوندن کردم
بعد از خواندن قرآن سریع وسایلم و جمع کردم و با خداحافظی از معصوم بیرون رفتم
علی کنار آبخوری وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد
نزدیکش شدم و با سر سلام کردم که جوابم و داد و مشغول صحبت شد
_ببین رضا جان....من الان تهران نیستم فردا صبح روبه روی کتابخانه دانشگاه میبینمت باهم حرف میزنیم
_باشه باشه خداحافظ
تماس و که قطع کرد
سریع گفتم:
_زیارت قبول!
لبخندی زد و گفت:
_زیارت شما هم قبول
_ممنون
بریم؟
گوشی ش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
_بریم که دیر شد
قبل از اینکه از حرم بیرون بیایم برگشتم دستم و روی سینم گذاشتم و از حضرت خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم که علی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد
تا رسیدن به خونه ی دایی حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی رسیدیم پیاده شدم که علی هم پیاده شد و ساکم و از صندوق آورد بیرون و گفت:
_بفرمایید فرشته بانو
_دست شما درد نکنه آقای مهندس
_نمیای بالا یه سلامی بکنی بعد بری؟
_چرا از همین دم در سلام میکنم و میرم
خیلی دیرم شده
باشه ای گفتم و زنگ در و فشردم
_کیه؟
صدای زندایی رضوانه بود....
خوشحال گفتم:
_منم زندایی
با مهربونی جواب داد:
_بیا بالا عزیز دلم خوش اومدید
_ممنون زندایی....علی میخواد بره
سریع منظورم و فهمید و جواب داد:
_باشه عزیزم...یه دقیقه صبر کن الان میایم پایین
و بعد آیفون و گذاشت
نفسی کشیدم و به علی نگاه کردم
شبیه محمد بود
ولی خب همه میگن من بیشتر شبیه محمدم
نگاه خیره ام رو که دید گفت:
_پسندیدی عروس خانم!؟
حرصی جواب دادم:
_اولا اینکه نه نپسندیدم آقای بد قیافه
دوما من نباید بپسندم....اونی که باید بپسنده عروس خانمه
که معلوم نیست کیه؟
لبخندی زد و با پررویی گفت:
_بالاخره میفهمی کیه؟
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
_چقدر تو پرویی.....یکم حیا
تا خواست جوابم و بده در خونه باز شد و دایی و زندایی بیرون اومدند
دایی با خوش رویی گفت:
_به به چشم ما به جمال خواهر زده های عزیزم افتاد
کجا بودین
با خوشحالی سلام کردم و گفتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
✍ #ز_قائم
_شرمنده دایی درسامون زیاد شده بود نتونستیم بیایم
به علی اشاره کردم و گفتم:
_علی هم که درگیر پروژه دانشگاشه
لبخندی زد که زندایی رضوانه گعت:
_خوش اومدید....بفرمایین تو
علی گفت:
_دستتون درد نکنه زندایی
من فقط اومدم که زهرا را برسونم و برم
الان بابا زنگ زده منتظرمه
فردا هم که باید دانشگاه برم
_باشه عزیزم
موفق باشی
برو به سلامت
_ممنون زندایی
علی قبل از رفتن رو به من گفت:
_مواظب خودت باش
دارو هات و سر وقت بخور
همونطوری که مامان گفته
چشمی گفتم که خداحافظی کرد و رفت.
زندایی نگاهی به من کرد و گفت:
_بیا تو عزیزم
خسته شدی
تشکری کردم و ساکم و برداشتم که دایی ممانعت کرد و گفت:
_بزار من بیارم دایی
سنگینه اذیت میشی
_ممنون دایی
زیاد سنگین نیست خودم میارم
لبخندی زد و گفت:
_دختر بزار من بیارم
تو سرما خوردی زهرا جان
تشکری کردم و به ناچار دسته ساک را رها کردم و همراه با زندایی وارد خونه شدم
دایی هم پشت سرمون میومد
کفشام و درآوردم و وارد شدم
ساک و از دست دایی گرفتم و تشکری کردم و گوشه ای گذاشتم.
خودم هم روی مبل نشستم..
رو به زندایی گفتم:
ببخشید بهتون زحمت دادم
_عاطفه و عسل کجان زندایی؟
با سینی چایی به سمتم اومد و جواب داد:
_ مراحمی عزیزم.....با علیرضا رفتن بیرون....مثل اینکه با دوستاشون توی مسجد قرار دارن
الاناس که برسن
لیوانی برداشتم و تشکر کردم
زندایی کنار دایی نشست
دایی ادامه گفته های زندایی را ادامه داد:
_البته نمیدونستن که میخوای بیای اینجا
فقط علیرضا خبر داشت.....
فکر کنم غافلگیر بشن تورو اینجا ببینن
سری تکون دادم و لیوان چایی را برداشتم و نوشیدم
زندایی نگاهی به من کرد و گفت:
_مرضیه میگفت مریض بودی زهرا جان.
چرا عزیزم؟
لیوان و روی میز گذاشتم و جواب دادم:
_راستش زندایی صبح موقع اذان که میخواستم وضو بگیرم از در تراس اتاقم اومدم بیرون و یه باد سردی بهم خورد که لرز کردم
سریع اومدم تو اتاق و نماز و خوندم و خوابیدم
صبح هم به لطف سوپرایز علی بیدار شدم
یه پارچ آب رو سرم خالی کرد که سرما خوردم
دایی خنده ای کرد و گفت:
_عجب کلکیه این علی
کاشکی زودتر میگفتی تا گوششو میپیچوندم
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_مامان با کلی دارو و دمنوش سر پا نگهم داشت
صدای زنگ ایفون بلند شد....حدس میزنم که اومده باشن
دایی بلند شد و آیفون و زد و گفت:
_بالاخره اومدن
خوشحال شدم
میخواستم عاطفه را غافلگیر کنم بخاطر همین پشت دیوار رفتم و گوشه ی راه پله نشستم.
زندایی لبخندی بهم زد و به سمت در رفت.
صدای عاطفه اومد:
_به سلام بر پدر و مادر عزیز خودم
دلم براتون خیلی تنگ شده بود
راستی بهتون بگم که علیرضا جایی کار داشت رفت
دایی با خنده گفت :
_سلام بابا جان.....ببینم مگه رفته بودی سفر قندهار که اینطوری دلت برامون تنگ شده بود
عسل که کنار عاطفه وایساده بود با این دایی خندید
عاطفه گفت:
_بابا!!!
دایی با خنده جواب داد:
_جان بابا!!!
ببینم دختر مطمئنی دلت فقط برای ما تنگ شده؟!
دایی با این حرفش داشت غیر مستقیم به من اشاره میکرد
خدا خدا میکردم که آقا علیرضا چیزی بهشون نگفته باشه تا عاطفه را سوپرایز کنم
عاطفه با اینکه یکم مشکوک شده بود ولی جواب داد:
_اره دیگه....مگه من چند تا پدر و مادر به این خوبی دارم
علیرضا و عسل هم که پیشم بودند و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه
با این حرف عاطفه دایی و زندایی خندیدند و عسل لباش آویزون شد
خودم هم خندم گرفته بود ولی دستم به سختی جلوش را گرفتم
توی خانواده دایی مصطفی فقط عاطفه با اینکه ازم بزرگتره اینطوری زبون میریزه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
✍ #ز_قائم
زندایی گفت:
_مامان جان یکم فکر کن
هنوز یه نفر مونده
عاطفه کمی فکر کرد و گفت:
_ یادم نمیاد مامان بگین دیگه
آروم از پشت دیوار بیرون اومدم
عسل با دیدن من چشماش گرد شد و تا خواست حرفی بزنه اشاره کردم که چیزی نگه.
آروم پشت عاطفه اومدم و دستام و از پشت روی چشماش گذاشتم
عاطفه با این حرکت من کمی ترسید و بعد گفت:
_وای.....ستاره تویی؟
ستاره دختر خاله عاطفه بود
عسل با خوشحالی جواب داد:
_نه عاطفه....یکم فکر کن
عاطفه دستاش و روی دستام گذاشت و سعی کرد که دستام و از روی چشماش برداره
وقتی نتونست
به ناچار گفت:
_نمیدونم....واقعا نمیدونم کیه
ولی اگه ببینم ستاره س خفه ش میکنم
لبخندی زدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم:
_حتی اگه منم باشم هم خفه ام میکنی
عاطفه انگار که شوکه شده باشه جیغی بلندی کشید:
_زهرا تویی!!
_نه روحمه
دوباره جیغ کشید و من و محکم توی آغوشش کشید
با این حرکت عاطفه همه خندیدند
عاطفه و رو توی آغوشم فشردم و با خنده گفتم:
_دیوونه چرا اینطوری میکنی
مگه قرار نبود خفه ام کنی
از آغوشم جدا شد و در کمال ناباوری لبش و گاز گرفت و مثل زن های زمان انقلاب به گونه اش زد و گفت:
_خدا نکنه من غلط بکنم
با این حرفش همه زدند زیر خنده
با مهربونی گفتم:
_خب حالا نمی خوای که من یه استراحت کوچک کنم بعد خفم کنی؟!
بعد به ساکم اشاره کردم و گفتم:
_نگاه کن تازه اومدم
نگاهی به ساکم کرد و به طرفش رفت و بعد از برداشتنش. اونو به سمت طبقه بالا برد و در همون حالت گفت:
_طبقه بالا منتظرتم
خنده ام گرفته بود
ولی جلوش و گرفتم و عسل و توی آغوشم گرفتم
عسل گفت:
_چقدر دلم برات تنگ شده بود زهرا
_منم همینطور عزیزم
عسل عزیز من سیزده سالش بود
رو به عسل گفتم:
_من برم بالا تا عاطفه خفه ام نکرده
دستش و روی دهنش گذاشت و کنترل شده خندید و سری تکون داد
_زندایی من یه دقیقه برم پیش عاطفه
الان برمیگردم
زندایی سری تکون داد:
_راحت باش عزیزم
لبخندی زدم و به سمت طبقه بالا حرکت کردم
وقتی رسیدم تقه ای زدم و با اجازه وارد شدم
روی تخت نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_ششم
✍ #ز_قائم
چادر و روسریم و از سرم در آوردم و توی ساکم گذاشتم.
کنارش روی تخت نشستم
نگاهی به کتاب توی دستش کردم و گفتم:
_چی میخونی؟
نگاهی به من کرد و جواب داد:
_در مورد امام زمانه
اسمش «عاشقان مهدی»
خیلی قشنگه
_چقدر خوب بلند میخونی منم گوش کنم
سری تکون داد و شروع به خوندن کرد:
_گر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چیکار کنیم؟
جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره )دادند.
ایشون فرمودند:
همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید.
اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید.
اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم.
اینجور ی ظهور تحقق پیدامیکنه.
اما یکی یه سوال پرسیده بود که شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان
داره یه انسان این همه
سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زنید .چون علمی نیست ادعاتون!!
ما جواب دادیم:
_تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ
شاهد عمر طولانی
.بسیار ی بوده ایم
یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟
ایشون جواب دادند:
_معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم
_پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14
سوره
.عنکبوت رو مطالعه کنید حتما.
همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده
عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از
مرگشون گذشته.
عزیر کنار درخت ی میشی نه تا استراحت کنه .
همون جا میگه خدا چطور ی میتونه این ادما رو زنده کنه؟
خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده می کند.
به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز .
خداوند می فرماید تو صدسال در اینجا بودی .
به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه.
حالا به الالغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده .
حاال به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها
.گوشت می پوشانم و زندگی دوباره می بخشم.
داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه الزم به گفتن نیست.
اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند
و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند.
بعد از خواندنش گفتم:
_چقدر قشنگ بود..
کاشکی مردم بیشتر از این کتاب ها میخوندن
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
✍ #ز_قائم
سری تکون داد و جواب داد:
_اره کتاب خیلی قشنگیه
این فصلش سوالات و شبهه های ما را در مورد امام زمان پاسخ داده
_مگه چند فصله؟
_اره....فصل اولش و خوندم
در مورد عشق به امام زمانه(ع)
_چه عالی
تو فکر کن اگه مردم اینروزا به جای اینکه سرشون توی گوشیشون باشه میتونن از این کتاب های قشنگ بخونن تا چیزی هم یاد بگیرن
با سرش حرفم و تایید کرد و بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت:
_من میرم بیرون تا تو لباستو عوض کنی
بعد بیا پایین
لبخندی زدم که بیرون رفت
کتاب هایی که علی داده بود از ساک برداشتم
لباس هام در آوردم و داخل ساک گذاشتم و روسری و چادر خونگیم برداشتم و پایین بردم
که اگه اقا علیرضا اومد سریع بپوشم
به سمت آشپزخونه رفتم
زندایی و عاطفه در حال درست کردن غذا بودن
اعلام حضور کردم و به کمکشون شتافتم.
زندایی مرغ درست کرده بود.
بعد از آماده شدن با کمک عسل اون ها را توی سفره چیندم
وخودم هم گوشه ای نشستم.
عسل و عاطفه هم دو طرفم
زندایی خیلی زحمت کشیده بود
رو به زندایی گفتم:
_دستتون درد نکنه زندایی
خیلی زحمت کشیدید
_خواهش میکنم عزیزم
چه زحمتی
بعد از خوردن شام و تشکر از زندایی به سمت آشپزخونه رفتم و ظرف هارا شستم.
هر چقدر زندایی اصرار کرد که نمیخواد و خودم میشورم
و تو مهمونی و...
به حرفش گوش ندادم و با همون مریضیم تمام ظرف های شام و شستم.
صدای زنگ اعلام میکرد که بچه ی اول دایی مصطفی اومده
سریع روسری و چادرم و سرم کردم
با همون حیای همیشگیش گفت:
_سلام زهرا خانم...
خیلی خوش اومدید
_سلام پسر دایی
خیلی ممنونم
زحمت دادم بهتون
_نه چه زحمتی
کتاب هارا به سمتشون گرفتم و گفتم:
_این کتاب هارا علی داده
مثل اینکه با شما هماهنگ کرده
کتاب هارا از دستم گرفت:
_بله
دستتون درد نکنه
خواهش میکنمی گفتم همراه با عاطفه روی مبل نشستم.
_چند روز اینجایی زهرا؟
جان من نگو فردا میری که خفه ات میکنم
خنده ای آروم کردم و جواب دادم:
_نگران نباش
سه روز اینجا پیشتم
جیغی از فرط خوشحالی کشید که همه به سمتمون برگشتن و شروع به خندیدن کردن
دایی مصطفی هم برامون سری تکون داد
پسر ارشد خانواده دایی هم سر به زیر میخندید تا ما معذب نباشیم
خنده و خجالتم با هم قاطی شده بود
سرم را پایین انداختم و دستم و روی دهنم گذاشتم و کنترل شده خندیدم
در همون حال گفتم:
_عاطفه تنها گیرت بیارم
زنده ات نمیزارم
عاطفه بی خیال خندید و سکوت کرد
.....
در حال تلویزیون دیدن بودیم که عسل از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت:
_میگم آبجی زهرا
بعد از اینکه فیلم تموم شد میای اتاقم
کارت دارم
منم مثل خودش کنار گوشش گفتم:
_باشه عزیزم
عاطفه مشکوک به عسل نگاه کرد و پرسید:
_تو جمع در گوشی حرف نمی زنن عسل خانم
چی گفتی به زهرا
عسل چشمکی زد و جواب نداد که عاطفه حرصی براش دهنی کج کرد
......
بعد از تموم شدن فیلم به اتاق عسل رفتم
اتاق عسل طبقه پایین بود
وارد اتاقش شدم و محو تزیین اتاقش
«عکس شهدا رو به صورت قلب چسبونده بود روی دیوار و وسطشون روی کاغذ نوشته بود که جبران میکنیم
خونی که ریختند رو جبران میکنیم»
اروم روی صندلی نشستم و رو به عسل گفتم:
_چقدر دکور اتاقت و عوض کردی
خیلی قشنگ شده
آفرین
_واقعا
_بله
_حالا چیکارم داشتی عزیزم
_ابجی
_جانم
_میشه کنارم بشینی تا حرفم و بزنم
_بله عزیزم
کنارش روی تخت نشستم و منتظر موندم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
✍ #ز_قائم
نفس عمیقی کشید:
_راستش ابجی تو میدونی که من با اینکه با چادر مدرسه نمیرم ولی خیلی رعایت میکنم
اصلا نمیزارم موهام از زیر مقنعه بیرون بیاد و همیشه مانتوم بلنده
ولی خب برعکس من خیلی از بچه های کلاس با اینکه به سن تکلیف رسیدند ولی متاسفانه اصلا رعایت نمیکنند
دستاش و گرفتم و گفتم:
_حرف اصلی تو بزن عسل
_چند روز پیش معاون پرورشی اعلام کرد که هر کس برای مسابقات قران داوطلبه بیاد دفتر تا ثبت نامش بکنم
من و فاطمه هم که داوطلب بودیم به سمت دفتر رفتیم
و ثبت نام کردیم
برگشتی که داشتیم برمیگشتیم کلاس
صدای یکی از بچه ها توجهمون را جلب کرد که وایسادیم و از پشت در گوش دادیم
آخه داشت در مورد ما حرف میزد..... میگفت:
_بچه ها میدونستید کسانی که قرآن میخونن و مذهبی اند اصلا باهوش نیستند و ای کیو شون خیلی پایینه
با این حرف همه بچه ها خندیدند
عسل بغض کرده بود
_زنگ تفریح بود
_اره
_خب ادامه ش
_به بچه های کلاسمون گفت
عسل و فاطمه هم همینطورن
اصلا درسشون خوب نیست
فقط قرانشون خوبه
و بعد خودش بلند بلند شروع به خندیدن کرد
من و فاطمه به هم هاج واج نگاه میکردیم
یکی از بچه های کلاسمون گفت:
_ اصلا اسلام چیه
من اصلا به قران اعتقادی ندارم
اونم یه کتاب مثل همه ی کتاب ها
همه ش دروغه
واسه چی مارا اجبار کردن که حجاب داشته باشیم توی این مملکت؟!
واسه چی مدرسه میگه که شلوار جذب نپوشیم و مانتومون کوتاه نباشه
واسه چی میگه مقنعه تون را بیارید جلو
ما میخوایم راحت باشیم
چطور خارجی ها توی مدرسه هم راحتن
فقط ایران اینطوریه
یکی از بچه های کلاس حرصی گفت:
_ تو راحت باش انیتا
کسی حق نداره به کسانی که میخوان ازاد باشن تذکر بدن
تقصیر این مذهبی های مدرسه س که مدرسه هم قوانین اینطوری گرفته
عسل داشت گریه میکرد
دستام و باز کردم که توی آغوشم خزید.
دستم و پشت کمرش کشیدم و گفتم:
_عزیزم
تو نباید بخاطر همچین مسائلی گریه کنی و ناراحت بشی
الان بالاخره تو هر جایی از این ادما هست
خود من وقتی دانشگاه رفتم خیلی ها از این حرف ها میزدن
ولی من بی توجه بودم
بعضی مواقع باید هدایتشون کرد
این ادما تحت تاثیر خانوادشون و مدرسه و دوستاشون و.... این حرف هارا میزنن
من وقتی هم سن و سال تو بودم
مائده را هدایت کردم
دو سه سال پیش هم سارا را
باید قوی باشی
نباید سریع دلخور بشی و جوابشون و بدی
بعضی مواقع باید از کنارشون رد شی.
چون توقع این حرکت مارا ندارن حرص میخورن
لبخندی زد که از آغوشم جداش کردم و اشکاش و پاک کردم
_تو تازه اول راهی
الان مدرسه تون فقط دخترونه اس
وقتی بیای دانشگاه دیگه اینطوری نیست
هم پسر توی دانشگاه هست و هم دختر
ممکنه که تیکه هایی بارمون کنند
حتی اساتید
باورت میشه
ممکنه دانشگاه حتی استاد دانشگاه ما را مسخره کنه که توب این مواقع باید یه جوابی بده که جا بخورن
باید کنار بیای توی دانشگاه
چون اینطوری رشد میکنی
با چشم های گرد شده نگام کرد و پرسید:
_واقعا؟؟
حتی ممکنه بعضی مواقع اساتید دانشگاه هم مسخره کنن
_بله عزیزم
ولی تو باید این جور مواقع یاد بگیری که یه جواب خوبی بهشون بدی
اما
باید این جوابی که بهشون میدی توهین نداشته باشه
و محترمانه باشه
قانع کننده باشه جوری که جا بخورن
محکم بگی که ازت حساب ببرن
_ابجی تا بحال شده که این اتفاق برای تو بیفته
_اره یه سال پیش بود
داشت سر کلاس تیکه میپروند بهم
جوابشو دادم ولی با رعایت تمام قوانینی که بهت گفتم
عسل میدونستی برای سارا هم خیلی زیاد از این اتفاقا افتاده
اگه گفتی چرا؟؟
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاه_و_نهم
✍ #ز_قائم
کمی فکر کرد و بعد گفت:
_نه یادم نمیاد
_ببین سارا و امثالش که یجورایی هدایت شدند و از شکلی به شکل دیگری تغییر کردند
بیشتر توی معرض تیکه و کنایه های اطرافیانن
حالا چرا؟
چون که قبلا مثل اونها بودن و الان تغییر کردن
یجورایی بیشتر مورد تمسخر بقیه قرار میگیرن
چون دیگران سارای گذشته را هم دیدند و تعجب کردن
سعی بر تخریب سارا دارند
سارا خیلی سختی کشید
پدرش از خونه طردش کرد، کتکش زد و..
ولی سارا نمیخواد که به گذشته برگرده
ولی یکی مثل من، مثل تو
کمتر در معرض تمسخر هستیم
چون ما از اول اینطوری بودیم
عسل تو باید خداراشکر کنی که جای سارا نیستی
چون سارا خیلی اذیت شده
از اونورم مادرش نبوده
فقط من و مائده پیشش بودیم
در واقع کسانی که هدایت شدند خدا اونا رو بیشتر امتحان میکنه
تا ببینه چقدر توی این راه مستحکمن
فهمیدی؟
عسل لبخندی زد و سری تکون داد
آفرین عزیزم
_من دیگه میرم بالا پیش عاطفه شبت بخیر
_شب بخیر
لامپ اتاقش و خاموش کردم و بیرون اومدم و رو به دایی و زندایی شب بخیری گفتم و بالا رفتم.
تقه ای زدم و با اجازه وارد شدم
عاطفه روی تخت دراز کشیده بود و دستاش و روی چشماش گذاشته بود
چراغ خواب هم گوشه ی میز روشن بود.
چادر و روسریم را در آوردم و خواستم که روی تشک پهن شده روی زمین بخوابم که گفت:
_بیا رو تخت بخواب
_نمیخواد عاطفه راحتم
خودت رو تخت بخواب
از تخت اومد پایین و مچ دستم را بالا کشید و روی تخت نشوندم.... جوری دستم و کشید که حس کردم مچم در رفت
مچ دستم و از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_مچم در رفت دیوونه این چه طرز کشیدنه
بی خیال گفت:
_دیگه وقتی نمیای باید به زور متوصل شد
بیا روی تخت بخواب ناز هم نکن
تو سرما خوردی
باید روی تخت بخوابی
من علی و محمد و عمه نیستم که نازت و بکشم ها
هم خنده ام گرفته بود هم حرصم
مشتی به بازوش زدم که بی خیال روی تشک دراز کشید و به پهلو خوابید و چشماش و بست.
اروم خندیدم
بیچاره شوهرش
چی باید بکشه از دستش
روی تخت دراز کشیدم و مچم را ماساژ دادم
با یاد آوری دفتر چه محمد بلند شدم و از توی کیفم درش اوردم
تا صفحه دوم خونده بودم:
«همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند»
«کلاس نهم که رسیدم در انتخاب رشته ام ذوق و استرس خاصی داشتم
رشته انسانی را انتخاب کردم تا به شغل مورد علاقه ام مرتبط باشد
وقت کنکور رسید
میترسیدم که قبول نشوم
به خانواده ام گفته بودم که رشته انسانی برداشتم ولی نگفته بودم که هدفم از این انتخاب چیست.
بالاخره موقع نتایج کنکور رسید
قبول شده بودم با رتبه ۵۰۰
به قدری خوشحال بودم که تا صبح چشم روی هم نذاشتم
خواهر هفت ساله ام از خوشحالی من ذوق کرد
عاشقش بودم
یکی از دلایلی که اینکار و انتخاب کردم زهرا بود.
چرا که همین دشمنان باعث شدند که رازی ۱۸ سال پنهان بماند
مامان برای روزی که زهرا این راز بفهمد گریه کرد و گریه کرد و...
و من میخواهم تقاص این راز و گریه های مادرم را بدهم
انتقام میگیرم از کسانی که باعث شدند که مادرم اینطوری گریه کند
که استرس داشته باشد برای روزی که زهرا بفهمد»
خدای من، چه رازی از من پنهان بود که محمد بخاطر من و گریه های مامان این کارش را انتخاب کرد
چه چیزی هست که من نمیدانم
استرس توی جونم اومد
خدایا این چه رازیه که همه از فهمیدن من ازش وحشت دارند
ولی بالاخره میفهمم
«از همان روز ها که در دانشگاه افسری قبول شدم تمام تلاشم و کردم که وارد این کار شوم
استخاره میگرفتم برای وارد شدنم در این کار
چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم
میدونستم که راهی پر پیچ و خم در انتظارمه
بالاخره بعد از تلاش فراوان وارد کار شدم
از همون روز ها با امیر آشنا شدم
او هم مثل من عاشق این کار بود
با او رفیق شدم
رفیق صمیمی
با امیر عقد اخوت بستیم
چون او هم مثل من بود
کسی از این راز در خانواده اش باخبر نبود
پسر خوبی بود
چشم و دل پاک....خوش اخلاق....
بعد از اینکه وارد این کار شدم بعد از کلنجار شدن با خودم و افکارم تصمیم گرفتم که قدم اول برای ازدواج که مربوط به تصمیم خودم بود را مسدود کنم
یعنی دوست نداشتم که زنی را وارد این کار پر خطرم کنم
ولی اگر واقعا به خانمی علاقه داشتم و اون خانم از همه نظر همراهم بود و با این شرایط کاریم موافق بود ازدواج میکردم
ولی در این دنیا همچین کسی پیدا نشد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_شصتم
✍ #ز_قائم
با اینکه میدونستم دارم برای این کارم تمام آرزو های پدر و الخصوص مادر را خراب میکنم ولی بالاخره تصمیمم را گرفتم
اوایل کار چون با چیزی اشنایی نداشتم کمی سخت بود ولی بالاخره با شرایط کارم وقف گرفتم.
۲۶ سالم بود که درجه ام از ستوان به سرگرد تغیبر کرد
خوشحال بودم
چون در کارم موفق بودم
در این میان تنها فردی که از این راز زندگیم خبر داشت پدر بود
پدری که نمیتوانستم بدون رضایت و دعای او وارد این کار شوم»
پس بابا از شغل محمد با خبر بود.
«محمد حسین هم کم و بیش از شرایط کارم با خبر بود»
محمد حسین کیه؟
«ولی نه مثل بابا
فقط میدونست که شغلم چیه
خودشم دوست داشت که در آینده با من همکار بشه و من امیدوار بودم
امیدوار بودم که در آینده یه مامور امنیتی میشود
دلم میخواست که رازی بین من و زهرا پنهان نماند
اما بخاطر خطر کارم چیزی به او نگفتم تا دلم را آتیش بزنم
خیلی از مواقع راز های دلم را پیش او بر ملا می کردم و بعضی مواقع در خودم میریختم
در بین این ماموریت ها به زنی برخوردم که شاید پدر و مادرش مقصر اصلی ماجرا بودند
نسترن فتحی
که سه خواهر و یه برادر به نام های نازنین، ندا، و ناریا، نیما داشت
که البته میدانستم که نیما برادر واقعیش نیست
از پرورشگاه اورده بودنش
و البته بچه اول خانواده فتحی بود
در بین ماموریت هایم که چند بار نسترن را دیدم و تذکری اساسی به او دادم به من علاقه مند شد و ابراز علاقه کرد
ولی من او را حتی به عنوان خواهرم هم قبول نداشتم چه برسه به همسرم
ولی او دست بردار نبود
حتی یادم می اد که دو سه باری من و تعقیب کرده و به خونه مان رسیده
چندین بار به اداره و آقای بهشتی تذکر دادم که دوست ندارم نسترن اینطوری من و تعقیب کنه و از محل زندگیم چیزی بدونه
ولی خب انها هم چیزی دستگیرشان نشد
دوست نداشتم که در محل و خانواده حرف برایم در آوردند که آقا محمد با یه زنه در ارتباطه و.....»
وای از دست این نسترن
«یک روز که میخواستم به اداره بروم و زهرا را به دانشگاه، او را سوار بر ماشین در سر خیابان دیدم
اه لعنتی
سریع به زهرا گفتم که سریع باید بروم سرکار و با علی برود
وقتی رفتند به سمت ماشینش رفتم و تقه ای به شیشه ش زدم
با عشوه و ناز لبخندی زد و پنجره را پایین کشید
حالم از این همه عشوه و ناز بهم خورد
یعنی ادم اینقدر سبک
که جلوی هر کسی خودشو حقیر کنه
مگه نه اینکه فقط زیبایی زن برای همسرشه
او با این کارش داشت به نامحرم زیبایی هایش را به رخ میکشید
نسترن با اینکارش فقط خودشو در چشم من حقیر کرد
حرصی لب زدم:
_تو اینجا چکار میکنی؟
مگه بهت نگفتم که دیگه اینجا نیا؟!
با عشوه ی فراوان در صداش لب زد:
_عشقم!!
من بخاطر دیدن تو اومدم اینجا
اومدم تا خوشحالت کنم
عصبی گفتم:
_صدبار نگفتم به من نگو عشقم
من عشق تو نیستم
خانم فتحی چرا نمی فهمید من به شما علاقه ای ندارم
پس دلیلی نمی بینم که همش در تعقیب من باشید
درست نیست توی در و همسایه
خنده ای کرد و گفت:
_اه عشقم
چرا اینقدر ناز میکنی
اونی که باید ناز کنه منم نه تو
مهم اینه که من عاشقتم
عصبی بند کیفش را گرفتم و جوری که بخواهم او را بترسانم گفتم:
_ببین خانم فتحی
اگه یکبار دیگه من و عشقم صدا کنی و منو تعقیب کنی هم به جرم مزاحمت پرونده ات را سنگین تر میکنم
هم یه مدت میفرستمت هلوف دونی تا حالت جا بیاد
بند کیفش و کشیدم و توی صورتش فریاد کشیدم:
_فهمیدی؟؟
یا جور دیگه ای حالیت کنم؟
رنگ پریده سریع سری تکون داد و با لکنت زمزمه کرد:
_ب.با..ش..شه
اما مطمئن بودم که این باشه اش هم مثل بقیه کشکه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_شصت_و_یکم
✍ #ز_قائم
بعد از اینکه رفت کلافه نفسی کشیدم و سوار ماشین سوار شدم و به سمت اداره رفتم.
وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم و سرم و کلافه به صندلی تکیه دادم.
با صدای تقه ی در سرم و بلند کردم و بفرماییدی گفتم.
امیر اومد تو
از همون اول متوجه حال خرابم شد
_سلام داداش
چت شده؟
اروم پشت سرم وایساد و شونه هام را ماساژ داد
_امیر از دست این نسترن کلافه شدم
امروز دوباره اومده بود جلوی خونمون
خداراشکر کسی ندید
پس فردا حرف هم برامون در میارن
اومده بود دوباره اراجیف تحویلم داد
تهدیدش کردم تا رفت
پوزخندی زدم:
_ولی مطمئنم دوباره میاد
_داداش به آقای بهشتی گفتی؟
_اره گفتم
ولی خب اونا هم نمیتونن
دستشون بستس
باید اول علیه ش مدارک جمع کنیم و بعد حکمش و بگیریم
هنوز مدارک کافی نیست
_چاره چیه محمد
باید صبر کنیم
تو هم این مدت زیاد بهش توجه نکن
اگه هم دیدیش بی توجه برو
_اخه ابرو ریزی میکنه
_نمیکنه
اون قصدش ابرو ریزی نیست
قصدش دیدن تو و اصرار با ازدواج با خودشه
تو اگه بهش توجه کنی و هر دفعه تهدیدش کنی اون دوباره میاد
ایندفعه هیچ توجهی نکن
اگه بخواد ابرو ریزی کنه
ابرو خودش میره
باشه ای گفتم که شقیقه هام را ماساژ داد
تشکری کردم......»
اصلا باورم نمیشه نسترن این همه چموش باشه
محمد تعریف نکرده بود برام
اخه یه ادم اینقدر سبک
اه
با صدای عاطفه یه متر از جام پریدم
_نصف شبی چی میخونی
بگیر بخواب
مثلا مریض بودی
پس فردا میگن کی زهرا سرما خورده بود
عاطفه بهش اینو نداد
نذاشت بخوابه و.....
بالشتم و پرت کردم که مستقیم توی صورتش خورد
برای اینکه کسی بیدار نشه اروم خندیدم
_هر هر هر
به چی میخندی
_به تو بع بعی
این حرف ها چیه میزنی
پشت چشمی نازک کردم:
داشتم مطالعه میکردم
حرصی نگام کرد:
_حالا که مطالعه ات را انجام دادی
دارو هات و بخور و بخواب
چشم هام گرد شد:
_تو مگه میدونی من کی باید دارو هام و بخورم؟!
نیشخندش حتی توی تاریکی هم معلوم بود:
_پس چی؟!
زمان مصرف همه دارو هات را حفظم
با تعجب نگاهش کردم و سراغ کیفم رفتم
دارو هام و با یه لیوان اب خوردم
_داروی امام کاظمت را نخوردی؟؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چی؟
_میگم داروی امام کاظم را نخوردی
اونم باید شب ها بخوری
اه اه
نگاش کن
تاریخ مصرف همه دارو هام را حفظه
داروی امام کاظم را که به سفارش امام کاظم بود و خوردم.
وایسا
اصلا این کی سراغ ساکم رفته؟؟
_کی سراغ کیف من رفتی فضول؟
دراز کشید و پتو و روی سرش کشید:
_بگیر بخواب دیگه
بد کردم حواسم بهت هست
بعد مثل محمد گفت:
_«الزایمری»
با این حرفش ذهن من و به یکسال پیش، زمانی که محمد زنده بود، برد.
اشک توی چشمام حلقه زد
هر جا میرم خاطراتش من و ول نمیکنه
عاطفه با دیدن سکوت طولانی ام، پتو و از روی سرش برداشت و با دیدن چشمام که از اشک پر بود، متعجب گفت:
_زهرا ناراحت شدی؟
به جون خودم شوخی کردم
بدون اینکه نگاش کنم به آسمان تاریک بیرون پنجره خیره شدم و با بغض جواب دادم:
_نه ناراحت نشدم
وقتی گفتی «الزایمری» یاد محمد افتادم
اونم بهم همینو میگفت
اروم کنارم نشست و من و در آغوش گرفت:
_الهی بمیرم برات
کاشکی لال میشدم و نمیگفتم
خدانکنه ای گفتم
اروم گریه میکردم که انگار داروی بیهوشی را بو کرده باشم، خوابم برد.....
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_شصت_و_دوم
✍ #ز_قائم
"با او"
بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی
بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم
کنار حوض وایساده بود
با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم
_سلام داداش قبول باشه
_سلام قبول حق
بریم؟
_بله
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم:
_داداش؟!
_جانم!
_میشه ازت یه درخواستی بکنم
نه نگو؟!
همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد:
_تا ببینم چی باشه
_داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا
_چرا؟!
همه ی قضیه را براش تعریف کردم.
_چقدر خوب
خب حالا برو سر اصل مطلب!
_داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟
محمد با این حرفم خشکش زد
«دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم»
#محمد
با این حرف زهرا خشکم زد
کربلا؟
چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش
قلبم تیر کشید
اخ دلم پر کشید برای کربلا
میمیرم برای اونجا
اشک توی چشمام حلقه زد
_ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم
با این حرفم زهرا لبخندی زد
میدونستم دل اونم پر میکشه
ضبط را روشن کردم و مداحی
چشماتو ببند را گذاشتم.
چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی
چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی
وقتی عاشقی
تو همون جایی
چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت
چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت
حالا که شده
گریه مهمونت
از ما که گذشت
الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭
الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه
از ما که گذشت
دلمم بجور شکست
زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد
انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود
اقا.....این همه زائر
سیاهی بودن
نبردی حرم
آقا
نبردیم حرم
با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت...
تا خونه سکوت کرده بودیم
#ادامهدارد
«الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه
همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید
دلمون را غم رفتن گرفته
این قسمت را خیلی گریه کردم
«این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم»
یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_شصت_و_دوم
✍ #ز_قائم
"با او"
بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی
بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم
کنار حوض وایساده بود
با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم
_سلام داداش قبول باشه
_سلام قبول حق
بریم؟
_بله
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم:
_داداش؟!
_جانم!
_میشه ازت یه درخواستی بکنم
نه نگو؟!
همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد:
_تا ببینم چی باشه
_داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا
_چرا؟!
همه ی قضیه را براش تعریف کردم.
_چقدر خوب
خب حالا برو سر اصل مطلب!
_داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟
محمد با این حرفم خشکش زد
«دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم»
#محمد
با این حرف زهرا خشکم زد
کربلا؟
چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش
قلبم تیر کشید
اخ دلم پر کشید برای کربلا
میمیرم برای اونجا
اشک توی چشمام حلقه زد
_ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم
با این حرفم زهرا لبخندی زد
میدونستم دل اونم پر میکشه
ضبط را روشن کردم و مداحی
چشماتو ببند را گذاشتم.
چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی
چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی
وقتی عاشقی
تو همون جایی
چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت
چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت
حالا که شده
گریه مهمونت
از ما که گذشت
الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭
الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه
از ما که گذشت
دلمم بجور شکست
زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد
انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود
اقا.....این همه زائر
سیاهی بودن
نبردی حرم
آقا
نبردیم حرم
با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت...
تا خونه سکوت کرده بودیم
#ادامهدارد
«الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه
همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید
دلمون را غم رفتن گرفته
این قسمت را خیلی گریه کردم
«این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم»
یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay